خودسازی ۱.mp3
20.59M
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۴ و ۴۵ صداي مامان از طبقــه ي پایین میآید:نیکی کم کم آماده شو... دلم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۴۶ و ۴۷
:+نه شما برید،خوش بــگذره
مامان بارآخر نگاهــم میکند و از اتاق خارج میشود
صفحــه ي مانیتور را بلند میکنم و دوباره به متن ایمیل خیره
میشوم...ذهنم به هرطــرف کشیده میشود،امــا بی حاصل و بی
جواب....اصلا چرا میخواهد کمکم کند....
سرم درد میگیرد از این معـــماهـا، صداي بسته شدن در
میآید،بلند میشوم و از پنجره ي اتاق،پدر و مادرم را میبینم که با هم
از خانـه خارج میشوند. آفتاب کم کم آخرین شعاع هایش را جمع
میکند.
پوفی میکنم،حالا قرآن از کـــجـــا گیــر بیاورم.....
★
منیــرخانم داخل آشپزخانــه مشغول مـرتب کردن کابینت
هاست،بــه طرفــش میروم. براي عملی کردن نقشه ام باید کاري
کنم.
:_شام چی داریم منیــرخانم؟
:+خانم جان،براتون زرشک پلو پختم،همون که دوست
دارین،راستش حدس میزدم که مهمونی نرید،برا همین پختم.
ذهنم جرقه میزند،نکند ایمیل کار اوست :_از کـجـا فهمیدي من مهمونی نمیرم؟
:+خب راستش،کسی که پاش رو تازه از گچ درآورده باشه،یه خرده
طول میکشه تا راه بیفته، خانم جان شما به خودتون نگاه نکنین
ماشاءالله این همه سرحال هستین،هـر کس دیـگه بود،دو سه روز
استراحـت میکرد خب.
نه،او خیلی ساده تر از این حرفــ هاست،او حتی نمی داند چگونه
ایمیل میفرستند،نمی تواند کار او باشد
:_چیزه....یعنی منیرخانم میشه برام کاهو، سکنجبین درست کنی؟
:+چشم خانمــ فقط یه کم طول میکشه
:_عیب نداره،راستی من نیکی ام نه خانم!
شیرین میخندد،دوست داشتنی است. به طرف یخچال میرود تا کاهو
بیاورد،میدانم تا شستن و خرد کردن کاهو ها فرصت دارم،از
آشپزخانه خارج میشوم،می خواستم منیر را به کاري مشغول کنم تا
خیالم راحت باشد که به طرف اتاقش نمیرود. تنها جایی که در خانه
ي ما،قرآن پیدا میشود اتاق اوست!
آرام در اتاقش را باز میکنم،این کار خلاف اخلاق است اما چاره
ندارم،اگــر از خودش میخواستم، مطمئنا در اختیارم میگذاشت اما
من دلم نمیخواهد هیچکس از این ماجرا با خبر شود،حداقل فعلا....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۴۸ و ۴۹
اتاقش تاریک است،آرام به طرف میز گوشه ي اتاق می روم،جایی که
سجاده و قرآنش را همیشه آنجا میگذارد.
کورمال دستم را رویمیز میکشم،دستم روي کتابی میلغزد،نمی دانم
چرا تا این حد آرامـ می شوم از برخورد با کتاب،بدون هیچ تعلل و
مکثی کتاب را برمی دارم و از اتاق خارج میشوم،بعدا حتما از منیر
بابت کار زشتم معذرت خواهی میکنم...
به سرعت از پلــه ها بالا می روم و به طرف اتاقم اوج میگیرم،چقدر
مشتاقم براي خواندن این کتاب.
روي تخت می نشینم و قرآن را برابرم باز میکنم، ناخودآگاه زیرلب
میگویم:بسمــ اللّه الرحمنـ الرحیمـ
شروع میکنم به خواندن ترجمه ي آیات،
اما قبلش قرآن را برابرم میگشایم،نه از صفحه ي اول،بلکه میگذارم
انگشتانم صفحه اي را باز کنند.
