eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 207 خاکست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 208 به نیمکت که نزدیک‌تر می‌شوم، ایلیا را می‌بینم که با چشمان گشاد، پیراهنش را چنگ زده و روی نیمکت خم شده. تقلا می‌کند نفس بکشد و نمی‌تواند. صورتش کبود شده، قطرات عرق روی پیشانی‌اش برق می‌زنند و از همینجا می‌توانم حدس بزنم عرق سرد است. دوباره یکی از آن حملات مسخره پنیک. بدون این که هول شوم، در آرامش می‌ایستم و جان‌کندنش را تماشا می‌کنم. می‌دانم که نمی‌میرد و زود تمام می‌شود. حقش بود، تا او باشد قهر نکند. چند قدم به نیمکت نزدیک‌تر می‌شوم و دستانم را روی شانه‌هایش می‌گذارم. -هی... ایلیا... تنه‌اش را رو به بالا هل می‌دهم، انقدر که بتواند به پشتی نیمکت تکیه دهد. اینطوری بهتر می‌تواند نفس بکشد. خیلی زود، با نفس‌های بلند و صدادار، به زندگی برمی‌گردد. کبودی چهره‌اش از بین می‌رود و دستانش که تا الان محکم یقه را چسبیده بودند به دو سوی بدنش می‌افتند. یک بخش از وجودم می‌گوید شانه‌هایش را ماساژ بده و جملات همدلانه بگو، و بخش دیگر می‌گوید لباسش را پرت کن توی صورتش و برو. من اما به هیچ‌کدام توجه نمی‌کنم. فقط همانجا می‌نشینم تا حال ایلیا بهتر شود. تازه متوجه می‌شود یک نفر اینجاست و انگار مچش را در حال دزدی گرفته باشند، از جا می‌پرد و وقتی من را می‌بیند، نفس راحتی می‌کشد. -اوه... تلما تویی؟ خوب شد اومدی... فکر کردم واقعا می‌میرم. -همیشه همینطوره ولی هیچ‌وقت نمی‌میری... متاسفانه. اخم می‌کند، شاید دارد با خودش فکر می‌کند معنای کلمه «متاسفانه» چی بود. بخشی از وجودم می‌گوید عذرخواهی و دلجویی کن و بخش دیگر می‌گوید سرش داد بزن که انقدر بی‌موقع به فکر قهر می‌افتد، بگذار او معذرت بخواهد. من اما باز هم به حرف هیچ‌یک گوش نمی‌کنم. فقط لباسش را به سمتش می‌گیرم و می‌گویم: اینو جا گذاشته بودی. بوی عطرش داشت حالمو بهم می‌زد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 209 امیدواری‌ای که در چهره ایلیا دویده بود همانجا می‌خشکد. انتظار داشت این را بهانه کنم برای عذرخواهی؟ - سلیقه‌ت توی انتخاب عطر افتضاحه. سرم را تکان می‌دهم و از جا بلند می‌شوم. ایلیا که همچنان روی نیمکت ولو شده، صدایم می‌زند. -صبر کن... هنوز نفسش درست و حسابی درنیامده. بی‌حوصله می‌گویم: می‌خوام برم خونه. -می‌شه قبلش منو برسونی خونه؟ دستانش می‌لرزند و عرقش هنوز خشک نشده. -من؟ -اوهوم. حالم خوب نیست. نمی‌تونم رانندگی کنم. منو برسون و با ماشین خودم برگرد. از هر جنبه‌ای که به قضیه نگاه کنیم، پیشنهادش غیرمنطقی و کمی خطرناک به نظر می‌رسد. حتی ساده‌ترین پسرها هم ممکن است پشت چهره مهربان و معصومشان یک جنایت‌کارِ دیوانه را پنهان کرده باشند. می‌گویم: خب تاکسی بگیر. -الان دیگه تاکسی گیر نمیاد. خودش را کمی روی نیمکت جابه‌جا می‌کند و ملتمسانه به چشمانم خیره می‌شود. -خواهش می‌کنم... فقط دم در خونه پیاده‌م کن. قرار نیست بیای تو! با یک دست چاقوی ضامن‌دارِ داخل جیب شلوارم را لمس می‌کنم و دست دیگر را به سمت ایلیا دراز می‌کنم. -باشه، سوییچ ماشینو بده. لبخند بی‌رمقی روی چهره رنگ‌پریده‌اش می‌نشیند. سوییچ را می‌دهد و پاکشان دنبال من که به سمت ماشین قدم تند کرده‌ام راه می‌افتد. *** 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 210 *** در تمام طول مسیر هیچ حرفی نزد. فقط من با جملات کوتاه، راه نشانش می‌دادم و او با جدیت به روبه‌رو خیره بود. منتظر بودم درباره قهر ناگهانی‌ام حرفی بزند، عذرخواهی‌ای، پرسشی، سرزنشی... هرچیز. او اما با من مثل نرم‌افزار مسیریاب برخورد می‌کرد، انگار گوینده مسیریاب بودم نه یک موجود زنده، آن هم یک موجود زنده‌ی آزرده‌خاطر. و من هم داشتم مقابل میل شدیدم برای عذرخواهی مقاومت می‌کردم؛ چون این کار بیش از قبل خرابم می‌کرد. با دست به خانه‌ی بزرگی اشاره کردم؛ خانه‌ای با حیاط بزرگ و پردرخت و حصاری از شمشاد و بوته‌های گل. یک عمارت مجلل که واقعا برای یک پدر و پسر زیادی بزرگ بود. بالاخره یک واکنش احساسی از تلما دیدم؛ با دیدن خانه‌مان چشمانش گرد شد. گفتم: بابام دوست داره اینطوری قدرتشو به رخ بکشه. کمی دورتر از خانه ایستاد و باز هم نگاهم نکرد. -خب، شبت بخیر. انگار او هم قهر کرده بود. خواستم کمی دست و پا بزنم، شاید دلش نرم شود و قهر را فیصله دهد. -ببخشید این وقت شب مجبورت کردم بیای اینجا. -اشکال نداره، پیاده شو. حتی نپرسید حالم خوب است یا نه. لجم گرفته بود و هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد. ناامید از به رحم آمدن دلش، در ماشین را باز کردم. یک پایم روی زمین بود که تلما کمی به سمتم چرخید. -من از این که درباره گذشته‌م بپرسی خوشم نمیاد. قبلا هم گفته بودم... نگاهش را به این طرف و آن طرف می‌چرخاند، به هر سویی جز صورت من. مِن مِن کنان گفت: خب... ام... اگه امشب تند رفتم... معذرت... می‌خوام... با این که مشخص بود برای گفتن این جملات دارد جان می‌کَنَد، باز هم شنیدنشان امیدوارکننده بود، خیلی امیدوارکننده. انقدر که انگار یک لیتر آدرنالین به بدن بی‌حسم تزریق شده باشد. می‌توانستم پرواز کنم. ذوق‌زده گفتم: نه... تو منو ببخش که زود از جا در رفتم! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
👌 تو‌ تاکسی🚕، رادیو‌📻داشت‌قرآن‌پخش‌می‌کرد مسافر‌پرسید‌کسی‌مرده؟! راننده‌یه‌لبخند‌معنا‌داری‌زد‌؛ و‌گفت: آره... دلِ‌من‌و‌تو🖤..!'🚶 @tashahadat313
🌷 شَهـادَٺ! حکایٺ‌عاشقانہ‌آنانۍ‌اسٺ‌کہ‌دانستَند؛ دُنیا‌جاۍ‌مـٰاندن‌‌نیسٺ‌باید‌پرواز‌کرد💚! ‌   ‌     ‌‌      ‌   ‌     ‌ @tashahadat313
سلام به همراهان هیشگی کانال تاشهادت✨ شبتون بخیر تو ناشناس منتظر پیامهاتون در مورد کانال درد و دلاتون و یا هرچیز دیگه هستم 🌹 http://harfeto.timefriend.net/16663665120560
https://eitaa.com/maha_128/3145 حالتونو خوب می‌کنه خیلی قشنگه؛ حتما ببینید:))) -ممنون🌸
