eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
تفسیر صفحه ۳۴
💠 روز 💠 💎نیک بختی ✍امام صادق عليه السلام: منْ سَعَادَةِ الرَّجُلِ أَنْ يَكُونَ القَيِّمَ عَلَى عِيَالِهِ از نيك بختى مَرد، اين است كه تكيه گاه خانواده اش باشد 📚الکافی جلد4 صفحه13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆 📌 زینب بی تفاوت نبود... زینب تلویزیون نمی دید... مطالعه میکرد تا از دینش دفاع کند... امر به معروف و نهی از منکر میکرد... به دوستانش کتاب میداد تا مطالعه کنند و وقتشان را تلف نکنند... صحبتهای امام را خلاصه برداری میکرد... به فکر اصلاح دخترانی که مستضعف فرهنگی بودند،بود... ♡ 📌اما ... ما ،همیشه... تو خونه جلوی تی وی... کتاب ،تزیین دکورهامون امربه معروف هم که خوب چون فایده نداره نمیکنیم... با کتاب هم که غریبه ایم... صحبتهای ولی فقیه رو هم گوش نمیدیم... سرِ بزرگترامونم که داد میزنیم... بگو بخندامون هم با دوستامونه... دیگه... سرِ سجاده هامونم میگیم: کاش بشه منم شهید بشم... واقعاً ست😶‍🌫️
💐سردار بی مزار شهید مجید حشمتی 🌷اسطوره تکرار نشدنی گردان عمار که در عملیات والفجر مقدماتی جاودانه شد. 🌷او قبل از شهادت، خبر از حضور ملائک در میان نیروها داد! به تمام نیروهای گروهان مژده داد که همگی شهید خواهند شد و بجز چند جانباز تمامی آنها به شهادت رسیدند. 🌷شهید آوینی وقتی خاطرات او را شنید، به قصد تهیه مستند از زندگی مجید به فکه رفت و در جریان حضور در مقتل مجید به شهادت رسید. 🌷مجید نوزده سال داشت و در فرماندهی یک الگو بود. شهدا گاهی نگاهی💔
💔 تنها شهید عید فطر قزوین تا آن روز به یاد ندارم که روزه‌هایم را خورده باشم، اما سال ۱۳۶۷، دهه‌ی اول ماه رمضان را که پشت سرگذاشته بودیم، دلم بدجوری هوای حسین را کرد. یعنی یک جورایی توی دلم آشوب به پا شده بود. پا را توی یک کفش کردم و به پدرش گفتم: می‌خواهم به دیدن حسین بروم و اگر مرا به پاوه نبری، خودم می‌روم. این شد که ایشان هم شال و کلاه کرد و  با هم به پاوه رفتیم تا حسینم را ببینم. به حسین گفتم: «کی خانه میای؟» جواب داد: «قرار است پس از گذراندن دوره آموزشی، هفده روز مرخصی بدهند آن وقت به خانه می‌آیم.» این را که گفت کمی خیالم راحت شد و وقتی هم که ساعت ملاقات تمام شد، ساعت چهار بعدازظهر روز هفدهم ماه رمضان بود که حسین رفت بالای کوه‌ها و ما هم به قزوین برگشتیم. ۱۰روزی بود قزوین بودیم که حسین را به همراه گروهی از رزمندگان به «دوجیله» عراق اعزام کرده بودند که بر اثر عوارض ناشی از مصدومیت شیمیایی دشمن، در آنجا به شهادت رسیده بود. حسین روز عید فطر آن سال به شهادت رسید ولی او را در سردخانه نگهداری کرده و پس از سه روز، مراسم تشییع‌ پیکرش انجام شد. پسرم، قبل از اعزامش به سربازی گفته بود: «دوست دارم پس از گذراندن دوره آموزشی، به نقطه‌ای دوردست اعزام شوم و توسط بمب شیمیایی دشمن شهید شوم.» راوی: مادر
📌 «اجرت را ضایع نکن...» 🔹 حاج بصیر در نامه ای به فرزندش «مهدی» می گوید: ◇ مهدی جان! تو پدر منزل هستی و مسوولیت تو حالا سنگین است. خوشا به حال تو كه در این سن و سال مسوولیت منزل به دوش تو افتاد و من به تو افتخار می كنم. ◇ طوری رفتار كن كه هیچ كس خیال نكند پدرت در جبهه است و تنها هستی به كسی نگو بابام جبهه است، اجرت را ضایع نكن.. ◇ وقتی دلتنگ شدی سری به مزار شهدا بزن و زیارت كن و به آنها بگو اگر شما شهید شدید. بابام سنگر شما را پر كرده و انشاء الله راه كربلا باز می شود و پدرتان و مادرتان و همسر و فرزندان تان به پیش امام حسین(ع) می روند و زیارت می كنند. ◇ اگر یک فرزند شهید را دیدی نزدیک او برو و با او صحبت كن و دلداری بده و برادرانه و با محبت رفتار كن كه او احساس كمبود نكند. به او بگو رزمندگان انشاءالله پیروز می شوند و انتقام خون شهدای ما را می گیرند.
💌بسمـ رب الشـهدا.. .﷽ شـُـهـَـداے ِمـُـدافـِـع ِحـَـرَم ﷽ 😊✋ |💔| 🍃🌼 تاریخ تولد: ۱۳۶۸/۰۲/۰۴ محل تولد: قزوین تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۰۹/۰۵ محل شهادت: حلب_سوریه وضعیت تأهل: متأهل محل مزارشهید: گلزارشهدای‌قزوین 👇🌹🍃 ✍..وای از روزی که آنان که ولایت دارندقدرآن راندانسته وبیراهه بروند زیراتامادامی که پشتیبان ولایت باشیم و رهرواین مسیرهمیشه سرافرازیم ونوک پیکان ارتش وسپاه ولی‌عصر‌(عج )ان‌شاالله..زیرانقطه قوت ماولایت است ونقطه ضعف مانیز بی توجهی به این امر،زیرا ماآنچنان که لازم است بایدبه حدود وثغورآن توجه کرده وخودراذوب دراین امربدانیم. 🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿 🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹
🌸بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌸 ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۲ میلادی: Monday - 24 April 2023 قمری: الإثنين، 3 شوال 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹قتل متوکل عباسی، 247ه-ق 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا سالروز تخریب قبور ائمه علیهم السلام در بقیع ▪️12 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام ▪️22 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️27 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️37 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
تفسیرصفحه۳۵
💠 امام علی علیه‌السّلام: 🔹 اذْكُرُوا اَللَّهَ ذِكْراً خَالِصاً؛ تَحْيَوْا بِهِ أَفْضَلَ اَلْحَيَاةِ وَ تَسْلُكُوا بِهِ طُرُقَ اَلنَّجَاةِ 🔸 خدا را خالصانه ياد كنيد، تا بهترين زندگى را داشته باشيد و با آن راه نجات را بپوييد. 📗 تحف العقول، ص202
💚 توی ماه مبارک خیلیا حالِ خوش و عبادت های قشنگی داشتن... خب این خوب نیست که فقط برای یک ماه باشه و بس❗️ درسته؟ باید حفظش کنیم😍 .
