#اندر_اندرزگاه
دو سه نفر واسطه کردم دادستان یزد را توجیه کنند. میخواستم لیدرهای بازداشتی را ببینم. طبق گذشته #روایت_صادق جز اولویتهای مسئولین نبود. جوابی نرسید. کم و بیش سروصداها خوابید. رفتم پی کارهای روی زمینماندهام.
آخرشب ابراهیم زنگ زد.
گفت: حاضری بری زندون؟
گفتم: برا چی؟
گفت: برای خواهرم، خواهرت، خواهرامون!
گفتم: باشه، برای این هوای آلوده!
قطع کرد. نیم ساعت بعد زنگ زد.
_ صبح زندون باش!
_ برم پیش کی؟
قرار شد خبر بدهد.
از دوستان هنری مشورت گرفتم. مخالف رفتنم بودند.
_ اعتبارت میخوره زیر سقف! برچسب میخوری! تحریم میشی!
ته دلم خالی شد. از آن حسهایی آمد سراغم که باید کبریت بکشی زیر یک نخ ونستون. سر ماشین کج کردم سمت خیابان مسکن. مثل همیشه عوض دخانیات؛ فستفود تزریق کردم. با لیموناد.
ابراهیم شماره فرستاد: "مهدی قاضی ناظر زندان."
چند بار خواندم تا به ویرایش دقیق برسم.
_ مهدی، قاضیِ ناظرِ زندان
چقدر پسرخاله شده باهاش که اسمش را سیو کرده!
نوشتم: وسیله چی بردارم؟
پرسید: برای چی؟
نوشتم: برای توی کوچه رقصیدن!
گرفت حرفم را.
_ فقط خودت برو.
_ بدون گوشی و رکوردر که نمیشه!
_ لاممکن!
⭕️ ادامه دارد...
✍️ #محمدعلی_جعفری
#دست_اول
#شاهد_عینی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
#اندر_اندرزگاه 3
سرباز صدا زد «گوشی!»
حق به جانب پرسیدم «برای چی؟»
گفت «برای این بهشت اجباری!» چشمانش خندید که بیحساب شدیم!
گفتم «هماهنگ کردم!»
سرش را برد سمت سوراخ شیشه.
_بذار تو کمد!
جلوی دفتر آقامهدی جای سوزنانداختن نبود. به نوبت داخل میرفتند. از در و دیوار هول و هراس میبارید. مخصوصاً سهچهار نفری که از صبح منتظر نشسته بودند. از بین جمع رفتم داخل. خودم را معرفی کردم. آقامهدی از پشت میز بلند شد. تحویل گرفت. گفت صبر کنم تا کار اربابرجوعها را راه بیندازد. زنی درخواست مرخصی داشت برای شوهر زندانیاش. آقامهدی گفت «یک ماه بعد بیا!» اشکش چکید «زن نیستی بفهمی زیردست مادرشوهر بودن یعنی چی؟ نمیفهمی دستدراز کردن برای پول پوشک بچهات یعنی چی؟!»
_دوهفته دیگه بیا!
رفت. نفر بعدی مادر یکی از همین سیاسیها بود. رنگ و روپریده میگفت بچهاش بیگناه است؛ داشته از کنار آشوبها رد میشده! آقامهدی حرفهای این مادر را شنید. تا ته. اسمش را زد توی سیستم.
_دوسه روز دیگه با قرار وثیقه آزاد میشه!
زن دستانش را بالا برد. دعا کرد به جان آقامهدی. گفت توی این چند روز فقط شما با انرژی مثبت به حرفهایم گوش دادید.
آقامهدی پرسید «میخوای چی بنویسی؟!» گفتم «راستشو بگم؟» خندید. گفتم «خودمم نمیدونم. باید برم کف زندون حرفا رو بشنوم و آدما رو ببینم! بعد تصمیم میگیرم!»
_از من چی میخوای؟
_با لباس زندونی برم تو بند؛ بدون محدودیت زمان!
_شبم بخوابی؟
_بله!
_برای چی؟
_برای آزادی!
_نمیشه!
_چرا؟
_برای ترسیدن به وقت بوسیدن!
⭕️ادامه دارد...
✍️#محمدعلی_جعفری
#شاهد_عینی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
#اندر_اندرزگاه 4
به مرگ گرفتم تا به تب راضی شوند. آقای قاضیِ ناظرِ زندان همراهم شد. تازه فهمیدم فامیلش مهدی است.