سوره زمر،آیه بیست و دو در برابر چشمانم باز میشود:
أَفَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلَامِ فَهُوَ عَلَى◌ٰ نُورٍ مِنْ رَبِّهِ ◌ۚ فَوَیْلٌ لِلْقَاسِیَۀِ
قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِکْرِ اللَّهِ ◌ۚ أُولَ◌ٰ ئِکَ فِی ضَلَالٍ مُبِینٍ
چند کلمه ي اول آیه آرامم میکند:آیا کسی که خدا سینه اش را براي
اسلام گشوده..
به صفحه ي اول قرآن باز میکردم،شروع میکنم به خواندن ترجمه ها:
((حمد و ستایش از آن خدایی است که پروردگار جهانیان
است¹،اوست صاحب روز جزا² تنها تو را میپرستیم و تنها از تو یاري
میطلبیم³ مــا را به راه راست هدایتــ کن⁴((
با جمله ي آخر،دلم می لرزد،بی اختیار به متن عربی آیه رجوع
میکنم:
اهدنــــا الصـــــــراطـــ
المستقیــــــــــــــمـــــــ
چشمانم را میبندم،اشکــهایم براي ریختن سبقت میگیرند.....
زیر لب تکرار میکنم،اهدنا الصـراط المستقیم...
ما را به راه راست......
قرآن را بغل میکنم و راه اشک ناخودآگاه هموار میشود...
★
صداي باز شدن در حیاط میآید،نگاهی به ساعت می اندازم،سه
ساعتی تا صبح مانده.... تمام مدت،فقط مشغول خواندن و نوشتن
بودم،مثل یک شاگرد از حرف هاي قرآن نکته برداري کرده ام،تا
اینجا پاسخ بعضی از سوال هایم را گرفته ام. قرآن و دفترم را
برمیدارم و داخل کمد مخفی میکنم،لپ تابم را هم برمیدارم،او هم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۰ و ۵۱
حکم استاد راهنما را دارد،داستان هـایی که دوست داشتم بیشتر
بفهممشان را با جست و جوي اینترنتی به دست میآوردم. صداي آرام
مامان و بابا در راهرو می پیچد،حتم دارم که خیلی خسته
اند،چشمانم را می بندم و به چیزهایی که امشـب خوانده ام فکر
میکنم
سوره ي بقـــره سرشار بود از آیه آیه،توحید،معاد و احکام
اسلامی...
جرعه جرعه با استدلال هاي انکار نشدنی اش،غرق شدم در وحدانیت
خدا....
باور کردم رستاخیز را....
اما هنـــوز ابتداي راه است.
به ابراهیم،یکتاپرست نمونه فکــر میکنم .
به داستان زنده شدن پرندگان.
چقدر خـــدا ابراهیم را دوست دارد...
داستان آدم و حوا و هبوطشان شگفت زده ام میکند،با خود فکر
میکنم یعنی دوري از یک درخت این قدر سخت بود که غضب خدا را
به جان خریده اند.... تنم می لرزد،وجدانم مشت سرکوفت را به
پیشانی ام میزند،مگــر خدا از من چه خواسته، کار من در این دنیا
این است که انسان باشم.........
خدایا،تو قادري و حکیم..
دوستت دارم...
غرق میشوم در مهربانی خدا و به خواب میروم.
★
یک هفته اي میگذرد از شبی که تصمیم به خواندن قرآن گرفتم.
دیگر از فکـر ایمیل ناشناس هم درآمده ام،کنجکاوم ولی فعلـــا
فهمیدن حقیقت اسلام برایم مهم تر است.
تا اینجاي کار،اسلام قرآن،با چیزي که پدر و مادرم همیشــه
میگویند فرق دارد،اسلام تعریف نشدنی است،در قالب کلمات نمی
گنجد.......
مثل بوي نرگس است،شبیه رایحه ي شب بو،شیرین
مثل عسل و گوارا مثل شیر.....
با لذت،شروع میکنم به خواندن قرآن، در این یک هفته سه بار
ترجمه ي بقره را خوانده ام، و سه بار هم آل عمران را،هرشب هم قبل
خواب،آیه هایسوره ي کوتاه فاتحه را می خوانم،کلماتش جادو
میکند.
سراغ آیه ي 31 سوره ي نساء میروم،از همان جایی که دیشب تمام شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۲ و ۵۳
شروع به خواندن ترجمـــه میکنم،چند دقیقه اي نمیگذرد که
حس میکنم آتش گرفته ام،نگاهم روي سطرها و کلمات کشیده می
شود.....دیوانه وار بلند می شوم و مثل یک پلنگ زخمی به دور خودم
می چرخم،قرار بر قضاوت نکردن بود اما این....این که دیگر متن
صریح قرآن است،این را کجاي دلم بگذارم؟؟
به طرف کمد میروم و اولین لباسی که به دستم میرسد میپوشم....
نمیدانم که چه میخواهم بکنم،اما ماندن جایز نیست......
شالی را دور سرمـ میپیچم و از خانه بیرون میزنم...
بی هدف در خیابان ها قدم میزنم،نمیدانم کجا باید بروم،به چه کسی
اعتماد کنم.
فرمان اختیار را به دست دلم می دهم تا هـــرجا که میخواهد مرا
بکشاند. سر که بلند میکنم روبه روي مسجدي ایستاده ام .
نامش لبخند به لبم میآورد((مسجد سیدالشهدا....))
پاهایم براي ورود یاري ام نمیکنند...جلوي در می ایستم،به نظر
خلوت میآید،از اذان ظهــر گذشته.
پیرمردي که مشغول جاروکردن حیاط است،سرش را بلند میکند و
متوجــه حضور من میشود،به طـــرفمـ می آید،بی توجه به
ظاهـــرم با مهــربانی میپرسد :دختـــرم اگه میخواي نماز بخونی
من در مسجد رو نبستم.
میگویم:نه.....یعنی راستش....من یه سوال داشتم
:_بپرس باباجان
:+نــــه،من سوالم....یعنی چیزه ...... نمی دونم چطور بگم....
لبخند مهربانش از لب هایش دور نشده:آها،سوال
شرعی داري خانمی که مسئول پرسش و پاسخ ان،الآن نیستن،موقع
اذان مغرب بیا،سوالت رو بپرس.
من اصلا نمیدانم شرع چیست،سوال من شرعی است یا نه....اصلا من
اینجا چه میکنم.... شاید جواب سوال من،نزد این پیرمرد دوست
داشتنی باشد.....
دلیل سماجتم را نمی فهمم:راستش....من در مورد قرآن سوال
دارم،میشه ازتون بپرسم؟
:_والّا باباجان،من که سوادم به این چیزا قد نمیده،
اگه می خواي بیاتو ،از سید جواد بپرس
و به طرف مسجد برمیگردد:آسید جواد؟آسید جواد؟ بابا جان بیا ببین
این خانم چیکار دارن؟
و به دنبال حرف،به طرف من برمیگردد:بیا تو دخترم،بیا باباجان
انگار میترسم از ورود به مسجد!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۴ و ۵۵
تردید چشمانم را میخواند
:_بیا دخترم،بیا از چی میترسی؟مسجد خونه ي امن خداست،بیا
باباجان،نگران نباش...
با تردید پا در مسجد میگذارم،باغچه هاي کنار دیوار ، حوض بزرگ
وسط حیاط و گلدان هاي دور و برش منظره اي جذاب و دیدنی
درست کرده است، اصلاشبیه مسجدي نیست که قبلا میرفتم،شاید
هم من اینطــور حس میکنم.
پیرمرد،به نیمکت رو به حوض اشاره میکند:اینجا بشین دخترم تا
سیدجواد رو صدا کنم.
میخواهد به طرف ساختمان مسجد برود که پســرجوانی از آن خارج
میشود.
قد متوسط ، پیراهن سه دگمـه ي آبی روشن ، شلوار کتان سرمه اي ،
و چشم و ابرویی مشکی. در یک کلام از آن هایی است که مامان
بهشان عقب افتاده میگوید،البته کمی خوش تیپ و خوش بر رو تر!
با خنده به طــرف پیرمرد میآید_:جونم مشدي؟
گویی متوجه حـضور من نشـده،پیــرمرد میگوید+:بیا بابا جان،ببین
این خانم چی کار دارن؟
و با دست مـرا نشان میدهد،پـسـر خنده اش را جمــع میکند و سرش را پایین میاندازد:سلام
نمی دانم به احترام وقارش،شاید هم به احترام اعتقاداتش،از جا بلنـد
میشوم:سلام
پیرمرد پس شانه اش می زند
:+من برم تو
و به طرف مســجد میرود،پسر جلوتر می آید.
