- هَمقرار'
|•° غدیر سـه روز است! °•| #استادپناهیـان #غربتِغدیر
🌺|…
#دلآنه
ما درونِ
عینُ شینُ قافِ خود را دیدهایم...
داخلش جز
عین و لام و یاء چیزی نبود :)♥️...
#امیرالمومنین_ع
#غدیـرسـهروزاسـٺ...
@tasmim_ashqane
🌺|…
💗🍃
🍃
#خادمانه
سلام و عرض ادب
خدمت کاربران محتــــرم☺️✋
شبتون بحمد و آرامش.
یه دعوتنامه اوردم براتون😌☝️
این دعوتنامه از این قراره که:
یک تیم فرهنگے رسانه ای هست
که با همفکری همدیگه ایدههای نو و تاثیرگذار طراحے و عملے میکنه!!
الان هم توی موقعیتی هستن که هرچی تعدادشون بیشتر باشه پیشرفشون هم مسلماً بیشتره!
و من باب همین موضوع
شما رو دعوت به همکاری با این تیم میکنم و امیدوارم این دعوتنامه رو رد نکنید..
آهای خلاق و طراح ها
آهای خوش ذهنــا
ازشمـا بعیـــده
پذیرایدعوت
نباشید😄🌹🍃
اگه طالب توضیح بیشتر هستید
و همچنین پذیرای دعوت؛
این ایدی پیام بدید☺️👇
@PaDo_98
🍃
💗🍃
- هَمقرار'
▫️بِسْمِ اللَّه▫️
🌱
🌱🌱
#بانوی_تراز_انقلاب ✨
همین طور مات ماند و رو به صدیقه گفت: صدیقه جان! اشک نریز. تو به من بگو آنجا چکار می کنی؟ تو به من بگو رفتن تو چه فایده ای داره، بلکه من هم باهات بیام.
صدیقه شروع کرد به حرف زدن و مادر صورت مهتابی اش را،
ابروهای پهن و کشیده اش را
نگاه می کرد.
صدیقه حرف می زد و مادر حرفهایش را نمی فهمید.
فقط وقتی صدیقه گفت: ما توی کتابخانه...
بند دلش پاره شد.
وقتی گفت برای کمک به کشاورزا...
پلک چشمش شروع به پریدن کرد.
صدیقه می گفت و می گفت و مادر به باور از دست دادن صدیقه نزدیک می شد.
آموزش بهداشت، آموزش احکام و قرآن. مادر به چشمهای صدیقه که به عکس روی دیوار امام خیره مانده بود چشم دوخت. با خود گفت:این چشمها آنجا چه دیده، از خدا چه دیده که تا می گفتند نرو، اشک می ریزد؟
این اشکها کجا بود؟
مادر ناچار شد.
اشکهای صدیقه مادر را ناچار کرد و ....
|°شهيد صدیقه رودباری °|
🌱
🌱🌱
@tasmim_ashqane