سلام وقتتون بخیر؛ ببخشید امکانش هست کمی از ممبراتون و به جمعمون مشترک کنید:))) https://eitaa.com/alaams/4567 کانالمونه: @alaams خوشحال میشم یه سر به چنلمون بزنید🥲🍧🎀 -چشم گذاشتم رفقا یه سر به کانالشون بزنید✨
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز چهارشنبه: شمسی: چهارشنبه - ۲۳ آبان ۱۴۰۳ میلادی: Wednesday - 13 November 2024 قمری: الأربعاء، 11 جماد أول 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️22 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️32 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺39 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️48 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام @tashahadat313
💎 امیرالمؤمنین عـلــے عليه السلامـ لَن تُعرَفَ حَلاوَةُ السَّعادَةِ حتّى تُذاقَ مَرارَةُ النَّحْسِ. شيرينىِ خوشبختى درك نشود، مگر آن گاه كه تلخىِ بدبختى چشيده شود. 🦋 📚 غرر الحکم، حدیث ٧۴٢۵ 🌸 @tashahadat313
🔸 می خواستی رعد صدای ما... تو گوش دنیا تا ابد باشه... 🔸از ابرهه چیزی نمی‌مونه... وقتی که سجیل از زمین پاشه... 💢 سالروز عروج بزرگ‌مردی است که امنیت امروز ما مرهون تلاش های بی وقفه‌ی اوست؛ او که گفت بر سنگ مزارم بنویسید: « اینجا مدفن کسی است که می‌خواست اسرائیل را نابود کند.». ✨به امید اینکه بزودی آرزوی او را محقق سازیم... ⚘ایام سالروز شهادت ، سردار مقدم را با ذکر صلوات و هدیه به این شهید عزیز گرامی می‌داریم.⚘ @tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
سلام به همراهان هیشگی کانال تاشهادت✨ شبتون بخیر تو ناشناس منتظر پیامهاتون در مورد کانال درد و دلاتو
https://eitaa.com/Antibiootic/3958 این پیام رو که توی این کانال دیدم خیلی خوشم اومد از ایدشون که با هزینه تبلیغات میخوان برای لبنان کمک کنن؛ یه تیر و دو نشون ما که کانال نداریم ولی میتونم همین پیامو رو تبلیغ کنم که مشارکت کنن مبلغ بره بالا مگه نه؟! :) -چه خوب
https://eitaa.com/array_400/7555 ماجرا های آیه سادات و دوستاش😂😂😂 -حتما جالبه😅
سلام وقت بخیر متاسفانه یکی از دوستانم تصادف شدیدی کردن و آسیب دیدن و هنوز بیهوش هستن...لطفا به اعضای کانال بگید براش هر چقدر می تونن دعا کنن و الهی به رقیه بگن -امن یجیب مضطر اذا دعاه و یکشف السوء برای سلامتی رفیق ایشون همگی هر چقدر که در توان دارید الهی به رقیه بخونید براشون ان شاءالله به زودی خبر سلامتی شون رو بشنویم 🤲🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای خدا😍😂❤️ وِی ارادت خاصی به امام جعفر صادق داشت😂 @tashahadat313
روانشناسی قلب 64.mp3
12.39M
64 🎧آنچه خواهید شنید؛ ❣️ اشهد ان لااله الا الله؛ شهود دلبری خداست...چشیدن است! 💓تا قلب تو؛ طعم عشق رانچشد؛ هیچ عبادتی، راه آسمان رابرایت باز نمیکند... @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 210 ***
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۲۱۱ *** ذوق‌زده گفتم: نه... تو منو ببخش که زود از جا در رفتم! بلند و سرخوش خندیدم. -من یکم زیادی لوسم... ببخشید. لبخند نزد حتی. فقط سرش را تکان داد. -اشکالی نداره. از این به بعد باید با دقت روی کارمون تمرکز کنیم. من فردا اون اثر انگشت رو آماده می‌کنم. تو هم روی پدرت کار کن. کامل از ماشین پیاده شدم. -باشه... حتما. دیگه برو، مواظب خودت باش. دیروقته. در ماشین را بستم. -درها رو قفل کـ... تلما پایش را روی گاز گذاشته و رفته بود. من اما خشنود و با یک لبخند گشاد تا بناگوش، در کوچه ایستاده بودم. سرخوش و لی‌لی کنان خودم را تا خانه رساندم؛ انگارنه‌انگار که یک زلزله پنیک را از سر گذرانده بودم. شاد و خندان و خرامان قدم برمی‌داشتم و سعی می‌کردم تمام رفتارها و حرف‌های تلما را به شکلی مثبت برداشت کنم. مثلا این که گفت بوی گند لباسم داشت خفه‌اش می‌کرد یک کنایه بود... شاید بخاطر همان بوی عطر دلش برایم تنگ شده بود. شنیده بودم عطر وابستگی می‌آورد... وای خدای من! باید چندتا شیشه از همان عطر بخرم... حتی اگر منظورش این نباشد، همین که عطر من یادش مانده، همین که سلیقه‌ی انتخاب عطرم برایش مهم بوده... این‌ها معنی‌اش این است که بیش از یک ابزار مهمم. وگرنه چرا عذرخواهی کرد؟ اصلا چرا دنبالم آمد؟ وای خدایا... تلما دنبالم آمد! نزدیک بود پرواز کنم. مثل یک پسربچه توی کوچه می‌پریدم و می‌دویدم و خوب شد کسی نبود که در آن حال ببیندم. میان این‌همه خوشحالی، ناگاه صدایی مرا در همان حال خشکاند. صدای قهقهه؛ قهقهه‌ی یک زن، یک قهقه‌ی آشنا و لعنتی و شیطانی. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 212 میان این‌همه خوشحالی، ناگاه صدایی مرا در همان حال خشکاند. صدای قهقهه؛ قهقهه‌ی یک زن، یک قهقه‌ی آشنا و لعنتی و شیطانی. سر جایم ایستادم و دور و برم را نگاه کردم. کسی در کوچه نبود، باد برگ درخت‌ها را تکان می‌داد و آخرین خودرویی که از کوچه‌ی اعیان‌نشین ما رد شده بود ماشین خودم بود. صدای قهقهه از خانه خودمان می‌آمد، همراه با صدای خنده‌ای مردانه و گفت‌وگویی شیطنت‌آمیز. با قدم‌های آرام و محتاط به خانه نزدیک شدم و از میان نرده‌های بلند سیاه و بوته‌های گل که حیاط را محصور می‌کردند، داخل را دیدم. خودش بود؛ صاحب آن قهقهه‌ی شیطانی. گالیا. چشمانم دوبرابر اندازه طبیعی‌شان باز شدند و هرچه سرخوشی از بودن با تلما بود از سرم پرید. -چی؟ گالیا؟ گالیا هم آره؟ با بابا؟ مگه می‌شه؟ امکان نداره! مثل دیوانه‌ها این جملات را زیر لب تکرار می‌کردم و سر جایم خشکم زده بود. پدر و گالیا توی حیاط درندشت خانه و در پناه بوته‌هایی که تقریباً مستورشان کرده بود با هم خلوت کرده بودند و چندش‌آورترین حرکات ممکن را انجام می‌دادند. بارها صدای خنده‌ها و معاشقه پدر با زن‌ها را شنیده بودم و به چشم دیده بودم حتی. می‌دانستم با خیلی‌ها رابطه دارد، روابط کوتاه مدت با زن‌های جوان، از هر مدلی که فکرش را بکنید. از زنان هرجایی گرفته تا زنان و دختران مقامات، مجرد یا متاهل یا مطلقه... پدر یک زن‌باره‌ی تمام‌عیار بود که اگر زنی چشمش را می‌گرفت به این راحتی بی‌خیالش نمی‌شد. گاه می‌بردشان هتل، ولی ترجیح می‌داد