eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
948 دنبال‌کننده
440 عکس
73 ویدیو
1 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
« بی وَتین ها» زیر پست شهدای کرمان نوشته بود« در عوضش امنیت داریم!» این تمام همت یک مرد بالغ بود در بزنگاه حادثه،شاید بالغ کلمه آگاهانه ای نباشد!بالاخره بلوغ لامصب یک جایی توی حرف زدن آدم خودش را نشان می دهد.از این همه بیرون گود ایستادن و حرف مفت زدن خون آدم به جوش می آید.زیر پیامش ملت عصبانی تا خورده بود فحش داده بودند اما بنظرم جوابش فحش نبود.یعنی فحش خیلی قبح کلامش را تقلیل می داد و از بار گناهش کم می کرد.بعضی حرف ها مفتشان هم گران است.خیلی گران. باید توجیه می شد که نوشتن بی جا هزینه دارد و اینکه کلمات هم می توانند بوی خیانت بدهند. با خبرِ حادثه بناکرده بود به عقده گشایی.برایش پیام گذاشتم که تو خودت درِ باغِ سبزی برای اسراییل!درِباغ سبز بودن یعنی شراکت در خون مردم. انگار که به تریج قبایش بر بخورد پیام گذاشت که «من فقط هدفم دفاع از مردم عادیه!» اینکه راست می گفت و یا اصلا چه کسی چنین رسالتی به او داده بود و یاچطور با شماتتِ امنیت کشور می خواست به این هدف برسد بماند. نقاش بود. پیجش را دیدم. از هر نوع خزنده و پرنده و چرنده ای که توانسته بود کشیده بود.اما دریغ از یک پست حرف حساب!دریغ از یک نیمچه حرکت اجتماعی موثر در راه وطن و مردم عادی که سنگشان را به سینه می زد.انگار او هیچ جایِ ایران نبود. هیچکسِ این آب و خاک نبود.توی زیستِ فردی اش به کُمای عمیق رفته بود وتنها علائم حیاتی اش این بود که بیاید زیر پست حادثه کرمان توی زمین دشمن در اینستاگرامِ بی در و پیکر با طنازی بنویسد« در عوضش امنیت داریم!» امنیتی که وقتی او خواب بود مصطفی صدر زاده ها برایش جان داده بودند،جانباز هفتاد درصدی مثل حاج قاسم که وقت استراحتش بود خودش را برای آن به آب و آتش زده بود.امنیتی که از نظر او نبود اما در نبودش فرصت کرده بود با آرامش خیال سیس هنری بگیرد و پشت پنجره اتاقش غرق در موسیقی بی کلامِ مورد علاقه اش، پالت رنگ را خالی کند روی بوم. امنیتی که نبود اما زیر سایه اش زندگی می کرد. بی وَتین ها*... *پ. ن: وتین رگی که دل بدان آویخته است که هرگاه پاره گردد صاحبش می میرد. به قلم طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«بی وَتَن ۲» بی وَتَنی یه فرایند تدریجیه! اولش با من خیر وشر هیچکیو نمیخوام به من چه شروع میشه! بعدش با تکرار طوطی وار رفراندوم رفراندوم ،با سر چوب زدن شال به بهانه مبارزه با قانون حجاب اجباری،با رقصیدن و لب گرفتن جلو ماشینایی که سر چار راه جلوشونو گرفتن به بهانه آزادی، شکنجه جوون مدافع امنیت و پریدن روی سینه ش تا دنده هاش بشکنه و نفسش بند بیاد به بهانه اعتراض... رفیق! معلومه مار بخوری افعی میشی! اوناکه به موارد بالا رضایت داشتن برای خون زن و بچه های شهید کرمان کف زدن و سوت کشیدن! اگر میشناسیدشون ازشون دور باشید.اینا خیلی ترسناکن! بی وَتَنا ورژن شهری داعشن. به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
