eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗻صعود بانوی محجبه کوهنورد گرگانی خانم عباسی برفراز قله آرارات کشور ترکیه واهتزاز پرچم یاحسین وباشعار(حجاب هویت من است) درحدتوان منتشرکنید.... اگر چادر خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها براتون ارزش داره نشر بدین اونم حداکثری.... 👌👌👌👌 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 69 شانه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 70 من اما جواب دیگری در آستین دارم. -برعکس، عباس اگه بود بهم افتخار می‌کرد و پشتم می‌ایستاد. مطمئنم عباس آرزوش بود خودش اسرائیلو نابود کنه، مگه این آرمان شماها نیست؟ بیسکوییت‌ها را از سینی فر جدا می‌کنم و به مسعودِ ساکت نگاه می‌کنم تا اثر سخنرانی حماسی‌ام را روی چهره‌اش ببینم. به زمین خیره است و دارم از فضولی می‌ترکم که بفهمم چی توی سرش می‌گذرد. جرقه امیدی در قلبم روشن می‌شود که شاید دلش نرم شده باشد. مسعود بالاخره سر بلند می‌کند و فقط یک کلمه می‌گوید: نه! وا می‌روم. حیف آن همه شور و احساس که خرج آن نطق حماسی کردم. به خودم نهیب می‌زنم که الان وقت تسلیم شدن نیست. از آشپزخانه بیرون می‌دوم و خودم را به مسعود می‌رسانم. مقابلش می‌ایستم و می‌گویم: من می‌دونم که کار زیادی ازم برنمیاد. فقط می‌خوام به اندازه خودم کمک کنم. قول می‌دم به دردتون بخورم. قول می‌دم. فقط بذارین به اندازه خودم یه کاری بکنم. خواهش می‌کنم. شما رو به عباس قسم می‌دم! جمله آخر را نمی‌دانم از کجا درآوردم. انگار که زبانم به اختیار من نچرخید. هرچه بود، مسعود چند ثانیه‌ای به من خیره می‌شود و بعد نگاهش را می‌دزدد. هاجر دارد لبش را می‌گزد و من دارم صدای تغییرات را از داخل مغز مسعود می‌شنوم. بالاخره دوباره نگاهش را بالا می‌آورد و انگشت اشاره‌اش را به سمتم در هوا تکان می‌دهد. -اگه کوچک‌ترین تمرد و بی‌نظمی‌ای توی کارت باشه، کنار می‌ذاریمت. باید با هماهنگی کامل کار کنی، قهرمان‌بازی و بلندپروازی‌های بچگانه هم نداریم. درضمن هنوز نمی‌دونم دقیقا به درد چه چیزهایی می‌خوری و چطور می‌تونی کمکم کنی؟ لبخندی فاتحانه می‌زنم و می‌گویم: پس بذارید برای شروع، بهتون بگم که آرسن، برادر ناتنی من که الان توی جامعه‌المصطفی درس می‌خونه... -جاسوس اسرائیله و قراره در آینده ازش یه مرجع شیعه بسازن برای لبنانی‌ها. این را مسعود با بی‌حوصلگی می‌گوید و روی مبل رها می‌شود. هاجر و من با دهان باز نگاهش می‌کنیم. مسعود می‌گوید: فکر کردی ما الکی حقوق می‌گیریم؟ -از کی فهمیدید؟ - تقریبا از وقتی که فهمیدیم تو هم جذب موساد شدی. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 71 دهانم را باز و بسته می‌کنم ولی نمی‌دانم چه بگویم. بدجور ضایع شدم. در نهایت فقط می‌توانم بگویم: اوه... -تو و دانیال جلوی چشم ما از ایران خارج شدین. حتی ما بودیم که نذاشتیم مامور سایه‌ت بکشدت. ما می‌دونستیم قراره چه اتفاقی توی همایش بیفته. شب قبل مخازن اطفای حریق آلوده رو پاکسازی کردیم. حتی اگه به فرض محال، تو می‌تونستی به سالن برسی و بمب رو منفجر کنی، هیچ‌کس نمی‌مرد. به نظرت هرسال چندتا عملیات تروریستی خطرناک‌تر از این خنثی می‌شه و هیچ‌کس نمی‌فهمه؟ -آهان... آب دهانم را قورت می‌دهم و می‌گویم: حالا... با آرسن... چکار می‌کنید؟ -اون دیگه به خودمون مربوطه. محترمانه گفت فضولی نکنم. لبم را جمع می‌کنم توی دهانم و سرم را می‌اندازم پایین. بدجور نوکم را چید و بادم را خالی کرد. خودم را با چیدن بیسکوییت‌ها داخل ظرف سرگرم می‌کنم. هاجر بالاخره لب باز می‌کند: خب... نمی‌خوای هارد رو بهمون بدی؟ *** مسعود حدود دو ساعت است که چانه‌اش را به دستش تکیه داده و به صفحه لپ‌تاپ خیره است؛ اما از چشمانش پیداست که فکرش جای دیگر است. دست به سینه به اوپن تکیه داده‌ام و نوک پایم را تندتند به زمین می‌کوبم. تنها صدایی که در خانه شنیده می‌شود هم، صدای خوردن پنجه پای من روی زمین است. مسعود بالاخره دستش را از زیر چانه‌اش برمی‌دارد و می‌گوید: اگه همه عملیات‌هایی که دانیال ازشون خبر داشته رو خنثی کنیم، همه این اطلاعات می‌سوزن. -چطور؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 72 مسعود بالاخره دستش را از زیر چانه‌اش برمی‌دارد و می‌گوید: اگه همه عملیات‌هایی که دانیال ازشون خبر داشته رو خنثی کنیم، همه این اطلاعات می‌سوزن. -چطور؟ این را من می‌پرسم و هاجر جواب می‌دهد: می‌فهمن که اطلاعات دانیال دست ماست. چون اینا عملیات‌هایی بوده که دانیال ازشون خبر داشته. و تعداد آدمایی که درباره این چیزا می‌دونن محدوده. سرم را تکان می‌دهم و ابروهایم را بالا می‌اندازم. -آهان. و در ذهنم ادامه می‌دهم: خیلی چیزاست که باید یاد بگیرم. هاجر به مسعود می‌گوید: چکار کنیم؟ نمی‌تونیم بذاریم کسی رو بکشن یا بهمون خسارت بزنن. مسعود دستش را در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید: این مسئله رو ولش کنین. می‌تونیم یه کاری کنیم که مثل قضیه همایش بانوان شهید جمع بشه. با یادآوری کاری که می‌خواستم بکنم، در خودم مچاله می‌شوم. من اگر جای هاجر بودم، کسی که قصد کرده بود سیصدنفر را با گاز سارین بکشد را درجا خفه می‌کردم. خیلی بزرگواری در حقم کرده‌اند که هنوز زنده‌ام و به رویم نمی‌آورند که من یک تروریست بالقوه بودم. مسعود یک کاغذ از جیبش درمی‌آورد، روی میز می‌گذارد و ادامه می‌دهد: چیزی که الان من می‌خوام این نیست. الان ازتون می‌خوام توی هارد دنبال هرچیزی بگردید که به این افراد مرتبطه. جزئی‌ترین اطلاعات برام مهمه. کاغذ را برمی‌دارم و نگاهی به آن می‌اندازم. فهرستی از اسم است؛ اسم‌های عبری و سمتشان. می‌گویم: معلوم نیست درباره همه اینا چیزی باشه. دسترسی دانیال به اطلاعات محدود بوده. -می‌دونم ولی کوچک‌ترین چیزهایی که مربوط بهشون باشه مهمه. از جا برمی‌خیزد. پالتوش را از روی صندلی برمی‌دارد و می‌گوید: من باید برم، ولی سلمان هست. قرار شده همین اطراف حواسش بهتون باشه، اگرم چیزی لازم داشتید یا احساس خطر کردید بهش بگید. کارشو بلده. هاجر فقط سرش را تکان می‌دهد؛ ولی من که نه سلمان را می‌شناسم نه به اندازه هاجر و مسعود در اینجور کارها تجربه دارم، مثل بچه‌ها می‌پرسم: کجا می‌خواید برید؟ مسعود پالتوش را می‌پوشد، کلاه و شالش را دور سرش می‌پیچد و دستش را در جیب پالتو فرو می‌برد. با همان چهره خالی از احساس و چشمان سبزِ توبیخ‌گرش به صورتم خیره می‌شود و می‌گوید: یه جایی بیرون از گرینلند. مثل جوجه اردک دنبال مسعود که به سمت در می‌رود، راه می‌افتم. -خب بعد باید چکار کنیم؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۱۹ شهریور ۱۴۰۳ میلادی: Monday - 09 September 2024 قمری: الإثنين، 5 ربيع أول 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام، 117ه-ق 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️4 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج ▪️12 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیه السلام ▪️29 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️33 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام @tashahadat313
💌 امام زمان(؏ـج)میفرمایند: از فضائل تربت امام حسین علیه السّلام آن است که اگر تسبیح در دست گرفته شود ثواب ذکر را دارد، گرچه دعایی هم خوانده نشود. - بحار الانوار؛ جلد ۵۳، صفحه ۱۶۵📚 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤وداع برادرانه❤داداشش میخواد بره سوریه گریه میکنه ببینید برادرش چی بهش میگه😔😔 🕊  ۱۸ شهریور سال ۹۷ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روانشناسی قلب 02.mp3
7.59M
2 🎧آنچه خواهید شنید ؛ ❣️چرا حال قلب ما، با اشتباهات،تمسخرها،توهین ها،وتحقیرهای دیگران... براحتی خراب میشه؟ 🔻چرا پایه های دل ما... به آسانی می لرزه ؟ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ سرلشکر سلامی: صهیونیست‌ها فکر نکنند که زدند و گریختند، آن‌ها حتما ضربه می‌خورند و نمی‌توانند بگریزند کابوس عمل قطعی ایران صهیونیست‌ها را شب و روز می‌لرزاند. صهیونیست‌ها طعم تلخ انتقام از شرارت‌هایشان را خواهند چشید و خواهند دید که کی، کجا و چگونه. حتما متفاوت عمل خواهد شد و این معما زمانی برای همه حل می‌شود. صهیونیست‌ها درس‌های بزرگی خواهند آموخت و عبرت خواهند گرفت که دیگر با دم شیر بازی نکنند. @tashahadat313
ویژگی بارز محمدمهدی شوخ طبعےو شیطنت‌هاےاوبود؛درتمام جمع‌ها شادی می‌آورد وهمه آن رادوست داشتند.تمام خاطرات مااز محمد به خنده وشادی است؛حتےبه گونه‌اےشده که وقتےبر سرمزار محمد میرویم شروع به گریه کرده امابایادآورےخاطرات مشترکمان و شیطنت‌هایش،گریه‌مان ناخودآگاه بند می‌آید وباشادےبه خانه بازمیگردیم.با این که دوستانش وهم‌محلی‌هامان شبیه به اونبودند امامحمد دراخلاق،رفتار و درس به هیچ عنوان ازآن‌ها تاثیر نمی گرفت ودردرس‌هایش بسیارموفق و نمره‌های خوبی راکسب میکرد. 🌷اوبسیارباهوش بود،پدرمن ترک و مادرم عرب است وهیچکدام ازمااین دو زبان رایاد نگرفتیم به ‌جزمحمد.اومتعلق به خانواده نبود،همه جاحضورداشت وبه همه کمک میکردهرموقع که به اونیاز داشتیم بدون هیچ هماهنگےواطلاع قبلی انگارکه نیرویےاورا به آنجابکشاند،سر میرسید ودرعوض تمام کمک‌هایش هیچ انتظارےازما نداشت.