❤️ پس اگه دغدغه مندی بسم الله 👇👇👇❤️👇👇👇
خودسازی ۱.mp3
20.59M
🔰خودشناسی مقدمه ی خودسازی 🔰چقدر خودتو میشناسی و برای شناخت خودت چقدر کار کردی❓❓❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۴ و ‌۴۵ صداي مامان از طبقــه ي پایین میآید:نیکی کم کم آماده شو... دلم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۴۶ و ۴۷ :+نه شما برید،خوش بــگذره مامان بارآخر نگاهــم میکند و از اتاق خارج میشود صفحــه ي مانیتور را بلند میکنم و دوباره به متن ایمیل خیره میشوم...ذهنم به هرطــرف کشیده میشود،امــا بی حاصل و بی جواب....اصلا چرا میخواهد کمکم کند.... سرم درد میگیرد از این معـــماهـا، صداي بسته شدن در میآید،بلند میشوم و از پنجره ي اتاق،پدر و مادرم را میبینم که با هم از خانـه خارج میشوند. آفتاب کم کم آخرین شعاع هایش را جمع میکند. پوفی میکنم،حالا قرآن از کـــجـــا گیــر بیاورم..... ★ منیــرخانم داخل آشپزخانــه مشغول مـرتب کردن کابینت هاست،بــه طرفــش میروم. براي عملی کردن نقشه ام باید کاري کنم. :_شام چی داریم منیــرخانم؟ :+خانم جان،براتون زرشک پلو پختم،همون که دوست دارین،راستش حدس میزدم که مهمونی نرید،برا همین پختم. ذهنم جرقه میزند،نکند ایمیل کار اوست :_از کـجـا فهمیدي من مهمونی نمیرم؟ :+خب راستش،کسی که پاش رو تازه از گچ درآورده باشه،یه خرده طول میکشه تا راه بیفته، خانم جان شما به خودتون نگاه نکنین ماشاءالله این همه سرحال هستین،هـر کس دیـگه بود،دو سه روز استراحـت میکرد خب. نه،او خیلی ساده تر از این حرفــ هاست،او حتی نمی داند چگونه ایمیل میفرستند،نمی تواند کار او باشد :_چیزه....یعنی منیرخانم میشه برام کاهو، سکنجبین درست کنی؟ :+چشم خانمــ فقط یه کم طول میکشه :_عیب نداره،راستی من نیکی ام نه خانم! شیرین میخندد،دوست داشتنی است. به طرف یخچال میرود تا کاهو بیاورد،میدانم تا شستن و خرد کردن کاهو ها فرصت دارم،از آشپزخانه خارج میشوم،می خواستم منیر را به کاري مشغول کنم تا خیالم راحت باشد که به طرف اتاقش نمیرود. تنها جایی که در خانه ي ما،قرآن پیدا میشود اتاق اوست! آرام در اتاقش را باز میکنم،این کار خلاف اخلاق است اما چاره ندارم،اگــر از خودش میخواستم، مطمئنا در اختیارم میگذاشت اما من دلم نمیخواهد هیچکس از این ماجرا با خبر شود،حداقل فعلا.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۴۸ و ۴۹ اتاقش تاریک است،آرام به طرف میز گوشه ي اتاق می روم،جایی که سجاده و قرآنش را همیشه آنجا میگذارد. کورمال دستم را رویمیز میکشم،دستم روي کتابی میلغزد،نمی دانم چرا تا این حد آرامـ می شوم از برخورد با کتاب،بدون هیچ تعلل و مکثی کتاب را برمی دارم و از اتاق خارج میشوم،بعدا حتما از منیر بابت کار زشتم معذرت خواهی میکنم... به سرعت از پلــه ها بالا می روم و به طرف اتاقم اوج میگیرم،چقدر مشتاقم براي خواندن این کتاب. روي تخت می نشینم و قرآن را برابرم باز میکنم، ناخودآگاه زیرلب میگویم:بسمــ اللّه الرحمنـ الرحیمـ شروع میکنم به خواندن ترجمه ي آیات، اما قبلش قرآن را برابرم میگشایم،نه از صفحه ي اول،بلکه میگذارم انگشتانم صفحه اي را باز کنند. سوره زمر،آیه بیست و دو در برابر چشمانم باز میشود: أَفَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلَامِ فَهُوَ عَلَى◌ٰ نُورٍ مِنْ رَبِّهِ ◌ۚ فَوَیْلٌ لِلْقَاسِیَۀِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِکْرِ اللَّهِ ◌ۚ أُولَ◌ٰ ئِکَ فِی ضَلَالٍ مُبِینٍ چند کلمه ي اول آیه آرامم میکند:آیا کسی که خدا سینه اش را براي اسلام گشوده.. به صفحه ي اول قرآن باز میکردم،شروع میکنم به خواندن