اندر احوالات عالم مجاز.... دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://virasty.com/tayebefarid
«سلسله جبال الدحدوح» برای کسانی که غزه بخشی از زندگیشان است وائل چهره ای دوست داشتنی و نام آشناست.با شروع جنگ او با جلیقه خبرنگاری اش در تمام صحنه ها حاضر بود،پا به پای مردم در کنار خرابه ها ،در کنار پیکر شهدا و مجروحین و کودکان یتیمی که پدرانه آن ها را در آغوش می کشید. اما از یک جای داستانش او دیگر یک خبرنگار نبود .او چهره مقاومت مردمی فلسطین بود در رسانه های غرب .بدون تردید اگر حضور مردانه وائل و دوستانش زیر بمباران های غزه نبود اخباری از مقاومت مردم فلسطین به دست انسان های آزادیخواه غرب و اروپا نمی رسید و رسانه های عبری با نیرنگ و فریب همه این جنایت ها را وارونه نشان می دادند.چندی پیش حین گزارش، خبر شهادت جمعی از افراد خانواده الدحدوح‌ در اردوگاه النصیرات به وائل رسید اما او مردانه ایستاد و همچنان صدا و تصویر مقاومت بود.چند هفته قبل زخمی شد و هنوز آثار جراحت در بدنش بود که دوباره به میدان برگشت.حمزه پسر وائل که او هم مثل پدر صدای مقاومت بود دیروز به شهادت رسید.زخم های آقای الدحدوح‌ هنوز خشک نشده!او با جلیقه خبرنگاری که این روزها لباس رزم اوست بر بالای پیکر فرزندش حاضر شد.دوربین ها وائل را نشان دادند در حالی که می گفت خدا از ما قبول کند و دل هایمان را به هم نزدیک.او بر بالای پیکر حمزه آینه ی زخم و غرور غزه بود.آینه زخم و غرور..... واگر از تو درباره وائل پرسیدند بگو: وائل نام بلندترین قله سلسله جبال دحدوح است در غزه. به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://virasty.com/tayebefarid
ای شما! ای تمام عاشقان ِ هر کجا! از شما سوال می‌کنم: نام یک نفر غریبه را در شمار نامهای‌تان اضافه می‌کنید؟ قیصر امین پور https://eitaa.com/tayebefarid https://virasty.com/tayebefarid
«اَندَر خُماری فِسمولوژی» شما نمی دانید درباره کی صحبت می کنم.راستش خودم هم از نزدیک ندیده بودمش.فقط اسمش را شنیده بودم.می گذارم آخر روایتم اسمش را می گویم که ضربه محکمی بر دهان یاوه گو....عه ببخشید یعنی ضربه محکمی برای پایان بندی ام باشد.ظهر پنج شنبه چندم آذر در جلسه حوزه هنری تهران اساتید نویسنده قرار بود هر کدام خیلی کوتاه تجربیاتشان را بگویند. نوبت که به او رسید کنایتاً به شیوه رقابت های ناهنجارانه بین اهالی قلم اعتراض کرد.تمثیلات هنر آدم های زرنگیست که یکجوری یکدستی می زنند که نفهمی از کجا خوردی. انگاربرخی رقابت کرده بودند،رقابتی که عین آدم‌نبوده.نقل مسابقه میان اسب ها بود و اینکه هیچ کس بین خرها رقابت نمی گذارد.فقط توجه داشته باشید که خر اساسا فحش نیست اسم یکی از مخلوقات خداست.اصلا چرا خر باید فحش باشد؟! چرا ما وقتی از کسی عصبانی هستیم می گوییم فلانی خر است؟البته من خودم یادم نیست به کسی گفته باشم خیلی خری اما خیلی شنیده ام. گوش هایم را تیز و چشم‌هایم را ریز کردم .همه ریسه رفته بودند.باورشان نمی شد توی یک جلسه رسمی یک نفر چنین تمثیلی استفاده کند.بعضی ها رو به انفجار و ترکیدن بودند.