محمدارادت ویژه‌ای به امام رضا(ع)داشت وهرسال۶تا۷بار براے زیارت راهےمشهد میشد. ✍به نقل از:خواهرشهید 🌹 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 72 مسعو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 73 مسعود قبل از این که در را باز کند، می‌ایستد و به سمتم برمی‌گردد. -به موقعش مرحله بعدیو بهتون می‌گم. بعد انگشت سبابه‌اش را به سمتم می‌گیرد و در هوا تکان می‌دهد. -حرف هاجر رو گوش کن و مواظب باش. با هیچ‌کس درباره کاری که انجام می‌دین حرف نزن. آرام و مطیعانه، زیر لب می‌گویم: باشه. شمام روی چیزی که بهتون گفتم فکر کنین. مسعود هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد، فقط می‌رود، یک جایی غیر از گرینلند. در که بسته می‌شود، من برمی‌گردم به سمت هاجر که با بی‌خیالی تمام، پشت میز نشسته و به کاغذی که مسعود داد نگاه می‌کند. وقتی متوجه می‌شود مدتی طولانی ست که ایستاده‌ام و به او خیره‌ام، نگاهش را از روی کاغذ برمی‌دارد و می‌گوید: چرا وایسادی؟ مگه نمی‌خواستی کمک کنی؟ سردرگم و گیج، یک نیم‌دور می‌چرخم و دستم را میان موهایم می‌برم. -چرا... چرا... فقط یکم گیجم. من به اندازه تو توجیه نیستم. -درباره چی؟ -کاری که بهمون سپرده رو نیروهای خودتون توی ایران هم می‌تونن انجام بدن، حتی سریع‌تر و بهتر از ما. چرا ما...؟ هاجر اول چشمانش را ریز می‌کند و بعد دوباره به کاغذ چشم می‌دوزد. انگار که با خودش حرف می‌زند، می‌گوید: درباره این هارد چیزی به ستاد نگفته. می‌دوم و شتاب‌زده صندلی را عقب می‌کشم. خودم را انقدر روی میز خم می‌کنم که فاصله کمی با هاجر داشته باشم. -به کی؟ نگاهش را بالا می‌آورد، انقدر سرد که آتش هیجان من هم یخ کند. با تن صدایی ملایم و یکدست می‌گوید: یه چیزهایی هست که دلیلی نداره برات توضیح بدم. فقط فعلا این رو بدون که این کار ما قراره محرمانه‌ترین کار دنیا باشه، و الان فقط ما چهار نفر ازش خبر داریم. -نفر چهارم...؟ -همون که مسعود گفت هوامونو داره. فعلا لازم نیست بشناسیش. بعضی وقتا هرچی کم‌تر بدونی برات بهتره. *** آفتاب از میان پرده، خط زردی روی چهره‌ام می‌کشد و چشمم را می‌آزارد. نگاهی به ساعت می‌اندازم. شش صبح است. از وقتی بهار آمده، خورشیدِ گرینلند هم سحرخیز شده؛ زود می‌آید و دیر می‌رود. صدای مبهم تلوزیون را از طبقه پایین می‌شنوم. سرجایم می‌نشینم و خمیازه‌کشان، دست می‌برم میان موهایم. هاجر اهل تلوزیون دیدن نبود، یعنی پیش نمی‌آمد خودش برود تلوزیون را روشن کند. حتی وقت‌هایی که من موقع استراحت تلوزیون می‌دیدم، او می‌گرفت می‌خوابید. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت74 پتو را کنار می‌زنم و پای‌کشان از اتاق بیرون می‌روم. صدای تلوزیون واضح‌تر می‌شود؛ کسی به فارسی صحبت می‌کند. بالای پله‌ها، خمیازه بلند دیگری می‌کشم و به هاجر می‌گویم: چی شده تلوزیون می‌بینی؟ جواب نمی‌دهد. از پله‌ها پایین می‌روم. دست به سینه نشسته روی مبل و یکی از شبکه‌های ماهواره‌ای ایران را می‌بیند. شبکه خبرش را. پشت سر هاجر می‌ایستم و دستانم در در جهات مخالف می‌کشم. چرخی به گردنم می‌دهم و با خواندن زیرنویس، چشمان خواب‌آلودم باز می‌شوند: حمله بیوتروریستی در مراسم یادبود کوه هرتسل... -چی شده...؟ هاجر شانه‌هاش را بالا می‌اندازد و لبخندِ شیطنت‌آمیزی می‌زند. شبکه خبر تصاویری را که با دوربین موبایل شاهدان ضبط شده‌اند نشان می‌دهد. مه زرد رنگی راهروهای ساختمان یدوشم پیچیده و حاضران، دست بر صورت گرفته و می‌دوند. برای اولین بار صدای خنده هاجر را می‌شنوم. -ایده تو بود نه؟ هاجر این را می‌پرسد و باز هم به تلوزیون خیره می‌شود، به زیرنویسی که خبر از کشته شدن سه صهیونیست می‌دهد. ناباورانه می‌خندم. فکرش را نمی‌کردم مسعود من را آدم حساب کند. -ولی پیشنهاد من کنست بود! هاجر باز هم می‌خندد. - حالا این دود زرد چی هست؟ چشمان هاجر ریز می‌شوند و می‌گوید: فکر نکنم چیزی بیشتر از رنگ خوراکی باشه! کنار هاجر روی مبل می‌نشینم و هاجر ادامه می‌دهد: سه نفر بخاطر سکته قلبی مُردن، بیچاره‌های ترسو! پی حرفش را می‌گیرم و می‌گویم: یکی نیست بهشون بگه قبل این که سکته کنین یکم نفس بکشین، شاید فقط یه شوخی بوده! هاجر خودش را روی تکیه‌گاه مبل رها می‌کند. -به هرحال پیشنهاد جالبی بود. فکر کنم اونایی که باید می‌فهمیدن دیگه فهمیدن! به مسعود پیشنهاد داده بودم در یکی از ساختمان‌های مهم صهیونیست‌ها، مخازن اطفای حریق را به یک ماده رنگیِ بی‌خطر آلوده کنند؛ در ظاهر شبیه همان عملیاتی که من قرار بود انجام بدهم، اما بدون استفاده از سلاح شیمیایی. درواقع این هشداری بود برای صهیونیست‌ها که دیگر فکر انجام چنین عملیاتی به سرشان نزند. البته وقتی این پیشنهاد را به مسعود دادم، طوری نگاهم کرد که مطمئن شدم عملی‌اش نمی‌کند. -اون شب که فهمیدم مخازن اطفای حریق آلوده شدن، با خودم گفتم اگه دستم به عامل اون عملیات برسه با دستای خودم خفه‌ش می‌کنم. ولی الان کنارش نشستم و دارم باهاش بگو بخند می‌کنم؛ و حدود یک ماهه که باهاش توی یه خونه‌م. عجیب نیست؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️سید جواد هاشمی میگه: شما چیکار به پوشش گلشیفته فراهانی داری! تو به چشمان غمگین اش نگاه کن🥺 ✅ بگذریم سیدجواد، راستی از الهام چرخنده چه خبر؟ اونجا به چشمان غمگینش نگاه کردی یا چادرش؟! که حذف اش کردین و دیگه راهش ندادین!!! بلههه آزادی در پوشش هم یه شعار پفکی صرفا برای برهنگی نوجوانان نه آزادی برای پوشش😏 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۲۰ شهریور ۱۴۰۳ میلادی: Tuesday - 10 September 2024 قمری: الثلاثاء، 6 ربيع أول 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️3 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج ▪️11 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیه السلام ▪️28 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️32 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام @tashahadat313
✍پیامبر صلی الله علیه آله: به خانواده خدمت نمى كند ، مگر صدّيق يا شهيد يا مردى كه خدا برايش خير دنيا و آخرت را مى خواهد 📚جامع الاخبار، ص ۲۷۵ @tashahadat313
روانشناسی قلب 03.mp3
7.46M
🎧آنچه خواهید شنید؛ ❣️ اگر قلبت، شاد نیست! اگر نمازت،حال دلت رو خوب نمی کنه! اگر دلت، ناآرام و غمگینه! 🔻قلبت،مریض شده؛ تا دیر نشده درمانش کن😊 @tashahadat313
♥️🍃 آدمهایی هستندکه خوبند، خوب بودن به خوردشان رفته، آمده اند که مهربیاورند، نه جنسیتشان مهم است، نه عقایدشان،نه سنشان، نه تحصیلاتشان. آدمهای خوب همیشه ماندگارند@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت74 پتو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت75 -من کسی نبودم که مخازن رو آلوده کرد. من فقط قطعه آخر پازل عملیات بودم. -اگه تصادف نمی‌کردی، واقعا می‌رفتی و عملیات رو انجام می‌دادی؟ صورتم داغ می‌شود. چه سوال شرم‌آوری! دهانم را چند بار باز و بست می‌کنم ولی حرفی به ذهنم نمی‌رسد. فقط با صدایی خفه می‌گویم: من مجبور بودم... -هوم... و هردو سکوت می‌کنیم. فقط صدای گوینده خبر می‌آید و به صفحه تلوزیون خیره‌ایم؛ بدون آن که چیزی بشنویم و ببینیم. انگار دوباره یادمان افتاد چقدر با هم فاصله داریم، یادمان افتاد من آدمِ بدِ داستانم و او آدم خوبش. پاهایم را در شکمم جمع می‌کنم و بازدمِ هاجر با صدای بلندی از ریه‌هاش خارج می‌شود. شاید از این که با یک عاملِ سابقِ موساد در یک خانه و در یک جزیره قطبی گیر افتاده عصبانی ست. حق هم دارد. دوست دارم بگویم ازش ممنونم، بابت این که بخاطر من از خانه و خانواده و کشورش دور است متاسفم... ولی زبانم مثل یک وزنه چند کیلویی سنگین است. حتی خجالت می‌کشم عذرخواهی کنم. هاجر تلوزیون را خاموش می‌کند و بلافاصله می‌گوید: تو باید بمیری، آریل! صدایش از هر احساس و فراز و فرودی خالی ست. مثل یک آدم آهنی. نمی‌توانم بفهمم دارد خشمش را بروز می‌دهد، یا این جمله یک جمله خبری ست. یک لحظه عرق بر پیشانی‌ام می‌نشیند. سرمای جمله‌اش طوری ست که به یقین می‌رسم کارش با من تمام شده. هاجر صورتش را به سمتم می‌چرخاند و با نگاه قطبی‌اش، به چشمان ترسانم خیره می‌شود. -زمان زیادی از مرگ دانیال نگذشته، اونی که رد دانیال رو توی کلمبیا زده، دیر یا زود به تو هم می‌رسه. مطمئن باش دانیال یه جای کار رو خراب کرده. و اونا می‌دونن تو با دانیال بودی؛ خودت مهم نیستی ولی ممکنه فکر کنن دانیال چیزهای به درد بخوری پیشت گذاشته باشه. احساس می‌کنم فلج شده‌ام. هاجر از جا بلند می‌شود و من توان تکان خوردن ندارم. باید فرار کنم و نمی‌توانم. فکر کنم عباس هم دیگر کاری از دستش برنیاید. تاریخ مصرف من تمام شده. این هم یک اشتباه دیگر بود، یک اعتماد اشتباه دیگر... *** ⚠️این بخش از داستان دارای قسمت‌های ناراحت‌کننده است⚠️ مامور با چهره درهم رفته به دستان دادپزشک که با مهارت جنازه‌ی کالبدشکافی شده را بررسی می‌کرد چشم دوخته بود. بوی خون و تعفن به زیر ماسکش راه یافته و باعث می‌شد دلش درهم پیچ بخورد؛ ولی باید می‌ماند و نگاه می‌کرد. دادپزشک برعکس او، با آرامش جنازه را وارسی می‌کرد؛ مرحله به مرحله. از بررسی ظاهر جسد و جراحاتش شروع کرده و به شکافتن قفسه سینه‌اش و بررسی داخل آن رسیده بود. نه بوی تعفن برایش مهم بود نه وضعیت چندش‌آور جسد. دادپزشک روی ریه‌ها دست گذاشت و کمی فشارشان داد. گفت: نگاه کن، ریه‌هاش پر از آبن. سفت شدن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 76 انگشتش را به سمت نای برد. نای را شکافته بود. مامور حالت تهوع داشت؛ اما دادپزشک با خونسردی گفت: توش کف هست. کسایی که غرق می‌شن مجاری تنفسی‌شون پر کف و آب می‌شه. با این که وقتی توی آب افتاده، حتما دچار شوک سرما شده، ولی هنوز زنده بوده. مامور با چشمان نیمه‌باز جنازه را نگاه می‌کرد. اصلا ترجیح می‌داد نگاه نکند و نفهمد. دادپزشک اما بی‌توجه به حال مامور، دست جنازه را گرفت و کمی بالا آورد. -پوست دستاش سفید و چروکیده شده... به قسمتی از پوست فشار وارد کرد و پوست ور آمد. دادپزشک گفت: با توجه به اینا، حدس می‌زنم هفت هشت روزی توی آب بوده. صبح زود، جنازه را ماهی‌گیران تحویل پلیس داده بودند؛ جنازه‌ای که بیشتر مردم آن منطقه می‌دانستند متعلق به کیست. خودکشی میان مردم نوک چندان رایج نبود؛ حداقل به این شکل. خبر خودکشیِ یک دختر جوان خارجی در اقیانوس اطلس، تبدیل به جذاب‌ترین خبر آن منطقه شده بود. ماهی‌گیرها هیجان‌زده درباره‌اش حرف می‌زدند و داستانش انقدر دهان به دهان چرخیده بود که اصلش در میان شاخ و برگ‌های اضافه گم شده بود. شاید بخاطر همین بود که پای پلیس دانمارک هم به پرونده باز شد؛ و آن‌هایی که هشیارتر بودند، گاه از خودشان و دیگران می‌پرسیدند که: یک پرونده خودکشی ساده هم مگر انقدر تحقیق می‌خواهد؟ دادپزشک دست جسد را رها کرد و گردن و شانه‌هایش را نشان داد. -ببین، کبودی نعشی توی شونه و گردن بیشتره. چون سر سنگین‌تر از بقیه بدنه و توی آب به سمت پایین متمایل می‌شه. مامور به حرف آمد: این کبودیا نمی‌تونه بخاطر ضرب و شتم باشه؟ مثلا خفگی؟ -نه. اگه خفگی بود اثر کبودی منظم‌تر می‌شد. این کبودی‌ها پراکنده‌ن. ماهی‌گیران دختر جوانی را دیده بودند که سوار یک قایق کوچک شده و درست در زمان فراکشند دریا، آن هم دریایی ناآرام و در آستانه توفان، به دل اقیانوس زده. هرچه ماهی‌گیرها داد زده بودند و دست تکان داده بودند هم دختر انگار صدایشان را نشنیده بود. همه مطمئن بودند دختر تنهایی که با یک قایق کوچک در آن شرایط به دل دریا برود، اگر دیوانه نباشد، هیچ قصدی جز خودکشی ندارد. قایق انقدر دور شده بود که به سختی می‌شد دیدش. قبل از این که ماهی‌گیران به خودشان بجنبند و یک نفر حاضر شود به دریا برود و دختر را برگرداند، دختر سعی کرد روی قایقی که بر امواج متلاطم می‌لرزید، بایستد و چندان موفق نبود. هنوز کمر راست نکرده بود که موجی تعادلش را برهم زد و دختر میان امواج واژگون شد. حتی دست و پا هم نزد. شاید واقعا می‌خواست بمیرد. در دل موج‌ها فرو رفت و دیگر ندیدندش. قایقش همچنان داشت روی موج‌ها می‌لغزید. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️آقامیری میگه: اسرائیل رو نزنیم! ببخشیم، چون امیرالمومنین گفتند با دشمنت با فضل برخورد کن❗️ ✅ خیلی کوتاه و روان، سیاست خدا و انبیا رو در کیفیت انتقام گرفتن رو در کلیپ بالا ببینیم، جالبه😍 @tashahadat313
امکان دیدار ائمه هنگام جان دادن.mp3
670K
⁉️آیا امکان دیدار ائمه و امام زمان عجل الله هنگام جان دادن وجود دارد ؟ 🎙 @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۲۱ شهریور ۱۴۰۳ میلادی: Wednesday - 11 September 2024 قمری: الأربعاء، 7 ربيع أول 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️2 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج ▪️10 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیه السلام ▪️27 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️31 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام @tashahadat313