ترجمه ها: ((حمد و ستایش از آن خدایی است که پروردگار جهانیان است¹،اوست صاحب روز جزا² تنها تو را میپرستیم و تنها از تو یاري میطلبیم³ مــا را به راه راست هدایتــ کن⁴(( با جمله ي آخر،دلم می لرزد،بی اختیار به متن عربی آیه رجوع میکنم: اهدنــــا الصـــــــراطـــ المستقیــــــــــــــمـــــــ چشمانم را میبندم،اشکــهایم براي ریختن سبقت میگیرند..... زیر لب تکرار میکنم،اهدنا الصـراط المستقیم... ما را به راه راست...... قرآن را بغل میکنم و راه اشک ناخودآگاه هموار میشود... ★ صداي باز شدن در حیاط میآید،نگاهی به ساعت می اندازم،سه ساعتی تا صبح مانده.... تمام مدت،فقط مشغول خواندن و نوشتن بودم،مثل یک شاگرد از حرف هاي قرآن نکته برداري کرده ام،تا اینجا پاسخ بعضی از سوال هایم را گرفته ام. قرآن و دفترم را برمیدارم و داخل کمد مخفی میکنم،لپ تابم را هم برمیدارم،او هم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۰ و ۵۱ حکم استاد راهنما را دارد،داستان هـایی که دوست داشتم بیشتر بفهممشان را با جست و جوي اینترنتی به دست میآوردم. صداي آرام مامان و بابا در راهرو می پیچد،حتم دارم که خیلی خسته اند،چشمانم را می بندم و به چیزهایی که امشـب خوانده ام فکر میکنم سوره ي بقـــره سرشار بود از آیه آیه،توحید،معاد و احکام اسلامی... جرعه جرعه با استدلال هاي انکار نشدنی اش،غرق شدم در وحدانیت خدا.... باور کردم رستاخیز را.... اما هنـــوز ابتداي راه است. به ابراهیم،یکتاپرست نمونه فکــر میکنم . به داستان زنده شدن پرندگان. چقدر خـــدا ابراهیم را دوست دارد... داستان آدم و حوا و هبوطشان شگفت زده ام میکند،با خود فکر میکنم یعنی دوري از یک درخت این قدر سخت بود که غضب خدا را به جان خریده اند.... تنم می لرزد،وجدانم مشت سرکوفت را به پیشانی ام میزند،مگــر خدا از من چه خواسته، کار من در این دنیا این است که انسان باشم......... خدایا،تو قادري و حکیم.. دوستت دارم... غرق میشوم در مهربانی خدا و به خواب میروم. ★ یک هفته اي میگذرد از شبی که تصمیم به خواندن قرآن گرفتم. دیگر از فکـر ایمیل ناشناس هم درآمده ام،کنجکاوم ولی فعلـــا فهمیدن حقیقت اسلام برایم مهم تر است. تا اینجاي کار،اسلام قرآن،با چیزي که پدر و مادرم همیشــه میگویند فرق دارد،اسلام تعریف نشدنی است،در قالب کلمات نمی گنجد....... مثل بوي نرگس است،شبیه رایحه ي شب بو،شیرین مثل عسل و گوارا مثل شیر..... با لذت،شروع میکنم به خواندن قرآن، در این یک هفته سه بار ترجمه ي بقره را خوانده ام، و سه بار هم آل عمران را،هرشب هم قبل خواب،آیه هایسوره ي کوتاه فاتحه را می خوانم،کلماتش جادو میکند. سراغ آیه ي 31 سوره ي نساء میروم،از همان جایی که دیشب تمام شد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۲ و ۵۳ شروع به خواندن ترجمـــه میکنم،چند دقیقه اي نمیگذرد که حس میکنم آتش گرفته ام،نگاهم روي سطرها و کلمات کشیده می شود.....دیوانه وار بلند می شوم و مثل یک پلنگ زخمی به دور خودم می چرخم،قرار بر قضاوت نکردن بود اما این....این که دیگر متن صریح قرآن است،این را کجاي دلم بگذارم؟؟ به طرف کمد میروم و اولین لباسی که به دستم میرسد میپوشم.... نمیدانم که چه میخواهم بکنم،اما ماندن جایز نیست...... شالی را دور سرمـ میپیچم و از خانه بیرون میزنم... بی هدف در خیابان ها قدم میزنم،نمیدانم کجا باید بروم،به چه کسی اعتماد کنم. فرمان اختیار را به دست دلم می دهم تا هـــرجا که میخواهد مرا بکشاند. سر که بلند میکنم روبه روي مسجدي ایستاده ام . نامش لبخند به لبم میآورد((مسجد سیدالشهدا....)) پاهایم براي ورود یاري ام نمیکنند...جلوي در می ایستم،به نظر خلوت میآید،از اذان ظهــر گذشته. پیرمردي که مشغول جاروکردن حیاط است،سرش را بلند میکند و متوجــه حضور من میشود،به طـــرفمـ می آید،بی توجه به ظاهـــرم با مهــربانی میپرسد :دختـــرم اگه میخواي نماز بخونی من در مسجد رو نبستم. میگویم:نه.....یعنی راستش....من یه سوال داشتم :_بپرس باباجان :+نــــه،من سوالم....یعنی چیزه ...... نمی دونم چطور بگم.... لبخند مهربانش از لب هایش دور نشده:آها،سوال شرعی داري خانمی که مسئول پرسش و پاسخ ان،الآن نیستن،موقع اذان مغرب بیا،سوالت رو بپرس. من اصلا نمیدانم شرع چیست،سوال من شرعی است یا نه....اصلا من اینجا چه میکنم.... شاید جواب سوال من،نزد این پیرمرد دوست داشتنی باشد..... دلیل سماجتم را نمی فهمم:راستش....من در مورد قرآن سوال دارم،میشه ازتون بپرسم؟ :_والّا باباجان،من که سوادم به این چیزا قد نمیده، اگه می خواي بیاتو ،از سید جواد بپرس و به طرف مسجد برمیگردد:آسید جواد؟آسید جواد؟ بابا جان بیا ببین این خانم چیکار دارن؟ و به دنبال حرف،به طرف من برمیگردد:بیا تو دخترم،بیا باباجان انگار میترسم از ورود به مسجد! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۴ و ۵۵ تردید چشمانم را میخواند :_بیا دخترم،بیا از چی میترسی؟مسجد خونه ي امن خداست،بیا باباجان،نگران نباش... با تردید پا در مسجد میگذارم،باغچه هاي کنار دیوار ، حوض بزرگ وسط حیاط و گلدان هاي دور و برش منظره اي جذاب و دیدنی درست کرده است، اصلاشبیه مسجدي نیست که قبلا میرفتم،شاید هم من اینطــور حس میکنم. پیرمرد،به نیمکت رو به حوض اشاره میکند:اینجا بشین دخترم تا سیدجواد رو صدا کنم. میخواهد به طرف ساختمان مسجد برود که پســرجوانی از آن خارج میشود. قد متوسط ، پیراهن سه دگمـه ي آبی روشن ، شلوار کتان سرمه اي ، و چشم و ابرویی مشکی. در یک کلام از آن هایی است که مامان بهشان عقب افتاده میگوید،البته کمی خوش تیپ و خوش بر رو تر! با خنده به طــرف پیرمرد میآید_:جونم مشدي؟ گویی متوجه حـضور من نشـده،پیــرمرد میگوید+:بیا بابا جان،ببین این خانم چی کار دارن؟ و با دست مـرا نشان میدهد،پـسـر خنده اش را جمــع میکند و سرش را پایین میاندازد:سلام نمی دانم به احترام وقارش،شاید هم به احترام اعتقاداتش،از جا بلنـد میشوم:سلام پیرمرد پس شانه اش می زند :+من برم تو و به طرف مســجد میرود،پسر جلوتر می آید. :_بفرمایید،در خدمتم :+راستش.. نمیدونم....شاید شمـا جواب سوال من رو ندونید... حس میکنم علامت سوال بزرگ ذهنمـ جوابی پیش پسر هجده نوزده ساله ندارد. پسر همچنان سـرپایین است، میگوید؛ :_حالا بفرمایید بی مقدمـه و ناگهــانی میپرسم؛ :+اسلام،به آقا اجازه داده که خانمش رو بزنه؟؟ پسر از لحن تند و پرسش ناگهانی ام جا میخورد،اما لبخند میزند. :_بلــه شوکـه می شوم از جوابش،انتظار داشتم منکر شود ، ادلــه بیاورد و حتی توجیه کند،اما اصلا انتظار این جواب را نداشتم. ادامه دارد... نویسنده✍: فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌸 ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲ میلادی: Tuesday - 25 April 2023 قمری: الثلاثاء، 4 شوال 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹معرکه حنین، 8ه-ق 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا سالروز تخریب قبور ائمه علیهم السلام در بقیع ▪️11 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام ▪️21 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️26 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️36 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
تفسیر صفحه۳۶