-با لباس شخصی و رکوردر تا هر موقع شب خواستی بمون! خواب بیخواب!
گفت لیدرها باشد برای بعد، فعلا برای دستگرمی برو پیشِ خلافسبکها.
عدل آن روز شلوار ششجیبِ s.313 پوشیده بودم. به ضمیمهاش پیراهن روی شلوار و کپه ریش را تصور کنید.
لنگ نبسته با آقای مهدی پریدم وسط استخرِ بند. برخلاف تصورم که باید دو طرف سالنی زندانیها را پشت میله ببینم، رفتیم داخل یک سوئیتمانند.
هوایِ سنگین و چرب و دلگیر اتاق خورد توی صورتم. بیست نفر جوانِ شق و رق. با زیرشلوارهای پارچهایِ ماماندوزِ چهارخانۀ صورتی و زیرپوشِ بدننمایِ شیریرنگ.
با اشاره وکیل بند چهار نفر جلو نشستند. بقیه هم پشت سرشان. پادگانیِ پادگانی.
یکصدا فریاد زدند «سلامٌ علیکم!» با همان لحنی که بیرون از اینجا بخواهند آخوندی را دست بیندازند. بعد هم با ریتم صف صبحگاهی صلوات فرستادند. پادگانیِ پادگانی!
دقیقه هیچِ حضور؛ آقای قاضیِ ناظرِ زندان گند زد به کار.
-آقای جعفری هستند؛ نویسنده جبهه مقاومت!
از کجا به این بیوگرافی رسیده بود؟!
تف توی دهان طفلیها خشک شد! وکیل بند یک صندلی پلاستیکی آورد گذاشت رو به جمع. انگار سخنران هستم.
آقای مهدی که رفت مانده بودم چطور اوضاع را جمع کنم! همهچیز در شعاریترین حالت ممکن اتفاق افتاده بود!
رفتم نشستم کنار دیوار. احدی سر نجنباند!
-آقا راحت باشید! من از خودتونم!
یکی زیر لب غرولند کرد «نویسنده بازی جدیده؟ هع، از خودشونه!»
⭕️ادامه دارد...
✍️#محمدعلی_جعفری
#شاهد_عینی
🇮🇷tashakkol_iau_bardast
#اندر_اندرزگاه 6
چرا یکی از پاچههای شلوار بعضیشان کوتاهتر است؟
نشستم بیخ دلِ جوان میبدی. تک میپرید. در یک دستش مفاتیح، در دست دیگرش تسبیح. چشمم افتاد روی تتوی قدِ قرص صابون ساعدش. گفت «بیست روزه اینجام! کارم از وثیقه گذشته!» مثل بقیه حاشا نکرد.
- رفتم نعل اسبی لباس بخرم. خوردم به شلوغیا. منِ بچهشهرستونی یگان ویژه ندیده بودم! لباس و کلاه و پوتین و سلاح خفن!
تسبیحش را گذاشت لای مفاتیح.
- از سر فضولی قاطی شدم و جوگیر. شعارم دادم. رفتم جلویِ جلو! رئیس پلیس تندی کرد؛ چنان گذاشتم تو فکش که راهی بیمارستان شد!
درِ بند باز شد. ناهار آوردند. یک دیگ ماکارونی با چند سطل ماست.
مثل خوابگاه دانشجویی با شوخی و خنده غذا را ریختند توی بشقاب و کاسههای تابهتای ملامین. با قاشقهای روحی. همانهایی که با اشاره دست دُمش میشکند.
اشکِ چشمِ استادِ زبان قطع نمیشد. گفت دوتا اشکآور خالی کردهاند توی چشمش! مف دماغ بالا کشید «همه را دوتا میبینم و تار!»
هرکس باید ظرف خودش را میشست. داخلِ حوضچه گوشه حیاطخلوت.
- بعد ناهار ختم سوره دخان داریم!
آبادانی، یک نخ تعارف زد. دستش را رد کردم. دلیل کوتاهی پاچههای شلوار را فهمیدم. جیب نداشتند. پاکت سیگارشان را پیچیده بودند لای بند شلوار. خاکستر میتکاندند توی قوطی خالی کنسرو ماهی. بابرنامه یا اتفاقی این آدمها داشتند شبکه میشدند.
یکی شماره داد بقیه از این به بعد برای اصلاح مو بروند مغازهاش. یکی گفت ماشین خواستید به من زنگ بزنید.
و این لیست مدام به روزرسانی میشد.
⭕️ادامه دارد...
#محمدعلی_جعفری
#شاهد_عینی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
#اندر_اندرزگاه 8
در باز شد. اسم سه نفر را خواندند. یعنی آزاد. همه دست زدند با هورای ریز. دو تا دانشجو هم تازهوارد به جمع اضافه شدند. پسر آبادانی پرسید: «به شما ناهارم دادن؟» سر بالا انداختند. سفره یکبارمصرف پهن کرد. سراج بهش گفت «تو برا عقلت مالیاتم میدی؟ کسی جلوی دستشویی سفره میندازه؟»
دکتر منچ و شطرنج آورد وسط. گعده کردند. نشستم کنارشان. تاس انداختم.
- دکتر! تو کجا اینجا کجا؟
تاس انداخت.
- رو چمنای دانشگاه نشسته بودم الکی گرفتنم!
تاس انداختم. شش آمد. مهره آوردم داخل بازی.
- جون دکتر! مگه شهر هرته!
تاس انداخت.
- اَه! تو دانشگاه کبریت زدم زیر بنر سلیمانی!
- برای چی؟
- برای این همه شعار توخالی!
چهار تا خانه مهرهام را بردم جلو.
- اول بردنت کجا؟
شش آورد. بشکن زد. با خنده گفت «هتل سپاه!» مهره آورد جلو.
- جرمت فقط آتش زدن بنره؟
مهرهاش چسبید پشت مهرهام.
- لعنت به این گوشی! استوریا آتو داد دستشون!
- چی نوشته بودی؟!
- فراخوان و شعار و...
شش آوردم. از چنگ مهرهاش خلاص شدم.
- آینده درسی و شغلیت چی میشه؟
- تبرئه میشم!
پسر آبادانی با پلاستیکی پر از پاکت سیگار وارد شد. نشست کنارمان. با ماژیک اسم بچهها را مینوشت روی آنها. ازش پرسیدم «از کجا میخرید؟» گفت «از فروشگاه داخل زندان»
تاس انداختم. به دکتر گفتم «اگه تبرئه نشدی؟» گفت « فک و فامیلام پاسدارن. زنگ زدم بهشون. ته و توی ماجرا رو درآوردم!»
- فامیلات پاسدارن و عکس حاجقاسم آتیش زدی؟!
⭕️ادامه دارد...
✍️#محمدعلی_جعفری
#شاهد_عینی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
#اندر_اندرزگاه 9
چشم استاد زبان هنوز کاسه خون بود.
سراج پا شد از یخچال یک قطره استریل چشمی بهش داد. استاد زبان رفت داخل دستشویی.
سراج جدا از بقیه روی تخت میخوابید. تعارف زد بنشینم کنارش.
جوان میبدی اعلام کرد: "طبق لیست، فنجون چایی بردارید." روی فنجانهای سفالی شماره داشت. ۲۱ نفر طبق لیست و من شماره ۲۲.
نشستم کنار سراج. محکوم مالی بود.
تاکید کرد مالِ مردمخور نیستم. شریک، دستش را گذاشته بود توی پوست گردو. مانده بود با کوهی از چک برگشتی. برادریاش برای قاضی ثابت شده بود. باید ماهی یک سکه میداد به طلبکارانش.
استاد زبان ذوقزده رسید.
- حالا دارم قیافهها رو میبینم!
با فنجانهای چای نشستیم دور هم.
استاد زبان گفت: "اشکآور زدن قانون داره! حق ندارن نزدیکتر از فاصلهای معلوم بزنن!"
بعد گفت: "مامور یکی رو کامل توی چشم راستم خالی کرد. تموم که شد از پشت کمرش یکی دیگه آورد. تا تهش زد تو چشم راستم!"
سراج پوزخندی زد: "اونقدرام الکی نیست؛ حتما مقاومت کردی!"
استاد زبان گفت: "برچسب لیدری زدن بهم!" پرسیدم: «برای چی؟» خندید: «برای نخبههای زندانی!»
سراج حقبهجانب پرسید: "با چه مدرکی؟"
استاد زبان گفت: "از بلوار مدرس پیاده رفته بودم ملاصدرا. میگن چرا با ماشین نرفتم؟ چرا گوشی نداشتم همرام؟ ظهرشم دخترای دبیرستان کشف حجاب کرده بودن؛ انداختن گردن من که تهییجشون کردم!"