برای حفظ وجهه‌اش آن‌ها را به خانه بیاورد، جایی که هیچ‌کس جز محافظانش چیزی نمی‌فهمیدند و پسر معتاد به کارش هم کاری به او نداشت. لکه‌های رژ لب و تارهای مو را یکی دوبار توی اتاقش و روی لباس‌هایش دیده بودم. خیلی هم برایم مهم نبود. به هرحال دنیای پیرمردهایی مثل او در مثلث پول، قدرت و شهوت خلاصه می‌شد. من هم ترجیح می‌دادم خودم را به ندیدن بزنم و بگذارم در دنیای رقت‌انگیزش خوش باشد. ولی آخر گالیا؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 213 خدای من... دوست داشتم همان لحظه بروم دست پدر را بگیرم و بگویم هیچ اشکالی ندارد با زن‌ها رابطه داری، ولی خداوکیلی این مادر فولادزرهِ نفرت‌انگیز را با چه استانداردی به عنوان دوست‌دخترت انتخاب کردی؟ گالیا هم البته با این که می‌توانست استاد راهنمای شیطان برای رساله دکترایش باشد، ولی بهش نمی‌آمد کارهایش را با این کثافت‌کاری‌ها پیش ببرد. نه قیافه آنچنانی داشت و نه خیلی به خودش می‌رسید. اخلاقش هم هیچ‌وقت نمی‌‌توانست خواسته یا ناخواسته مردی را اغوا کند و دل ببرد. بخاطر همین‌ها بود که داشتم به عقل پدر شک می‌کردم و این رابطه برایم نامفهوم و گنگ می‌شد. خب البته توی دنیای سیاست روابط بر مبنای عشق و زیبایی و تفاهم تعریف نمی‌شوند. تشخیصش سخت است که گالیا پدر را اغوا کرده بود یا پدر گالیا را؛ و به عبارتی، کار کدام پیش دیگری گیر بود که چنین رابطه‌ی تهوع‌آوری شکل گرفت؟ اگر چند دقیقه دیگر سر جایم می‌ایستادم و حرکاتشان را می‌دیدم، ممکن بود واقعا دل و روده‌ام را همان‌جا بالا بیاورم. نرده‌های حیاط را دور زدم تا از در پشتی بروم داخل. مثل اینکه امشب کلا شانس به من رو کرده بود. خانه خالی بود؛ مثل این که پدر محافظ‌هایش را هم مرخص کرده بود تا با گالیا تنها باشد. معلوم نبود دقیقا می‌خواستند چکار کنند؛ ولی انقدر بچه نبودم که فکر کنم فقط یک قرار عاشقانه‌ی ساده است. هرچه بود اهداف سیاسی پشتش بود. عجب شب خوبی را برای سر زدن به خانه انتخاب کرده بودم! روی میز غذاخوری چند ظرف و دیس خالی غذا بود که نشان می‌داد گالیا خانم امشب خیلی صمیمانه با پدر شام خورده‌اند، و از بطریِ خالی و بزرگ شراب که وسط میز بود هم فهمیدم هردو حسابی مست شده‌اند. نمی‌دانستم کارشان تا کی توی حیاط طول می‌کشد، این راه هم نمی‌دانستم که می‌خواهند برگردند داخل خانه یا نه. به هرحال پدر مست بود؛ پس بدون نگرانی خاصی از پله‌ها بالا رفتم و مستقیم رفتم به اتاق خواب پدر. به لطف دوربین‌هایی که توی اتاق خواب و اتاق کارش گذاشته بودم، دستم حسابی از پدر پر بود. نمی‌دانستم می‌خواهم با آن‌ها چکار کنم؛ ولی مطمئن بودم به وقتش به دردم می‌خورند. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
✨ مهدی‌فاطمه‌پس‌کی‌به‌جهان‌می‌تابی؟ نورِ‌زیبای‌تو‌یک‌جلوه‌ای‌از‌محراب‌است❤ @tashahadat313
🖤 و علی‌‌ عليه‌السلام' زهـرایش‌ را‌ این‌ گونه‌ ، خطاب‌ می‌کرد .. آرام‌ و قرار دل‌ ِ علی :)))))) @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا