- هَمقرار'
🌙💗🌙💗 💗🌙💗 🌙💗 💗 #پارتقبلِرمـانِ ســوســوے عشــق😍👆 |پـارتِاولِ رمانـ ـ قبلیـمونــ
🌙💗🌙💗
💗🌙💗
🌙💗
💗
#پارتقبلِرمـانِ
ســوســوے عشــق😍👆
|پـارتِاولِ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃|
#تصمیمعاشقانــه💌👇
https://eitaa.com/tasmim_ashqane/6
#رمانجذابِ
#سوسویعشق💎
#پارت۱۱
نویسنـده: #مائدهعالےنژاد☺️
قدم های ارومم روی خاکریزه ها
تنها صدایی بود که سکوت اونجارو بهم میزد
متولی امامزاده کجاست پس؟!
سوسوی چراغای امام زاده از دور هم معلوم بود
هوا چقدد سردهه
لرز کرده بودم😓
تنها کاری که میتونسم بکنم این بود که خودمو بغل کنم😶
دندونام ناخوداگاه روی هم میلغزیدن
هنوز نزدیک امامزاده نشدم و داشتم راه هزاربار رفته رو طی میکردم!
تو تاریکی مشخص نبود کی اونجا ایستادس
ولی احساس کردم یکی اونجا منو زیر نظر داره
سنگینی نگاهشو حس میکردم
یکم که نه!
ترس کل وجودمو پر کرده بود..
ولی ترسم از به خطر افتادنــِ جونم نبود
یه ترس که نمیدونم اسمشو چی میشه گذاشت!
چشمم به نور لمپایی خورد که دستش بود
همین باعث شد ببینم کیه که داره نگام میکنه و روبرومه!
تپش های قلبمو حس کرده بودم
اِاِاِ این که حاج رحیمِ خودمونه😅
حاج رحیم متولی اونجا بود
تک و تنها بود
دلم بخاریه کنج اتاقشو میخواست!
انگار منو نشناخت تو اون تاریکی
-سلام حاج رحیم،
+رها تویی؟ دخترم؟ اینجا چیکار میکنی
چرا تنها اومدی
-حاج رحیم میگما،من سردمه میزاری اول بیام تو؟
حاج رحیم که دستپاچه شده بود سریع گفت:
بیا،بیا تو دخترم،بیا تو گرم بشی
-ممنونم
رفتم و اون گوشه چسبیدم به بخاری
چه حال و هوای خوبی داشت..
حاج رحیم یه پیرمرد تقریبا ۶۰ ساله با موهای گندمی که جلوی موهاش تک و توک سفید شده بودن و با چهره ی جاافتاده و مردونه
اینقد که اینجا اومدم و رفتم، منو میشناسه!
اولین بار وقتی دیدمش تو امامزاده بود
حالش بد بود و اهالی محل داشتن داروهاشو میدادن که خودم به عنوان دکتر رفتم جلو
و اولین بار منو به عنوان یه دکتر دیده بود!!
زبونش زبونِ محلی بود ولی بامن عادی حرف میزد!
..
اومد کنارم نشست و پتوی مرتب شده ای که کنارش بود و باز کرد و داد روم!
همزمان گفت:
+سرما نخوری دختر،یخ کردی
ابرویی بالا دادم و گفتم: نه بابا
که نگاه پدرانش باز بغض چندین سالمو زنده کرد!
نگاه پدرم!
نگاهای حاج رحیم ، نگاهای بابام بهم بود!
با حرفی که زد به فکرو ذهنم خاتمه دادم:
+اینوقت شب اینجا چیکار میکنی؟
-حاج رحیم؟!
-من آدم بدیم؟؟
+نه دخترم این چه حرفیه
-پس اینهمه مشکل که میگن امتحانِ خداست
چیه
+امتحان که فقط،برای آدم بدا نیست گل دختر
سکوت کردم تا حرف بزنه!
حرفاش بوی بابامو میداد
- ادم خوبا امتحان بیشتر و سنگین تری دارن
خدا اونارو هم امتحان میکنه
بقول یه شهید بزرگوار
"امتحان فقط مخصوص بنده های بد نیست
مال همه ی ادماست
ادمای خوب تو خوب بودنشون امتحان میشن
ادمای بد تو بد بودنشون"
سریع گفتم: بقول شهید همت؟!
خنده ای از سر تایید زد که با تحسین قاطی شده بود!
خمیازه کشید ، فهمیدم خوابش اومده و باید بخوابه
گفتم:
برید بخوابید من نمیترسم،راحت باشید حاج رحیم!
تعارفم و رد نکرد و در حال جا انداختن برای خوابیدن گفت
سلامت باشی دختر، تو کی میترسیدی اخه!
خندیدم!
به چند دقیقه نکشید که خوابش برد
یاد مهری خانوم و ندا افتادم
اخ اخ
حتما تا الان کلی نگران شدن!
گوشیمو از جیبم در اوردم تا زنگ بزنم که یادم اومد
اینجا اصلا آنتن نمیده!
خاموشش میکردم بهتر بود
همینکارو کردم و گذاشتم تو جیبم..
الان برگشتن خیلی بد بود
هم جاده خلوت و تاریک
هم اینکه هوا سرد بود
نمیدونستم چیکار کنم
تو همون حال و هوا
بلند شدم و به سمت در خروجی رفتم
قبل اینکه برم بیرون برقارو خاموش کردم که حاج رحیم راحت بخوابه..
از اونجا مستقیم رفتم، تو خودِ امامزاده
چقدر اون محوطه ارومم میکرد..
نشستم کنار ضریح و سرمو تکیه دادم بهش..
به یاد همه چی و هیچی آه کشیدم و لب تر کردم که امامزاده مثل همیشه بشه آروم جونم!
زیر لب دردو دل میکردم
از بابام
از مامانم
از قبول شدنم تو پزشکی
از برادرم
از حامد
از دوقلوهام....
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
✨🎈✨🎈✨🎈✨🎈
@tasmim_ashqane [💥]
🎈✨🎈✨🎈✨🎈✨
- هَمقرار'
🌙💗🌙💗 💗🌙💗 🌙💗 💗 #پارتقبلِرمـانِ ســوســوے عشــق😍👆 |پـارتِاولِ رمانـ ـ قبلیـمونــ
💚🍃💚🍃
🍃💚🍃
💚🍃
🍃
#پارتقبلِرمـانِ
ســوســوے عشــق😍👆
|پـارتِاولِ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃|
#تصمیمعاشقانــه💌👇
https://eitaa.com/tasmim_ashqane/6
#رمانجذابِ
#سوسویعشق💎
#پارت۱۲
نویسنـده: #مائدهعالےنژاد☺️
" +بااباا حالاا میبینی کی قبول میشه
مهراد: من قبول میشم دیگه!
اینم گفتن داره؟
+ حالا میبینیم!
وقتی رتبه کنکورم اومد و چشات چهارتا شد اونوقت میفهمی!
مهراد:
خواهرمارو باش!
به همین خیال باش.."
اشکام روی صورتم میریخت
بهشون اجازه دادم تا بریزه!
اسم داداشم مهراد بود و حالا اسم پسرم مهراده!
خاطرات بودن که تو ذهنم رژه میرفتن
منو داداشم دوقلو بودیم..
هردو باهم کنکور دادیم و به پزشکی علاقه داشتیم
من تو فیزیک ضعیف بودم و مهراد برعکس من،تودرس فیزیک قوی بود
همیشـه شبا تا نصفِ شب زمانای کنکور
مینشستیم باهم درس میخوندیم
بعضی شبا وسط تست و سوال خوابم میبرد و مهراد واسم جز به جز با توضیح کنار هر تست مینوشت
مهربونیشو حس میکردم که سرم ملافه ای مینداخت تا سردم نشه!
حالاباید خودم خودمو بغل کنم تا سردم نشه!