:_بفرمایید،در خدمتم
:+راستش.. نمیدونم....شاید شمـا جواب سوال من رو ندونید...
حس میکنم علامت سوال بزرگ ذهنمـ جوابی پیش پسر هجده نوزده
ساله ندارد.
پسر همچنان سـرپایین است، میگوید؛
:_حالا بفرمایید
بی مقدمـه و ناگهــانی میپرسم؛
:+اسلام،به آقا اجازه داده که خانمش رو بزنه؟؟
پسر از لحن تند و پرسش ناگهانی ام جا میخورد،اما لبخند میزند.
:_بلــه
شوکـه می شوم از جوابش،انتظار داشتم منکر شود ، ادلــه بیاورد و
حتی توجیه کند،اما اصلا انتظار این جواب را نداشتم.
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸بسماللهالرحمنالرحیم🌸
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
میلادی: Tuesday - 25 April 2023
قمری: الثلاثاء، 4 شوال 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹معرکه حنین، 8ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا سالروز تخریب قبور ائمه علیهم السلام در بقیع
▪️11 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام
▪️21 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️26 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️36 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـعـرفـی_شــهــدا
شهید علیرضا قبادی
نام پدر :کیومرث
تولد :۱۳۶۷/۰۲/۰۵_تهران
تحصیلات:لیسانس
درجه نظامی :سروان .
#تاریخ_شهادت: ۹۵/۲/۲۶
#نحوه_شهادت: #اصابت_ترکش_خمپاره
#خـــاطـــره_شـــهــیـــد
از خصوصیات بارز شهید صاف و ساده بودن اون بود.
بعد این همه مدت که بنده رفاقت با شهید داشتم هیچ وقت کوچکترین سخنی از ایشون که خارج از ادب باشه از ایشون ندیدم
حتی با افراد کوچکتر از خودش خیلی با احترام برخورد می کرد ،
خیلی زیاد سختکوش و مظلوم بود همیشه سخترین کارها رو خودش داوطلبانه قبول می کرد
مال دنیا کوچکترین ارزشی برای ایشون نداشت یادمه خیلی از اوقات با پول شخصی برای سازمان هزینه می کرد خیلی از افرادی که پول احتیاج داشتند از علیرضا قرض می گرفتند
علیرضا خیلی صاف و ساده و یک رنگ بود به معنای واقعی کوچکترین پیچیدگی نداشت تواضع خیلی زیادی داشت.
راوی دوست شهید
شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان
و #شهید_علیرضا_قبادی صـلوات🌼
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۴ و ۵۵ تردید چشمانم را میخواند :_بیا دخترم،بیا از چی میترسی؟مسجد خونه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۶ و ۵۷
متوجه حالتم میشود؛
:_بفرمایید بشینید من براتون توضیح میدم
مینشینم،بهت زده،پسر هم کنار من با فاصله مینشیند.
نمی توانم جلوي خودم را بگیرم
:+یعنی اسلام،طرفدار آقایونه؟
پسر که فکر میکنم سیدجواد صدایش می زدند، همچنان لبخند
میزند و حتی یک بار هم سرش را بلند نمیکند. آرام میگوید +:حتما
به آیه ي سی و چهار سوره ي نساء رسیدین که اینو میگین.
سر تکان میدهم؛
:+بله
:_خب بذارین با یه مثال براتون بگم،فکر کنید شما مسئول نگهداري
از یه بچه ي کم سن و سال تر از خودتون هستین،مثلا معلمش! و
واقعا از ته دل دوسش دارین. این بچه مدام شلوغ میکنه و حاضر
نیست اصلا به حــرف شما گوش بده،شما هم یه انتظاراتی از این بچه
دارین که اصلا زیربار نمیره ،خب شما چیکار میکنین؟
:+خـــــب ، باهاش حــرف میزنم،کتکش نمی زنم!
:_احســنــت،حالـــا فکر کنین که به حرفاتون گوش نمی
ده،مدام کارهاي بد خودش رو تکرار میکنه،حالا چی کار میکنید؟
کـمی فکر میکنم
:+شاید...نه یعنی حتما باهاش قهر میکنم.
:_بله درسته،حالا فکــر کنیم این بچه،لجبازتر از این
حرفاست،شمام خیلی دوسش دارین و دلتون نمی خواد کار به دفتـر
و مدیـر و ناظـم برسه،اون وقت،به نظــر شما اشکالی داره که با یه
چیـز کوچولو مثل مداد،آروم بزنیدش،نه اینکه بهش آسیب
برسونین،نه... فقط بچه متوجه بشه که شما چقدر ناراحتین،این کار
شما،ستم در حق اون بـچـه محسوب میشه؟
متحـیر مانده ام،حرف هایش بوي عدالــت میدهد، بوي حق،بوي
انسانیت....
:+آخه مداد کـه ضرري نداره،دردش نمیگیره
:_ببینید تو احکام اسلامی،همسرا نسبت به هم دیگه تعهداتی دارن
که باید حتما عملیشون کنن،مثلا مرد باید خانمش رو از نظر عاطفی و
هم از نظر مالی تامین کنه،زن هم نسبت به شوهرش وظایفی داره که
حدودش مشخصه، حالا اگه خانم نخواست وظایفش رو عملی کنه،این
وظایف که میگم شامل خانه داري و غذاپختن و اینا نیست ها،وظایف
واقعیش،اون وقت قرآن به مرد میگه با خانمت صحبت کن و ببین
مشکلش چیه،ناراحتیش از کجاست، بعد اگه مشکل اینجا حل نشد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۸ و ۵۹
ٌاهاش قهــر کن،اگه خانم خیلی دیگه سر به هوا باشن و بازم
لجاجت کنن میتونی بزنیش،نه طوري که آسیب ببینه،فقط جوري که
متوجه ناراحتیت بشه
خدا،سه تا معجزه واسه هدایت ما فرستاده،قرآن ؛ پیامبر و امامان
ما،هر آیه ي قرآن خودش گویا و جامعه اما پیامبر و امام،این آیه رو
تفسیر میکنن،در مورد این آیه ي نساء هم،پیامبر فرمودن که:با چوب
مسواك و چیزي شبیه اون،که نه بدن آسیب ببینه ،نه روح خانم
آزرده بشه،فقط خانم متوجه ناراحتی همسرش بشه،حالا به نظر شما
این بی عدالتی به خانم هاست؟
نمیدانم چه بگویم،حق با اوست...نفسم را بیرون میدهم:حق با
شماست،اسلام واقعا کامله
بلند میشوم:ممنون که وقت گذاشتین،لطف کردین واقعا
او هم بلند میشود،همچنان سرش پایین است؛
:_انجام وظیفه بود
میخواهم برگردم که صدایم میکند؛
:_خانم؟
به طرفش برمیگردم
:+بله؟
:_جسارت بنده رو ببخشید ولی به نظــر میرسه راجع اسلام تحقیق
میکنید،درسته؟
:+بله همینطوره
:_اگــه سوالی،شبهه اي ،مسئله اي پیش اومد،
خوشحال میشم اگه بتونم در حد معلومات خودم کمکتون کنم،در
ضمن اینجا هستن خانومایی که بیشتر از من میتونن کمکتون کنن و
مسائلی رو براتون توضیح بدن،اسلام واقعا کامله،فرصت فهمیدنش رو
از خودتون دریغ نکنید؛یاعلی
زیر لب میگویم:یاعلی
و به ســرعت از حیاط مسجد خارج میشوم.
★
صــــداي آلارم گوشی میآید،بلند میشوم. نگاهی به اطراف
میاندازم و صداي زنگ را قطع میکنم. آسمان هنوز تاریک است،وضو
میگیرم،چادر نماز قشنگم را با دقت از کشو درمیآورم و سر میکنم،رو
به قبله می ایستم:اللّه اکـــبر
تسبیح را داخل سجاده میگذارم و بعد از سجده ي شکر بلند
میشوم،چادرنماز را تا میکنم و به همــراه سجاده داخل کشو
میگذارم. نگاهی به ساعت می اندازم،شش و نیم صبح.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۰ و ۶۱
چراغ اس ام اس گوشی روشن میشود،مثل همیشه فاطمه است،قرار
گذاشته ایم صبح ها،وقت شروع درس همدیگر را باخبر کنیم.
برایش یک"صبح بخیر،موفق باشی"می فرستم.
کتــاب تاریخــم را برمیدارم و درس خواندن را شروع میکنم،چیز
زیادي تا کنکور نمانده است...
*
نگاهی به ساعت میاندازم،فاطــمه دیر کرده،الآن است که استاد
برسد.
عجیب آن که امروز محــسن هم نیامده. استاد وارد می شود به
احترامش بلند میشویم.
به جاي خالی فاطمه و محسن نگاهی میاندازد،رو به من میکند:خانمـ
زرین غایب هستن؟
سـر تکان میدهم:قرار بود بیان استاد
استاد میگوید:باشه چند دقیقه منتظرشون میشیم...
نگاهی به در می اندازم:فاطــمه...کجایی....
کلاس تمام میشود،استاد جزوه ي فاطمه و محسن را به دستم
میدهد:شما نگه میدارید؟
:_بله،بله...حتما
چادرمـ را مرتب میکنم و از کلاس خارج میشوم، موبایلم را درمیآورم
و شماره فاطمه را میگیرم... جواب نمی دهد....خیلی نگرانم....
شمــاره خانه شان را میگیرم،بیشتر نگران میشوم وقتی تلفن خانه
را هم جواب نمی دهند.
بـه طــرف خانه خودمان راه می افتم،فاطــمه کجایی؟؟
❤
براي بارصدم شماره فاطــمـــه را میگیرم،این بار اپراتور ازگوشی
خاموش فاطمــه میگوید،نگرانی مغزم را منفجـــر میکند،پناه
میبرم به قرآن،همدم همیشگی ام،یاد آن روز کـه براي اولین بار،این
معجـــزه ي الهی را تمام کــردم،لبخنـــد بــه لبمـ می آورد.
روز قشنــگی کــه مرا دوباره بــه مسجـــد کشاند....
❤
مانتوي بلندي میپوشم،شال سر میکنم،اما سفتــــ،
محکـــم،پوشیده...
خواندن ترجمــــه ي قرآن تمام شده،سردرگمم و آشفته،نمیدانم
چه باید بکنم.
قصــد کرده ام به مسجـــد بروم،براي دیدن آن مشدي
مهـــربان که کمــک بزرگی به من کرد.. از خانه خارج
میشوم،گرمـــاي تابستان پوستم را می سوزاند،عینکم را میزنم و ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۲ و ۶۳
قدم تند میکنم،تا اذان ظهــر چیزي نمانده.
دوبـــاره میرسم به همان مسجـــد،همان که حوض و گلدان هاي
دور و برش،باغچـــه هاي اطرافش و آسید جوادش در خاطـــرم
مانده.
وارد کـــه میشوم،اللّه اکـــبر اذان گوشمـ را مینوازد،چقدر این
صدا روحم را التیامـ میبخشد،به طرف ورودي بانوان میروم. نگاهمــ
به خانم هاي چادري میافتد که به سرعت خود را به صف هاي نماز
میرسانند،خاطـــره ي تلخ آن روز صندوقچه ي ذهنم را تاریک
میکند... قرآن را درمیآورم و مشغول خواندن یـــــس می
شوم،عجیب انس پیدا کرده ام با این سوره،با قلـــب قرآن!
میخواهم شیرینی کلام خدا،زهـــر آن خاطــره را حلاوت بخشد..
سنگینی سایه اي را بالاي ســـرم حــس میکنم،ســربلند میکنم.
دختري جوان حدود بیست و پنج،بیست و شش ساله با چادر رنگی
بالاي سرم ایستاده. لبخندي روي لب هایش نشسته.
میگوید:سلامـ
جواب سلامش را آرام میدهم،نمیخواهم مثل آن پیرزن...ســر تکان
می دهم تا از فکــرم دور شود.
دختر کنارم مینشیند.
:_ببخشیــــد،شما تا بعــد از نماز اینجا هستی؟
تا بعد نماز اینجایم،آمده ام تا مشدي را ببینم. اما این دختــر چرا
میخواهد بداند...
:+بله چطور؟؟
:_شرمنـــده،ولی ممکنه کـیف منو نگه داري تا من نمازم رو
بخونم؟یه خرده بزرگــه نمیخوام جا رو بگیره
نگاهم به کوله اش می افتد،کوچک است و جمع و جور،ولی خب در
صف نماز جاي زیادي اشغال میکند.
ســر تکان می دهم،دختر میخواهد برود که صدایش میزنم
+:ببخشیــــد
آرامـ برمیگــردد
:_جانمـ؟
صدایش چقدر دلنشین است.
:+چطــور میتونین به من اعتمـــاد کنید؟
واقعــا برایم سوال است،چطور به من،که نمیشناسدم اعتماد میکند؟
ملیــح میخندد
:_حـــــالـــــــــا!
و برمیگـردد و به طرف صف هاي نماز میرود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۴ و ۶۵
صداي پیش نماز از بلنــدگو میآید:تکبیرة الاحرامـــ
نمازگزاران دست هایشان را تا گوش هایشان بالا میآورند و نماز شروع
میشود. دوباره مشغول خواندن قـرآن میشوم.
نماز کــه تمام میشود،دختـر به طرفم میآید.
با همــان لبخند،کنارم مینشیند. کوله اش را به دستش میدهم.
میگوید:ممنون،زحمت دادم ببخشید.
سعی میکنم خوش برخورد باشم،مثل خود او.
لبخند میزنم:کـاري نکردم که.
حس میکنم نظرم راجع او عوض شده،میخواهم با او حــرف بزنم.
دختــر بلند میشود،چادر رنگی اش را تا میکند و از کوله
چادرمشکی ساده اش را در میآورد. روسري اش را مرتب میکند و
چادر را ســر میکند،با دقت به حرکاتش خیــره میشوم. دوباره
مینشیند.
:_قرآن میخوندي؟
:+بلـــه
:_مزاحــم نباشـــمـ؟
:+نه،نه...اصلا،ببخشیــــد شما همیشــهـ چادر سر میکنید؟
:_آره،چطور؟
:+ســخــت نیســـت؟تو این گـــرما؟این همه چادریا رو
مسخره میکنن؛متلک میگن،ناراحت نمیشین؟
:_میفهمم چی میگی،ولی از قدیم گفـتن هـرکه طاووس
بخواهد،جور هندوستان کشد.
نمیفهمم چه میگوید،کم کم مسجد خالی میشود.
نگاهش میکنم؛
:+ولی آخــه.... ببخشیدا،آخه چادر مگه طاووسه؟؟یه تیکه پارچه
است دیگه
:_اگــهـ چادرو بفهمی،عاشقش بشی،اونوقت میبینی که چقدر
خوشگله،چادر،یه تیکه پارچه ي سیاه نیست..میدونی؟ یه نشونه
است،که همه بفهمن تو به خاطر خدا حاضري گرما و نگاه بد بقیه و
متلک ها را تحمل کنی.
:+خب،چرا چـــادر؟؟ببین من قرآنو خوندم ولی هیچ جاش اسم
چادر نیومده،آدم میتونه یه مانتوي درست و حسابی بپوشه.
:+بلـــه درستــه،به قول شما آدم با یه مانتوي پوشیده میتونه
محجبه باشه،ولی ببین مانتویی که رنگش جذاب و خیره کننده
نباشه،تنگ و بدن نما نباشه،لباس شهــرت محسوب نشه،کل بدن
رو پوشیده کنه،زیبایی هارو بپوشونه،نه اینکه خودش زیبایی محسوب بشه ...
ادامه دارد
نویسنده ✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸بسماللهالرحمنالرحیم🌸
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
میلادی: Wednesday - 26 April 2023
قمری: الأربعاء، 5 شوال 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹حرکت امیر المومنین علیه السلام به سمت صفین، 36ه-ق
🔹ورود حضرت مسلم بن عقیل به کوفه، 60ه-ق
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا سالروز تخریب قبور ائمه علیهم السلام در بقیع
▪️10 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام
▪️20 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️25 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️35 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام