6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️شگفتانه #محسن_چاوشی
در وصف #حاج_قاسم سلیمانی
🔘 موسیقی ، متن و تشبیه ها و تصویر سازی از سردار فوق العاده زیباست
آه از غمی که تازه شود با غمی دگر
#حتی_از_زائرانت_هم_هراس_دارند
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🔴 حق امام زمان بر مردم
در باب سوم كتاب «مكيال المكارم» از بين تمام حقوق، حقّ امام عليه السلام بر مردم از همه بزرگ تر و مهم تر است؛ چنانكه در كتاب روضه كافى نيز از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام روايت شده كه فرمودند:
«بزرگ ترين حقى كه خداوند متعال آن را واجب فرموده است، حقّ ولى است؛ «يعنى حقّ امام بر مردم».
حال كه چنين است پس بايد بدانى كه ما هر چقدر سعى كنيم، نمى توانيم حقّ آن حضرت را چنانكه بايد و شايد ادا كنيم؛ لكن بايد از آنچه كه مى توانيم، كوتاهى ننماييم؛ زيرا مطابق آيات و روايات، اين مطلب از جمله امورى است كه در روز قيامت از هر كسى پرسش و مؤاخذه خواهد شد. چنان كه در تفسير آيه شريفه: «ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ» و آيات ديگر، رواياتى وارد شده است.
📚آثار و برکات دعا براي امام زمان، ص۱۱
📌از کوتاهترين دعا برای بزرگترين آرزو غفلت نکنيم...
12.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زمان شاه مرغا، غاز بودن
تخمهها توشون پسته بود
توی نارنگیها 🍊 هم موز🍌 بود!!!
#شاه #انقلاب
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
🔴 زندگی دیگران را نابود نکنیم
جوانی از رفیقش پرسید : کجا کار میکنی ؟پیش فلانی، ماهانه چند میگیری؟ 5000. همهش همین؟ 5000 ؟ چطوری زندهای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه، خیلی کمه ! یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد ، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد ، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است.
زنی بچهای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت : به مناسبت تولد بچهتون، شوهرت برات چی خرید ؟ هیچی ! مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟! بمب را انداخت و رفت، ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و .... کار به دعوا کشید و تمام.
پدری در نهایت خوشبختی است، یکی میرسد و میگوید : پسرت چرا بهت سر نمیزند ؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟! و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار میکند
این است، سخن گفتن به زبان شیطان. در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛
چرا نخریدی؟
چرا نداری؟
یه النگو نداری بندازی دستت؟
چطور این زندگی را تحمل میکنی؟ یا فلانی را؟
چطور اجازه می دهی؟
ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و... اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم !
شر نندازید تو زندگی مردم. واقعا خیلی چیزا به ما ربطی نداره! کور ، وارد خانهی مردم شویم و کَر از آنجا بیرون بیاییم. مُفسد نباشیم.
8.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢چند دقیقه پای صحبتهای با ارزش شهید سرافراز سردار خادم صادق بنشینیم....
3.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تدارک دیدم برای هر ترسی : خدایی جز الله نیست
و برای هر هم و غمی: آنچه خدا خواهد...
و برای هر نعمتی: همه ستایش مخصوص خداست
و برای هر آسایشی: شکر خدا
و برای هر حادثه عجیبی: منزه است خدا...
و برای هر گناهی: استغفرالله
و برای هر مصیبتی : از خداییم و به سوی او بازمی گردیم
و برای هر تنگی سینه ای: خدا مرا کفایت است...
و برای هر قضا و قدری: توکل بر خدا
و برای هر دشمنی: پناه بر خدا...
و برای هر عبادت و معصیتی : هیچ قدرت و نیرویی نیست مگر حول و قوه خدای بلند مرتبه ....
چقدر این یک بند مناجات آروم می کنه آدمو تو خیلی از موقعیتا... لحظه ای از زندگی نیست که از خدا خالی باشه... همه چیز و همه چیز و همه چیز به ید قدرت خداست... حتی ... بگذریم
هرچند اثرات خاصی داره خوندن این عبارات ده بار در روز اما یک بار خوندن معنیش هم خیلی موثره...
📝شهید احمد کاظمی
امروز سالگرد شهادت شهید احمدکاظمی هست شادی روحشون #صلوات🌹
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت83 سكوت مطلقی بين ما حاكم شد ... نفسم توی سينه حبس شد ... حتی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مردی_در_آینه💗
قسمت 84
ساندرز متوجه من شد ...
چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد ...
این آدم جسور و بی پروا ... توی خودش خزیده بود ... خمیده ... آرنج هاش رو روی رانش تکیه کرده ... و توی همون حالت زمان زیادی بی حرکت نشسته ...
دست نورا رو ول کرد و اومد سمتم ... یک قدمی ... جلوی من ایستاد ...
نظرت برای اومدن عوض شده ...
🥺نمی تونستم سرم رو بیارم بالا ... هر چقدر بیشتر این رفتار آرامش ادامه پیدا می کرد ... بیشتر از قبل گیج می شدم ... و بیشتر از قبل حالم از خودم بهم می خورد ... صبرش کلافه کننده بود ...
نشست کنارم ...
چون فهمیدم اون شب چه اتفاقی افتاده دیگه نمی خوای بیای ...
🥺نمی تونستم چیزی بگم ... فقط از اون حالت خمیده در اومدم ... بی رمق به پشتی صندلی فرودگاه تکیه دادم ... ولی همچنان قدرت بالا آوردن سرم رو نداشتم ...
نگاهش چرخید سمت من ... نگاهی گرم بود ... و چشم هایی که بغض داشت و پرده🥺 اشک پشت شون مخفی شده بود ...
اتفاق سخت و سنگینی بود ... اینکه حتی حس کنی ممکن بوده بچه ات رو از دست بدی ... اونم بی گناه ...
و سکوت دوباره ...
اما یه چیزی رو می دونی...
اون چیزی که دست تو رو نگهداشت ... غلاف اسلحه ات نبود ...
همون کسی که به حرمت آیت الکرسی به من رحم کرد ... و بچه من رو از یه قدمی مرگ نجات داد ... همون کسیه که تمام این مسیر، تو رو تا اینجا آورده
🥺فرقی نمی کنه بهش ایمان داشته باشی یا نه ... تو همیشه بنده و مخلوق اون هستی ... تا خودت نخوای و انتخاب دیگه ای کنی ... رهات نمی کنه و ازت ناامید نمیشه ...
یه سال تمام توی برنامه های من و خانواده ام گره می اندازه ... تا تو رو با ما همراه کنه ... و همین که تو قصد آمدن می کنی، همه چیز برمی گرده سر جای اولش ...
انتخاب با خودته ... اینکه برگردی ... یا ادامه بدی ...
بلند شد و رفت سمت خانواده اش ... و دوباره دست نورا رو گرفت ...
مغزم گیج بود ... کلماتی رو شنیده بودم که هرگز انتظار شنیدن شون رو نداشتم ...
شاید برای کسی که وجود خدا رو باور داشت حرف های خوبی بود ... اما عقل من، همچنان دنبال یه دلیل منطقی برای گیر کردن اسلحه، توی اون غلاف سالم می گشت ...
سرم رو آوردم بالا و به رفتن اونها نگاه کردم ... نورا هر چند قدم یه بار برمی گشت و به پشت سرش نگاه می کرد ... منتظر بلند شدن من بود ...
از جا بلند شدم ... اما نه برای برگشت ... بی اختیار دنبال اونها ... در جواب چشم های منتظر نورا ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت 85
مثل بچه هايی كه پشت سر پدرشون راه می افتن، پشت سر دنيل راه افتاده بودم ... هنوز حس و حالم،
حال قبل از استانبول بود ... ساكت و آروم ... چيزی كه اصلاً به گروه خونی من نمی خورد ...
به اطراف و آدم ها نگاه می كردم ... اما مغزم ديگه دنبال علامت های سؤال و تعجب نمی گشت ... دنبال
جستجو برای چيزهای جديد و عجيب و تازه نبود ...🥺 حتی هنوز متوجه حس ترسيدن و وحشت قرار گرفتن
در كشور غريبه نشده بود ... هیچ ترسی ... هیچ هیجانی ... دریغ از ترشح قطره ای *آدرنالین ...
ساكت و آروم ... فقط من رو دنبال ساندرز پيش می برد ... تا بعد از ترخيص بار و ...زمانی به خودم اومدم كه دوست دنيل داشت به سمت ما می اومد ... چشم هام گرد شد ... پاهام خشك
... و كلاً بدنم از حركت ايستاد ...
هر دوشون به گرمی همديگه رو در آغوش گرفتن ... و من هنوز با چشم های متحير به اون مرد خيره شده
بودم ... و تازه حواسم جمع شد كه كجا ايستادم ...
بئاتريس ساندرز و نورا بهش نزديك تر از من بودن ... همون طور كه سرش پايين بود و نگاهش رو در
مقابل بئاتريس كنترل می كرد به سمت اونها رفت ...
دنيل اونها رو بهم معرفی كرد و اون با لبخند بهشون
خيرمقدم گفت ... صداش بلند نبود اما انگليسی رو سليس و روان صحبت می كرد ...
نورا دوباره با ذوق، عروسكش رو بالا گرفت و اون رو به عضو تازه وارد و جديد معرفی كرد ...
اسم عروسكم ساراست ...
دست با محبتی روی سر نورا كشيد و سر نورا رو بوسيد ...
خوش به حال عروسكت كه مامان كوچولوی به اين نازی داره ...
و ايستاد ...
حالا مستقيم داشت به من نگاه می كرد ... چشم توی چشم ... و من از وحشت، با سختی تمام، آب گلوم
رو فرو دادم ...
اومد سمتم ... دنيل هم همراهش ... و دستش رو سمت من بلند كرد ...
شما هم بايد آقای منديپ باشيد ... به ايران خوش آمديد ...
سريع دستش رو گرفتم و به گرمی فشار دادم ... نه از محبت و ارادت ... از ترس ... مغزم دائم داشت
هشدار می داد ...
با ماشين خودش اومده بود دنبال مون ... نمی دونستم مدلش چيه ...
در صندوق رو باز كرد ... خم شد و دستش رو جلو آورد تا اولين نفر، ساك من رو از دستم بگيره ... من به
صندوق نزديك تر بودم ... خيلی عادی دسته رو ول كردم و يه قدم رفتم عقب ...
🧳ساك رو گذاشت رفت سمت ساندرز ... اما دنيل مجال نداد و سريع خودش🧳 ساك رو برد سمت صندوق ...
پارچه شنل مانند بزرگی كه روی شونه اش بود رو در آورد ... تا كرد و گذاشت توی صندوق ... و درش رو
بست ... رفت سمت در راننده ...
بفرماييد ... حتماً خيلی خسته ايد ...
و من هنوز گيج می خوردم ... دنيل اومد سمتم ...تو بشين جلو ...
يهو چشم هام گرد شد و با وحشت برگشتم سمتش ...
- چرا من ... خودت بشين جلو ...
از حالت ترسيده و چشم های گرد من جا خورد و خنده اش گرفت ...
خانم من مسلمانه ...
تو كه نمی تونی بشينی كنارش ...
حرفش منطقی بود ...
سری تكان دادم و رفتم سمت در جلويی ... يهو دوباره برگشتم سمت دنيل ...
نظرت چيه من با تاكسی های اينجا بيام...
لبخند بزرگی روی لب هاش نشست ... خيلی آروم دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
نترس ... برو بشين ... من پشت سرتم ...
دلم می خواست با همه وجود گريه كنم ... 🥺
اگر روزی يه نفر بهم می گفت چنين جنبه هايی هم توی وجود من هست ... صد در صد به جرم تهمت به
يه افسر پليس بازداشتش می كردم ... اما اون روز ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