eitaa logo
مهمات فرهنگی و تشکیلاتی
296 دنبال‌کننده
713 عکس
541 ویدیو
296 فایل
به نام خدا يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا خُذُوا حِذْرَكُمْ فَانْفِرُوا ثُبَاتٍ أَوِ انْفِرُوا جَمِيعًا ای اهل ایمان! سلاح ها و ساز و برگ جنگی خود را برگیرید، پس گروه گروه یا دسته جمعی [به سوی جنگ با دشمن] کوچ کنید کانال ویژه ارائه محتوا
مشاهده در ایتا
دانلود
** انقلاب در خیابان روزولت کارگردان: حمید عظیمی سال انتشار: 1391 در خلاصه این مستند آمده است: پیامدهای واقعه سرنوشت سازی است که صبح ۱۳ آبان سال ۵۹ در خیابان روزولت سابق تهران رقم‌زده شد و دو دوره جنگ سرد را به هم پیوند داد. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
۲۱ آبان ۱۴۰۱
** دست‌های خالی کارگردان: جمشید بیات ترک سال انتشار: 1395 در خلاصه داستان «دست‌های خالی» آمده: کمتر کسی تمایل دارد مشاهدات او را باور کند. نوشته‌هایش در اروپا خشم بسیاری را برانگیخته است. آیا او شیفته سوژۀ خود شده است؟ ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
۲۱ آبان ۱۴۰۱
** بولینگ برای کلمباین کارگردان: مایکل مور سال انتشار: 2002 این مستند اثری افشاگرانه است که به مردم جهان یادآوری می‌کند آمریکایی‌ها، ملتی بدون تاریخ‌اند! مهاجران شروری که از اروپا و دیگر اطراف و اکناف جهان به قاره‌ای تازه کشف شده پای نهادند. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
۲۱ آبان ۱۴۰۱
** خیال پرست کارگردان: محمدهادی نعمتی سال انتشار: 1393 این مستند مافیای جنسی در کشور ایران را به تصویر کشیده است ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
۲۱ آبان ۱۴۰۱
** یزدان تفنگ ندارد کارگردان: حسین شمقدری سال انتشار: 1389 این اثر روایت تلاشی است طاقت‌فرسا و البته خستگی‌ناپذیر، از سوی دانشجوی نخبه دانشگاه صنعتی شریف، سید طه رضا - برنده مدال نقره المپیاد فیزیک ـ جهت یافتن بخشی از حقایق فتنه سال ۱۳۸۸. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
۲۱ آبان ۱۴۰۱
** فراموش شده ها کارگردان: میکائیل دیانی سال انتشار: 1395 این اثر درباره مدیران نجومی وحقوق های نامتعارف ساخته شد. مستند اجتماعی "فراموش شده ها" به بررسی وضعیت اقتصادی کشور، مفاسد اقتصادی و نگاه مردم به کارآمدی اقتصادی دولت ها و دولتمردان می پردازد. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
۲۱ آبان ۱۴۰۱
** قرارداد 19ژوئن کارگردان: ایمان گودرزی سال انتشار: 1396 این مستند روایتی از یک تطابق تاریخی از مذاکره ایران-آمریکا است. اتفاقی که بسیاری می‌گویند کپی پِیست برجام است. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
۲۱ آبان ۱۴۰۱
8 در باز شد. اسم سه نفر را خواندند. یعنی آزاد. همه دست زدند با هورای ریز. دو تا دانشجو هم تازه‌وارد به جمع اضافه شدند. پسر آبادانی پرسید: «به شما ناهارم دادن؟» سر بالا انداختند. سفره یکبارمصرف پهن کرد. سراج بهش گفت «تو برا عقلت مالیاتم میدی؟ کسی جلوی دستشویی سفره میندازه؟» دکتر منچ و شطرنج آورد وسط. گعده کردند. نشستم کنارشان. تاس انداختم. - دکتر! تو کجا اینجا کجا؟ تاس انداخت. - رو چمنای دانشگاه نشسته بودم الکی گرفتنم! تاس انداختم. شش آمد. مهره آوردم داخل بازی. - جون دکتر! مگه شهر هرته! تاس انداخت. - اَه! تو دانشگاه کبریت زدم زیر بنر سلیمانی! - برای چی؟ - برای این همه شعار توخالی! چهار تا خانه مهره‌ام را بردم جلو. - اول بردنت کجا؟ شش آورد. بشکن زد. با خنده گفت «هتل سپاه!» مهره آورد جلو. - جرمت فقط آتش زدن بنره؟ مهره‌اش چسبید پشت مهره‌ام. - لعنت به این گوشی! استوریا آتو داد دستشون! - چی نوشته بودی؟! - فراخوان و شعار و... شش آوردم. از چنگ مهره‌اش خلاص شدم. - آینده درسی و شغلیت چی میشه؟ - تبرئه میشم! پسر آبادانی با پلاستیکی پر از پاکت سیگار وارد شد. نشست کنارمان. با ماژیک اسم بچه‌ها را می‌نوشت روی آن‌ها. ازش پرسیدم «از کجا می‌خرید؟» گفت «از فروشگاه داخل زندان» تاس انداختم. به دکتر گفتم «اگه تبرئه نشدی؟» گفت « فک و فامیلام پاسدارن. زنگ زدم بهشون. ته و توی ماجرا رو درآوردم!» - فامیلات پاسدارن و عکس حاج‌قاسم آتیش زدی؟! ⭕️ادامه دارد... ✍️ ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
۲۳ آبان ۱۴۰۱
9 چشم استاد زبان هنوز کاسه خون بود. سراج پا شد از یخچال یک قطره استریل چشمی بهش داد. استاد زبان رفت داخل دستشویی. سراج جدا از بقیه روی تخت می‌خوابید. تعارف زد بنشینم کنارش. جوان میبدی اعلام کرد: "طبق لیست، فنجون چایی بردارید." روی فنجان‌های سفالی شماره داشت. ۲۱ نفر طبق لیست و من شماره ۲۲. نشستم کنار سراج. محکوم مالی بود. تاکید کرد مالِ مردم‌خور نیستم. شریک، دستش را گذاشته بود توی پوست گردو. مانده بود با کوهی از چک برگشتی. برادری‌اش برای قاضی ثابت شده بود. باید ماهی یک سکه می‌داد به طلبکارانش. استاد زبان ذوق‌زده رسید. - حالا دارم قیافه‌ها رو می‌بینم! با فنجان‌های چای نشستیم دور هم. استاد زبان گفت: "اشک‌آور زدن قانون داره! حق ندارن نزدیک‌تر از فاصله‌ای معلوم بزنن!" بعد گفت: "مامور یکی رو کامل توی چشم راستم خالی کرد. تموم که شد از پشت کمرش یکی دیگه آورد. تا تهش زد تو چشم راستم!" سراج پوزخندی زد: "اونقدرام الکی نیست؛ حتما مقاومت کردی!" استاد زبان گفت: "برچسب لیدری زدن بهم!" پرسیدم: «برای چی؟» خندید: «برای نخبه‌های زندانی!» سراج حق‌به‌جانب پرسید: "با چه مدرکی؟" استاد زبان گفت: "از بلوار مدرس پیاده رفته بودم ملاصدرا. میگن چرا با ماشین نرفتم؟ چرا گوشی نداشتم همرام؟ ظهرشم دخترای دبیرستان کشف حجاب کرده بودن؛ انداختن گردن من که تهییج‌شون کردم!" سراج چایی‌اش را هورت کشید: "داری اعتراف می‌کنی؟" ⭕️ادامه دارد... ✍️ ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
۲۳ آبان ۱۴۰۱
10 دکتر پای تلفن ایستاده بود. دنبال پارتی. طبق لیست همه نوبت دارند برای تماس. با کارت تلفن و سیستم شارژ به روز. سراج اعلام کرد: "کسی شام سفارش داره؟!" _منو بازه؟ گفت: "اگه کسی غذای زندونو نمی‌خواد میتونه از رستوران بگیره؛ پیتزا، همبر، پیراشکی" بد بی‌راه نمی‌گفتند به اینجا؛ طبق قرار قبلی، باید کم‌کم می‌زدم بیرون. از بچه‌ها خداحافظی کردم. سراج پاپی شد شام بمانم. _ آش رشته داریم! نباید بدقولی می‌کردم. تا نشستم داخل ماشین رفتم سراغ گوشی‌. یک‌عالمه تماس بی‌پاسخ. زنگ زدم به قاضیِ ناظرِ زندان؛ آقای مهدی. با خنده گفتم: "ملتو فله‌ای ریختید تو گونیا!" _وسط دعوا حلوا پخش نمی‌کنن؛ هرکی تو شلوغی بوده دستگیر شده؛ ولی هشتاد درصدشون که سیاه‌لشکر بودن همون شب با تعهد آزاد شدن. اینایی که موندن حتما یه خبط و خطایی داشتن! قصه آن را گفتم. _آقایون تو ظهر رفتن جلو پاساژ صدف، قبل تعطیلی مدرسه دخترونه، ترافیک مصنوعی درست کردن و شعار دادن و جدا از تور لیدری، لیدر اغتشاش هم بودن! به آقای مهدی گفتم: "اینا سوژه جذاب نیستن برا من!" خندید: "فردا می‌فرستمت پیش " _اسم مستعارشه؟! _نه! گفتم شاید مثل فامیل خودش که اسم است، بنفشه هم فامیل یکی از آقایان باشد. _هماهنگ می‌کنم برو کمرم رگ‌به‌رگ شد. ؟! ⭕️ادامه دارد... ✍️ ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
۲۳ آبان ۱۴۰۱
11 زنی وارد شد. دو روز مرخصی می‌خواست برای شوهر زندانی‌اش. به التماس افتاد که پدر است؛ باید پای سفره عقد دخترش باشد. آقای مهدی گفت هماهنگ می‌کنم عروس‌داماد و عاقد بیایند اینجا خطبه عقد جاری شود. _نمی‌خوام دومادم بفهمه اینجاست! مهدی از کوره در رفت. _دو سال از سی‌وپنج سال حبسش گذشته! می‌خوای یه دختر مطلقه هم بذاری ور دلت؟! تلفن زنگ خورد. ظاهرا اوکی شده بود. سربازِ داخل نگهبانی گفت: "بشین تا صدات کنن!" پچ‌پچ‌ها به گوشم می‌رسید: _تنهایی که نمیتونه بره داخل! _چه‌کاره‌ست؟ _کی هماهنگ کرده؟ عاقله‌مردِ شخصی‌پوشی پیدا شد. با بی‌سیمِ داخلی. پشت سرش راه افتادم. ساختمانی بود با نمای آجریِ مسکونی. شخصی‌پوش زنگ آیفون تصویری را زد. صدای تق در بلند شد. من را سپرد و رفت. از پله‌های موکت‌فرش که بالا رفتم یکی دوید. با صدای تیز گفت: " درو ببند! مَرده!" حس عاقدی داشتم وسط مجلس زنانه. خانمی با پوشش مانتوشلوار مشکی و جوراب شیشه‌ای پرسید: "با همه‌شون مصاحبه می‌گیرید؟" _بله! _باهم بیان؟ _نه! تکی‌تکی! درِ شیشه‌ایِ اتاقک روبه‌روی بند نسوان را باز کردند. گفتند آنجا منتظر باش. تا وارد شدم چشمم افتاد به مانیتورها. تصاویر دوربین‌های مداربسته. قدِ یک‌نظرِ حلال، فضای داخل را دیدم. بندها و سالن ورزشی و میز فوتبال‌دستی. خلوت بود. صدا زدم: "خانم این مانیتورا!" جمله‌ام تمام‌نشده پرید داخل. همه را مخفی کرد. _اگه میشه رو بیارید! مسئول بند نگاهی عاقل‌اندر سفیه انداخت سر تا پایم. _چقدرم زود پسر خاله شدی؟! 🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
۲۳ آبان ۱۴۰۱
12 آمد. با یک چادر رنگی گل‌گلی کوتاه که ناشیانه رو گرفته بود. یک دختر تپل دهه هفتادی. انگار زردچوبه پاشیده بودند توی صورتش. با دلهره نشست روبه‌روم. دستانش مثل بید می‌لرزید. به مسئول گفتم: "یه لیوان آب میارید؟" به بنفشه گفتم: " من بازجو و بازپرس و مامور نیستم؛ نویسنده‌ام." با صدای لرزان گفت: "توقع داری باور کنم؟" صندلی‌ام را کشیدم جلوتر و گفتم: "نه! ولی اعتماد کن!" یک هورت آب خورد. _منم نویسنده‌ام. می‌فهمم چی می‌خوای. اگه راست بگی! _چی می‌نویسی؟ _یادداشت سیاسی، گاهی هم شعر میگم. _داستان و رمان چی دوست داری؟ _سمفونی مردگان؛ عباس معروفی. شازده احتجابِ گلشیری. _شعر چی گفتی؟ _داغ‌هایی که بر دلم مانده بدتر از حبس‌های تا ابدند برگ‌هایم اگر چه می‌ریزند ساقه‌هایم به «سبز» معتقدند جای لب‌هام، زیپِ بسته شده در گلو بغض‌های نشکسته به فرارم چرا دلم قرص است؟ با دو تا پایِ واقعا بسته! به فرارم چرا دلم قرص است؟ منِ نزدیکِ نقطه‌ی پایان جلوی آینه، زنی که منم داخلِ دست‌شویی زندان! _زندون همونه که فکر می‌کردی؟ _نه! من گیاهخوارم. از همون روز اول برام غذای گیاهی میارن! _نویسنده‌جماعت خسته‌تر از اینه بریزه تو خیابون! _برای توئیتم اینجام! _صفحه‌ت شخصی بود؟ _نه! با مستعار. _به چه اسمی؟ _ آبی هورت کشید: "رفیقام لوم دادن!" ⭕️ادامه دارد... ✍️ ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
۲۳ آبان ۱۴۰۱