حرف هایش بوی واقعیت می داد،ما آدم ها با رفتارهایمان گاهی به بعضی موجودات تنه می زنیم.استدلالش مثل لبه چاقوی تیزی بود که برود زیر در شیشه کمپوتِ سیب و ف‍ِسَّش در بیاید. آن روز توی آن سالن جمع و جور ،دور آن میز مستطیل بزرگ همه ریسه رفته بودند واو با بیان ظریفی حکایت خریت را تبیین می کرد،خریت از مشتقات خر است اما برخلافِ فحش ....عه نه ببخشید برخلاف خر فحش است.اینکه ما آدمیم ،آدم ها مبتنی بر منطق ارسطویی حیوانات ناطقند و نباید همدیگر را بجوند.هیچ جای دنیا بین خرها مسابقه نمی گذارند،اما بین اسب ها چرا.خرها درکی از رقابت ندارند. به پر و پاچه هم می پیچند،یال و کوپال هم را گاز می گیرند،اما اسب ها نجیب و محترمند.راه خودشان را می روند. حرف هایش که تمام شد بعضی ها پانکراسشان نخکش شده بود،بعضی ها پَر پَر شده بودند،بعضی ها قولنج روحشان شکسته بود‌ من هم جزو متحیّرها بودم.خودش نمی دانست اما خرهای تمثیلاتش لگد انداخته بودند به یافته هایم.گاهی خوبست آدم سرعتش را کم کند.می خواهی به کجا برسی؟! همان تمثیل ده دقیقه ای با حواشی اش کار یک‌منبر یک ساعته را کرده بود.ما آدمیم و شیر خام خوردیم!لازم است گاهی لگدی رشته ی توهماتمان را پاره کند که یابو برمان‌ندارد. ظاهرصحبتش همین حرف های طنز و چیزکی بود اما تن ابن عربی در گور لرزید.اینجا پایان بندی روایت است و من اسمش را نمی گویم تا در خُماری اش بمانید.فقط کتاب« بی نام پدر را بخوانید». همین به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://virasty.com/tayebefarid
«دعوا خِتام» به قلم طیبه فرید
«دعوا ختام» لا به لای خاطراتم رنگ باخته.رفیق باید همینجوری باشد.چه جاهایی که باهم نرفته ایم.دو سه سال بیشتر نپوشیدمش توی عروسی یا دور از گوشتان عزا.اما خب چه باید کرد وقتی توی این دنیای فانی اشیا، عمر محدودی دارند. آقاجانم هر سال چادر دخترها و نوه‌ها را از جیب خودش سفارش می داد و با عزت و احترام تقدیم حضورمان می کرد.اما از وقتی چادر...... باب شد همه گفتند آقاجان دیگر نخر،کیفیت ندارد . مهمان سه ماهمان است، رنگش می پرد.و این اَوَّلَکِ دردسرهایمان بود.از آن به بعد خریدن چادر افتاد گردن خودم. هر بار بین صد مدل رنگ مشکی و بازار گرمی های پارچه فروش ها باید یکی را انتخاب کنم.توی اوج امتحانات ترم فرصت گشتن و بازار رفتن ندارم.زحمتش را می دهم به یکی از خانمهای فامیل.یکی دو روز بعد می آوردش.می پوشمش وروبروی آینه می ایستم،خیلی قشنگ است.شیک ،با کلاس ،امروزی ...خیلی خوشگل! حاج آقای درونم تا خودم را توی آینه می بیند با ادبیات حشمت فردوس طور می گوید:دِکی!!چادر باااس جادُر باشه نه پُر دُرّ!این چاقچورِ خیلی قشنگ چیه انداختی سرت؟ هنوز کلام توی دهانش منعقد نشده که منِ امّاره ام ایرج میرزا طور با طعنه و‌کنایه بنا میکند به خواندن: «بر سردر کاروان سرایی تمثال زنی به گچ کشیدند ارباب عمایم این خبر را از مخبر صادقی شنیدند گفتند که وا شریعتا، خلق روی زن خوش نقاب دیدند ابواب بهشت بسته می شد،مردم همه می جهنمیدند آسیمه سر از درون مسجد تا سردر آن سرا دویدند ...» هنوز جلو آینه ام که حاج آقا و ایرج میرزا با هم دست به یخه(یقه) می شوند.پایان مخاصمه به من بستگی دارد. ایرج میرزای درونم خیلی مغالطه کار است .همیشه پای او که به حدیث نفسم باز می شود تردید و دودلی می آید سراغم. خوش سابقه نیست.بهشان می گویم‌ امروز حوصله جر و بحث ندارم فعلا مرخصید تا بعد در موردش تصمیم بگیرم. یکی دو روز بعد وقتی از میهمانی خانه آقاجان بر می‌گردم وقتی زیر آفتاب تیز و تند تیر ماه از ماشین پیاده می شوم تا از گیاه ظریفی که از درز سنگ های دیوار خانه ای بیرون جسته عکس بگیرم مدیر اتاق فرمان با صدای حاج آقای درونم می گوید:خانم عجب چادر خیلی قشنگی!خیلی قشنگ که نقض غرض است..... حق با اوست.نقض غرض است!چادر برای پوشیده شدن است نه قشنگتر شدن.حالا توی جبهه حاج آقای درونم ،مدیر اتاق فرمان هم ایستاده.تکلیف من روشن است.دوتا شاهد عادل دارند از قشنگی چادرم حرف می زنند.همین کفایت میکند که رای به نفع ایرج میرزای درونم ندهم. دوباره آن یار رنگ باخته گذشته به زندگی ام بر می گردد.با مدیر اتاق فرمان می رویم اصل جنس را بخریم. بازار پارچه فروش ها چند تا مغازه پارچه چادر دارد که همه شان برای یکنفرست. همان مغازه اول سمت راست ورودی بازار را نشان می کنیم.توی بازار پر شده از جنس های جور واجور. چادرهای کار شده، پر نقش و نگار، جنس کَن کَن، کرپ خاویار، کریستال..... پارچه ها را می بینم و دست می کشم. یکیشان خیلی مشکی تر است.مخرج مشترک سیاه زغالی ومشکی پر کلاغی.مرد بزّاز می گوید: _خانم این چادر خوبیه حداقل پنج سال برات کار می کنه ازش خسته میشی میندازیش دور! فقط پاره نشه، نسوزه..... مشکیتش چشمم را می گیرد.قیمتش را میپرسم.ظلمات قیامتست. یک قواره اش خیلی زیاد تومان پای مدیر اتاق فرمان آب می خورد.اما خودش پیش دستی می کند که همین خوبست ،سنگین است. بچین آقا.... حاج آقای درونم پنجره خانه‌اش را باز کرده توی بهار خواب روی صندلی اش نشسته و چای دارچین توی لیوان بلورش را هورت می کشد. دیوان حافظ را باز کرده: دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد.... همه جا آرام است. از ایرج میرزا خبری نیست! به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«بدون اسم‌» زن بلاتکلیف و متحیّر است.شوهرش از او بیشتر .دست هایش را توی هم چپانده وبه هم می مالد.چشم های قرمزش به آدم های آن طرف تر خیره شده.آخر شب جلو در بیمارستان پر است از آدم هایی که بااوهم سرنوشتند.با صدای بمی که رویش خش تیزی افتاده می گوید : _ما از سیرجان اومدیم برای خواهر ایشون. و اشاره می کند به مرد. _اینجا موکب داشتند.همه شان شهید شدند.گفتند بیایید شناسایی کنید. به اینجا که می رسد صدایش می لرزد و بغض بزرگی که توی گلویش گیر کرده را قورت میدهد. _رفتم دیدم . از صورت هایشان پیدا نبود خُب.... با بغل مقنعه مشکی اش ور می رود و دوباره دست هایش را می چپاند توی هم. _حالا زنگ زدیم بقیه خانواده بیایند تا از روی لباس شناسایی شان کنند.اینجایش را یک جور غریبی می گوید. جلو بیمارستان جای سوزن انداختن نیست.مردم آمدند تکه های تن عزیز هایشان را تحویل بگیرند.یکی هر تکه بچه اش را از یک جایی گرفته .چقدر این آخرین بار چی پوشیده بود می تواند مهم باشد!عصر لیستی از شهدا منتشر شد که اسم نداشت.فقط رنگ لباس بود. چند دقیقه از فیلم می گذرد.فیلمبردار زوم می کند روی صورت همان زن و مرد که حالا دارند از نقطه کانونی تجمع جلوی بیمارستان فاصله می گیرند .می رود جلو و سر صحبت را باز می کند. _فقط سه تایشان شناسایی شدند بقیه اجساد را هنوز نتوانستند.زن صدایش می لرزد ،می زند زیر گریه... .چقدر اینکه آخرین بار چی پوشیده بود می تواند مهم باشد. به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«گفتمان دور بُرد » جنگ برای خودش زبان و گفتمان دارد.نه فقط موشک ها،تفنگ ها و ماشین های نظامی، که شکل بکارگیری تجهیزات جنگی ،آرایش و پیرایش خطوط مقدمِ پیدا و پنهان،زمان و مکان جنگیدن هم حامل گفتمانند!این چیزی بود که عوام می فهمید اما برخی خواص انقلاب به درکش نرسیدند.خواصی که گذر زمان خاصیتشان را گرفت.البته این اجحاف به گذر زمان است.که خود عنصر زمان از تعرض این ها در امان نبود وقتی که می گفتند:دنیای فردا دنیای گفتمان هاست نه موشک ها! تروریست نیابتی خودش را بین مردم کوچه و بازار منفجر می کند و «آقای منطقه»مقر تروریست های نیابتی را که بیخ‌گوشمان است با دور برد ترین‌ موشک‌های بالستیک خیبر شکن می زند.خیبر شکن! خیبر را به ذهنتان بسپارید........ تا صدای انفجارش چُرت ساکنین پادگان نظامی تلاویو را پاره کند.دیشب صدای دیالوگ عمیق موشک هایی که به دل اربیل عراق و ادلب سوریه نشست را شنیدید؟بیخ گوشمان که موشک دور برد نمی خواست.... می بینید؟ دنیای امروز دنیای گفتمان هاست،از نوع موشکی.موشکی برای خیبر. به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«بنام ریحانه» انگشت های بلندِ مرد روی سطح صافِ کرمی رنگ لغزید.صاف و یکدست و بی خط و خش.دورش چرخید و از زاویه های دیگر او را برانداز کرد.چشم‌های گردش روی نقطه ای تیز شد.کف دستش را کشید روی گُرده موشک و لب هایش تکان خورد: _وَأَنزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَلِيَعْلَمَ اللَّهُ مَن يَنصُرُهُ وَرُسُلَهُ بِالْغَيْبِ ۚ إِنَّ اللَّهَ قَوِيٌّ عَزِيزٌ سکانس حجمِ کوچک بدن ریحانه ی کفن پوش روی دست مردهای خانواده سلطانی نژاد در سرمای گلزار شهدای کرمان توی حافظه اش خاموش و روشن می شد.قلبش به جای خون، انتقام پمپاژ می کرد توی رگ هایش! ساعتش را نگاه کرد و از جیب لباس جنگی اش چیزی بیرون آورد .ماژیک قرمز بود،می خواست بنویسد «إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنتَقِمُونَ »می خواست بنویسد...... اما با خودش گفت: _این چیزها را نمی نویسند ،نشان می دهند! صدای رجز مهدی رسولی توی پایگاه پیچیده بود: _بالمهدیّ نَحن مُنتَصِرون للقدِس ها إنِّنا لقادِمون لم یبقَ إلا قلیلٌ عَلی إِزالةِ سَرَطانِ الصّهیون نوک مورب ماژیک قرمز با انگشت های مرد روی سطح کرمی لغزید. ساعتی بعد خیبر حجم متراکم و پیوسته مولکول های هوا را شکافت در حالی که روی گرده اش با رنگ قرمز نشان شده بود: صورتی منم به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهر در خواب فرو رفت و شب از نیمه گذشت آنکه در خواب نشد چشم من و یاد تو بود....... https://eitaa.com/tayebefarid
جای خالی خطر به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
جای خالی خطر سال هشتاد و هفت وقتی انجمن پادشاهی حسینیه سید الشهدای شیراز را منفجر کرد مدیر مرکز آموزشی که آن جا درس می خواندم می گفت باید هم حسینیه رهپویان را منفجر کنند شماها خطری برای دشمن ندارید که اینجا را منفجر کنند.ادبیاتش خصمانه بود،برای منی که رفیقم را در آن انفجار از دست داده بودم سنگین بود ،دل می زد، اما راست می گفت!انهدام مجموعه ای که آدم هایش بی خطر بودند برای دشمن خرج اضافه بود.این حرف خیلی تلخ بود اما تلخی اش به جانم نشست.از همان وقت چالش بی خطر بودن شد یکی از بُحران های زندگی ام.همیشه دنبال نسبت خودم با خطر می گشتم.... توی ذهنم خطرناک بودن به شکل یک اصل درآمده بود.یکی توی چین و چروک های مغزم می گفت :اگر خطر نداشته باشی می توانی با آرامش به مسیر پیش رویت ادامه بدهی ،آسه بروی و آسه بیایی و تلاش کنی دوتایت را بکنی سه تا و گاهی در حسرت آن چه نداری بسوزی و تا خرخره توی نکبتِ روزمرّگی فرو بروی‌ و اسم این جهنم زاقارت را بگذاری زندگی. حالا وقتی یکی شهید می شود من به خطرناک بودنش فکر می کنم!بعد به این فکر می کنم که او بین آدم های دور و برش یک شخصیت موثر بوده!خدا آدم های الکی را شهید نمی کند.و بعدش به این فکر می کنم که چقدر آدم هست که به او تعلق خاطر داشته و چقدر وقتی خوبترها می روند غمشان سنگینتر و جایشان خالی تر است!غمی که تجربه مشترک همه ما در رفتن حاج قاسم بود.حاج قاسم نازنین‌... امروز وقتی خبر شهادت مستشاران ایرانی در سوریه پخش شد، خاطرات آن شنبه شبِ انفجار رهپویان در ذهنم زنده شد!شاید بخاطر اینکه آن ساختمان را با آدم های داخلش زدند!آدم های موثر، به فضا اعتبار می دهند! شرف المکان بالمکین...... صهیونیست ها همیشه دانشمندها را می کُشند،شخصیت های اثرگذار را می کشند،آینده سازها و غیرتمندها را می کشند!وگرنه کشتن آدم های غرق در روزمرگی که هیچ مسئولیت اجتماعی برای خودشان تعریف نکرده اند یا خائن های به وطن ویا آدم هایی که سر بزنگاه حادثه ها ماموریت شماتت کردن را از زیر لحاف مامان دوزشان انجام می دهند و اصلا رسالتشان این است که هیزم جهنم دنیای مردم باشند خرج اضافه است.آدم خائن و نفهم کشتن نمی خواهد این ها مرده هایی هستند که با شش هایشان هوا را می دزدند.آدم های عادی را هم روزمرگی و عادت می کشد. شهدا عقل های یک سرزمینند.عادی زندگی نمی کنند که توی روزمرگی خودشان را گم کنند!مسئولیت اجتماعی خودشان را کشف کرده اند.حالا وقتی عقلِ کل های یک آب و خاک برای استقلال مرزها و آبادانی شهرها خون می دهند نسبت کسانی که از زیر بار مسئولیت های اجتماعی فرار می کنند و دیگران را تشویق به بی تفاوتی می کنند مشخص است!انتخابات مسئولیت اجتماعی ماست و این بار، برای ما با همه انتخابات های قبل فرق دارد وقتی امام جامعه مخالفت با انتخابات را مخالفت با اسلام می داند!اسلامی که مرزهایش با خون آدم حسابی هایی مثل شهدای امروز آبیاری شده.... ان شاالله به نیابت از شهدا یازدهم اسفندماه رأی می دهم. به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
تحت تعقیب ترین‌ مرد(شب نگاری) شناسنامه دیگر به هیچ دردش نمی خورَد!برادرم محمد را می گویم.عرب ها به میهمان می گویند ضیف!اولش به او می گفتند محمد دیاب المصری. وقتی که جوان زیست شناسی بود که تئاتر خیابانی اجرا می کرد.بعدها که حماسی شد وقتی تحت تعقیب صهیونیست های آدمخوار قرار گرفت ،فلسطینی ها به او گفتند محمد ضیف.تعبیر میهمان برای مردی که در اردوگاه خان یونس به دنیا آمده و همسر جوان و دو فرزندش را در بمباران از دست داده و با دعای مردم فلسطین از اسارت صهیونیست ها فرار کرده ،تعبیر به جائیست. واقعا به او چه می شد گفت.آواره؟آدمی که جایش توی قلب آدم هاست آواره نیست میهمان است.حبیب خداست.محمد ذخیره بود برای این روزها وقتی نقشه را در گمنامی کشید و صبح شنبه هفت اکتبر کیف اسراییلی ها را کور کرد. قصه او یاد آور داستان موساست.موسی هم ضیف بود ،آواره‌طریق القدس.البته میان قوم موسی و قوم محمد تومنی صنار توفیر است.اما شک ندارم که خدای موسی رسالت نجات مومنین را به دست محمد سپرده. قیام هفت اکتبر بت شکنی بود.معجزه رسالت معاصری که خدا بر گُرده این مرد بی شناسنامه گذاشت.اینروزها صهیونیست ها که نُه بار در ترور محمد ضیف رفوزه شدند دست به ترور شخصیتی او می زنند.محمدی که حاج قاسم ما درباره اش گفته بود ضیف شهید زنده است! شهید زنده ی بی شناسنامه. به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
نامه زن جوان قوطی استریل گرم را با احتیاط گذاشت توی جیبش و از راهروی بخش مادران پر خطر بیرون زد.توی حیاط نفس عمیقی کشید و راه افتاد سمت ان‌آی سیو.بوی آن‌جا با همه قسمت های بیمارستان فرق داشت.حتی گرمای مطبوع و دلچسبش.از راهرو گذشت و روبروی پیشخوان ایستاد . سلام کرد و گفت: «ببخشید شام‌بچمونو آووردم »و بعد چادرش را کنار زد و با احتیاط قوطی استریل را از جیب لباسش بیرون آورد و‌گذاشت روبروی پرستار و با نگاه عاجزانه ای گفت: _میشه ببینمش؟ پرستار گفت: _ چکاره شی؟ _عمه شم! _اوه اوه....حالا اگر خاله ش بودی یه چیزی اما عمه اصصصلا.... _زن خندید و گفت _اسمم عمه ست رسمم خاله...حالا نمیشه حداقل از پشت شیشه پرده رو‌کنار بزنید ببینمش! پرستار خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت : کنار نمی زنیم ولی برو تلاش کن شاید یه چیزایی بتونی ببینی!بچه های خیلی بدحال اونجا هستن. بعد با دست به سمت چپ پشت شیشه‌ها اشاره‌کرد و گفت: _اون آخریه بچه شماست. زن هول هولکی خودش را رساند پشت شیشه .از بغل یکی از نوارهای پرده عمودی پای کوچکی پیدا بود که شستش بر خلاف بقیه انگشت ها متمایل به جلو بود!چقدر این صحنه برایش آشنا بود.خنده باریکی روی صورتش نشست و زیر لب قربان صدقه بچه رفت.دوباره برگشت و رو به پرستار گفت: _خانم وضعیتش چجوره؟ پرستار اخم هایش را توی هم کرد و گفت: _ما فقط به پدر و مادر جواب میدیم! زن بدون اینکه حرفی بزند با خنده‌ کمرنگی که توی صورتش بود به چشم های پرستار خیره شد وکمی این پا و آن پا کرد. بالاخره دل پرستار به رحم‌ آمد و گفت: _ بهش دل نبندید... زن دستش را کرد توی جیب کتش جایی که چند لحظه قبل قوطی استریل گرم را گذاشته بود و بی آن که حرفی بزند از ان آی سیو بیرون زد.سردی هوای بیرون را نفهمید و دوباره راهش را کج کرد سمت بخش مادران پر خطر... مادر پر خطر داشت خواب جوشن صغیر می دید.تسبیح سفید شیشه ای از دستش آویز بود و شیشه آبی که صدبار رویش خوانده بود سلام هی حتی مطلع الفجر توی بغلش. نمی دانست به حرف های او که ته دلش قرص بود اطمینان کند یا پرستارهایی که برای بار چندم گفته بودند دل نبندید،یابرادری که محکم گفته بود ما محض رضای آقا به دنیاش آوردیم ،راضی هستیم به رضای خدا،یا عالمی که از پشت تلفن توی گوش بچه گفته بود توکّلت علی الحی الذی لایموت...... لحظه های غریبی بود. تا همین دو روز قبل نمی دانست اصلا جایی به نام بخش مادران پر خطر وجود دارد.مادرهایی که به هر دلیلی در آرزوی تولد مسافر کوچک هفته ها در زیر زمین بیمارستان زمان را سپری می کنند.تلفنش را برداشت.خواب از سرش پریده بود. کلی تماس از دست رفته داشت .توی صفحه ی پیام ها اسم‌ ها را گذری نگاه کرد .چشمش روی اسم‌ زهرا پرچگانی متوقف شد.اهل زنجان بود.چند ماهی از آشنایی شان‌ نمی گذشت اما مثل رفیق های چند ساله بودند.برایش پیام‌گذاشت«برای دختر برادرم دعا کن.» گریه نکرد.آن قطره های اشکی هم که از کنار چشمش قِل خورده بود امید بود.امید با آرزو فرق دارد.آدم آرزومند دست روی دست می گذارد اما آدم‌هایی که امید دارند،محض رضای خدا عبد به دنیا می آورند عقیقه می کنند ،جوشن صغیر می خوانند حدیث کسا ..... روی آب صد بار می خوانند سلام هی حتی مطلع الفجر تا دردهایشان فروکش کند..... محو تسبیح شیشه ای توی دست مادر پر خطر بود که خوابش برد.دو روز بعد پیام صوتی زهرا پرچگانی روی تلفن زن باز شد: «خواهر جان نگفتی دختر داداشت چی شده اما خواب دیدم اومدی زنجان همونجا که تابستون اومده بودی.نامه توی دستت بود.گفتی« این نامه رو بده سردار و بگو یه کاری کن .....» نامه رو ازت گرفتم و رفتم بیمارستان.حاج قاسم با روپوش سفید از این اتاق می رفت به اون اتاق.نامتو دادم و گفتم «اینو ..... داده!» گفت« کی؟» گفتم« همون رفیقم که.....» حاج قاسم گفت« آررره می‌شناسمش از بچگیش عمه ی منو دوست داشت.» گفتم «خب جواب نامه شو بده...» گفت «بهش بگو نامه ت رسید!» «این اولین باری بود که خواب حاج قاسمو می دیدم.» زن بناگوشش داغ شد.اشک توی چشم هایش حلقه زد.روی شماره های تلفنش دنبال اسم‌ برادر گشت.زنگ زد و بی مقدمه گفت« از حالش برایم بگو.....» _برادر آهنگ بغض را توی صدایش شنیده بود و نگران گفته بود« چرا گریه می کنی!دیشب دکترها گفتند حالش دارد عوض می شود .رو به بهبود است دعا کن.....» زن خواب حاج قاسم را گفت و اینکه نامه اش رسیده. برادر با لحنی آرام‌گفت« الله اکبر» باران دو طرف خط داشت نم‌نم می بارید.... به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم می‌بخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت… نادر ابراهیمی https://eitaa.com/tayebefarid
«به خودمان مربوط است» به قلم طیبه فرید