حاج علی: _اما نداره دختر! این خواستهی شوهرت بوده، پس مطمئن باش بهش بیاحترامی نمیشه!
آیه: _بهم فرصت بدید، هنوز شش ماه هم از شهادت مهدی نگذشته!
ارمیا: _تا هر زمان که بخواید فرصت دارید، حتی شده سالها! اگه امروز اومدم به خاطر اینه که فردا دارم برای ماموریت میرم سوریه و معلوم نیست کی برگردم، فقط نمیخواستم اگه برگشتم شما رو از دست داده باشم! حقیقت اینه که من اصلا جرات چنین جسارتی رو نداشتم! حاج خانم گفتن، رفتم سر خاک سیدمهدی تا اجازه بگیرم! الانم رفع زحمت میکنم، هر وقت اراده کنید من در خدمتم! جسارتم رو ببخشید!
فخرالسادات با لبخند ارمیا را بدرقه کرد.
آیه ماند و حرفهای ارمیا...
آیه ماند و حرفهای فخرالسادات...
آیه ماند و حرف مردش...
آیه ماند و بیتابیهای زینبش!
بعد از آن شب، تک تک مهمانها رفتند.
زندگی روی روال همیشگیاش افتاده بود. آیه بود و دخترکش..
آیه بود و عکس مردش...
نام ارمیا
در خاطرش آنقدر کمرنگ بود که...
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قسمت ۹۹ و ۱۰۰
نام ارمیا
در خاطرش آنقدر کمرنگ بود که یادی هم از آن نمیکرد. از مردی که چشم به راهش مانده بود.
آیه نگاهش را به همان قاب عکس دوخت که مردش برای شهادت گرفته بود! همان عکس با لباس نظامی را در زمینه حرم حضرت زینب گذاشته بودند. مردش چه با غرور ایستاده بود. سر بالا
گرفته و سینهی ستبرش را به نمایش گذاشته بود.
نگاهش روی قاب عکس دیگر دوخته شد...
تصویر رهبری...
همان لحظه صدای #آقا آمد.
نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب تلویزیون دوخت. آقا بود! خود آقا بود! روی زانو جلوی تلویزیون نشست.
دیدار آقا با #خانوادههای شهدای مدافع حرم بود. زنی سخن میگفت و آقا به حرفهایش گوش میداد.
آیه هم سخن گفت:
_آقا! اومدی؟ خیلی وقته منتظرم بیای! خیلی وقته چشم به راهم که بیای تا بگم تنها موندم آقا! دخترکم بیپدر شد... الان فقط خدا رو داریم! هیچکسو ندارم! آقا! شما یتیم نوازی میکنی؟ برای دخترکم پدری میکنی؟ آقا دلت آروم باشه ها... ارتش پشتته! ارتش گوش به فرمانته!
دیدی تا اذن دادی با سر رفت؟
دیدی ارتش سوال نمیکنه؟
دیدی چه عاشقانه تحت فرمان شمان؟
آقا! دلت قرص باشه!
آیه سخن میگفت...
از دل پر دردش! از کودک یتیمش! از یتیم داریاش! از نفسهایی که سخت شده بود این روزها!
رها که به خانهاش رفته بود برای آوردن لباسهای مهدی، وارد خانه شد و آیه را که در آن حال دید، با گوشیاش فیلم گرفت و همراه او اشک ریخت.
آیه که به هقهق افتاد و سرش را روی زمین گذاشت، دوربین را قطع کرد و آیه را در آغوش گرفت... خواهرانه آرامش کرد.
پنجشنبه که رسید،
آیه بار سفر بست! زمان زیادی بود که مردش را ندیده بود، باید دخترکش را به دیدار پدر میبرد.
با اصرارهای فراوان رها،
همراه صدرا و مهدی، با آیه همسفر شدند. مقابل قبر سیدمهدی ایستاده بود.
بیخبر از مردی که قصد نزدیک شدن
به قبر را داشته و با دیدن او پشیمان شد و پیش نیامد. از دور به نظاره نشست.
آیه زینبش را روی قبر پدر گذاشت:
_سلام بابا مهدی! سلام آقای پدر! پدر شدنت مبارک! اینم دختر شما! اینم زینب بابا! ببین چه نازه! وقتی دنیا اومد خیلی کوچولو بود! از داغی که روی دلم گذاشتی این بچه سهم بیشتری داشت! خیلی آسیب دید و رشدش کم بود.، اما خدا رو شکر سالمه!
دستی روی صورت دخترکش کشید:
_امشب تو کجایی که ندارم بابا
من بیتو کجا خواب ببینم بابا؟
برخیز ببین دخترکت میآید
نازک بدنت آمده اینجا بابا
دستی به سرم بکش تو ای نور نگاه
این عقده به دل مانده به جا ای بابا
هر روز نگاهم به در این خانهست
برگرد به این خانهی احزان شدهات بابا
در خاطر تو هست که من مشق الفبا کردم؟
اولین نام تو را مشق نوشتم بابا
دیدی که نوشتم آب را بابا داد؟
لبهات بسی خشک شده ای بابا
من هیچ ندانم که یتیمی سخت است
تکلیف شده این به شبم ای بابا
این خانهی تو کوچک و کم جاست چرا؟
من به مهمانی آغوش نیایم بابا؟
من از این بازی دنیا نگرانم اما
رسم بازی من و توست بیایی بابا
رها هقهقش بلند شد.
صدرا که مهدی را در آغوش داشت، دست دور شانهی رهایش انداخت و او را به خود تکیه داد. اشک چشمان خودش هم جاری بود.
ارمیا هم چشمانش پر از اشک بود
"خدایا... صبر بده به این زن داغدیده!"
شانههای ارمیا خم شده بود.
غم تمام جانش را گرفته بود. فکرش را نمیکرد امروز آیه را ببیند. از آن شب تا کنون بانوی سیدمهدی را ندیده بود. دل دل میکرد. با این حرفهایی که آیه زده بود، نمیدانست وقت پیش رفتن است یا نه؟
دل به دریا زد و جلو رفت!
َآیه کفشهای مردانهای را مقابلش دید. مرد نشست و دست روی قبر گذاشت...فاتحه خواند. بعد زینب را در آغوش گرفت و با پشت دست، صورتش را نوازش کرد. عطر گردنش را به تن کشید.
هنوز زینب را نوازش میکرد که به سخن درآمد:
_سالها پیش، خیلی جوون بودم، تازه وارد دانشگاه افسری شده بودم. دل به یه دختر بستم... دختری که خیلی مهربون و خجالتی بود. کارامو رو به راه کردم و رفتم خواستگاریش! اون روز رو، هیچوقت یادم نمیره... اونا مثل حاج علی نبودن، اول سراغ پدر و مادرم رو گرفتن؛ منم با هزار جور خجالت توضیح دادم که پدر مادرم رو نمیشناسم و پرورشگاهیام! این رو که گفتم از خونه بیرونم کردن، گفتن ما به آدم بیریشه دختر نمیدیم!
اونشب با خودم عهد کردم هیچوقت عاشق نشم و ازدواج نکنم. زندگیم شد کارم... با کسی هم دمخور نمیشدم، دوستام فقط یوسف و مسیح بودن که از پرورشگاه با هم بودیم. تا اینکه سر راه زندگی سیدمهدی قرار
گرفتم. راهی که اون به پایان خوشش رسیده بود و من هنوز شروعش هم نکرده بودم! من خودمو در حد شما نمیدونم! شما کجا و من جامونده
کجا؟
خواستن شما لقمهی بزرگتر از دهن برداشتنه،....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏯ #نماهنگ احساسی
🍃خاک پای زائر شاه خراسان میشوم
🍃یا رضا میگویم و آیینه بندان میشوم
🎙 #علی_جمعه_پور
👌بسیار دلنشین
#السلطان_اباالحسن💚
#چهارشنبه_های_امام_رضایی💚
#شبتون _امام_رضایی 🌹
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۸ آبان ۱۴۰۲
میلادی: Thursday - 09 November 2023
قمری: الخميس، 24 ربيع ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️10 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️18 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️38 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️48 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️55 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
💠 #حدیث روز 💠
💎 راهکاری برای جبران گذشته
🔻امام هادی علیهالسلام:
اُذْكُرْ حَسَراتِ التَّفريطِ بِاَخْذِ تقديمِ الحَزْمِ
❇️ افسوس كوتاهى كارهاى گذشته را با تلاش در آينده جبران كنيد.