سراج چاییاش را هورت کشید: "داری اعتراف میکنی؟"
⭕️ادامه دارد...
✍️#محمدعلی_جعفری
#شاهد_عینی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
#اندر_اندرزگاه 10
دکتر پای تلفن ایستاده بود. دنبال پارتی.
طبق لیست همه نوبت دارند برای تماس. با کارت تلفن و سیستم شارژ به روز.
سراج اعلام کرد: "کسی شام سفارش داره؟!"
_منو بازه؟
گفت: "اگه کسی غذای زندونو نمیخواد میتونه از رستوران بگیره؛ پیتزا، همبر، پیراشکی"
بد بیراه نمیگفتند به اینجا؛ #هتل
طبق قرار قبلی، باید کمکم میزدم بیرون. از بچهها خداحافظی کردم. سراج پاپی شد شام بمانم.
_ آش رشته داریم!
نباید بدقولی میکردم.
تا نشستم داخل ماشین رفتم سراغ گوشی. یکعالمه تماس بیپاسخ. زنگ زدم به قاضیِ ناظرِ زندان؛ آقای مهدی.
با خنده گفتم: "ملتو فلهای ریختید تو گونیا!"
_وسط دعوا حلوا پخش نمیکنن؛ هرکی تو شلوغی بوده دستگیر شده؛ ولی هشتاد درصدشون که سیاهلشکر بودن همون شب با تعهد آزاد شدن. اینایی که موندن حتما یه خبط و خطایی داشتن!
قصه آن #تور_لیدر را گفتم.
_آقایون تو ظهر رفتن جلو پاساژ صدف، قبل تعطیلی مدرسه دخترونه، ترافیک مصنوعی درست کردن و شعار دادن و جدا از تور لیدری، لیدر اغتشاش هم بودن!
به آقای مهدی گفتم: "اینا سوژه جذاب نیستن برا من!"
خندید: "فردا میفرستمت پیش #بنفشه "
_اسم مستعارشه؟!
_نه!
گفتم شاید مثل فامیل خودش که اسم است، بنفشه هم فامیل یکی از آقایان باشد.
_هماهنگ میکنم برو #اندرزگاه_نسوان
کمرم رگبهرگ شد.
#اندرزگاه_نسوان ؟!
⭕️ادامه دارد...
✍️#محمدعلی_جعفری
#شاهد_عینی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
#اندر_اندرزگاه 12
#بنفشه_1
#بنفشه آمد. با یک چادر رنگی گلگلی کوتاه که ناشیانه رو گرفته بود. یک دختر تپل دهه هفتادی. انگار زردچوبه پاشیده بودند توی صورتش. با دلهره نشست روبهروم. دستانش مثل بید میلرزید. به مسئول #نسوان گفتم: "یه لیوان آب میارید؟"
به بنفشه گفتم: " من بازجو و بازپرس و مامور نیستم؛ نویسندهام."
با صدای لرزان گفت: "توقع داری باور کنم؟"
صندلیام را کشیدم جلوتر و گفتم: "نه! ولی اعتماد کن!"
یک هورت آب خورد.
_منم نویسندهام. میفهمم چی میخوای. اگه راست بگی!
_چی مینویسی؟
_یادداشت سیاسی، گاهی هم شعر میگم.
_داستان و رمان چی دوست داری؟
_سمفونی مردگان؛ عباس معروفی. شازده احتجابِ گلشیری.
_شعر چی گفتی؟
_داغهایی که بر دلم مانده
بدتر از حبسهای تا ابدند
برگهایم اگر چه میریزند
ساقههایم به «سبز» معتقدند
جای لبهام، زیپِ بسته شده
در گلو بغضهای نشکسته
به فرارم چرا دلم قرص است؟
با دو تا پایِ واقعا بسته!
به فرارم چرا دلم قرص است؟
منِ نزدیکِ نقطهی پایان
جلوی آینه، زنی که منم
داخلِ دستشویی زندان!
_زندون همونه که فکر میکردی؟
_نه! من گیاهخوارم. از همون روز اول برام غذای گیاهی میارن!
_نویسندهجماعت خستهتر از اینه بریزه تو خیابون!
_برای توئیتم اینجام!
_صفحهت شخصی بود؟
_نه! با مستعار.
_به چه اسمی؟
_ #پریل_پوست_پیازی
آبی هورت کشید: "رفیقام لوم دادن!"
⭕️ادامه دارد...
✍️#محمدعلی_جعفری
#شاهد_عینی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht