eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥#مزد-خون 🔥 #بر_اساس_واقعیت #قسمت_دهم دسته ی سوم بچه هایی بودن که عاشق درس خوندن بودن اما ا
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 🔥 سید هادی و بچه هامون اکثرا رفته بودن تبلیغ و من چند روزی بود توی حجره تنها بودم و بخاطر همین تنهایی خیلی حس و حال خوردن غذا رو نداشتم از اون طرف هم حسابی مشغول درس خوندن بودم و همین باعث شد که خیلی شدید مریض بشم... اینقدر حالم بد بود که فقط خدا میدونه مثل یه جنازه افتاده بودم وسط حجره... که شیخ منصور به دادم رسید یک هفته ی تمام مواظبم بود و لحظه ای تنهام نگذاشت هر چقدر میشد از محبت و ابراز لطف می تونست انجام داد... قبلا هم دقت کرده بودم بچه های شیخ منصور معمولا وقتی کسی مریض میشد یا مشکلی داشت خصوصا وقتایی سید هادی نبود مدام بهشون رسیدگی میکردن، این حالت برای بچه های شهرستانی بیشتر بود. من از همون روز اول که وارد حوزه شدم کاری به شیخ منصور و بچه هاشون نداشتم ، اما با این کارش خیلی ازش خوشم اومد و نسبت بهش حس خوبی پیدا کردم... ولی هنوز نمیدونستم چرا اون روز سید هادی و شیخ مهدی یه جور خاصی باهاش برخورد کردن!!! بعد از این ماجرا حشر و نشر ما با شیخ منصور بیشتر شد و طی این مدت سید هادی که همیشه به توصیه مهدی حواسش به من بود، متوجه این قضیه شد... من چون به نظرم شیخ منصور هم یه طلبه ای بود مثل ما! با این رفت و آمد نه تنها مشکلی نداشتم که خیلی خوشحال هم بودم چون شیخ منصور خیلی بهم بهاء میداد و تحویلم میگرفت و با الفاظ خاص صدام میکرد و این حس خیلی خوبی داشت... واقعا انتظار نداشتم و دلیلی نمی دیدم که سید هادی بخاطر این رفت و آمد واکنشی نشون بده! اما خلاف انتظار من سید هادی یه بار کشیدم کنار و گفت: مرتضی جان شنیدی میگن بعضیا با پنبه سر می‌برند، خیلی حواست به افرادی که دور و برشون می پلکی باشه ! واقعا متوجه صحبتش نشدم با حالت یادآوری یه نکته ی اخلاقی و مثلا خیلی متواضعانه گفتم: آقا سید هادی خود شیخ مهدی مدام به من تاکید میکرد که زود راجع به دیگران قضاوت نکنیم! من هم طی این چند بار رفت و آمد چیز خاصی یا نکته ی بدی از این بندگان خدا ندیدم! چرا شما اینجوری میگین از شما توقع نداشتم حقیقتا آقا سید!!! سید هادی با لبخند خاصی که بیشتر این حالت رو می رسوند چقدر ساده ای پسر! گفت: ذبح تفکر! مثل ذبح سر انسان نیست! که درد و سر و صداش بلند شه! کم کم و با روش های خاص انجام میشه! شما آقا مرتضی هنوز سال پایینی هستی و نسبت به خیلی مسائل نا آگاهی! اما از من که سالهای زیادی توی حوزه آدم های متفاوتی دیدم این رو داشته باش، هر محبتی نشانه ی دوستی نیست! گاهی تعارف آب یعنی شاید می خوان تو را به مسلخ ببرن! متعجب نگاهش کردم و با کنایه گفتم: یعنی حاج آقا منظورتون اینه نسبت به اطرافیانم بدبین باشم!!! عمامه اش رو کمی جابه جا کرد و دستی به محاسنش کشید و گفت: اخوی بدبینی یکی از عیوب بزرگه که خدانکنه دچارش بشیم! بعد نفسش رو که توی سینه اش حبس کرده بود رها کرد و ادامه داد: منظورم این بود چشم هات رو باز کن و دقیق ببین کی و برای چی بهت محبت می کنه! آقا مرتضی به قول فاضل نظری: ای گل گمان مکن به شب جشن می روی شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند!!! یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند!!! آب طلب نکرده همیشه مراد نیست گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند!!! به این میگن بصیرت و هوشیاری که یکی از ویژگی های مومنه! دیگه واقعا داشتم شاخ در میاوردم! گفتم: سید هادی جان! این حرفها چیه برادرم! این بندگان خدا که چیزی از من نخواستند! حرفی نزدند! من جز خوبی چیزی ازشون ندیدم! اینها هم مثل ما طلبه ان حاجی! آخه ما به هم لباسمون اینجوری بگیم تکلیف بقیه چیه! اصلا گیرم هدفی هم داشته باشن! به نظر من آدم یه جایی خودش رو خرج می کنه که به درد بخوره! منِ طلبه ی سطح یک به چه درد اینها می خورم که بخوان هدفمند بهم محبت کنن!!!! 🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 🔥 نگاهی بهم کرد و گفت: آفرین خوشم اومد!!! خوب گفتی آدم خودش رو یه جایی خرج باید بکنه که به درد بخوره! گفتم:خوب حاجی حالا من طلبه ی سطح یک، که وضع مالیم هم آنچنان نیست واقعا دلیلی داره ارتباط با من طمع کسی رو بر انگیزه؟! من چه به درد اینها میخورم! نیمچه لبخندی زد و گفت: قیافت! عین جن زده ها نگاهش کردم و گفتم: چی!!! قیافم! نه حاجی بی خیال و در حالی که لبم رو می گزیدم گفتم: استغفرالله سید این چه حرفیه! اینجا حوزه علمیه است حاجی چی، چی داری میگی! عه عه! زد به شونم و با حالت خاصی که سرش رو تکون میداد گفت: ای ذهن منحرف! مرتضی از تو توقع نداشتم! خوبه شیخ مهدی با تاکید بهت گفته زود قضاوت نکن!!! متقابلا زدم به شونش گفتم: خوب منم همینطور! پس منظورت چیه آقاسید؟! گفت: ببین شیخ این قصه سر دراز دارد... همین قدر بدون اینا دنبال خوشتیپ های مُلَبَسی هستن که از طریق اونها روضه های خودشون رو برای مردم بخونن! ابروهام رو کشیدم تو هم و دستی به محاسنم کشیدم و با اشاره به صورتم گفتم: سید هادی چرا اینطوری فکر میکنی؟! این چهره ی دلبر که ازش حرف می زنی که محاسنش یکی بود، یکی نبودن! بعد هم من که هنوز ملبس نشدم! تازه ما باید افتخارمون روضه خونی باشه مگه غیر از اینه! گفت: دلبر جان!!! اولا: که این جماعت صبرشون در این حدی هست که تو بود و نبودت یک دست بشه! دوما: دقت نکردی چی گفتماااااا؟! سوما: در خانه اگر کَس است یک حرف بس است... گفتم: حاجی من که نفهمیدم اینا چکار میکنن و ماجرا چیه! ولی... ولی یه سوال شرعی ذهنم رو الان درگیر کرده؟ سید هادی در حالی که دستش رو برای یکی از بچه هامون از فاصله ی زیاد بالا می برد گفت: بگو مرتضی بگوشم اخوی... لبخندی زدم و سرم رو انداختم پایین با یک حالت متشرعه ای گفتم: سید جان این حرفهایی که ما و شما زدیم و بینمون رد و بدل شد، غیبت محسوب نمیشه؟! بلند زد زیر خنده... حقیقتا ناراحت شدم و اخم کردم و گفتم: دانستن عیب نیست، ندانستن عیب است اخوی! زد به شونم و گفت: ببخش مرتضی جان خندم عمدی نبود، من رو یاد یکی از رفقام انداختی که خندم گرفت... یه بار همین رفیقمون که بنده خدا سنش هم زیاده ،تعریف میکرد: اوایل انقلاب که از ظلم و گناه شاه و فرح زنش می گفتیم، یه فامیلی داشتیم که به ظاهر مذهبی هم بود اما خوب کاری به انقلاب و این حرفها نداشت همیشه می گفت شما چرا پشت سر شاه غیبت می کنید!!! اینطوری تمام گناه های شاه اون دنیا میفته گردن شماااااا! بنده خدا رفیقمون گفت: یه بار هم نشستم درست و حسابی باهاش صحبت کردم که وقتی ظلم و گناهی به صورت جمعی و علنی واقع شد، اونوقت نه تنها غیبت محسوب نمیشه که وظیفه ی بیان و روشنگری کردن به عهده ی افراد هست تا کمک کنن که جلوی ظلم و گناهش رو بگیرن! البته ادامه داد: که اون بنده خدا قانع نشد چون درک درستی از دین جز نگاه فردی و صرف عبادت ظاهری بیشتر نداشت!!! دستی به موهای سرم کشیدم و گفتم: نهههههههه! ظلم و گناه!!!!! شیخ منصور و بچه هاشون!!!!! توی حوزه!!!!! خوب اگه واقعا اینها هم همینطورن که میگید، و در این حد گناه کار! چرا نمیندازنشون بیرون؟! گردنش رو کج کرد و گفت: هر وقت جاسوس‌های تیم مذاکره کننده ی هسته ای رو انداختن بیرون، اینها رو میندازن بیرون! بعد هم اینا اینقدر زرنگ هستن که توی کارهاشون اثری از خودشون نذارن! نفس عمیقی کشید و گفت: امان از منافق و نفوذی!!! دیگه هم ادامه نداد! کاملا گیج شده بودم... سید هادی درست توضیح نمیداد و فقط اصل مطلب رو بهم رسوند که دور و بر اینها نچرخم!!! ولی ذهن کنجکاوم، من رو حسابی درگیرم کرده بود و یه شیطنت خاصی ‌می گفت باید بفهمم قضیه و گناه امثال شیخ منصور چیه! تازه اصلا شاید سید هادی اشتباه میکنه والا!!! هیچی بعید نیست تا خودم تحقیق نکردم.... 🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸
وقتی دید نمی‌تونه دل فرمانده رو نرم کنه مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید:« ای خدا تو یه کاری کن. بابا منم بنده ت هستم...!»🙁 حالا بچه ها دیگه دورا دور حواسشون به اون بود.👀 عباس یه دفعه دستاش پایین اومد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت.🚶🏻‍♂ همه تعجب کردن! عباس وضو گرفت و رفت به چادر.🚶🏻‍♂ دل فرمانده لرزید. فکرکرد، عباس رفته نماز بخونه و راز و نیاز کنه.📿 آهسته در حالیکه چند نفر دیگه هم همراهیش می‌کردن به سمت چادر رفت. اما وقتی چادر رو کنار زد، دید که عباس دراز کشیده و خوابیده،😴 تعجب کرد😳، صداش کرد: «هی عباس … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟»🤔😐 عباس غلتید و رو برگردوند و با صدای خفه گفت:«خواستم حالش رو بگیرم!»😶 فرمانده با چشمانی گرد شده گفت:«حال کی یو؟» عباس یه دفعه مثل اسپندی که رو آتیش افتاده از جا جهید و نعره زد:«حال خدا رو. مگه اون حال منو نگرفته!؟😕 چند ماهه نماز شب می‌خونم و دعا می‌کنم که بتونم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم و می‌گیره و جا می‌مونم.😓 منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه‌ها که به زور جلوی خنده‌شون رو گرفته بودن و سرخ و سفید می‌شدن.🤭😆 و زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شی. یا الله آماده شو بریم.»😂😉 عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری موند تو خط مقدم نماز شکر می‌خونم تا بدهکار نباشم!»🙃بین خنده بچه‌ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین‌هایی که آماده حرکت بودن و فریاد زد:«سلامتی خدای مهربان صلوات!»😁😍 ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️پاداش شب‏ زنده‏ داری‏ در قرآن 🔸خداوند می‏فرماید: إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنّات وَ عُیُون آخِذِینَ ما آتاهُمْ رَبُّهُمْ إِنَّهُمْ کانُوا قَبْلَ ذلِکَ مُحْسِنِینَ کانُوا قَلِیلاً مِنَ اللَّیْلِ ما یَهْجَعُونَ وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ؛ 🔸 به یقین پرهیزکاران در باغ‏های بهشت و میان چشمه‏‌ها قرار دارند و از آنچه پروردگارشان به آنان بخشیده دریافت می‏‌کنند؛ زیرا پیش از آن در دنیا از نیکوکاران بودند، آن‏ها کمی را می‏‌خوابیدند و در سحرگاهان استغفار می‏‌کردند. 📚سوره ذاريات آیات 15-18 🔅آری! بهشت برین الهی، پاداش کسانی است که از خواب شب بر می‏‌خیزند و به عبادت و استغفار مشغول می‏ شوند. ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای قاسم سلیمانی عزیز ما، شادی روح او همه یک حمد و یک قل هو الله بخوانید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خواهرم! 🔺این آزادی که می بینی در ایران هست هر جور میخوای میگردی میگی به کسی مربوطی نیست به اینها مربوط میشه😔👆 این سرزمین امنیتش و آزادیش که تو می بینی و باز هم انکار میکنی نتیجه رشادتها و از خود گذشتگی این عزیزان است😭... 🕊🇮🇷📖🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در خاطرات شهید تهرانی مقدم هست؛ میگه رفته بودیم روسیه که یه موشک خیلی پیشرفته رو تحویل بگیریم. ژنرال روسی گفت این موشک رو دیگه نمیتونید از روش بسازید. ژنرال خندید و گفت این فناوری فقط در اختیار روسیه‌س. میگه نگاش کردم و گفتم اینم میسازیم. بازم خندید... وقتی برگشتیم تهران خیلی تلاش کردم نمونه اون موشک رو بسازم اما به دَرِ بسته میخوردم. تااینکه سه روزِ تمام تو حرم امام رضا متوسل شدم به آقا تا راهی به ذهنم برسه. روز سوم احساس کردم عنایتی شد. سریع رفتم تو دفتر نقاشی دخترم شروع کردم به نقاشی کردن اون طرحی که به فکرم اومد. وقتی تو تهران عملیش کردم دیدم از مدل روس هم بهتر در اومد. امام رضا گره سخت رو تو دفتر نقاشی دختر بچه حلش میکنه! خاطرات شهید تهرانی مقدم .🌹 ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
💐پرداخت خمس قبل از شهادت 🥀🕊شهید مدافع حرم "" ✏️راوی : همسر شهید 🌹بعد از شهادت فرهاد منزل پدرم خیلی شلوغ بود و رفت و آمد زیادی انجام می‌شد. همین حین شخصی روحانی می‌آید و پاکتی را که می‌گفت امانتی شهید است به اقوام می‌دهد. شوهر خواهرم پاکت را که حاوی رسید خمسی دفتر مقام معظم رهبری بودبرایم آوردوپرسید:سال خمسی شهید کی بود؟ گفتم: عید فطر بود. اما تاریخ پرداخت خمس را که نگاه کردیم درست چندروزقبل ازآخرین اعزام فرهاد بود.فرهـاد خمـسش را بـه این روحانی نمی‌داد اما این دفعه آن قدر عجله داشت که فوری این مدت چند ماه را حساب کرده و پرداخته بود تا حتی به اندازه این مدت هم مدیون نباشد. 💐شادی روح پرفتوح شهید صلوات ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
اسیرش کردن، برای اعتراف گرفتن ازش، هر دو دستش رو از بازو بریدن. با دستگاه‌های برقی همه‌ی صورتش رو سوزوندن، وقتی پوست جدید جایگزین شد، پوستش رو کندن و انداختنش تو دیگ آب نمک. مرحله بعدی انداختن توی دیگ آبجوش بود. وقتی جونش رو گرفتن، جسدش رو تیکه تیکه کردن، جگرش رو پختن، یه بخشیش رو خودشون خوردن و مابقیش رو و به خورد هم‌سلولی‌هاش دادن. این فقط یک سکانس از جنایات . همون که امروز پسر خاله‌ی امینی با پرچمشون میاد پشت دوربین و جمهوری اسلامی رو متهم میکنه... ماجرا مربوط به 🕊🌹 هست.... ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
🏴وقتی پدر به خانه می آمد، با من و خواهرم بازی می کرد و مدتها سرگرم میشدیم. وقتی او خسته می شد و ما هنوز مشتاق بازی کردن با او. 🏴خودش را به مردن میزد. ما پاور چین می رفتیم طرفش و او یک دفعه از جا میپرید و ما را می ترساند؛ ترسی توأم با خنده و شادی. 🏴وقتی پیکر او را از منطقه آوردند، ما را هم برای دیدن او به معراج بردند. به خواهرم گفتم: « بیا بریم بابا رو ببوسیم» . - نه! باز بابا بلند میشه و ما رو میترسونه. "شهید محمد کفایی" ✍راوی: فرزند شهید ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 #مزد_خون 🔥 #بر_اساس_واقعیت #قسمت_دوازدهم نگاهی بهم کرد و گفت: آفرین خوشم اومد!!! خوب گفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 🔥 از اونجایی که میدونستم سید هادی خیلی دلسوز و همین باعث میشه این چند وقت حواسش بهم بیشتر باشه، دست روی دلم گذاشتم و برای حساسیت ایجاد نکردن چند ماهی بی خیال منصور و بچه هاشون شدم... ولی توی این چند ماه اتفاقات زیادی برای من افتاد، اتفاقاتی که روند زندگی من رو تغییر داد! نمیدونم چی شد ولی جرقه ی این تغییر از وقتی شروع شد که یه بار سر کلاس یکی از اساتید اخلاقمون بودم حرف از دین و دینداری بود و تکامل انسان که بدون همراه این مسیر سخت هست ... ذهنم درگیر شده بود و دلم آشوب ... دل زدم به دریا و تصمیم گرفتم که ازدواج کنم اما در همون مرحله ی اول با مخالفت شدید خانواده روبه رو شدم که می گفتن تو هنوز بچه ای ! مگه با این شهریه ی ناچیز میشه زندگی کرد! و کلی از این دست حرفها.... البته از نظر مالی بیراه هم نمی گفتن و خدایش با این شهریه ای که ما داشتیم ازدواج پیش کش ، زنده می موندیم هنر بود! اما من تصمیم رو گرفته بودم و اعتقادم این بود همین شهریه ی کم برکت داره و روزی دست خداست یه بار توی جمع چند نفر از بچه هامون بودم که اتفاقا ایمان هم بود گفتم: دنبال یه دختر خوبم ...یه همراه... که ایمان برگشت گفت: می دونی حکمت اینکه میگن با ازدواج دین انسان کامل میشه چیه!؟ هر کسی یه چیزی گفت... اما ایمان ادامه داد: نخیرررر جانم!!! علتش اینه که قبل از ازدواج بهشت رو میدونیم هست اما بعد ازدواج انسان‌ به وجود جهنم هم پی میبریم! اینجوری میشه که با اعتقاد کامل به بهشت و جهنم دین انسان کامل میشه! صدای خنده ی بچه ها رفت هوا... من گفتم: آقا ایمان تو که خودت لالایی بلدی، چرا خودت رو انداختی وسط جهنم حضرت آقااااااا! اصلا کم نیاورد گفت: من از اونایی هستم که وسط جهنم هم که باشم میگم انی احبک.... هیچی دیگه..... میدونستم در مقابل شوخی های ایمان من شکست خورده ام و ترجیح دادم تسلیم بشم.... بعد از این ماجرا اتفاقا خود ایمان اومد پیشم و گفت: مرتضی حالا واقعا تصمیم گرفتی به تکامل برسی؟! با شناختی که ازش داشتم گفتم: ایمان بی خیال! من غلط کردم گفتم زن میخوام! باور کن همه ی انسانها جایز الخطا که نه، ولی ممکن الخطا هستن، دست از سر کچل ما بردار! خیلی جدی گفت: عه! واقعا! من فکر کردم جدی گفتی میخواستم یه مورد خوب بهت معرفی کنم پس هیچی دیگه! حالا من نمیدونستم ایمان واقعا داره جدی میگه یا دوباره میخواد دستم بندازه؟! ریسک نکردم و بی خیالش شدم! ایمان هم دید من واکنشی نشون ندادم دیگه صحبتی نکرد... خبر به گوش سید هادی رسید که دنبال یه دختر پایه و خوبم... اومد پیشم و گفت: آقا مرتضی بسلامتی پیدا کردی نیمه ی گمشده رو... سرم رو انداختم‌پایین و گفتم: سید جان هیچ کس آستین برامون بالا نمیزنه! خانوادم که کلا مخالفن! رفقا هم که ماشاالله هیچی نگم دیگه! لبخندی نشست روی لبش و گفت: شما سوژه رو پیدا کن، بقیه اش هم درست میشه انشاالله ... گفتم حاجی خوب پیدا نمیشه! به قول بچه ها میگن چنین سوژه ای تو میخوای، گشتم نبود، نگرد نیست... چشمکی زد و گفت: خوب حالا به ما هم دقیق بگو ببینم ملاک هات چیه ما هم بگردیم بالاخره خدا بزرگه! نشستم و خیلی مفصل از کسی که مد نظرم بود براش گفتم بعد از اتمام صحبتهام، یه نگاه عمیق که حس کردم بیشتر نگاه عاقل اندر سفیه شبیه بود، بهم کرد و گفت: برادرم اینی شما دنبالشی روی زمین که نیست، حقیقتا بهشت هم نرفتم ببینم اونجا پیدا میشه یا نه!!! شما میخوای ازدواج کنی به تکامل برسی یا که... 🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر🍁 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 🔥 یا که اخوی دنبال یه دختر خانم به تکامل رسیده هستی !!! اینطوری که دیگه چنین خانمی بهش میگن حوری!!! شما یه نگاه به خودت و ویژگی هات بنداز بعد ملاک و معیارهات رو بچین برادرم... اولش کمی بهم برخورد ولی بعد از کلی صحبت با سید به یه جمع بندی دقیق رسیدیم که نتیجه اش یه اتفاق خوب بود... آقا سید که دید من منطقی برخورد کردم و حقیقتا دیدم ملاک هام خیلی سخت گیرانه است و از مواضعم کوتاه اومدم و نکات اصلی که مهم بود برام رو ملاک قرار دادم، یه مورد خیلی خوب بهم پیشنهاد داد... حالا فقط مونده بود راضی کردن خانواده که میدونستم کار خودم نیست و باید دست به دامن شیخ مهدی بشم.... زنگ زدم شیخ مهدی... بعد از سلام و حال و احوال پرسی و چه خبر از درسها و اینجور حرفها گفتم: حاجی دستم به پر عبات... خندش گرفت گفت: بگو آقا مرتضی در خدمتیم خدا کنه کاری از دستمون بر بیاد دریغ نمی کنیم... گفتم: مهدی جان باید حضوری ببینمت برات توضیح بدم، حقیقتا برای امر خیره... تا گفتم امر خیر، صدای خنده ی مهدی از پشت گوشی بلند شد و گفت: به به بسلامتی یه شیرینی افتادیم دیگه! گفتم: والا اینکه به شیرینی برسیم دست شماست! گفت: یاااا خدا!!!!! تو میخوای داماد بشی، بعد راه رسیدنش منم اخوی!!! گفتم: حالا اگه ببینمتون براتون توضیح میدم... قرار گذاشتیم همه دیگه رو ببینیم ... دیدن شیخ مهدی بعد از دوریه تقریبا سه چهار ماه، حسابی روحیه ام رو عوض کرد... بعد از کلی مِن مِن کردم ازش خواستم که با بابام صحبت کنه تا شاید بتونه برای بحث ازدواج راضیشون کنه... شیخ مهدی بنده خدا گفت: تا اونجایی که بدونن بحث ازدواج چقدر مهمه و راضی کردنشون با من، اما انتخاب فرد و این حرفها دیگه دلشون رو بدست بیاری با خودته! گفتم: قبول حاجی بالاخره برای گذر از هفت خوان رستم خانوادم، شش تاش برای من اینه که میگن فعلا زوده و راضی نمیشن.... مثل همیشه شیخ مهدی کارش رو خوب بلد بود و با دوساعت صحبت کردن با خانوادم راضی شدن به ازدواج من! و حالا پروژه ی جدیدم انتخاب دختری بود که از نظر خانوادم خوب بود و مورد مناسبی برای من تشخیص دادن !!!! از هر طریقی که فکر میکردم میشه مخ مامانم رو بزنم که بی خیال این دختر خانم بشه و همون مورد مدنظر خودم رو قبول کنه به در بسته می خوردم!!! آخر کار هم با اعلام انزجار بالاخره راضی که نه! ولی همراهیم کردن تا برای خواستگاری فاطمه خانم که همون دختری بود سیدهادی معرفی ‌کرده بود خدمتشون رسیدیم البته به سختی... اما در همون مرحله ی اول از نوع سوال کردن پدر فاطمه خانم انگار تازه هفت خوان رستم دیگه ای شروع شده بود!!! اینکه وضعیت مالی ام چطور ؟ وضعیت مسکن؟ و از این وضعیت هایی که طرف با داشتن سه تا بچه هم هنوز وضعیت این مسائلش براش مشخص نیست رو ، به طور واضح میخواست من پاسخگو باشم!!! که البته در نقش پدر حرفش به جا هم بود، حالا منِ مفلوک کل دارایی داشته ام فوق فوقش چند ده تا کتاب میشد و تمام!!! از اونجایی که در کنار این چیزی های نداشتم ذره ای شعور و عقل پنهانم رو بکار بردم و گفتم: من تمام تلاشم رو می کنم که برای دختر شما کم نگذارم و این مسئولیتیه که خود خدا به ما محول کرده و ضمن اینکه ما که طلبه ایم و درس دین میخونیم و میدونیم دین تمام ابعاد زندگی رو در برمی‌گیره سعی می کنیم که چیزی که در حد توانمان هست رو دریغ نکنیم و کلی از این دست حرفها.... باباشون هم از بیانات نغز و دلکش و امیدوارکننده ی من خوشش اومد و در این حقیر جَنَم زندگی رو دید البته با کلی تحقیق و بالاخره راضی شدن اما پروژه ی جدیدی شروع شد که.... 🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ وداع سوزناک همسر و دختر شهید مدافع امنیت داوود عبدالهی با پیکر مطهرش آنها که در خیابان با حمایت و خط دهی رسانه های داعشی استکبار اینگونه وحشیانه به جان مدافعان امنیت می افتند، خواهان کدام آزادی اند؟ آزادی که به پلیس کشورت وحشیانه حمله کنی؟ آزادی که به راحتی بتوانی به اموال مردم حمله کنی؟ آزادی که چادر از سر بانوان محجبه بکشی؟ آزادی که پرچم کشورت را به آتش بکشی؟ آری برای رخ ندادن آزادی به این سبک که امنیت کشور را نشانه گرفته، این سربازان بزرگ و بی ادعا را فدا کردیم، باشد که قدردان این همه ایثار باشیم پیکر پاک سرهنگ دوم شهید داود عبداللهی فرمانده یگان امداد نیروی انتظامی شهرستان مریوان که در اغتشاشات اخیر به شهادت رسید، دیروز در خرم‌آباد تشییع و در زادگاهش روستای بسطام سلسله به خاک سپرده شد. ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
🌷شهید مدافع حرم مجتبی بابایی‌زاده🌷 🔸اگر حجاب شما کم رنگ شد سر مزار من نیایید چه زیباست سیاهی چادر شما، نمی‌دانم این چه حسی بود که چادر شما به من می‌داد اما می‌دانم که با دیدن آن امید، قوت قلب و آبرو می‌گرفتم. ✅باور کنید چادر شما نعمت است، قدر این نعمت را بدانید که به برکت مجاهدت حضرت زهرا (س) بدست آمده است. 🔹 امیدوارم که هرگز رنگ سیاه چادر شما کم رنگ و پریده نشود و خدا نکند که روزی حجاب شما کم رنگ و کم اهمیت شود که اگر خدای ناخواسته این چنین شود اصلا دوست نمی‌دارم به ملاقات من سر مزار بیایید. شهدا و عفاف جای شهدا خالی ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
🌱 ♥ -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 ـاِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآوَبَرِحَ‌الخَفٰآء ُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…✨🍃 •♡ټاشَہـادَټ♡•
♨️پاداش شب‏ زنده‏ داری‏ در قرآن 🔸خداوند می‏فرماید: إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنّات وَ عُیُون آخِذِینَ ما آتاهُمْ رَبُّهُمْ إِنَّهُمْ کانُوا قَبْلَ ذلِکَ مُحْسِنِینَ کانُوا قَلِیلاً مِنَ اللَّیْلِ ما یَهْجَعُونَ وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ؛ 🔸 به یقین پرهیزکاران در باغ‏های بهشت و میان چشمه‏‌ها قرار دارند و از آنچه پروردگارشان به آنان بخشیده دریافت می‏‌کنند؛ زیرا پیش از آن در دنیا از نیکوکاران بودند، آن‏ها کمی را می‏‌خوابیدند و در سحرگاهان استغفار می‏‌کردند. 📚سوره ذاريات آیات 15-18 🔅آری! بهشت برین الهی، پاداش کسانی است که از خواب شب بر می‏‌خیزند و به عبادت و استغفار مشغول می‏ شوند. ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