✅ امام هادی علیه السلام:
🌟 بار خدایا! وعدهای را که به اهل بیت (ع) دادهای تحقّق بخش و زمین خود را با شمشیر قائم آنان پاک گردان
🌟 و به وسیله او، حدود تعطیل شده و احکام فرو نهاده و تغییر یافته ات را برپا دار
🌟 و به برکت وجود او، دلهای مرده را زنده ساز و خواستههای پراکنده را یک پارچه گردان
🌟 و زنگار ستم را از راه خود بزدای تا اینکه حقّ، با دست او، در زیباترین چهره اش آشکار شود
🌟 و در پرتو نور دولت او، باطل و باطل گرایان نابود شوند و چیزی از حقّ و حقیقت به واسطه ترس از هیچ انسانی، پوشیده نماند.
⬅️ «مصباح الزائر، صفحه ۴۸۰»
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت110 هر لحظه که می گذشت حالتش منقلب تر از قبل می شد ... آرام به چشم ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت111
🥺برگشتم سمت مرتضی ... كه حالا دقيق تر از هميشه داشت به حرف هام گوش می كرد ...
🥺 دقيقاً زمانی كه داشتم فكر می كردم كه آيا اين مرد، آخرين امام هست یا نه ... اين سؤال رو از من پرسيد درست وسط بحث ... جايی كه هنوز صحبت ما كامل به آخر نرسيده بود ... جز اين بود كه توی
همون لحظه متوجه شده بود دارم به چی فكر می كنم ...
دقيقاً توی همون نقطه دوباره ازم سؤال كرد چرا می خوای آخرين امام رو پيدا كنی...
و اين سؤال رو با ضمير غائب سؤال كرد ... نگفت چرا دنبال من می گردی ... در حالی كه اون من رو به
خوبی می شناخت ... و می دونست محاله با چنين جمله ای فكرم نسبت به هويت احتمالی عوض بشه ...
🥺می دونی چرا اين سؤال رو ازم پرس...
با همون اندوه و حسرت قبل، سرش رو در جواب نه، تكان داد 🥺
من برای پيدا كردن حقيقت دنبالش می گشتم ... و بهترين نحو، توسط خودش يا يكی از پيروان
نزديكش ... همه چيز برای من روشن شده بود ...
اگر اون جوان، حقيقتاً خود امام بود ... اون سؤال با اون شرايط، دو مفهوم ديگه هم به همراه داشت ...
اول اينكه به من گفت ... زمانی كه انسان ها برای شكستن شرط های مغزی آماده بشن، ظهور اتفاق می
افته ... و يعنی ... اگر چه اين ديدار، اجازه اش برای تو داده شده ... اما تو هنوز برای اينكه با اسم خودم
... و نسب و جايگاهم نسبت به رسول خدا من رو بشناسی آماده نيستی...
از دنيل قبلاً شنيده بودم افرادی هستند كه هدايت بی واسطه ايشون شامل حالشون شده ... 🥺اما زمانی كه
هويت رسماً براشون آشكار ميشه ديگه اذن ديدار بهشون داده نميشه ...
پس هر سؤالی می تونست نقطه صد در صد اتمام این ارتباط بشه ... چون من آماده نبودم .
و دومين مفهوم، كه شايد از قبلی مهمتر بود اين بود كه ... من حقيقت رو پيدا كرده بودم ... به چيزی كه
لازمه حركت من بود رسيده بودم ... و در اون لحظات 🥺می خواستم مطمئن بشم چهره مقابلم به آخرين
امام تعلق داره یا نه ... و دقيقاً اون سؤال نقطه هشدار بود مطرح شدنش درست زمانی كه داشتم به
چهره اش فكر می كردم ... يعنی چرا می خوای مطمئن بشی اين چهره منه ... يعنی اين فهميدن و
اطمينان برای تو چه سودی داره توماس ...
اين سؤال نبود ... ايجاد نقطه فكری بود ...
شناختن چهره چه اهميتی داره ... وقتی من هنوز اجازه اين رو نداشته باشم كه رسماً با اسم امام، نسب امام و به عنوان پيرو امام باهاش صحبت كنم...
پس چيزی كه اهميت داره و من بايد دنبالش باشم شناخت چهره امام نيست ... ماهيت وجودی امام
هست ... چيزی كه بهش اشاره كرده بود ...
🥺تبعيت ...
و اين چيزی بود كه تمام مسير برگشت رو پياده بهش فكر می كردم ... دقيقاً علت اينكه بعد از هزار سال
هنوز ظهور اتفاق نيوفتاده ...
انسان ها به صورت شرطی دنبال می گردن ... و اين شرط فقط در چهره خلاصه شده ... كاری كه شيطان
داشت در اون لحظه با من هم می كرد ... ذهنم رو از ماهيت تبعيت و مسئوليت ... داشت به سمتی سوق
می داد كه اهميت نداشت ...🥺 چهره اون جوان حاشيه وجود و حركت ... و علت غيبت هزارساله اش بود ...
ظهور اون، ظهور چهره اش نيست ... ظهور ماهيت تفكرش در ميان انسان هاست ... نه اينكه براساس
يك ميل باطنی كه منشأ نامشخصی داره ... به دنبالش باشن ...
يعنی اين باور و فكر در من ايجاد بشه كه بتونم به هر قيمتی اعتماد خدا رو به دست بيارم ... يعنی بدونم
شيطان، هزار سال برای كشتن اون مرد برنامه ريخته تا روزی سربازانش اين هدف رو عملی كنن ...
پس منم ايمان داشته باشم جان اون از جان من مهمتره ... خواست اون از خواست من مهمتره ... تا خدا
به من اعتماد كنه و حفظ جان جانشينش رو در دستان من قرار بده ... آيا من اين قدرت رو دارم كه عامل
بر خواست و امر خدای پسر پيامبر باشم...
اون سؤال ، سر منشأ تمام اين افكار بود ... و من، در اون لحظه هيچ جوابی نداشتم ...
سوالی كه هر سه این مباحث رو در مقابل من قرار داد ... و غیر مستقیم به من گفت ... تا زمانی كه این
شایستگی در وجودم ايجاد نشه و از اينها عبور نكنم ... حق ندارم بيشتر از حيطه و اجازه ام وارد بشم ...
و من هنوز حتی قدرت پاسخ دادن بهش رو هم ندارم ...
چند قدم رفتم سمتش ... حالا ديگه فاصله ای بين ما نبود ...
ـ و مرتضی ... از اينجا به بعد، گوش من به تو تعلق داره ... شايد زمان چندانی از آشنايی ما نمی گذره اما
شك ندارم انسان شايسته ای هستی ...
می خوام بهت اعتماد كنم ... و قلب و باورم رو برای پذيرش اسلام در اختيارت بذارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت112
نفس عميقی از ميان سينه اش كنده شد ... برای لحظاتی نگاهش رو از من گرفت و دستی به محاسن
نمناكش كشيد ... و صورتش رو با دستمال خشك كرد ...
تو اولين كسی هستی كه قبل از شناخت اسلام، ايمان آورده ... حداقل تا جايی كه الان ذهن من ياری
می كنه ... مخصوصاً الان توی اين شرايط ...
🥺حرف ها و باوری رو كه تو توی اين چند ساعت با عقل و معرفت خودت بهش رسيدی ... خيلی ها بعد از
سال ها بهش نميرسن ...
من نه علم اون فرد رو دارم ... نه معرفت و شناختش رو ...
🥺قد علم و معرفت كوچيك خودم، شايد بتونم چيزی بگم ... اونم تا اينكه چقدر درست بگم يا نه ...
مشخص بود داره خودش رو می سنجه و حالا كه پای چنين شخصی وسط اومده، در قابليت های خودش
دچار ترديد شده ... بهش حق می دادم ... اون انسان متكبر و خودبزرگ بينی نبود ... برای همين هم
انتخابش كردم ... انسانی كه بيش از حد به قدرت فكر و شناخت خودش اعتماد داشته باشه و خودش و
فكرش رو معیار سنجش حقيقت قرار بده ... همون اعتماد سبب نابوديش ميشه ...
اما جای اين سنجش نبود ... اگر اون جوان، واقعا آخرين امام بود ... سنجش صحيحی نبود ... و اگر نبود،
من انتظار اين رو نداشتم مرتضی در اون حد باشه ... همين كه به صداقت و درستيش در اين مدت اعتماد
پيدا كرده بودم، برای من كفايت می كرد ...
نشستم كنارش ... قبل از اينكه دستم رو برای هدايت بگيره ... اول من بايد بهش كمك می كردم ...
آقا مرتضی ... انسان ها براساس كدهای ذهنی خودشون از حقيقت برداشت و پردازش می كنن ...
نگران نباشيد ... ديگه الان با اعتمادی كه به پيامبر پيدا كردم ... می دونم اگه نقصی به چشم برسه ...
اون نقص از اشتباه كدها و پردازش مغز و ذهن ماست ...
اگه چشمان ناقص من، نقصی رو ببينه یا... در چیزی كه می شنوم واقعاً نقصی وجود داشته باشه ... اون
رو ديگه به حساب اسلام نمی گذارم ... فقط بيشتر در موردش تحقيق می كنم تا به حقيقتش برسم ...
لبخند به اون چهره غم زده برگشت ... با اون چشم های سرخ، لبخندش حس عجيبی داشت ... بيش از
اينكه برخواسته از رضايت و شادی باشه ... مملو و آكنده از درد بود ...
شما تا حالا قرآن رو كامل خوندی...
نه ...
دستش رو گذاشت روی زانو و تكيه اش رو انداخت روش ... بلند شد و عباش رو روی شونه اش مرتب
كرد ...
به اميد خدا ... تا صبحانه بخوری و استراحت كنی برگشتم ...و رفت سمت در ...
🥺مطمئن بودم خودش هنوز صبحانه نخورده ... اما با اين حال و روز داره به خاطر من از اونجا ميره ...
نمی دونستم درونش چه تلاطمی برپاست كه چنين حال و روزی داره ... شايد برای درك اين حالت بايد
مثل اون شيعه زاده می بودم ... كسی كه از كودكی، با نام و محبت پيامبر و فرزندانش به دنيا اومده ...
اون كه از در خارج شد، بدون اينكه از جام تكان بخورم، روی تخت دراز كشيدم ... شرم از حال و روز
مرتضی، اشتها رو ازم گرفت ...
تسبيح رو از جيبم در آوردم ... دونه هاش بدون اينكه ذكر بگم بين انگشت هام بازی بازی می كرد ... می
رفت و برگشت ... و بالا و پايين می شد ... كودكی شادی نداشتم اما می تونستم حس شادی كودكانه رو
درونم حس كنم ...
تسبيح رو در مچم بستم و دست هام رو روی بالشت، زير سرم حائل كردم ...
كدهای انديشه ... بُعد سوم ... اسلام ... ايمان ... مسئوليت ... تبعيت ... مسير ...
به حدی در ميان افكارم غرق شده بودم كه اصلاً نفهميدم ... كی خستگی روز و شب گذشته بر من غلبه
كرد ... و كشتی افكارم در ساحل آرامش پهلو گرفت ...
تنها چيزی كه تا آخرين لحظات در ميان روحم جريان داشت ... يك حقيقت و خصلت ساده وجود من بود
... چيزی به اسم سخت برام معنا نداشت ... وقتی تصميم من در جهت انجام چيزی قرار می گرفت ...
هيچ وقت آدم ترسويی نبودم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت113
با چند ضربه بعدی به در، کمی هشیارتر، پهلو به پهلو شدم ... تا چشمم به ساعت دیواری افتاد یهو حواسم جمع شد و از جا پریدم ... ساعت 2 بود و قطعاً مرتضی پشت در .
با عجله بلند شدم و در رو باز کردم ... چند قدمی دور شده بود، داشت می رفت سمت آسانسور که دویدم توی راهرو و صداش کردم ... چشمش که بهم افتاد خنده اش گرفت ... موی ژولیده و بی کفش ...
خودمم که حواسم جمع شد، نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... دستی لای موهام کشیدم و رفتیم توی اتاق ...
نهار خوردی ...
🥺مشخص بود صبحانه هم نخورده ... خندید و هیچی نگفت ... کیفش رو گذاشت روی میز و درش رو باز کرد ... یه کادو بود ...
هدیه من به شما ...
با لبخند گرفت سمتم ...
بازش که کردم قرآن بود ...
همونطور قرآن به دست نشستم روی تخت و صفحه اول رو باز کردم ... چشمم که به آیات سوره حمد افتاد بی اختیار خنده ام گرفت ... خنده ای به کوتاهی یک لبخند ... اون روز توی اداره، این آیات داشت قلبم رو از سینه ام به پرواز در می آورد و امروز من با اختیار داشتم بهشون نگاه می کردم
توی همون حال، دوباره صدای در بلند شد ... این بار دنیل بود ... چشمش به من افتاد که قرآن به دست روی تخت نشستم، جا خورد ... اما سریع خودش رو کنترل کرد ... کی برگشتی... خیلی نگرانت شده بودیم ...
صبح ...
دوباره نگاهی به من و قرآنِ دستم انداخت
ـ پس چرا برای صبحانه نیومدی ...
نگاهم برگشت روی مرتضی که حالا داشت متعجب بهم نگاه می کرد ... هنوز اندوه و دل گرفتگی از پشت پرده چشم هاش فریاد می کشید🥺 ... نگاهم برگشت روی دنیل و به کل موضوع رو عوض کردم ...
بریم رستوران ... شما رو که نمی دونم ولی من الان دیگه از گرسنگی میمیرم ... دیشب هم درست و حسابی چیزی نخوردم ..
دنیل از اتاق خارج شد ... و من و مرتضی تقریباً همزمان به در رسیدیم ... با احترام خاصی دستش رو سمت در بالا آورد بفرمایید ...
🥺از بزرگواری این مرد خجالت کشیدم ... طوری با من برخورد می کرد که شایسته این احترام نبودم ... رفتارش از اول محترم و با عزت بود اما حالا 🥺
چشم در چشم مرتضی یه قدم رفتم عقب و مصمم سری تکان دادم ...
بعد از شما ...
چند لحظه ایستاد و از در خارج شد ...
موقع نهار، دنیل سر حرف رو باز کرد و موضوع دیشب رو وسط کشید ...
تونستی دوستی رو که می گفتی پیدا کنی ... نگران بودم اگه پیداش نکنی شب سختی بهت بگذره ...
نگاه مرتضی با حالت خاصی اومد روی من ... لبخندی زدم و آبرو بالا انداختم ...
اتفاقاً راحت همدیگه رو پیدا کردیم ... و موفق شدیم حرف هامون رو تمام کنیم ...
می دونستم غیر از نگرانی دیشب، حال متفاوت امروز من هم براش جای سؤال داشت ... برای دنیل احترام زیادی قائل بودم اما ماجرای دیشب، رازی بود در قلب من ... و اگر به کمک عمیق مرتضی نیاز نداشتم و چاره ای غیر از گفتنش پیش روی خودم می دیدم ... شاید تا ابد سر به مهر باقی می موند ...
صحبت با اون آقا این انگیزه رو در من ایجاد کرد از یه نگاه دیگه ... دوباره درباره ی اسلام تحقیق کنم ...
لبخند و رضایت خاصی توی چهره دنیل شکل گرفت ... اونقدر عمیق که حس کردم تمام ناراحتی هایی که در اون مدت مسببش بودم از وجودش پاک شد ... با محبت خاصی برای لحظات کوتاهی به من نگاه کرد و دیگه هیچی نگفت ...
مرتضی هم که فهمید قصد گفتنش رو به دنیل ندارم دوباره سرش رو پایین انداخت و مشغول شد ... حالا اون، مثل حال دیشب من داشت به سختی لقمه های غذا رو فرو می داد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت114
خانواده ساندرز و مرتضی برنامه دیگه ای داشتن اما من می خواستم دوباره برم حرم ... حرم رفتن دیشبم با امروز فرق زیادی داشت🥺
دیروز انسان دیگه ای بودم و امروز دیگه اون آدم وجود نداشت ... می خواستم برای احترام به یک اولی الامر به حرم قدم بزارم
مرتضی بین ما مونده بود ... با دنیل بره یا با من بیاد ...
کشیدمش کنار ...
شما با اونها برو ...
من مسیر حرم رو یاد گرفتم ... و جای نگرانی نیست ... می خوام قرآنم رو بردارم و برم اونجا ... نیاز به حمایت اونها دارم برای اینکه بتونم حرکت با بینش روح رو یاد بگیرم
دو بُعد اول رو می شناختم اما با بُعد سوم وجودم بیگانه بودم ... حتی اگر لحظاتی از زندگی، بی اختیار من رو نجات داده بود یا به سراغم اومده بود ... من هیچ علم و آگاهی ای از وجودش نداشتم 🥺
و از جهت دیگه، حرکت من باید با آگاهی و بصیرت اون پیش می رفت ... و می دونستم این نقطه وحشت شیطان بود ... همون طور که حالا وقتی به زمان قبل از سفر نگاه می کردم به وضوح رد پای شیطان رو می دیدم ... زمانی که با تمام قدرت داشت من رو به جهت مخالف جریان می کشید ... و مدام در برابر دنیل قرار می داد ...
من اراده محکم و غیر قابل شکستی داشتم اما شرط های من در جهات دیگه ای شکل گرفته بود ... و باید به زودی آجر آجر وجود و روانم رو از اول می چیدم ...🥺 خراب کردن این بنیان چند ده ساله کار راحتی نبود ... به خصوص که می دونستم به زودی باید با لشگر دشمن قدیمی بشر هم رو به رو بشم ... این نبرد همه جانبه، جنگی نبود که به تنهایی قدرت مقابله با اون رو داشته باشم ...
مقابل ورودی صحنه آینه ایستادم ... چشم هام رو بستم و دستم رو گذاشتم روی قلبم می دونم صدای من رو می شنوید ... همون طور که تا امروز صدای دنیل و بئاتریس رو شنیدید ... و همون طور که اون مرد خدا رو برای نجات من فرستادید
من امروز اینجا اومدم نه به رسم دیشب ... که اینجام تا بنیان وجودم رو از ابتدا بچینم ... و می دونم که اگه تا این لحظه هنوز مورد حمله شیطان قرار نگرفته باشم ... بدون هیچ شکی تا لحظات دیگه به من حمله می کنن تا داده های مغزم رو به چالش بکشن 🥺... و مبنایی رو که در پی آغاز کردنش اینجام آلوده کنن ...
چشم هام رو باز کردم و به ایوان آینه خیره شدم ...
🥺پس قلب و ذهنم رو به شما می سپارم ... اونها رو حفظ کنید و من رو در مسیر بُعد سوم یاری کنید ... و به من یاد بدید هر چیزی رو که به عنوان بنده خدا ... و تبعه شما باید بدونم ... و باید بهش عمل کنم ...
قرآن رو گرفتم دستم و گوشه صحن، جایی برای خودم پیدا کردم ... صفحات یکی پس از دیگری پیش می رفت و تمام ذهنم معطوف آیات بود ... سؤال های زیادی برابرم شکل می گرفت اما این بار هیچ کدوم از باب شک و تردید نبود ... شوق به دانستن، علم به حقیقت و مفهوم اونها در وجود من قرار داشت ...
با بلند شدن صدای اذان، برای اولین بار نگاهم رو از میان آیات بلند کردم ... هوا رنگ غروب به خودش گرفته بود ... کمی شانه ها و گردنم رو تکان دادم و دوباره سرم رو پایین انداختم ...
بیشتر از دو سوم صفحات قرآن رو پیش رفته بودم که حس کردم یه نفر کنارم ایستاده و داره بهم نگاه می کنه ... سریع نگاهم رفت بالا ... مرتضی بود که با لبخند خاصی چشم ازم برنمی داشت ... سلام کرد و نشست کنارم ...
دیدم هتل نیستی حدس زدم باید اینجا پیدات کنم ...
ـ به این زودی برگشتید ...
خنده اش گرفت ...
ـ زود کجاست ... ساعت از 9 شب گذشته ... تازه تو این نور کم نشستی که چشم هات آسیب می بینه ... حداقل می رفتی جلوتر که نور بیشتری روی صفحه باشه ...
بدجور جا خوردم ... سریع به ساعت مچیم نگاه کردم ... باورم نمی شد اصلاً متوجه گذر زمان نشده بودم ...
چه همه پیش رفتی ...
نگاهم برگشت روی شماره صفحه و از جا بلند شدم ...
روی بعضی از آیات خیلی فکر کردم ... دفعه بعدی که بخوام قرآن رو بخونم باید یه دفترچه بردارم و سؤال هام رو لیست کنم ...
چند لحظه مکث کردم ...
ـ برنامه ات برای امشب چیه ...
ـ می خوای جایی ببرمت ..
با شرمندگی دستی پشت گردنم کشیدم و نگاه ملتمسانه ای بهش انداختم ...
نه می خوام تو بیای اونجا ...
با صدای نسبتاً آرامی خندید و محکم زد روی شونه ام ...
آدمی به سرسختی تو توی عمرم ندیدم ... زنگ میزنم به خانوم میگم امشب منتظر نباشن ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت115
یه لحظه پام سست شد و بدجور چهره ام توی هم فرو رفت ... به حدی که چیزی برای مخفی کردن وجود نداشت ... مرتضی چند لحظه با حالتی متعجب بهم خیره شد
ـ حرف بدی زدم ...
نه ...
🥺 و به راه خودم ادامه دادم ... بی اختیار دندان هام رو با تمام قدرت رو هم فشار می دادم ... شاید سفت شدن عضلات صورتم از بیرون، به راحتی با چشم دیده می شد ... حس کردم قدم های مرتضی به صلابت قبل نیست ... نیم قدمی جلوتر حرکت می کردم، مکث کردم و برگشتم سمتش ... حدسم درست بود ... می شد حال گرفته من رو با تخفیف چند درصدی توی چهره مرتضی دید ... ذهنش به شدت درگیر شده بود ...
نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم ...
🥺 به خاطر من ناراحت نباش ... دست خودم نیست ... با وجود اینکه این یه جمله تعریفیه اما هر بار که کسی اون رو بهم میگه حالم زیر و رو میشه ... شاید به خاطر اینکه همه پدرم رو به این خصلت می شناختن ... و اون هم همیشه سرم فریاد می زد ...
سرسخت باش پسره ی بی عرضه ... تو مثل یخ با یه حرارت آب میشی، به هیچ دردی نمی خوری ...
مرتضی هنوز نیم قدمی، پشت سر من حرکت می کرد ... توی حرکت نمی تونستم صورتش رو ببینم ... ایستادم تا چهره به چهره شدیم ...
ـ شاید مثل پدرم نشدم و از این بابت خوشحالم ... اما خصلت سرسختی من به اون رفته ... وقتی بین خودمون صفت مشترک پیدا می کنم، حس تنفری رو که از اون دارم برمی گرده روی خودم ...
و ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
هر چند، این یه بار رو باید اقرار کنم، از اینکه این صفت رو به ارث بردم خوشحالم ... اگه به خاطر این صفت نبود، شاید الآن اینجا نبودم
از چشم هاش مشخص بود حالا قدرت درک علت ناراحتی من رو داشت ... توی تمام دنیا، افرادی که از زندگی من خبر داشتن به تعداد انگشت های یه دست هم نمی رسیدن ... و حالا مرتضی هم یکی از اونها بود..
مادرت چطور ...
خنده تلخی رو که سعی می کردم برای تمرین هم که شده یه بار انجامش بدم ... روی لبم نیومده خشک شد ... راه افتادم تا کمتر نگاه مون در هم گره بخوره ...
از مادرم بیشتر متنفرم ... به خاطر نجات خودش یه بچه ۵، ۶ ساله رو ول کرد و رفت ...
زندگی با پدرم وحشتناکه ... و طلاق گرفتن از کسی با نفوذ و وجهه اجتماعی پدرم از اون هم سخت تر ... اما وقتی یه آدم سی و چند ساله نمی تونه یه شرایطی رو تحمل کنه، چطور یه بچه بی دفاع و تنها می تونه ... اون حتی یه لحظه ام به من فکر نکرد ... به من که بچه اش بودم ... از پوست و گوشت واستخوانش ...
با وجود گریه و التماس من، یه روز وسائلش رو جمع کرد و رفت ...🥺 بهش التماس می کردم من رو هم با خودش ببره ... ولی اون با یه ضرب، دسته ساکش رو توی دست من بیرون کشید و رفت ...
تمام روز رو توی خونه از تنهایی و ترس گریه کردم تا نزدیک غروب که پدرم اومد ... وقتی هم که اومد تمام شب رو به خاطر فریادهای اون از ترس گریه کردم ... تقریباً کل وسائل دکور رو از خشم توی در و دیوار شکست ...
می دونی چی برام دردناک تر بود ... اینکه با وجود تمام اون سال های وحشتناک، من توی قلبم بخشیدمش ... بزرگ تر که شدم با خودم گفتم حتماً هیچ راه دیگه ای نداشته جز اینکه تنهایی فرار کنه ... اما حتی وقتی من به سن قانونی رسیدم نیومد سراغم ... می دونست خونه پدرم کجاست اما حتی برنگشت ببینه چه بلایی سر من اومده ...
بچه نابغه ای که مجبور میشه 16 سالگی از خونه فرار کنه ... برعکس نابغه های هم سن و سالش که برای ورود به بهترین کالج ها و گرفتن بورسیه شبانه روز تلاش می کنن ... میشه یه بچه خیابون خواب ...
🥺بغض سنگینی راه گلوم رو بست ...
ـ بعد از خوندن آیات قرآن ... حالا که دارم به گذشته فکر می کنم ... در تمام این سال ها من جز خدا هیچ کسی رو نداشتم ... و با بی انصافی تمام ... مثل یه احمق، چشم هام رو روی وجود داشتنش بستم ... "و ما از رگ گردن به شما نزدیک تریم"
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت116
بعد از شام سریع برگشتیم توی اتاق ... من صبح رو خوابیده بودم، مرتضی نه ... اما با این وجود، خستگی ناپذیر در برابر امواج پر تلاطم سؤال های من استقامت می کرد ... آرام و واضح بهشون جواب می داد و سؤال پیج شدن ها آزارش نمی داد ...
وقتی هم به سؤالی می رسید که جواب قطعی براش نداشت ... خیلی راحت توی
دفترچه جیبیش می نوشت ... شماره می زد و بعضی هاش رو ستاره دار می کرد تا با اولویت بیشتری بهشون رسیدگی کنه ... و گاهی می خندید که ...
تا حالا از این دید بهش نگاه کرده بودم ... باید از این نگاه هم بررسیش کنم ...
چند لحظه ساکت شدم و بهش خیره شدم ...
چیزی شده ...
سرم رو به علامت نه تکان دادم و موضوع بعدی رو وسط کشیدم ...
نگاه اون لحظات من به مرتضی، نگاه تحسین و اعتماد بود ... کسی که به راحتی می تونست بگه نمی دونم و شجاعت این رفتار رو داشت ... پس می شد به دانسته هاش اعتماد کرد ... هر چقدر هم، نقص فردی می تونست در چنین فردی وجود داشته باشه اما ضریب اعتماد غلبه داشت ... و من خوشحال بودم از اینکه مقابل اون قرار داشتم...
تقریباً یه ساعتی فصل جدید صحبت های ما طول کشید ... و شروعش با این جمله بود ...
اتفاقاً در نزدیکی ماه رمضان هستیم ... این ماه قمری که تموم بشه ... ماه بعدی رمضانه ...
دست کرد توی کیفش و یه دفترچه دیگه رو در آورد ...
این مطالب رو برای منبر رفتن های امسال در آوردم ...
فضیلت رمضان ... آداب و شیوه روزه ... مهمانی خدا ... شب قدر ... توبه ... بخشش گناهان ... رقم خوردن سرنوشت یک ساله انسان ... ضربت خوردن امام علی علیه السلام در محراب ... و شهادت در شب قدر ...
اون خیلی عادی در مورد تمام این مطالب صحبت می کرد ... و برای من که تمام این مفاهیم بسیار غریب و ناآشنا بود ... حکم دریای بی پایانی رو داشت که داشتم توش غرق می شدم ... و نمی دونستم از کدوم طرف باید برم ... شاید کمی عجله داشتم و نباید با این سرعت به دل دریا می زدم ... بین اون حجم از مفاهیم و معارف گیج شده بودم ...
همون طور که روی تخت نشسته بودم، بدنم رو رها کردم ... و به سقف خیره شدم ...
ـ خسته شدی...
نه ... یکم گیجم ... نمی تونم این همه مفهوم و ارزش رو درک کنم ... اینکه یه ماه گرسنگی و تشنگی چرا اینقدر ارزشمنده که این همه از طرف خدا بهش توجه شده باشه
کسی که در کعبه به دنیا اومده شأن بالایی داره ... و زمان شهادتش هم در چنین ایامی قرار گرفته که این قدر از طرف خدا بهش اهمیت داده شده ... این می تونه از قداست خاص این ایام باشه ...
اما نمی تونم حلقه های گمشده ذهنم رو پیدا کنم ... و اینکه چرا اینطوریه...
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت ...
الان نمازه ... نماز رو که خوندم اگه خواستی ادامه میدیم ...
اون رفت وضو بگیره ... و من برای لحظاتی چشم هام رو بستم ... بدون اینکه بخوابم ... و دوباره از اول همه چیز رو توی سرم تکرار کردم ... مطالب رو کنار هم می چیدم و مرتب می کردم ... اما تا می خواستم تصویر کامل حقیقت رو ببینم، چیزی اون رو برهم می زد ... مثل تصویر روی آب، که با موج برداشتن بهم می ریخت ... یا آینه ای که ناگهان بخار می گرفت ...
بعد از تمام شدن نماز مرتضی، دوباره حرف ما ادامه پیدا کرد ... این بار روی سؤال ها و موضوعات دیگه ... مغزم دیگه ظرفیت صحبت در مورد رمضان و روزه گرفتن رو نداشت ... نیاز داشتم سر فرصت دوباره همه چیز رو بررسی کنم ...
صبحانه رو که خوردیم، با خانواده ساندرز راهی حرم شدیم ... اون روز، آخرین روز حضور ما در قم بود ...
اونها دوباره برای زیارت وارد حرم شدن ... و جای من همچنان گوشه صحن بود ... هر چند در حال پیشرفت بودم اما هنوز حدم، فرق چندانی نداشت ... چند دقیقه بدون اینکه چیزی از میان ذهنم عبور کنه فقط به گنبد و ایوان خیره شدم ...
می تونم براساس پذیرش حقانیت اسلام، رمضان و روزه گرفتن رو هم قبول کنم ... اما می خوام واقعاً بفهمم و با چشم حقیقت، همه چیز رو ببینم ... اگه این درخواست به اندازه وسع فعلی من هست ... ازتون می خوام ذهنم رو باز کنید تا اون رو ببینم ...
🥺آخرین زیارت ...
و از صحن که خارج شدیم ناگهان، فکری مثل شهاب از میان افکارم عبور کرد
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۲۵ دی ۱۴۰۲
میلادی: Monday - 15 January 2024
قمری: الإثنين، 3 رجب 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت امام هادی علیه السلام، 254ه-ق
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیه السلام
▪️10 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
▪️12 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها
▪️22 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
▪️23 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام
🛑 پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
از نشانه هاى شقاوتاند: خشكى چشم، قساوت قلب، آزمندى شديد در طلب دنيا و ادامه دادن به گناه
📚 الكافی، جلد ۲، صفحه ۲۹۰
#حدیث
🔖 از خاطرات شهید_علی_آقاعبداللهی
✍ درسوریه به ابوامیر معروف بود. همیشه برای رزم آماده بود، به همین خاطر خود را از فاوا مخابرات رسانده بود به خط و عضو اطلاعات شده بود.
روز ٢٢ دیماه نودوچهار ساعت١٧، درست فردای روزی که بچههای گردان فاتحین نوبت بهنوبت با ایثار و رشادت مثالزدنی خود را فدای عمه سادات می کردند، طاقت نیاورد و با چند نیروی سوری به خط زد.
فردای آن روز یکی از دوستانش به مقر می آید و سراغش را می گیرد؛ دوستانش می گویند: ابوامیر گل کاشت و جاموند…. حالا ابوامیر به ” شیرخان طومان ” معروف است.
فرازی از وصیت_نامه
«خواسته من از شما این است که لحظه ای از ولایــت و خط رهبری جدا نشوید»
و دوست دارم عشق به ولایت و روحیه جهادی را در دل فرزندم زنده نگه دارید و برای امیر حسین عزیزتر از جانم دعا می کنم شهید راه اسلام و ولایت شوی…
✍ ۲۳ دی ماه هشتمین سالگرد شهادت
#شهید_علی_آقا_عبداللهی...🌷🕊
شادی روح مطهر همه شهدا و ایشون صلوات و فاتحه ایی هدیه نماییم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 #شهادت_امام_هادی(ع)
♨️نذر مادر متوکل عباسی برای امام هادی(ع)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #رفیعی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
💚دائم سوره قلهو اللهاحد را بخوانید
و ثوابش را هدیه کنید به #امام_زمان
💔این کار عمر شما را با برکت میکند
و
💔 مورد توجه خاص حضرت
قرار میگیرید•
#آیتالله_بهجت رحمه الله علیه⚘
نماز سکوی پرواز 36.mp3
4.95M
#نماز 36
❣هر چقدر روحت وسیع تر ميشه؛
بیشتر طاقت نشستن روی سجاده رو پیدا میکنی!
عاشق تر وآرام تر!
می شینی روبروی خدا؛
تو و خدا...دونفری باهم،
بعداز نماز وقتشه؛باهاش حرف بزن
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#دشمنانی_که_دوست_شدند!!
🌷حسین در کردستان فرمانده محور دزلی بود، همیشه کوملهها را زیر نظر داشت، آنان از حسین ضربههای زیادی خورده و برای همین هم برای سرش جایزه گذاشته بودند. یک روز سر راه حسین کمین گذاشتند. او پیاده بود، وقتی متوجه کمین کوملهها شد، سریع روی زمین دراز کشید و سینهخیز و خیلی آهسته خودش را به پشت کمین کشید و فردی را که در کمینش بود به اسارت درمیآورد.
🌷به او گفت: حالا من با تو چکار کنم؟ کومله در جوانان گفت: نمیدانم، من اسیر شما هستم. حسین گفت: اگر من اسیر بودم، با من چه میکردی؟ کومله گفت: تو را تحویل دوستانم میدادم و بیست هزار تومان جایزه میگرفتم. حسین گفت: اما من تو را آزاد میکنم. سپس اسلحه او را گرفته و آزادش کرد. آن شخص، فردای آن روز حدود سی نفر از کوملهها را پیش حسین آورد و تسلیم کرد. آنها همه از یاران حسین در جنگ تحمیلی شدند.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید حسین قجهای فرمانده دلاور گردان سلمان فارسی
منبع: سایت ستاد مرکزی راهیان نور کشور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌑زندان واقعی امام هادی(ع)
▪️زندان امام دهم ،حضرت امام علي النقي الهادي عليه السلام، در 5 کیلومتری شمال شهر سامرا بین قصر و زندان قرار دارد. که حدود 30 پله به زير زمين راه دارد.اين زندان كه به صورت كانال زير زميني است،بسيار طولاني و تو در تو است و ارتفاع آن حدودا يك متر است. این زندان طوری ساخته شده است که نميتوان در آن ايستاد و بايد به حالت ركوع در آن راه رفت،تا نه بتوان خوابید و نه بتوان درست نشست!
#شهادت_امام_هادی(ع) 🥀
#تسلیت_باد🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ماجرای شنیدنی #جعفر_پلنگ و غذای حضرتی
👈روایت شنیدنی مسئول غذای حضرتی حرم امام رضا علیهالسلام
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت116 بعد از شام سریع برگشتیم توی اتاق ... من صبح رو خوابیده بودم، مر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مردی_در_آینه💗
قسمت117
چطور تا الان به ذهنم نرسیده بود ...
نگاه همه برگشت سمت من ... تازه حواسم جمع شد از شدت هیجان، جمله ام رو بلند تر از فضای داخل ذهنم گفتم ... بدون اینکه درصد بالای ضایع شدن رو به روی خودم بیارم، نگاهم اومد روی مرتضی ...
جایی هست بتونم نوت استیک بخرم...
یه چند لحظه متعجب بهم نگاه کرد ...
کنار حرم یه پاساژه ...
اگه باز باشه مرکز لوازم تحریر و کتابه ...
و راه افتادیم سمت پاساژ ... بین اکثر مغازه های بسته ... چند تا از مغازه های لوازم التحریر و طبقه پایین باز بود ... در اوج تعجب مرتضی و فروشنده، 10 تا بسته برداشتم ... از مغازه که اومدیم بیرون، دنیل و بئاتریس طبقه پایین بودن ... بیشتر مغازه های اونجا، چیزهایی داشت که برای من آشنا نبود ... پارچه های چارخونه سیاه و سفید ... پارچه های سربند مانندی که روش چیزی نوشته شده بود ... و ....
محو دیدن اونها بودن که از پله ها اومدیم پایین ... تا چشم دنیل به ما افتاد ... از بین اونها پارچه ای رو بیرون کشید ... با پارچه ای توی دست بئاتریس و تصویری از رهبر ایران که روی قاب چوبی کوچکی نقش بسته بود ...
به ایشون بگو ما اینها رو برمی داریم ...
خرید اون تصویر برای من مفهوم داشت ... اما اون پارچه های باریک ...
مرتضی با لبخند خاصی بهشون نگاه کرد ...
می دونید این سربندها چیه...
نه ... به خاطر نوشته های روش می خواستیم برشون داریم ...
وارد مغازه شد تا قیمت اونها رو حساب کنه ... و من خیلی آروم رفتم سمت دنیل ...
ـ مگه چی روش نوشته...
یا اباعبدالله ...
مال بئاتریس هم یا فاطمه الزهراست ...
می تونی این حروف رو بخونی ...
در جواب نه ... سری تکان داد ...
ـ فقط اسامی پیامبر، اهل بیت و یه سری از کلمات رو می دونم توی زبان عربی چطور نوشته میشه ...
یه ساعت و نیم بعد ... اتاق ها رو تحویل دادیم و راهی تهران شدیم ... باید به پرواز بعد از ظهر می رسیدیم ... تهران ـ مشهد ...
و مرتضی تمام مسیر رو درباره اون سربندها توضیح می داد ... مفاهیمی که با اونها گره خورده بود ... شهید و شهادت ... تفاوت بین ارتش، بسیج و سپاه ... و شروع کرد به گفتن خاطرات و حرف هایی از اونها 🥺
روحیه های گرم و صمیمی ... از خود گذشتگی نسبت به همدیگه و حتی افرادی که اونها رو نمی شناختن ... ماجرای میدان مین، وقتی برای اینکه چه کسی اول از اون عبور کنه از هم سبقت می گرفتن ... باز کردن راه برای اون نفر پشت سری که شاید حتی اسمش رو هم نمی دونستن ... 🥺🥺
پردازش مفهوم شهادت، سخت تر و سنگین تر از قدرت مغزم بود ... و گاهی با چیزهایی که از قبل درباره جهاد در مغزم شرطی شده بود تداخل پیدا می کرد🥺 و بیشتر گیج می شدم ... در حالی که این سختی رو نمی شد توی چهره دنیل دید ...
این داستان ها برای گوش های من عجیب بود ... چیزی شبیه افسانه پری های مهربان که مادرها توی بچگی برای بچه هاشون تعریف می کنن🥺 ... با این تفاوت که داشت در مورد آدم های واقعی حرف می زد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