eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز پنجشنبه: شمسی: پنجشنبه - ۲۹ آذر ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 19 December 2024 قمری: الخميس، 17 جماد ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🌺3 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️12 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیه السلام 🌺13 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️15 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام 🌺22 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیه السلام @tashahadat313
🌟🌼 امیرالمؤمنین امام علی (ع): دنیا کوچک و حقیرتر و ناچیزتر از آن است که در آن از کینه ها پیروی شود 📚 غررالحکم و دررالکم / ج ۲ / ص ۵۲ / ح ۱۸۰۴ @tashahadat313
🔸به فکرِ جانِ بچه‌ها؛ حتی بعد از شهادت... 📖 |بعد از شهادتش؛ توی محله‌ای‌ که مدتی اونجا تحصیل‌ کرده بود، مدرسه‌ای رو به نامش کردند. یه شبِ بارونی اومد به خوابِ مدیر مدرسه و بهش گفت: پاشو برو مدرسه! مدیر از خواب پرید و دید هوا هنوز تاریکه. برا همین اعتنا نکرد و مجدد خوابید. اما باز سیروس به خوابش اومد و گفت: من سیروس مهدی پور هستم که مدرسه‌تون به نامم هست. بلند شو تا بچه‌ها نیومدند، برو مدرسه! خلاصه این اتفاق سه چهار مرتبه تکرار شد و با اینکه هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود، مدیر راه افتاد سمت مدرسه. وقتی وارد مدرسه شد، دید یه چاه عمیق وسط حیاط ایجاد شده و فقط یه لایه‌ی نازک آسفالت دورش رو گرفته... تازه حکمت اصرار شهید توی خوابش رو فهمید 👤خاطره‌ای از زندگی معلّم شهید سیروس مهدی‌پور 📚 منبع: خبرگزاری حوزه به نقل از خانواده‌ی شهید @tashahadat313
یاد خدا ۶.mp3
11.3M
مجموعه ۶ | ✘ چکار کنم بعد از ازدواج، بعد از پولدار شدن، بعد از بچه دار شدن، بعد از مدیر شدن و ... انس من با خدا و رفاقتم باهاش بهم نریزه؟ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥نقاب ابلیس 🔥 قسمت6 (حسن) همه تعجب می‌کنند. حاج آقا با حوصله و بدون خستگی جواب می‌دهد: -آسیب
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 🔥 قسمت7 (مریم) -پس شمام متوجهش شدید؟ دارن آروم آروم بچه هیئتی‌هامون رو جذب می‌کنن! به الهام چشم غره می‌روم که بگوید. الهام اخم می‌کند یعنی: «هنوز وقتش نیست.» حاج آقا دستی به تسبیح عقیق می‌کشد. دانه‌های تسبیح بهم می‌خورند و سکوت چندثانیه‌ای جلسه را بهم می‌زنند. نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: -فعلا نمی‌خواد تند برخورد کنید. فقط باید جذب مسجد رو بیشتر کنیم و روشنگری اینجا انجام بشه. مردم خودشون می‌فهمن، به شرطی که ما هم حقیقت رو بگیم. مصطفی آرام ندارد. حالت نشستنش را تغییر می‌دهد و می‌گوید: -حاجی اینا خیلی مشکوکن! خیلی بی مهابا دارن سم پراکنی می‌کنن! انگار پشت‌شون گرمه! حسن که تا الان با انگشتانش ور می‌رفت، می‌گوید: -شایدم تازه کارن و داغن و نمی‌دونن چه خبره و نباید انقدر تند برن! مصطفی کمی به جلو خم می‌شود: -مگه اینجا بسیج نداره؟ خب شورای بسیج کارش همینه دیگه! یه گزارش رد می‌کنیم؛ اگه توجه نکردن خودمون می‌ریم با ضابـ... حاج آقا دستش را به نشانه‌ ایست جلو نگه می‌دارد: -وایسا آقاسید! می‌دونم نگرانی، ولی نمیشه که چکشی، یهو بری همه رو بریزی توی گونی! بذار اول مردم رو روشن کنیم که اگه کاری کردیم، مردم توجیه شده باشن! -از اینا بعید نیست، به یه جاهایی وصل باشنا... -اون دیگه وظیفه بسیج نیست. کار نیروی انتظامی و سپاهه که ته و توی ماجرا رو دربیاره. علی آقا که تا الان داشت صورت جلسه می‌نوشت، سر بلند می‌کند: -پس تکلیف این هیئت محسن شهید معلوم شد. حسن رو به مصطفی می‌کند: - قرار شد چه کنیم پس؟ مصطفی شمرده می‌گوید: -روشنگری می‌کنیم و گزارش می‌دیم که مواظبشون باشن. نفسش را با صدای بلندی بیرون می‌دهد و رو به ما می‌کند: -خانما، شما حواستون به جلسات زنونه باشه، ببینید اگه جلسه زنونه این مدلی هست، حتما گزارش بدید. الهام آب گلویش را فرو می‌دهد و می‌گوید: - اتفاقا یه مسئله مهمه که می‌خوایم بگیم. مصطفی پیداست که پاهایش خواب رفته. چهارزانو می‌نشیند و می‌گوید: - بفرمایین. الهام نگاهی به فاطمه می‌کند و از او کمک می‌خواهد. فاطمه با ابرو اشاره می‌کند که خودت بگو. الهام شروع می‌کند: -راستش چندروز پیش، فاطمه خانم از طرف یه دوستاشون دعوت می‌شن به یه مجلس روضه زنونه. گویا بخاطر نذر یه مادر شهید، این مجلس هر هفته روزای صبح جمعه دایره؛ اما فاطمه خانم چیزایی دیدن که قابل تامله. الهام از این راه ادامه حرف را به فاطمه پاس می‌دهد. فاطمه صدایی صاف می‌کند و می‌گوید: - درسته. توی نگاه اول یه جلسه روضه زنونه بود، اما رفتار عجیبی داشتن. مثلا به جز قهوه و شیرینی چیزی ندادن و گفتن هزینه صبحانه رو بین فقرا تقسیم می‌کنن. یا به جای مداحی، چندتا دختر اومدن فلوت زدن و یه خانم یه شعر غمگین خوند و غم نوازی کردن. حالا اینا مهم نیست، اصل مطلب، صحبتای خانمیه که توی مراسم بود. اگه بخوام خلاصه بگم، یکی خیلی تاکید می‌کرد روی برابری زن و مرد، یکی هم معتقد بود نوجوون‌ها باید آزاد باشند تا خودشون دین و راه زندگیشون رو انتخاب کنن! یعنی یه جورایی می‌خواست بگه ملاک حقانیت دین، تشخیص خود فرده و مثلا من اگه فکر کنم مسیحیت درسته، پس درسته! و یه جورایی می‌گفت ایمان آدم به دینش ربطی نداره و همه ادیان می‌تونن حق باشن، چون اصل ایمان، محبته! مصطفی طوری اخم کرده که انگار می‌خواهد خودکار در دستش را با چشمانش ببلعد! می‌گویم: - البته اینایی که فاطمه خانم گفتن، برداشتی بود که ما از حرفای اون خانم داشتیم. مصطفی زیر لب می‌پرسد: -کجا بود این روضه؟ -توی همین محدوده بود، شاید یه چهارراه بالاتر. حسن دستی بین موهایش می‌کشد: -از زمین و زمون می‌باره! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥نقاب ابلیس 🔥 قسمت8 (مصطفی) نمی‌دانم، شاید هم من توهم توطئه داشته باشم و الکی نگرانم؛ اما فقط که من نیستم! همه بچه‌های بسیج دارند خودشان را می‌کشند که اقدامی بکنیم برای این فرقه‌ها. تازه معلوم نیست، این روضه‌ای که همسر سیدحسین رفته، حرف حسابش چیست؟ گرچه آن طور که خانم‌ها می‌گویند، عقایدش به بهایی‌ها می‌خورد. اگر بهایی باشند خیلی کارمان سخت می‌شود. این چندروز جملۀ «کاش سیدحسین بود» را مثل ذکر تکرار می‌کنم. اصلا مگر او فرمانده بسیج اینجا نیست؟ خودش باید بیاید کارها را جمع کند! راستش خسته شده‌ام از دست روی دست گذاشتن. می‌دانم نباید شتاب زده عمل کنیم، اما نمی‌شود عمل نکنیم! فعلا قرار شده انرژی‌مان را بگذاریم روی روشنگری. به بچه‌های فرهنگی گفته‌ام پوسترهایی در این موضوع طراحی کنند. باید جذب را بالا ببریم که دامنه تاثیرمان بیشتر باشد. تقه‌ای به در می‌خورد. نگاهی به کاغذهای روبه‌رویم می‌اندازم. بیشتر ایده‌های بچه‌ها مثل هم‌اند. من هم نمی‌توانم تنها انتخاب کنم، باید بگذارم برای بعد. اجازه ورود می‌دهم. الهام که در را باز می‌کند و مبهوت به من خیره می‌شود. تازه می‌فهمم کجا نشسته‌ام. چهارزانو بین انبوه کاغذ و پوشه نشسته‌ام. الهام خنده‌اش می‌گیرد: -مصطفی این چه وضعیه؟ خستگی از تنم می‌رود و می‌خندم: -داشتم مدارک و پرونده‌های بچه‌ها رو مرتب می‌کردم... الهام خنده کنان می‌گوید: - باشه بابا، فهمیدیم مسئولیت پذیرید آقای جانشین فرمانده. ولی این کارا وظیفه نیرو انسانیه ها! -مهدی بیچاره این چندروز خیلی زحمت کشید، مادرش حالش خوب نبود، گفتم بره خونه. الهام چادرش را دور کمر می‌پیچد و روبه‌رویم می‌نشیند: - کمکی از دست من برمیاد؟ -من که از خدامه کمک از دست شما بربیاد! -پس برمیاد؟ پوشه‌ای را که دستم است، کنار می‌گذارم و می‌گویم: -برای این روضه زنونه فکری کردین؟ -فاطمه خانم اذیت میشه هر هفته بره. قرار شد من یا مریم بریم هرهفته، ببینیم چی میگه. کسی که نمیاد تابلو دستش بگیره بگه من بهایی‌ام، من آتئیستم، من فلانم... سخت میشه فهمید. -نه، منظورم اینه که به نظرت با سم پراکنیاش چه کار باید کرد؟ لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و دست می‌زند زیر چانه‌اش: -چون بانی مراسم یه مادر شهیده، مردم خیلی بهش اعتماد دارن. حالا یا مادر شهیده عامده، یا جاهل. این رو نمی‌دونم! -اسم شهیدشون چیه؟ -نمی‌دونم... نه من، نه فاطمه خانم، اسم و عکسی ازش ندیدیم... مردم اینطور می‌گفتن. یعنی میگی؟ حس می‌کنم کامم تلخ می‌شود. به سختی می‌گویم: -آره. غبار نگرانی لبخندش را محو می‌کند. برای اینکه آرام‌تر شود، می‌گویم: - شما فقط شبهاتش رو بشناسید، توی جلسات خودمون جوابش رو بدید یا بگید حاج آقا جواب بده. اینطوری مردمی که این شبهات رو نشنیدن هم واکسینه میشن. گله‌مندانه می‌گوید: -مشکل اینه که جذبمون از جوون‌ترها پایینه. اکثرا خانمای بزرگن. -خب خانمایی که سنشون بالاتره، مادر هستن و خیلی تاثیرگذارن. برای همین اینم دست کم نگیر. بعد هم بگو هرکسی از جوونا و نوجوونا که بتونه دونفر رو جذب کنه، جایزه داره. همان‌طور که نگاهش به زمین است و مشغول جمع کردن پرونده‌ها، می‌گوید: -اومده بودم بگم پدرت گفتن جور شده خونوادگی بریم کربلا. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
حسین جانم! هرگز نمی‌شود که تـو را دید و بعد از آن جایی نفس کشید‌ به جز در هوای تـو! 🌺 🌙 @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز جمعه: شمسی: جمعه - ۳۰ آذر ۱۴۰۳ میلادی: Friday - 20 December 2024 قمری: الجمعة، 18 جماد ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🌺2 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️11 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام 🌺12 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️14 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام 🌺21 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام @tashahadat313
🔅امیرالمؤمنین امام علی علیه‌السلام: ✍️ ما أعمَى النَّفسَ الطّامِعَةَ عَنِ العُقبَى الفاجِعَةِ؛ 💠 چه کور است نفس طمع‌ورز از دیدن فرجام دردآور. 📚شرح غررالحکم، ح۹۶۴۳ ▫️ @tashahadat313
♥️ 🌱بی تو یعقوب ترین دلهره ها سهم من است کاشکی پیرهنی از تو به کنعان برسد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌱ســـلـام جمعه مهدویتون بخیر و نیکی @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاد خدا ۷.mp3
12.12M
مجموعه ۷ | وابستگی های عاطفی اذیتم میکنه! فکر سفر همسرم، فوت پدرم، بیماری مادرم، قهر رفیقم ازدواج دخترم، و .... دیوانه ام میکنه ! √ چجوری خودمو رها کنم؟ @tashahadat313
🌌 هرچند بر دلباختگان، شب هجرش چون «یلدا» یی بی‌شفق و روز جداییش مانند روزی «پنجاه هزار ساله» طولانی می‌گذرد، ✨ اما سرانجام او می‌آید ⛈ و آمدنش چون تندر بهاره، ناگهانی است و یکباره، 🌅 قسم به فجر که پگاه شب دهم نزدیک است، رسیدن «ملایک» و «روح» نزدیک است، «مطلع فجر» در افق نمایان و «سلام» نزدیک است. موعود موعود ما «صبح» است و صبح، پشت پنجره‌ها و نزدیک است. 📜 إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ، أَ لَیْسَ الصُّبْحُ بِقَرِیبٍ؟ «۱» 📃 وعده گاهشان [هنگام] صبح است، آيا صبح نزديك نيست؟ ✨ صدای بال ملایک ز دور می‌آید مسافری مگر از شهر نور می‌آید ⭐️ ستاره‌یی شبی از آسمان فرو افتاد و مژده داد که صبح ظهور می‌آید «۲» ⛅️ طلوع می‌کند آن آفتاب پنهانی ز سَمتِ مشرق جغرافیای عرفانی‌ 🌸 دوباره پلک دلَم می‌پرد، نشانه‌ی چیست شنیده‌ام که می‌آید کسی به مهمانی‌ ❤️ کسی که نقطه‌ی آغاز هرچه پروازست تویی، که در سفر عشق خط پایانی‌ 💕 کنار نام تو لنگر گرفت کشتی عشق بیا که یاد تو، آرامشی است طوفانی «۳» 🤲🏼 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم و فَرَجنا بِه ⬅️ برگرفته از در انتظار ققنوس کاوشی در قلمرو موعودشناسی و مهدی باوری، ص: ۳۲۴ (۱). هود/ ۸۱. (۲). ناصر فیض. (۳). قیصر امین‌پور. 🏷 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️یا اباصالح کاش حافظ مژده‌ی آمادنت را در شب یلدا بگوید ‌ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥نقاب ابلیس 🔥 قسمت8 (مصطفی) نمی‌دانم، شاید هم من توهم توطئه داشته باشم و الکی نگرانم؛ اما فقط
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥🔥 قسمت9 (مصطفی) قلبم از ضربان می‌ایستد. ناخودآگاه چشمانم می‌جوشد، اما نمی‌گذارم ببارند. صدایم از پشت بغض نفس گیرم به سختی شنیده می‌شود: -راست میگی؟ پیاده؟ چشمان او هم می‌درخشد؛ اما او هم نمی‌بارد: -آره... راست میگم... پیاده... پیاده را که می‌گوید، یک خط نازک روی صورتش کشیده می‌شود. از چشمش تا پایین. حس می‌کنم قلبم دارد می‌سوزد. به زمین خیره می‌شوم و یک کلمه از آن همه حرف را به زبان نمی‌آورم؛ خودش می‌فهمد: - آره می‌دونم، الان نمیـ... جمله‌اش تمام نشده، باران می‌گیرد. حتما قلب او هم می‌سوزد. هیچ حرفی لازم نیست برای فهمیدن اینکه اگر ما برویم، سنگر خالی چه می‌شود؟ الهام خیلی تلاش کرد جلوی من خودش را نگه دارد و اشک‌هایش را سر به راه کند، اما نتوانست. من هم قبول ندارم که مرد گریه نمی‌کند. مرد اگر گریه نکند، قلب ندارد. مرد، بی قلب هم مرد نیست. برای اثبات مردانگی‌ام هم که شده، مثل بچه‌ها می‌زنم زیر گریه. هردو، مثل بچه‌ها شده‌ایم. مثل بچه‌هایی که زمین خورده‌اند و بابا می‌خواهند که بلندشان کنند. مثل بچه‌هایی که کتک خورده‌اند، بابا میخواهیم! حسن و مریم هم دل‌شان نیامد این وضع را رها کنند. اگر قرار به یاری اباعبدالله باشد، این‌جا صدای هل من ناصر را بهتر می‌شنویم. خودمان با خنده و اشک پدر و مادرها را بدرقه می‌کنیم و اشک پشت سرشان می‌ریزیم. نگاه‌مان پر از التماس دعاست؛ آنقدر هوایی شده‌ایم که دل‌مان زودتر از آن‌ها به کربلا می‌رسد. پدر و مادر که می‌روند، حس می‌کنم تمام روح و تنم درد می‌کند. الهام و مریم با صورت خیس به دیوار تکیه داده‌اند؛ مثل دختربچه‌ها. حسن هم سرش پایین است و بغضش را می‌خورد. فکر کنم حسن معتقد است مرد نباید گریه کند. دستی به صورتم می‌کشم و به حسن می‌گویم: -تو هم روحت درد می‌کنه؟ حسن هم بچه می‌شود. خودش را در آغوشم می‌اندازد و مثل بچه‌ها می‌شکند. دل‌مان بابا می‌خواهد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥نقاب ابلیس🔥 قسمت10 (مصطفی) ذولجناحم را می‌برم داخل حیاط مسجد و روی جک می‌زنم. هنوز قفل نزده‌ام که صدایی شبیه صدای تصادف، باعث می‌شود سرم را بلند کنم. از داخل کوچه سر و صدا می‌آید. سراسیمه به کوچه می‌روم. هنوز ازدحام طوری نیست که نبینم حاج آقا محمدی، خون‌آلود روی زمین افتاده. با دیدن این صحنه دو دستی می‌زنم توی سرم و خودم را می‌رسانم به حاج آقا که الان نشسته است و دست و پایش را می‌مالد. نمی‌دانم باید چکار کنم. حاج آقا که درد و خنده‌اش باهم درآمیخته می‌گوید: - زد و رفت پدر صلواتی! -چی شد حاج آقا؟ کی زد؟ الان خوبین؟ وایسین... تکون نخورین تا زنگ بزنم اورژانس... -چرا انقدر شلوغش می‌کنی؟ در حد یه زمین خوردن بود! حاج کاظم (خادم مسجد) درحالی که لیوان آب را دست حاج آقا می‌دهد و با دستمالی خون روی صورتش را پاک می‌کند، می‌گوید: -یه موتوری دوترک بود... اومد زد، یه چیزی گفت و رفت! رو به حاج کاظم می‌کنم: - پلاکش رو کسی برنداشت؟ حاج کاظم کمی فکر می‌کند و می‌گوید: -نه! آخه پلاک رو با یه چیزی پوشونده بود، لامروت! -نشنیدین چی گفت؟ حاج آقا جواب می‌دهد: -چرا... بعدا بیا به خودت بگم. علی و حسن که تازه رسیده‌اند، نفس نفس زنان جمعیت را می‌شکافند و از اوضاع می‌پرسند. به علی می‌گویم به اورژانس زنگ بزند و به حسن می‌سپارم مردم را متفرق کند. حاج آقا همان‌طور که دستش را از درد گرفته، می‌گوید: -نماز جماعت تعطیل نشه ها، آقاسید! خودت یا حاج کاظم وایسین جلو، مردم نمازشون رو بخونن... نگاهی به حاج کاظم می‌کنم: - من که می‌خوام با حاج آقا برم بیمارستان... دست خودتون رو می بوسه! حاج کاظم چاره‌ای جز پذیرش ندارد. آمبولانس می‌رسد و حاج آقا را به زور و اصرار من داخلش می‌گذاریم. خودم می‌نشینم کنار حاج آقا و علی و حسن می‌روند دنبال کارهای کلانتری. می‌پرسم: -چی گفت حاج آقا؟ -منم دقیق نشنیدم؛ ولی انگار گفت تو طرفدار دشمن اهل بیتی و با مرجعیت در نیفت و اینا... باورم نمی‌شود. یعنی آنقدر حواس جمعند و... توضیح دیگری لازم نیست تا بفهمم کار کیست. معلوم است عده‌ای از حرف‌های اخیر حاج آقا درباره شیعه انگلیسی دردشان آمده که... فکر کرده‌اند خانه‌ی خاله است که بیایند و بزنند و دربروند. نشانشان می‌دهم، اینجا بسیج دارد! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313