📚 مسند الامام الهادي، ص ۳۰۴
🍃🌸🍃🌼
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
#شهید_علی_عابدینی
ولادت: ۱۳۶۷/۰۵/۲۵
محل تولد :فریدونکنار، مازندران
شهادت: ۱۳۹۵/۰۲/۱۷
محل شهادت :کربلای خانطومان، سوریه
مزار شهید: فریدونکنار، روستای فِرِم
نام جهادی: جهاد
تعداد فرزندان: ۱ فرزند به نام امیر محمد
مادر شهید میگوید:
✍ _قبل از به دنیا آمدنش، نذر کردیم اگر بچه سالم به دنیا بیاید او را بیمه اهل بیت (علیه سلام) کنیم. هر سال در روز عاشورا به یاد حضرت علی اصغر (علیه سلام) بین عزاداران با دست خودش نذری پخش می کرد؛ علی این کار را خیلی دوست داشت و آرزو می کرد که بتواند دل اهلبیت (علیه سلام ) را شاد کند. هر کسی با اولین برخورد شیفته اخلاق، منش و رفتار او می شد.
📜 #وصیت_نامه
✍ _من علی عابدینی، یک گنه کار خاطی که اگر لطف خداوند نبود و ستار العیوب بودنش نبود رسوای زمانه بودم، ولی لطف خدا شامل حالمان شد.
_دوستان از خدا بترسید و به یاد او باشید. کاری که من کمتر انجام دادم و شرمندهام.
_پدر جان برایم دعا کن و از عمو علی اصغر بخواه که مرا شفاعت کند تا شاید مورد لطف خدا قرار گیرم.
_همسرم به تو هم سفارش میکنم کمی آرام باش و امیر محمد را خوب تربیت کن.
_دیگر عرض خاصی ندارم.
_دوستان و آشنایان و فامیل مرا حلال کنید و ببخشید.
🌱 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهید_علی_عابدینی_صلوات 🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
#فایل_صوتي_امام_زمان
می دانی...
من فهمیده ام، تنها چیزی که اهلِ عاشورا را در خیمه ی حسین، نگه داشت؛
عـــ❤️ـــشق بـود!
فقط بخاطر خودت، باید برخاست!
فقط به عشق خودت!
من عاشقــم آیا؟👇
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت ۹۹ و ۱۰۰ نام ارمیادر خاطرش آنقدر کمرنگ بود که یادی هم از آن نمیکرد. از مردی که چشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲
من خودمو در حد شما نمیدونم، شما کجا و من جامونده
کجا؟ خواستن شما لقمهی بزرگتر از دهن برداشتنه، حق دارید حتی به
درخواست من فکر نکنید.
روزی که شما رو دیدم، عشقتون رو دیدم، علاقه و صبرتون رو دیدم، آرزو کردم کاش منم کسی رو داشتم که اینجوری عاشقم باشه! برام عجیب بود که از #شما گذشته و رفته برای #اعتقاداتش کشته شده! عجیب بود که #بچهی تو راهشو ندیده رفته! عجیب بود با اینهمه #عشقی که دارید، اینقدر #صبوری کنید! شما همهی آرزوهای منو
داشتید. شما همهی خواستهی من بودید... شما دنیای جدیدی برام ساختید. شما و سید، من و راهمو عوض کردید.
رفتم دنبال #راه_سید!
#خودش کمکم کرد... راه رو #نشونم داد... راه رو برام #باز کرد... روزی که این کوچولو به دنیا اومد، من اونجا بودم! همهی آرزوم این بود که پدر این دختر باشم! آرزوم بود بغلش کنم و عطر تنشو به جون بکشم! حس خوبیه که یه موجود کوچولو مال تو باشه... که تو آغوشت قد بکشه!
حالا که بغلش کردم، حالا که حسش کردم میفهمم چیزی که من خیال میکردم خیلی خیلی کوچکتر از حسیه که الان دارم! تا ابد حسرت پدر شدن با منه... حسرت پدری کردن برای این دختر با من میمونه... من از شما به خاطر #زیبایی یا #پولتون خواستگاری نکردم! حقیقتش اینه که هنوز چهرهی شما رو دقیق ندیدم! شما همیشه برای من با این چادر مشکی هستید. اولا که شما اجازه نمیدادید کسی نگاهش بهتون بیفته، الان
خودم نمیخوام و به خودم این اجازه رو نمیدم که پا به حریم سیدمهدی بذارم.
از شما خواستگاری کردم به خاطر #ایمانتون، #اعتقاداتتون، به خاطر #نجابتتون! روزی که این کوچولو به دنیا اومد، مادرشوهرتون اومد سراغم. اگه ایشون نمیاومدن من هرگز جرات این کار رو نداشتم... شما کجا و من کجا... من لایق پدر
شدن نیستم، لایق همسر شدن شما نیستم! خودم اینو میدونم! اما اجازهشو سیدمهدی بهم داد! جراتشو سیدمهدی بهم داد. اگه قبولم کنید تا آخر عمر باید سجدهی شکر کنم به خاطر داشتنتون! اگه قبولم نکنید، بازم منتظر میمونم. هفتهی دیگه دوباره میرم سوریه! هربار که برگردم، میام به امید شنیدن جواب مثبت شما.
ارمیا دوباره زینب را بوسید و به سمت آیه گرفت دخترک کوچک دلنشین
را...
وقتی خواست برخیزد و برود آیه گفت:
_زینب... زینب سادات، اسمش زینب ساداته!
ارمیا لبخند زد، سر تکان داد و رفت...
آیه ندید؛ نه آن لبخند را، نه سر تکان دادن را... تمام مدت نگاهش به عکس حک شده روی سنگ قبر مردش
بود... رها کنارش نشست.
صدرا به دنبال ارمیا رفت. مهدی در آغوش پدر خواب بود.
رها: _چرا بهش یه فرصت نمیدی؟
آیه: _هنوز دلم با مهدیه، چطور میتونم به کسی فرصت بدم؟
رها: _بهش فکر میکنی؟
آیه: _شاید یه روزی؛ شاید...
صدرا به دنبال ارمیا میدوید:
_ارمیا... ارمیا صبرکن!
ارمیا ایستاد و به عقب نگاه کرد:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
صدرا: _من و رها پشت سر آیه خانم ایستاده بودیم، واقعا ما رو ندیدی؟
ارمیا: _نه... واقعا ندیدمتون! چطوری؟ خوشحالم که دیدمت!
صدرا: _باهات کار دارم!
ارمیا: _اگه از دستم بر بیاد حتما!
صدرا: _چطور از جنس آیه شدی؟ چطور از جنس سیدمهدی شدی؟
ارمیا: _کار سختی نیست، دلتو #صاف کن و یاعلی بگو و برو دنبال دلت؛ خدا خودش راهو نشونت میده!
صدرا: _میخوام از جنس رها بشم، اما آیهای ندارم که منو رها کنه!
ارمیا: _سید مهدی رو که داری، برو دنبال سید مهدی... اون خوب بلده!
صدرا: _چطور برم دنبال سید مهدی؟
ارمیا: _ازش بخواه، تو بخواه اون میاد!
ارمیا که رفت، صدرا به راهی که رفته بود خیره ماند.
"از سید بخواهم؟ چگونه؟"
********
زینب از روی تاب به زمین افتاد...
گریهاش گرفت... از تاب دور شد و زد زیر گریه!
آیه رفته بود برایش بستنی بخرد.
بستنی نمیخواست! دلش تاب میخواست و پسرکی که جایش را گرفته بود و او را زمین زده بود.
پسرکی که با پدرش بود...
گریهاش شدیدتر شد! او هم از این پدرها
میخواست که هوایش را داشته باشد. تابش دهد و کسی به او زور نگوید!
مردی مقابلش روی زمین زانو زد. دست پیش برد و اشکهایش را پاک کرد.
-چی شده عزیزم؟
زینب سادات: _اون پسره منو از تاب انداخت پایین و خودش نشست! من کوچولوئم، بابا ندارم!
زینب سادات هقهق میکرد و حرفهایش بریده بریده بود. دلش شکسته بود.
دخترک پدر میخواست...
تاب میخواست! شاید دلش مردی به نام پدر میخواست که او را تاب بدهد... که کسی او را از تاب به زمین نیندازد! ارمیا دلش لرزید...دخترک را در آغوش کشید و بوسید.
زینب گریهاش بند آمد:
_تاب بازی؟
ارمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت:
_چرا از روی تاب انداختیش؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴
ارمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت:
_چرا از روی تاب انداختیش؟
پسرک: _بلد نبود بازی کنه، الکی نشسته بود!
زینب: _مامان رفت بستنی، مامان تاب تاب میداد!
پدرِِ پسر: _شما با این بچه چه نسبتی دارید؟ ما همسایه
پدر شون هستیم، شما رو تا حالا ندیدم!
صدای آیه آمد:
_زینب!
ارمیا به سمت آیه برگشت:
_سلام! یه کم اختلاف سر تاب بازی پیش اومده بود که داره حل میشه!
آیه: _سلام! شما؟ اینجا؟
ِارمیا: _اومده بودم دنبال جواب یه سوال قدیمی، زینب سادات چقدر بزرگ شده!
سه سالش شده؟
آیه: _فردا تولدشه! سه ساله میشه!
زینب را روی زمین گذاشت و آیه بستنیاش را به دستش داد. زینب که بستنی را گرفت، دست ارمیا را تکان داد.
نگاه ارمیا را که دید گفت:
_بغل!
لبخند زد به دخترک شیرین آرزوهایش:
_بیا بغلم عزیزم!
آیه مداخله کرد:
_لباستون رو کثیف میکنه!
ارمیا: _پس به یکی از آرزوهام میرسم! اجازه میدید یه کم یا زینب سادات بازی کنم؟
زینب سادات خودش را به او چسبانده بود و قصد جداشدن نداشت. آیه
اجازه داد... ساعتی به بازی گذشت،
نگاه آیه بود و پدری کردنهای ارمیا... زینب سادات هم رفتار متفاوتی داشت! خودش را جور دیگری لوس میکرد، ناز و ادایش با همیشه فرق داشت، بازیشان بیشتر پدری
کردن و دختری کردن بود.
وقت رفتن ارمیا پرسید:
_ایندفعه جوابم چیه؟ هنوز صبر کنم؟
آیه سر به زیر انداخت و همانطور که زینب را در آغوش میگرفت گفت:
_فردا براش تولد میگیریم، خودمونیه؛ اگه خواستید شما هم تشریف بیارید!
ارمیا به پهنای صورت لبخند زد! در راه خانه آیه رو به زینبش کرد و گفت:
ِ _امروز دختر من با عمو چه بازیایی کرد؟
زینب: _عمو نبود که، بابا مهدی بود!
زینبش لبخندی به صورت متعجب مادر زد و سرش را روی شانهی مادر گذاشت.
**************
روز تولد بود و فخرالسادات هم آمده بود. صدرا و رهایش با مهدی کوچکشان. سیدمحمد و سایهی این روزهایش.
حاج علی و زهرا خانمی که همسر و خانم خانهاش شده بود. آنهم با اصرارهای آیه و رها!
محبوبه خانم بود و خانهای که دوباره روح در آن دمیده شده!
زینب شادی میکرد و میخندید.
از روی مبلها میپرید. مهدی هم به دنبالش بدون جیغ و داد میدوید! صدای زنگ در که بلند شد زینب دوید و از مبل بالا
رفت و آیفون را برداشت و در را باز کرد. از روی مبل پایین پرید و به سمت در ورودی رفت.
آیه: _کی بود در رو باز کردی؟
زینب: _بابا اومده!
اشارهاش به عکس روی دیوار بود. سید مهدی را نشان میداد:
_از اونجا اومده!
سکوت برقرار شد.
همه با تعجب به آیه نگاه میکردند. آیه هم به علامت
ندانستن سر تکان داد.
صدای ارمیا پیچید:
_سلام خانم کوچولو، تولدت مبارک!
زینب به آغوشش پرید و دست دور گردنش انداخت و خود را به او چسباند.
"چه میخواهی جان مادر؟ چرا اینگونه بیتاب پدر داشتن شدهای؟ حسرت در دل داری مگر؟ مادرت فدایت گردد!"
همه از ارمیا استقبال کردند،
فقط آیه بود که بعد از تعارفات، سریع از
دیدش خارج شد.
"فرار میکنی بانو؟ از من فرار میکنی یا از خودت؟ بمان بانو! بمان که سالهاست که مرا از خودم فراری کردهای!"
سوال بزرگ هنوز در سر همهی آنها بود. زینب چرا به ارمیا بابا گفت؟
از کجا میدانست از سوریه آمده است؟
تمام مدت جشن را زینب از آغوش ارمیا جدا نشد. به هیچ ترفندی نتوانستند او را جدا کنند. آخر جشن بود که آیه طوری که کسی نشنود از ارمیا پرسید:
_شما بهش گفتید که پدرش هستید؟
ارمیا ابرو در هم کشید:
_من هنوز از شما جواب مثبت نگرفتم، در ثانی شما باید اجازه بدید منو بابا صدا کنه یا نه! من با احساسات این بچه بازی نمیکنم! قرار نیست بعد از اینهمه سال که صبر کردم، با بازی با احساس این بچهی شما رو تحت فشار بذارم، چطور مگه!؟
زینب روی پای ارمیا نشسته بود و با مهدی بازی میکرد. مهدی اسباببازی جدید زینب را میخواست و زینب حاضر نبود به او بدهد.
زینب لب ورچید و با دستهای کوچکش صورت ارمیا را به سمت خود کشید:
_بابا... مهدی اذیت میکنه! نمیخوام اسباب بازیمو بهش بدم!
چیزی در دِل ارمیا تکان خورد. دلش را زیر و رو کرد... دهانش شیرین شد. ارمیا دستان کوچک زینبش را بوسید. زینب دعوایش با مهدی را از یاد برد و خود را به سینهی ارمیا چسباند و چشمانش را بست.
نگاه همه به این صحنه بود.
زینب ارمیا را به پدری پذیرفته بود! خودش او را انتخاب کرده بود!
تا زینب به خواب رود، ارمیا ماند.
برایش قصه گفت و دخترکش را خواباند. عزم رفتن کردن سخت بود. ارمیا هنوز آیه را راضی نکرده بود. بلند شد و خداحافظی کرد.
دم رفتن به آیه گفت:......
نویسنده؛ سَنیه منصوری
ادامه دارد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ حاج محمود کریمی: چرا به جای صدا زدن حاج قاسم، امام زمان رو صدا نمیزنیم؛ اگر خود حاجقاسم هم بود همین کار رو میکرد...
📌آیا وقت آن نرسیده که خیلی جدیتر و مصرانهتر از خدا بخواهیم ظهور منجی را؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 بازسازی لحظات شهادت زینب کمایی دانشآموزی که با چادرش توسط منافقین به شهادت رسید.
🔻خاطرهای از علاقه زینب به حجاب:
یک روز کنارم نشست و گفت:«مامان، من دلم میخواهد با حجاب شوم.» از شنیدن این حرفش خیلی خوشحال شدم. غیر از این هم انتظار نداشتم زینب نیم دیگر من بود. پس حتما به حجاب علاقه داشت. مادرم هم که شنید خوشحال شد.
کلاس چهارم دبستان با حجاب شد. مادرم سه تا روسری برایش خرید. از آن به بعد روسری سرش میکرد و به مدرسه میرفت.همکلاسی هایش او را مسخره میکردند و اُمل صدایش میزدند. بعضی روزها ناراحت به خانه میآمد معلوم بود گریه کرده است. میگفت:« مامان به من میگویند اُمل.» یک روز به او گفتم:« تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟» جواب داد:« خب معلوم است برای خدا!» گفتم:«پس بگذار هرچه میخواهند بگویند"
⏪زینب کمایی دختری عاقل،کوشا، اگاه، مومن و فعال فرهنگی بود که در 14 سالگی فقط به جرم عشق به امام خمینی و انقلاب با چادرش خفه میکنند و این چنین مظلومانه او را به شهادت میرسانند. و اینچنین نشان میدهند آنها حتی از اثرگذاری چادریهای ۱۴ ساله هم هراس دارند.
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۱۹ آبان ۱۴۰۲
میلادی: Friday - 10 November 2023
قمری: الجمعة، 25 ربيع ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹عزل کردن معاویة بن یزید خودش را از خلافت، 64ه-ق
📆 روزشمار:
▪️9 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️17 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️37 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️47 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️54 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
💠 #حدیث روز 💠
💎 ثمره معنوی اصلاح بین مردم
🔻امام كاظم عليهالسلام:
طوبى لِلْمُصْلِحينَ بَيْنَ النّاسِ، اُولئِكَ هُمُ الْمُقَرَّبونَ يَوْمَ الْقيامَةِ
❇️ خوشا به حال اصلاح كنندگان بين مردم كه آنان همان مقرّبان روز قيامتاند.
📚 تحف العقول، ص ۳۹۳
📜 فرازی از وصیتنامه
#شهید_محمدرضا_موحد_دانش...🌷🕊
✍ فراموش نکنید امامِ زمانِ شما حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف است.
لحظهای از دعا برای سلامتی ایشان غفلت نکنید. گرفتاریهای خود را به واسطه ایشان حل و رفع کنید.
با تمام قدرت کوشش کنید تا هر چه زودتر حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف ظهور فرماید. اطلاعات و معرفت خود را به امام زمان زیاد کنید و سعی کنید دلتان با محبت به امام انس بگیرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔آخرین آغوش یک مادر در نوار غزه برای دختر شهیدش...
باید مادر باشی تا بفهمی غمش را
غم پرپرشدنِ نیمهی جانت را...
قربان دل چاک چاکت رباب که حتی...
بغل نکردی
جسم بی جان علی اصغرت را💔
#فایل_صوتي_امام_زمان
منـــم میــام؛
که ببینی؛ #منم_هستم ✋!
منم می خوام یه گوشه ی دلـ❤️ـمُ
گره بزنم به دل تو...
تا در هراس آخرالزمان، اَمن بمونم.
آغوش تو امن ترین جای زمینه👇
🌱🕊
💌 #کلام_شهید
روز مصیبت ما...
آن زمانی است که چادر از سر زنان
و دختران ما کنار برود و ماهواره بر سر
در همهی خانهها علم شود.وای بر آن روز که موجب بیحیایی در خانوادهها میشود.
#شهید_مصطفی_زال_نژاد🕊
ٺـٰاشھـادت!'
همه از ارمیا استقبال کردند، فقط آیه بود که بعد از تعارفات، سریع از دیدش خارج شد. "فرار میکنی بان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶
دم رفتن به آیه گفت:
_من هنوز منتظرم! امیدوارم دفعهی بعد...
آیه پاکت نامهای به سمت ارمیا گرفت. ارمیا حرفش را نیمه تمام قطع کرد.
آیه: _چند تا پاکت از سید مهدی برام مونده! یکی برای من بود، یکی مادرش، یکی دخترش وقتی سوال پرسید از پدرش... و این هم برای مردی که قراره پدر دخترکش بشه!
آیه نگفت برای مردی که همسرش میشود، گفت پدر دخترش! حجب و
حیا به این میگویند دیگر؟
صدای دست زدن بلند شد...
ارمیا خندید و خدا را شکر گفت. پاکت نامه را باز کرد:
✍🕊_سلام! امروز تو توانستی دِل آیهای را به دست آوری که روزی دنیا را برایش زیر و رو میکردم! تمام هستیام را... جانم را، روحم را، دنیایم را به دستت #امانت میدهم! امانتدار باش! همسر باش! پدر باش! جای پر کن! آیهام شکننده است! مواظب دلش باش! دخترکم پناه میخواهد، پناهش باش! دخترم و بانویم را اول به خدا و بعد به تو میسپارم...
ارمیا نامه با در پاکت گذاشت ،
و پاکت را در جیبش. لبخند جزء لاینفک
صورتش شده بود. انگار زینب پدردار شده بود!
صدرا: _گفته باشما! ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببریا، تو باید بیای همینجا!
ارمیا: _خط و نشون نکش! من تا خانومم نخواد کاری نمیکنم، شاید جای بزرگتری بخواد!
آیه گونههایش رنگ گرفت.
رها: _یاد بگیر صدرا، ببین چقدر زنذلیله!
ارمیا: _دست شما درد نکنه! آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید؟
آیه رنگ آمده در به صورتش پس رفت!
زهرا خانم: _دخترمو اذیت نکن پسرم
فخرالسادات: _پسرم گناه داره، دخترت خیلی منتظرش گذاشته!
ارمیا نگاهش را با عشق با فخرالسادات دوخت، مادر داشتن چقدر لذتبخش بود.
محمد: داداشم داره داماد میشه!
ِکل کشید .
و صدرا ادامه داد:
_پیر پسر ما هم داماد شد!
ارمیا به سمت حاج علی رفت:
_حاجی، دخترتون قبولم کرده! شما چی؟ قبولم میکنید؟
حاج علی: _وقتی دخترم قبولت کرده، من چی بگم؟ دخترم حرف دل باباشو میدونه، خوشبخت بشید!
ارمیا دست پدر را بوسیده بود.
این هم آرزوی آخرش "حاج علی پدرش شده بود."
ساعت 9 شب بود ،
و بحث عقد و مراسم بود. محمد و صدرا سر به سر ارمیا میگذاشتند و گاهی آیه را هم سرخ و سفید میکردند.
تلفن خانه زنگ خورد.
حاج علی بلند شد و تلفن خانه را جواب داد. دقایقی بعد تلفن را قطع کرد و رو به آیه کرد:
_آیه بابا به آرزوت رسیدی! #آقا داره میاد دیدن تو و دخترت! پاشو.. تا یک ساعت دیگه میان!
ارمیا به چهرهی بانویش نگاه کرد.
یاد فیلمی افتاد که صدرا برایش تعریف کرده بود. آنقدر اصرار کرده بود که آن را نشانش دادند. هقهقهایش را شنیده بود. آرزوهایش را! ارمیا همه را میدانست جز اینکه چرا آیه در تنهایی هایش هم حجاب داشت!
ارمیا که از موهای #سپید شدهی بانویش نمیدانست! نمیدانست که غمها پیرش کردهاند! که اگر میدانست سه سال صبر نمیکرد!
آیه دستپاچه بود!
همه دستپاچه بودند جز ارمیا که بانویش را نگاه میکرد!
"به آرزویت رسیدی بانو؟ مبارک است..."
صدای زنگ در که آمد،آیه جان گرفت...
💚پایان فصل اول💚
اذنی بده، روی ارتش ما هم حساب کن
بیبی شام بلایم شتاب کن
این سیل کوفهی پیمانشکن که نیست
با خوِن این جماعت اشقی خضاب کن
ارتش که خواب ندارد برای تو
روی سه ساله دختر ما هم حساب کن
این رو سیاهی دنیا به آخر است
کاخ تمام بیصفتان را خراب کن
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