روز کنکور من استرس داشتم و آروم نمیشدم
فهمید که استرس دارم و حالم خوش نیست، اومد پیشم وچادر رو روی سرم مرتب کرد و گفت:
-استرس خواهرگلم از چیه؟
امیدت به اون بالایی
حواسش هست
به حضرت مادر بسپر
دلنگرانی هاتو میگم!
بعد کنکور از خودم مطمئن بودم که همه رو تقریبا درست زدم و راضی بودم
مهرادم مثل من!
دنبال جواب کنکور تو سایت میگشتم
که چشمم خورد به اسم دوتامون
"منو مهراد"
از خوشحالی جیغم رفت هوا و ندا جلوی دهنمو گرفت!
ندا یه سال ازم بزرگتر بود و اول آشناییمون تو شلمچه بود!
خود شلمچه داستان داره..
چقدر دلتنگ شهدا شده بودم!
دیگه من اون رهای قبل بودم؟
انگار امیدم کم سو شده بود
انگار نبودم اونی که باید باشم!
شهدا؟!
خاک شلمچهتونو میخوام!
بو کنم!
لمس کنم!
قدم بزنم رو خنکای زمینِ این #کربلایایران
ندا و حرفای آرامشبخشش هدیه شهدا بود برام!
زمان وداع از خودشون،از خود شهدا خواسته بودم که
"یچیز بهم بدن"
"دست خالی رفتن حسیِ تهی بود
پوچ، خالی،
ولی بااین حال حرف داشتم واسه کسایی که میگفتن:
چی گیرت اومد!!؟
مصمم زل میزدم تو چشاشونو میگفتم
دلمو شهدایی کردن
دلمو بردن تا خدا!!
به دلم رنگ و بوی خودشونو دادن
سوسوی عشق اونها تو دلم ریشه زد
شفاعتشون نصیبم شد
نگاهشون نصیبم شد
و خیلی چیزای دیگـه!!
اما شهدا درکنار همه ی اینها بهم "ندا" دادن
یه ندایی که حرفاش بوی امید میده
بوی معرفت میده!
بگذریم!!
خوشحالی میکردم و به لحظات خوش میگذشت!
اما این خوشیم زیاد طول نکشید و روزگار روی سختی و بدی هارو بدجوری بهم نشون داد
همون لحظات
زنگ میزدم به مهراد و برنمیداشت
یه بار..
دوبار...
سه بار..
و ده بار تا شب
نگران هرسه تاشون شده بودم
هم مامان هم بابا هم مهراد!!
همون روز که جواب کنکور اومد زنگ زدن به گوشیم که...
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
✨☄✨☄✨☄✨☄
@tasmim_ashqane
✨☄✨☄✨☄✨☄
- هَمقرار'
❤️📚❤️📚 📚❤️📚 ❤️📚 📚 💥بـہنـامنقشبندِآفـرینـشــ🍃 #رمانجذاب #سوسویعشق❤️ #پارتیک نویسنـده: #مائ
🍃💕🍃💕
💕🍃💕
🍃💕
💕
#پارتاولرمـانِ
ســوســوے عشــق😍👆
|پـارتِاولِ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃|
#تصمیمعاشقانــه💌👇
https://eitaa.com/tasmim_ashqane/6
#رمانجذابِ
#سوسویعشق💎
#پارت۱۳
نویسنـده: #مائدهعالےنژاد☺️
مهرادم تصادف کرده و بیمارستانه
سریع رسیدم بیمارستان
اما نرسیده بودم برای اخرین بار چهره مامان بابامو ببینم!
مامان و بابام برای همیشه منو تنها گذاشته بودن و الان فقط "غم آخرتون باشه"های دکتر تو ذهنم اکو میشد!
من مونده بودم و امیدی که شاید بشه چشم های باز داداششمو ببینم!
مهراد یه ماه تو کما بود و تو اون مدت حتی دریغ از یه علائم که نوید بیدارشدنشو بده
یا اینکه یه تلنگری که از خواب بیدارم کنه و بگه داری کابوس میبینی رها پاشو!!
نمیدونسم از رتبه م و قبول شدنِ دوتامون خوشحال باشم یا ناراحت از حال مهراد!!
یادم نمیره وقتی گفتن مهراد رفته تو کما، من تو اولین ملاقات،کیکی که دوست داشت و درست کردم و بردم تو اتاقِ ملاقات و گفتم:
-دیدی داداشی؟!
قبوول شدیاا.. نمیخوای شیرینی بدی؟!
پاشو دانشگاهی که دوست داشتی قبول شدی
پاشو دیگه..
یادم نمیره وقتی گفتن مهراد رفته تو کما و توکلتون به خدا..چطور از متوکل شدن سیر شده بودم!!
ناامید و شکسته ترازهمیشه بودم..
خودم برای خودم غریبه شده بودم و قهر کرده بودم باخدا
با خدایی که نگفت منو بپرست! گفت: پروردگارت را بپرست!!
حالا بعد این ایه اورد که
پروردگاری که زمین قرار دادو از آسمان آب فرستاد...برای کی؟ برای "ڪم" ، شمـا!
برای من کلمه ی " آب " خیلی کلمه ی قشنگیه
خیلی میشد توش کنکاش کرد
آب چیه؟ چیه که خدا گفته رزق و روزی رو از آب قرار دادیم..
حالا بعدش گفته
تو میخوای برای من شریکی قرار بدی؟
من شریکی ندارم
یا ایها الناس واعبدو اربکم الذی خلقکم و الذین من قبلکم لعلکم تتقون (۲۱ بقره)
الذی جعل لکم الارض فراشا و سما بناء و انزل من السمـا ماء فاخرج بہ ے من الثمرات رزقا لکم
فلا تجعلو الله اندادا و انتم تعلمون (۲۲ بقره)
ایه رو به حفظ باخودم زمزمه کردم و دردودل میکردم!!
بازم رفتم تو گذشتهم
عزادار و سیاه پوشه مامان و بابام بودم بس نبود؟!
مهرادم تنهام گذاشته بود
اونم دقیقا روزایی که میشد بشه بهترین روزای عمرش..
منی که بعد داداشم حل مشکلات درسیم میشد رفتن سر مزارش!
ولی میخواستم حس کنم لبخند داداشمو!
برای همین خودمو نباختم و به درسم ادامه دادم!
روزای خیلی سختی بود
حامد هم مثلِ من!
مادر و پدری نداشت که نشه اینطور بےپناه!
از همون بچگی یتیم بزرگ شد و مادر و پدرش رو از دست داد
یه برادر داره که فقط اسم برادری رو به یدک کشیده..برادری نکرد براش!
۵سال ازش بزرگتره..ولی خوب برادری نکرد براش!
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
✨☄✨☄✨☄✨☄
@tasmim_ashqane
✨☄✨☄✨☄✨☄
- هَمقرار'
🍃💕🍃💕 💕🍃💕 🍃💕 💕 #پارتاولرمـانِ ســوســوے عشــق😍👆 |پـارتِاولِ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍
🍃💕🍃💕
💕🍃💕
🍃💕
💕
#پارتقبلرمـانِ
ســوســوے عشــق😍👆
|پـارتِاولِ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃|
#تصمیمعاشقانــه💌👇
https://eitaa.com/tasmim_ashqane/6
#رمانجذابِ
#سوسویعشق💜
#پارت۱۴
نویسنـده: #مائدهعالےنژاد☺️
دوقلوهایی که نگاه کردن بهشون انگاری
یه نشونهس برام!
نشونه که نشون میده همه ی این اتفاقا کابوس نبود!!
حقیقت رو شاید بشه انکار کرد ولی واقعیت رو نه!!
حال روز خودمو نمیتونسم به هیچ وجـه انکار کنم!
شاید میخندیدم اما قلبم از بےکسے به درد میومد!
آرامشم بعد آشنایی با حامد برام معنا گرفت!!
آرامشم بعد پاگذاشتن تو پرورشگاه برام معنا گرفت!!
پرورشگاهی که بهم مهرادو راحیل و داد
ڪار خدا بودم قدم گذاشتنم تو اون پرورشگاه!
وقتی که اولین قدممو گذاشتم فقط یه جمله بود تو ذهنم که ذهنمو تا فرسخ ها به چی خواهد شد و چی قراره بشه میبرد!
خوف از این سرنوشت بدترین چیزی بود که برام رقم خورده بود
اما من قول خوشبختی گرفته بودم..
وقتی که تو پرورشگاه قدم میزدم و حامدم کنارم
به این فکر میکردم که قراره به کدومشون دل ببندم! اصلا میشه؟!
بچه های قدونیم قدو میدیدم
بازی های بچه گانشون!
مهربونی های قشنگشون!
اسباب بازی هایی که تنها دلخوشیشون بود!
صدای گریه شون تنها چیزی بود که سکوت فضای اونجارو میشکوند!
نگاهم به دو تا بچه افتاد و ایستادم و نگاهشون میکردم
یکی در حال گریه و یکی دیگه هم کنارش سینه خیز بود و داشت با اسباب بازی ور میرفت
رفتم نزدیکشون و بغلش..همونی که داشت گریه میکرد..
بعد چند ثانیه اون یکی هم به گریه افتاد و حامد اومد نشست کنارم و اونو بغل کرد..
حامد که انگار فهمیده بود مهر این دو تا به دلم نشست.. رفت پیگیری که مسئولیت این دوتا بچه با ما..
همه چی قبول شد و من دوقلوها بغلم بودن پسره وروجک بود و تو بغلم بند نمیشد برای همین خیلی کنجکاوم کرد.. از پرستاره که کنارم نشسته بود چیزی پرسیدم که از جوابی که داد
و چیزی که گفت فقط بغض کردمو به بچه هه زل زدم!!
اره کارِ خدا بود...
پرسیدم:
-اسم این وروجک چیه؟!
تک خنده ای کرد و گفت:
+مهراد!!!
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
✨☄✨☄✨☄✨☄
@tasmim_ashqane
✨☄✨☄✨☄✨☄
- هَمقرار'
🍃💕🍃💕 💕🍃💕 🍃💕 💕 #پارتقبلرمـانِ ســوســوے عشــق😍👆 |پـارتِاولِ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍
🎈🍃🎈
🍃🎈
🎈
#پارتقبلرمـانِ
ســوســوے عشــق😍👆
|پـارتِاولِ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃|
#تصمیمعاشقانــه💌👇
https://eitaa.com/tasmim_ashqane/6
#رمانجذابِ
#سوسویعشق💜
#پارت۱۵
نویسنـده: #مائدهعالےنژاد☺️
اسمش مهراد بود
نگاهی به حامد انداختم
لبخند زدم که باعث شد حامد بیاد پیشم
-حامد؟
+جان
-میشه بشیم مامان بابای این بچه؟
خنده ای از سر رضایت زد
+رها؟
-هوم؟
+مادر پدر این بچه ماییم از این ببعد عزیزم!
نگاه محبت آمیزی بهش انداختم که تشکرم شد.."
با صدای اذان از فکر و خیال و گذشته ے نادور بیرون اومدم...
بوسه ای به ضریح زدم و پاشدم!
سرمای اونجا خواب رو ازم گرفته بود
بلند شدم و رفتم بیرون
از حوضچه وضو رو که گرفتم دیدم حاج رحیمم اومد بیرون برای وضو..
+هنوز نرفتی دخترم؟
-نه حاج رحیم
نه پای رفتن دارم نه دلشو
مشغول وضو گرفتن شد و منم رفتم تو امامزاده
نمازمو خوندم
چه حال خوبی بود حال دلم!
نشستم پای پنجـره و به روشنی روز خیره بودم
دیگه باید میرفتم
یاد گوشیم که افتادم جلدی درش اوردم و روشنش کردم..
پنج تا اس و ۱۲بار میسکال از ندا
۴تا میس هم از مهری
قسمت پیام هارو آوردم تا ببینم چی اس داده!
باز کردم:
رها چرا خاموشی
کجایی
نگرانم
و...
همش همین بود..
انگاری بد نگرانش کردم
بلند شدم و رفتم سمت ماشین
قبل این که سوارش بشم خواستم از حاج رحیم خداحافظی کرده باشم..
رفتم سمت اتاقشو دو تقه زدم که گفت:
رها جان بیا تو
درو باز کردم
داشت یه لیوان چایی میریخت که گفتم
نه حاج رحیم نریزید زحمت نکشید
من اومدم خداحافظی..
رفع زحمت کنم اگه اجازه بدین
+نه دخترم زحمت چیه..مراحمی!
لبخندی زدم و گفتم:
سرتونو درد اوردم ببخشین!
کاری ندارین؟
+نه رهاجان بسلامت بابا
چه هوای اول صبح هوای خوبی بود
اونم اونجا
سوییچ رو زدم و در باز شد!
ماشین و روشن کردم و بسم الله گفتم و استارت زدم!
هنوز ده دقیقه نبود که تو جـاده بودم که گوشیم زنگ خورد..
از رو داشبورد گوشیمو برداشتم و تماسو وصل کردم..
ندا بود
+جانم ندا؟
صدای دادش باعث شد گوشیو از گوشم یکم فاصله بدم..
-رها تو معلوم هست کجایی؟
+چیشده؟
-گفتمم کجایییی؟!؟
+تو جاادهه د حرف بزن بگو چیشده
نگران شده بودم..
نفس های عصبیش عصبیم کرده بود..
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
✨☄✨☄✨☄✨☄
@tasmim_ashqane
✨☄✨☄✨☄✨☄
- هَمقرار'
🎈🍃🎈 🍃🎈 🎈 #پارتقبلرمـانِ ســوســوے عشــق😍👆 |پـارتِاولِ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃| #ت
🎈🍃🎈
🍃🎈
🎈
#پارتقبلرمـانِ
ســوســوے عشــق😍👆
|پـارتِاولِ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃|
#تصمیمعاشقانــه💌👇
https://eitaa.com/tasmim_ashqane/6
#رمانجذابِ
#سوسویعشق💜
#پارت۱۶
نویسنـده: #مائدهعالےنژاد☺️
-رهـا بیا بیمارستان
همینو گفت و قطع کرد
چیشده بود؟؟
نمیتونستم بےخبر بمونم
شمارشو گرفتم
اشغال میزد
عهه لعنتی!!
سرعتم هرلحظه بیشتر میشد
بعد تقریبا بیست دقیقه رسیدم دم بیمارستان
ماشینو یجـا پارڪ کردم و سراسیمه وارد بیمارستان شدم..
مستقیم وارد بخشی شدم که حامد بستری بود
با شلوغے بخش ترس برم داشت
دستام میلریزد و یخ کرده بودم
ندارو دیدم..
قدم های تندم باعث شد بهش برسم و متوجه من بشه
تا منو دید بغلم کرد
نمیدونستم این بغل از ناراحتیه یا خوشحـالی
از بغلش اومدم بیرون و دوتا بازو هاشو تو دستام گرفتم
+ چیشدهه ندا؟
چرا ساکتی!
تو چهرش همه چی پیدا میشد!
منتظر نگاش کردم:
+رها؟
-جان رها، بگوو چیشدهه جون به لبم ڪردی!!!
نشست رو صندلی
نشستم کنارش
بدون مقدمه شروع کرد
- فکر کنم اول بهت زنگ زدن،خاموش بودی
قبل اینکه حرفشو تموم کنه گفتم:
نه زنگ نزدن،از چی حرف میرنی..اصلا کی؟؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
+از بیمارستان زنگ نزدن؟
-نه
+به خونه زنگ زدن گفتن،همسـر خانوم پارسا
بهوش اومده
با غضب برگشت طرفمو گفت:
تو که بهم گفته بودی،کسے به غیراز من و دکتر حسینے و دکتر مرادی خبر ندارن؟
شونه ای تکون دادم و گفتم: نمیدونم
ادامه داد..
من همون لحظه بچه هارو سپردم به مهری خانوم و اومدم بیمارستان و هرچی زنگ میزدم خاموش بودی!!
کجا بودی رها هاان؟
با جدیتے که تو صداش بود به مِن مِن افتادم یه لحظه
انگار زبونم قفل کرده بود
نمیدونستم اینهمه دستپاچه شدنم برای چیه!!
یهو صدایی سکوت بینمون رو شکوند!
+خانوم پارسـا شما دیگه چرا!!!
اینکه کی اسممو اینطور جمله بندی کرد و به زبون آورد کنجکاوم کرد
حواسم ناخودآگاه رفت سمت صدا و برگشتم سمتس!
چرا باید همچین حرفی بزنه؟
همینطور که داشت نزدیک میشد
نگاه سرسری انداختم به سرتا پاش و لباس فرم بیمارستانشو بعد زل زدم به چشماش
گوشه ے لبش پوزخند همیشگی جاخوش کرده بود..
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
✨☄✨☄✨☄✨☄
@tasmim_ashqane
✨☄✨☄✨☄✨☄
#دل_تکونے
.
عبادتی که
مهمترین کار
در لحظه نباشد ..
عبودیت نیست و امر ندارد
و اطاعت نیست و نور نخواهد داد
«استاد علی صفایی»
#تصمیمِعآشقانه |•
@tasmim_ashqane |•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خادمانه
#بسماللهقاصمالجبارین
•• سلامـ دوسـتان
پیشـاپیــش ولادتـ آقاجــانـمون
حـضرتـ مهـدے(عج) تبریـک میگمـ
بهـتون لطـفا اینـ فـیلمـ تاجــایــے کــہ امکانشـ هستـ کـپـے کنیـد و با دیگـرانـ بـہ اشـتراکـ بگـذارید زیــاد وقتتــون نمــیگیـره اجـرتونـ بــا خـود آقــا💚✌🏻
#بسماللـهمـومــــن💚
#یاعلےبگــو😉💪
#کاربرایامامزمانمخستگےنداره😍✌️
#السلامعلیڪیابقیهاللهاعظــــم😍
#thepromisedsaviour
@tasmim_ashqane | #تصمیمِعاشقانه
- هَمقرار'
#جوهرعشق
||تصمیمعاشقانه||
آنِ منے، ڪجا روے؟!
عزمِ رفتن کرده اے
آن هم آنے؟!
بهرچه؟!
برای چه؟!
با ردِ برجاے مانده ات چه کنم؟!
من باران را در کنار همان ردبرجاےمانده
قدم میزنم!
قیاسِ رد عشق تو
با رد عشقِ من
همین بس که
برای تو جای پا
برای من بارانےشدن کنارِ جاےپآ
برای تو زندگے بعد رفتن
برای من زندگے با رد رفتنت..
آنے هردم به خیالم میایے
چه کنم؟!
نمیشود آنے تصمیمے بگیرے و
پا بگذاری در حیات دل؟!
تصمیمے ڪه تعلل شود
ڪه عاشقانه نیست، مگر نه؟!
اگـر عاشقے تعلل نکن، بیـا..
بیا ڪه بدون تو
میسر نمےشود کامِ من!
| ای آنِ من.. |
••نوشته ای به نامِ #تصمیمعاشقانه••
[ به مناسبت نزدیڪ شدن به
سالروز تاسیس کانالِ دلنوشته هاےمنـ
با تگِ #تصمیمعاشقانه ]
#میم_عین
#بےنشان
#دستبهقلمعاشق
@tasmim_ashqane
#آقاۍدلتنگے
اخ اخ
نگم براتون...
اون کارنامه های مارو میدن بهش...
واسه بعضیارو اصلا نمیبینه..
میدونی چرا؟؟
میگه این که کاری نمیکنه من ناراحت بشم((:
+امانامان💔
#تصمیمعاشقانهـ
@Tasmim_ashqane