eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
947 دنبال‌کننده
440 عکس
73 ویدیو
1 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
«گرفتارِ جان» ساعت از دوازده گذشته.شب آخری دلم نمی آید بخوابم.فردا شب،این‌موقع همه ی این هیاهوها تمام شده،این‌خودکشی کردن ها برای دیده شدن،این آفتابه خرج لحیم کردن ها.نتیجه انتخابِ فردایِ کسانی که رأی می دهند می شود سرنوشت چهار سال آینده همه مردم ایران و منطقه.شک ندارم چشم‌امید بعضی از بچه های جبهه مقاومت به ماست.اینکه کدام شیر پاک خورده ای رأی بیاورد خیلی مهم است.یکی فقط دغدغه ی تیر و طایفه خودش را دارد،یکی معتقد است چراغی که به استان رواست به بقیه جاها حرام است.کاش این‌هایی که رأی ما هستند راست گفته باشند و دغدغه هایشان بزرگتر و حساب شده تر از سطح استان باشد.چرا دروغ!ما یک قلب ایرانی داریم که یک تکه اش افتاده ضاحیه‌جنوبی،یک تکه اش پاراچنار و تکه های دیگرش هر جا که محور مقاومت هست.قدس اما مرکز تمام این دغدغه‌هاست.ما اگر گرفتار آب و نانیم غزاوی ها گرفتار جانند.فلسطین مظهر بی قراری ماست... به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«اجاق های تا ابد کور» به قلم طیبه فرید
«اجاق های تا ابد کور» ثریّا خانم اجاقش کور بود.یعنی موقع روشن شدنش نرسیده بود.ده دوازده سال طول کشید تا رازق دادار یک بعداز ظهر بهاری مَمَّدرضا را گذاشت توی دامنش‌.تا هفت شبانه روز چراغ های خانه عباس آقا روشن بود. برو و بیایی داشتند و سور و ساتی.دوست و آشنا می خواستند ببینند ولیعهد وزیری هاچه شکلی است.ازین سر اتاق مهمانخانه تا آن طرف حیاط ،سفره ی ولیمه پهن بود و به میمنت و‌مبارکیِ قدم ولیعهدِ عباس آقا مجمعه های رنگارنگ غذا دست به دست می شد.همه اهالی محل خوشحال بودند از فردای آن روز قیچی خیاطخانه وزیری جور دیگری پارچه ها را می بُرید.کُت و شلوارهایی که عباس آقا می دوخت بوی خوشحالی می داد.بچه آدم کم طاقت است مثل درخت نارنج،زود قد می کشد،یکجوری که ننه بابایش هم نمی فهمند چجوری گذشت.با شروع جنگ جهانی دوم کم کم سر و کله قحطی پیدا شد ،توی خانه های رعیت یک هِل پوک برای خوردن نبود.وسط آن‌بی نانی و نا بسامانی سایه ی سیاه تیفوس عین بختک افتاد روی سر شهر.توی خیابان‌ها عین برگ چنار توی پاییزآدم ریخته بود.ازقصه ی تلخ‌ خانواده وزیری و تک درخت نارنجشان که هیچوقت به بهار ننشست خیلی گذشته.آدم عاقل داغ یک اجاق تا ابد کور را زنده نمی کند.البته آدم‌ِعاقل..... کو آدم عاقل؟البته دور از جان خواننده.می شود آدم این زمانه بود و این‌همه جنایت دید و باز عاقل بود!قحطی نان صد شرف دارد به قحطی آدمیت.آدم این عصر در نوع خودش دستِ کمی از قربانی های جنگ جهانی دوم ندارد.روحش را هر جوری توانستند کشتند.دیشب تصویر ثریا خانمِ فلسطینی و ممدرضاهایش توی دنیا داشت دست به دست می شد.خدا بعد از یازده سال آن دو تا شکوفه نارنج را گذاشته بود توی دامنش.اما آدمخوارها .امانش ندادند وشکوفه ها را با درخت از جا کندند.... حالا نه عباس آقایی مانده نه ممد رضا.بیچاره ثریا خانم! اجاقش تا ابد کور شد.حتما روزی صد بار با خودش آرزو می کند که ای کاش او هم با آن‌ها رفته بود.آدمخوارهای قحطی دهه سی آدمخوارهای قحطی این عصرند فقط رنگ هایشان عوض شده وگرنه رسمشان همانست.انگلیس هنوز هم استعمارکبیر است و با اسباب تفرقه افسار عالم را توی دست هایش گرفته.اسراییل را او سرازیر فلسطین کرد.شوربختانه تسخیر سفارت آمریکا دست نگارنده ی این کلمات نبود که اگر بود در و پیکر سفارت انگلستان را پیش از سفارت آمریکا تخته می کرد.انگلیسی ها تا ابد به کل دنیا بدهکارند و کل هیکلشان‌آلوده به خون مظلوم است. «ألا لعنة الله علی القوم الظالمین» به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
عکسنوشته های مخاطب شناسی را در لینک زیر ببینید. https://eitaa.com/atayebefarid/90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در دلم مهر کسی خانه نکرده ست بیا خانه‌ خالیست،نگه داشته ام جای تورا.... https://eitaa.com/tayebefarid
«تنظیمات کارخانه» هفته قبل این موقع ها در مخیله ام نمی گنجید که همه اطلاعاتم را یک شبه از دست بدهم و تمام تصاویر و دست نوشته ها و روزنگاری هایم دود بشود.گلچینِ شنیدنی های مورد علاقه ام ،فایل های پی دی اف وشماره های مخاطب هایم و فی الجمله خاطراتم.زیاد پیش می آمد اطلاعاتم در لحظه از ذهنم پاک شود و چیزهایی را فراموش کنم که این هم لازمه شرایطم بود که هوا برم ندارد .اما اطلاعات تلفنم پاک شود خیلی دور از ذهن بود. جمعه میهمان باغ یکی از آشناها بودیم.غروب جان می داد برای ثبت تصاویر. با گوشی ام عکاسی کردم وچه عکس هایی.شکوفه های بادام روی شاخه درخت ها ، زیتون های به روغن نشسته ی بین برگ‌ها ،دیوار خیس ونمور باغ و ....هوا که تاریک شد ذخیره ی شارژ برقی تلفنم رو به پایان بود.ولی هنوز دو درصد جا داشت.دو درصد یعنی ده بیست تا عکس دیگر.اما خاموش شد.خاموش ها...حتی وقتی دوشاخه را به برق زدم دیگر روشن نشد.جمعه شب بود و راهی نداشتم ناگزیر باید تا صبح صبر می کردم.سیمکارت تلفنم را انداختم روی تلفن دخترها و چند تا اپلیکیشن ضروری نصب کردم.اما ذهنم درگیر بود که چه اتفاقی افتاده.صبح با اتاق فرمان بردیمش پیش آقا حسام.توی بازار شلوغ موبایل سرش به کار تعمیر گوشی گرم بود.نگاهی به تلفنم انداخت و گفت :«هنوز یک سالش نشده ،گارانتی داری،حیف استفاده کن.احتمالا دکمه پاورش مشکل پیدا کرده.فقط یک هفته می رود تهران.» یک هفتتته!!با همه اطلاعات داخلش! با مذاکره به این نتیجه رسیدیم که عطای گارانتی را به لقایش ببخشیم و ریش و قیچی را بسپاریم به آقا حسام. گفت بیست دقیقه صبر کنید تا ببینم اصلا چه خبر شده.بیست دقیقه اش شد یک ساعت.یک ساعتش شد بروید تا عصر خبرتان می کنم! دم غروب خبرمان کرد.مشکل نرم افزاری بود و همه اطلاعات تلفنم در این خاموشی پاک شد.پاک پاک.عین روز اولش برگشت به تنظیمات کارخانه.راستش سر سوزنی احتمالش را نمی دادم با این شرایط مواجه شوم اما شده بودم.وسط روز هی یادم می آمد چه چیزهایی توی تلفنم داشتم که دیگر ندارمشان.حس وحال زانوی غم بغل گرفتن نداشتم،همه تجربیات من از دنیا همین پیام را داشت،دل نبند دنیا و هر چیزی داخلش هست برای دل بستن نیست.تلفنم‌که برگشت عین یک شی غریبه عین تیغ دو دم بود نه گوشی اهلی خودم.وسیله ی جنگیدنم.زنگ غریبه ،صفحه نمایش غریبه...گالری خالی ،هیچی به هیچی. امشب به میمنت و‌مبارکی رمضان عزیز برایش زنگ و تصویر زمینه گذاشتم. چالش تلخی بود .خصوصا بخاطر روزنگاری هایم اما فرصتی بود برای عبرت.یک روز همه اندوخته های مان در یک لحظه دود می شود اِلا آنچه در حافظه مان ذخیره مانده. به قلم طیبه فرید ( این بود شرح ما وقع .حالا در دفتر تلفنم هیچ شماره ای از شما ندارم.لطفا دوستانی که تا پیش از این با هم گفت و گو و معاشرتی داشتیم،رفقا ،اساتید و آشنایان در صورت تمایل شماره های تان را برایم ارسال کنید) https://eitaa.com/tayebefarid
قفس ظهر پنجشنبه به قلم طیبه فرید
قفس ظهر پنج شنبه تا برسم به قطعه شهدا باید از میان اموات بگذرم.ماشین شاسی بلندی همان نزدیکی می ایستد و چند تا جوان قدر قدرت و یک زن با موهای زرد عقدی پیاده می شوند‌.مردها از پشت ماشین سبد پیک نیک بزرگی را در می آورند.با صندلی و بساط پذیرائی.خیلی ها خیرات امواتشان سر ظهر سوم رمضان از مردم پذیرائی می کنند.بیچاره اموات.هر قدر خودشان بیدار شدند و از عمل دنیایشان در فشارند حالا بازمانده های ناشی باقیات طالحات تلنبار می کنند روی گرده روحشان.بین قبر ها یک‌عده تجمع کرده اند بنر بزرگ دختر جوانی که موهایش را پریشان کرده و لب های سرخش تا بنا گوشش بازست با لباسی نامتناسب خودنمایی می کند.پیش خودم می گویم خدایا خودت رحم کن. هر چه خودمان مسیر دنیا را اشتباهی می رویم ،هر چه بازمانده ها با عمل غلط به‌جای خیرات برایمان شرور می فرستند.با خودم فکر می کنم که توی دنیا مدل دوست داشتن هایمان هم همینقدر اسباب دردسر است. نزدیک مزار شهدا پسر درشت هیکل کم سن و سالی دارد گل می فروشد.توی صورتش خبری از مژه و ابرو نیست، عین‌کف دست پاک پاکست.ظل آفتاب تند و تیز آخرین پنج شنبه سال گل هایش را توی سطل های قرمز آب دسته کرده .رُز هلندی در یک سطل ،رُز قرمز با تزیینات شاخه مورد در سطل دیگر ،گلایول هم همینطور و میخک های کله‌گنده سفید و صورتی هم. میخک هم قشنگست هم مقاومتش بالاست،یک شاخه سفیدش را بر می دارم.پسرک رمزکارت را می پرسد و می کشد.خانه ابدی سید محمد تقوی نزدیک‌ است.خیلی نزدیک.خدا خدا می کنم آن طرف ها شلوغ نباشد.خانه او دیوار به دیوار خانه ابدی شهید منصور خادم صادق است که غالبا شلوغست.به دلم مانده یک بار بروم به دور از هیاهو کمی با شهید تقوا حرف بزنم و گریه هایی که توی گریه دانی ام سیو کرده ام را زار بزنم،زار بی صدا البته.به طرز عجیبی بعد از مشاهد مشرفه گلزار شهدا و زیارت اهل قبور(مومنین البته) آرامم می کند.شاید بخاطر بیداری باشد.همان بیداری که آقاجانمان امیرالمومنین می گوید الناس نیام اذا ماتوا انتبهوا(ملت خوابند بمیرند بیدار می شوند)....حرف زدن با آدم‌هایی که از دنیا رفتند خیلی لذتبخش است.خصوصا شهدا که ادراکات حساس تر و قوی تری دارند و در هر لحظه صدایمان را می شنوند،باحرف های بغض آلود یا خنده دارمان متأثر می شوند،جواب سوال هایمان را می دهند هر چند که ما نمی شنویم و‌نمی بینیم .یک‌ جایی خواندم که صاحب قبر و زائر روی هم تاثیر می گذارند،شاید آرامشی که می گیرم متأثر از همین اثر گذاری متقابل باشد. بین اسامی حجاری شده شهدا آب جمع شده و این یعنی یکی قبرها را شسته.بطری آب را پر می کنم.توی قاب با چشم‌هایی آرام وغیر قابل توصیف از معنا، دارد نگاه می کند.آب را خالی می کنم روی سنگ.ریختن آب روی قبر خوبست.البته بعضی ها گفته اند فقط موقع خاکسپاری و حکمتش برداشتن عذابست اما برخی دیگر گفته اند تا همیشه خوبست!نه اینکه متوفی خنکش بشود ...نه! سنگ خاکش پاک می شود و نوشته های رویش خوانا .فلسفه اش از بعد از چهلم اینست.بردن‌گل هم جایی توصیه نشده خصوصا میخک... ابر آمده وسط آسمان ،شاخه های یاس افتاده توی قاب عکس،روی سمت چپ صورتش.سید محمد تقوا دارد با زبان حال حرف می زند.من مکالمه به زبان حال را بلد نیستم ،پرت و پلا می گویم .می نشینم روی صندلی یکدست سبز تا از نور شهدا اقتباس کنم.من مهره تسبیح شب نماهستم.شما هم هستید.باید در معرض نور باشیم که شب که شد توی تاریکی اطرافمان روشن باشد. ملاصدرا می گفت ساکنین عالم ملکوت روی عالم خاک اثر دارند.من برهان‌های عرشیه ملاصدرا را بارها با چشم‌های خودم تجربه کردم.روبروی من یک آدم خیلی خیلی زنده نشسته.ما مرده های متحرکیم.دنیا محل زندگی مرده هاست.تن ما قفس است،عادت هایمان قفس است،محبت های مان قفس است،همینکه محتاج طبیعتیم برای زنده ماندن قفس است.ابتلائات ظریف الهی خیلی تلاش می کند یکی مثل من را از قفس آزاد کند اما قفس اصلی خود منم...اگر با این حال بمیرم با قفس رفتم توی باغ‌. درباره قفسم با آدم توی قاب حرف می زنم.... من به برهان های عرشیه صدرا ایمان دارم.به اینکه شهدا زنده اند.به اقتباس نور.به اینکه قدرتی وجود دارد که می تواند قفس روح را بشکند.به تاثیر اهالی عالم ملکوت. به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
بانوی مکه،گرچه خداوند مال بود در جست و جوی موهبتی لایزال بود معشوق را چو یافت ،به او داد هر چه داشت آری،که کمترین هنرش بذل مال بود عمری پس از وفات غریبانه اش رسول در حسرت خدیجه نیکو خصال بود.... https://eitaa.com/tayebefarid
این یادداشت اصلا برای خوندن نیست.روز اول عیدی محض خالی نبودن عریضه نوشتمش . لطفاً نخونیدش که قلبتون مچاله نشه. «چند قُلُپ بغض» حواست هست! انارایی که داری دون می کنی آخرین انارای زمستون امساله.سوز سرما تموم شد.باید چمدونارو از انبار بیاری و لباسای زمستونیمونو بچپونی داخلش.همینطور که چشمت به اناراست گوشِت پیش من باشه.داره بارون می باره.چیزی به تحویل سال نمونده.امسال حس و حالم یجور دیگه ست.دیروز که داشتی خاک باغچه رو زیر و رو می کردی چشمم افتاد به همسایه روبرویی که داشت شیشه های خونه شو برق مینداخت.خدا رو شکر کردم که محله مون حالش خوبه و خونه ها سر جاشونن.خدارو شکر کردم که هنوز می تونیم از پشت پنجره ی اتاق کوهو ببینیم.خدارو شکر کردم که عطر نونوایی سر کوچه، قبل افطار همه جا می پیچه و همسایه هامون کیفشون کوکه و صدای بچه ها از کوچه میاد و پشت وانت قالیشوئیِ کمالی پره فرشای رنگ‌و وارنگه.خدا رو شکر کردم که شهرداری روی دیوار پارک نقاشی صندلی و کتابو کشیده و سنگفرشای پیاده رو رو برای سال جدید نو نوار کرده .شاید باورت نشه !حتی خدارو شکر کردم که ایستگاه اتوبوس سرجاشه و توی بلوار سبزه ها سبزن....گفتم بلوار!!!!همه جا نشونه ای هست که یادم نره.... این ایام قُلُپ قُلُپ،بغضامو قورت دادم،حس میکنم غَمدونیم پُر شده!اونقدر که بچه خاک و خُلیِ خونی دیدم. اونقدر که مردای گریون دیدم!!!!آخه من باورم شده بود که مردا گریه نمی کنن. از بس زنایی رو دیدیم که با چادر نماز عربی گل گلی از زیر آوار بیرون می آووردن در حالی که پاره های قلبشون اون زیر بود.من اون آدم سابق نمیشم ،تو هم نمیشی.همه آدمایی که مثل ما فکر می کنن هم نمیشن.نور، دختر قاسم عطایا که سر سفره افطار بشقاب خالی جلوی عکس باباش میذاره هم نمیشه.دلم مچاله شده و روحم پر از انتقامه.تو می دونی ،خدا هم می دونه ما پر وبالمون بسته ست که به غصه و دعا و نوشتن بسنده کردیم. انارا تموم شد. حرفهای منم.... https://eitaa.com/tayebefarid
«بی ذکر جزئیات» به قلم طیبه فرید
«بی ذکر جزئیات» حرف اول وجدانم راضی نمی شود حالا که حس زنانه ام‌ پرده از اتفاقاتی بر می دارد که دوربین ها از درکش عاجزند و دست خیلی ها به بلندای اعتبارش نمی رسد ساکت باشم و حرفی نزنم. میان دعوای بین اخبار ضد و نقیض بیمارستان شفاء ،در جدال یورو نیوز از معتبر بودن گزارش شاهدان عینی به نقل از سازمان ملل و خبر صحت نداشتن ماجرا از زبان سید مجتبی ابطحی،فیلم آواره های زخمی و پناهنده های جان سالم به در برده از بیمارستان شفاء بیرون آمد.زن هایی که گریه هایشان با گریه تمام زن‌های غزه که طی این چند ماه در رسانه دیدم فرق داشت.این زن‌ها غالبا از مقابل دوربین می گریختند،خیلی هایشان اصلا قربانی مستقیم این داستان نبودند اما‌ بار سهمگینی روی دوششان سنگینی می کرد.احساس ناامنی مفرط حتی با وجود مردها و‌پسرها.بعضی جلو دوربین دست ها را در مقابل صورتشان حایل می کردند.. من یک زنم و دستگاه ادراکی یک زن بدون هیچ مستندی میان گریه ها و نگاه های ظاهراً شبیه تفاوت را درک می کند.اشک زن‌های زنده برگشته از بیمارستان شفاء،برای اینکه بگویند شاهد چه اتفاقاتی بودند نیازی به مستند نداشت.این اولین باری بود در این چند ماه که سازمان ملل بدون در دست داشتن مستندی وقوع یک جنایت را تایید می کرد،شاید آن جا هم زنی بود که می فهمید چشم این زن ها با آن هایی که فقط خانه هایشان خراب شده،بچه ها و همسرشان را از دست دادند متفاوت است واین ها چیزهای بیشتری از دستشان رفته.تاثیر تلخ و مخرب این حوادث را مگر خدا از ذهن شاهدان عینی و قربانی هایی که زنده مانده اند پاک‌کند.ما که فقط شنونده بودیم دیوانه شدیم. حرف دوم دیروز دیدمتان که عین اسپند روی آتش جلز و ولز می کنید.کارد بهتان می خورد خونتان در نمی آمد.غیرتتان از بس به‌جوش آمده بود دور از جانتان داشتید قالب تهی می کردید!تازه هنوز حتمی بودن ماجرا مشخص نبود.اینستا را داشتید می ترکاندید.یک عالمه مرغ پر بسته ی در قفس بودید.اما بگذارید در کنار همه این خوبی هایتان گلایه ای کنم.اینجا زن و بچه نشسته.چرا روضه مکشوفه را با جزییات می خوانید؟آدم حتی اگر خونش به جوش بیاید حرف های ناموسی را اینقدر با جزئیاتش جار نمی زند.خونتان به جوش آمده قبول،رگ غیرتتان‌ بیرون زده قبول،دستتان برسد اسراییلی ها را تکه تکه می کنید اما وسط این شلوغی ها یادتان نرود هر حادثه ای را همینجوری روایت نمی کنند.روی صحبتم با همه هست حتی آن خانم هایی که همه چیز را با جزییات می نویسد. در حوادث ناموسی به بیان کلیات اکتفا کنید .... به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مـا کویر و نگاه تـو دریا پس کرم کن بـه خشکسالی مـا روزه داران یک نگاه توایم سفره دار قدیمی دنیا تـو رسیدی و کوچه بند آمد بار دیگر ز ازدحام گدا بین این خانواده تنها تـو می شوی عشق ارشد مولا پسرانش اگرچه مادری اند از هـمه مادری تری آقا وقت تقسیم نان و خرمایت سمت تـو دست آسمانی ها شاعر:مسعود اصلانی https://eitaa.com/tayebefarid
بی اکسیژن ترین حال ممکن به قلم طیبه فرید
بی اکسیژن ترین حال ممکن سرم را می کنم زیر لحاف پنبه ای سبز و‌نارنجی ،نفسم بند می آید .لحاف را کنار می زنم چند دقیقه که می گذرد نوک دماغم یخ می‌کند.با اینکه بند بند استخوان‌هایم دارد از خستگی از هم وا می رود و چشم هایم باز نمی شود اماخوابم نمی برد.به این فکر می کنم که شب های قبل چطوری زیر این حجم سنگین‌ زود پلک هایم روی هم می رفت و احساس خفگی نمی کردم. سبحان الله.دوباره فکرش می آید سراغم... عصر خواندمش.یکی ترجمه اش کرده بود.خیلی پیش آمده که حس کنم دنیا آن روی چیزش را به من نشان داده اما آن صحنه را که تجسم کردم تمام اتفاقات تلخ قبلش توی ذهنم پاک شد.دنیا روی بدتری هم دارد. امروز وقتی داشتم قرآن می خواندم رسیدم به اینجا که «آن روز هر شیر دهنده ای آن را که شیر می دهد از ترس فرو می گذارد و هر بارداری بار خود را رها می کند.....».* چقدر این آیه شبیه خبری بود که خواندم. اسرائیلی ها دارند اطراف بیمارستان شفا جست و جوی خانه به خانه می کنند تا اثری از هیچ جنبنده ای باقی نماند،تا هیچ فلسطینی زیر آسمان آن منطقه نفس نکشد.تا منطقه پاکسازی شود و بعد جنگ بولدوزر هایشان را بیاورند برای خودشان قلمرو تاریخی از نیل تا فرات را بسازند،روی خرابه زندگی آدم ها.روی خاکی که وجب به وجبش خون ریخته.زن و مرد جوان با پسرشان فرار می کنند.در حاشیه جاده آدم هایی می بینند که روی زمین غرق خاک و‌خونند.زن همسایه ،شوهرش ،پسر بزرگش،عروس و نوه هایشان!همه شان شهید شدند. سرباز اسرائیلی لوله تفنگش را به سمت بچه هایی می گیرد که چهار پنج روزست روزه شان را باز نکردند.نامرد شلیک می کند.دوتا از پسر بچه ها می افتند.سرباز اسراییلی دستش را گذاشته روی ماشه و وِلکن‌نیست.پدر بر می گردد که پسر را کول کند و با خودش ببرد اما حلقه دستان زن افتاده توی بازویش و نمی گذارد.از ترس از دست دادن شوهر به آستین لباسش چنگ می زند. مرد هر قدر تقلا می کند زورش به زن نمی رسد ،شلیک‌سربازهای اسراییلی شدت می گیرد.پسرک با صدای بی جانی داد می زند« بابا چرا منو نمی بری.....» مرد هیچ راه برگشتی ندارد.صدای پسرش،چشم هایش،خونش،خاکش ،بیمارستان شفاء .روحش خراش عمیق برداشته.جایش عین‌جهنم‌می سوزد.هنوز صدای شلیک می آید.نمی توانم بخوابم. زیر لحاف پنبه نفس آدم‌ می گیرد ،انگار اشک،اکسیژن هوا را می خورد.بیرون لحاف سرد است.شوفاژها جان گرم‌کردن ندارند.زورشان به بهار زمستانی نمی رسد.حس می کنم زمین الان در بَعدَ ما مُلئَت ظُلماً و جورائی ترین حالت ممکن است.بی اکسیژن ترین حال.... آرزوی محال نمی کنم که مثلاً کاش چشم‌هایم را باز کنم همه این ها کابوس باشد!راه رفتنی را باید رفت.مع الاسف پس گرفتن خاک اجدادی بهایش همین‌تراژدی های لعنتیست.طبق وعده های خدا، غزاوی ها بر می گردند و خانه هایشان را می سازند و شیرینی پیروزیِ قدس، تلخی زهر ماریِ این روزها را می شورد و با خودش می برد. فعلا همینقدر دلخوشی داریم که چشم هایمان گرم شود. *آیه۲/حج به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
ای در دلم نشسته کوچه را قرق کرده بودند. بین جمعیت بود،چطور آمده بود نمی دانست پاهایش عادت داشت بعد هر نماز این مسیر را با او بیاید.کسی نمی توانست وارد خانه شود.آدم های آشنا اینجور وقت ها زود همدیگر را پیدا می کنند.یک لحظه از بین در چشمهای سرخ حسن به چشم های او گره خورد.سریع نگاهش را از او دزدید.کلمه ای نداشت ،لفظی نبود وحتی توانی.حسن گفت : _مومنین بروید حال امام خوب نیست.نمی تواند ملاقات کند. در که بسته شد همه مردم متفرق شدند الا او.از وقتی یادش می آمد این خانه پناه همه سختی هایش بود.چنگ در زبری دیوار انداخت و خودش را چند قدم به خانه نزدیک کرد.کوچه خلوت شده بود.حالا او مانده بود و یک در بسته ی ملول که آن شب زورش به کمر بند علی نرسیده بود و خاطره آخرین دیدارشان . پاهای بی رمقش جلو در خانه از حرکت ایستاد.با او بارها تا اینجا قدم‌زده بود.اصلا این خانه آشناترین خانه ی کوفه بود.او با این دیوار و در بسته مأنوس بود. همانجا پشت در بی رمق افتاد . منم علی جان! صعصعه آمده! می دانست علی با در خاطره ی خوشی ندارد و حواسش به پشت در مانده هاست. کنار در باز شد .حسن بود. _عموجان توئی؟چرا ماندی؟پدرم بدحالست. _کجا بروم ؟تمام هستی من این جاست. همیشه اینجای داستان‌ زور کلمات تمام می شود.راوی می گوید امام برای او پیام داده بود که سلامش را برسانید و بگویید تو‌کم زحمت و‌پرکار بودی عزیزم. بیچاره صعصعه... تا آخر عمر هیچ‌چیزی جای خالی امام را توی قلب او پر نکرد.وحشت روزهای بی علی را او خوب می فهمید که دست بر آتش عشقش داشت. وَسَيَعلَمُ الَّذينَ ظَلَموا أَيَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبونَ به قلم طیبه فرید
«دروغ سیزده» به قلم طیبه فرید