eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
963 دنبال‌کننده
446 عکس
74 ویدیو
1 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
«سند تک برگ با کُد رهگیری» بچه که بودیم هر وقت بین بزرگترها بحث خرید و فروش مِلک پیش می آمد آقاجانم می گفت « تبدیل ملک به غیر ملک خسارتِ». این جمله توی ذهنم حک شده بود.هر وقت یکی را می دیدم که ملکش را فروخته که مثلاً ماشین مدل بالا بخرد یا هر چیزی که ضرورتی نداشته توی دلم می گفتم این الان خسارت کرده!بگذریم که گاهی زمین باید فروخته شود که گرهی از زندگی انسانی باز کند .سال ها گذشت تا فهمیدم حرف آقاجان حدیث* بوده.از آن به بعد خیلی محتاط تر شدم .البته توی ذهنم وگر نه من‌ملکم‌ کجا بود که بخواهم تبدیلش کنم. یک گوشه ذهنم‌ حرف آقاجان را بایگانی کردم که اگر یک روز ملکی داشتم‌ برای بدست آوردن چیزهای بی ارزش نفروشمش.تا اینکه همین چند روز پیش حدیثی دیدم که مومن را به ملک تشبیه کرده بود*!ملکی که مردم روی آن‌ساکنند،چه بهره ها که از آن‌نمی برند و چه فسق و‌فجورهایی که نسبت به آن‌ نمی کنند،اما او با بی معرفتیِ آدم ها مدارا می کند،چون چشم‌طمعش به رضای خداست.بعد از دیدن این حدیث نگاهم به ملک‌عوض شد! ملک فقط همین زمین معهود نبود.اینکه زمین را جز به زمین معاوضه نکنید می توانست نقل جایگزین کردن آدم های خوبی باشد که از دستشان دادیم،همان اَینَ السَّبِیلُ بَعْدَ السَّبِیلِ وأَیْنَ الْخِیَرَهُ بَعْدَ الْخِیَرَهِ ی خودمان در دعای ندبه. کی فکرش را می کرد؟ هنوز چهلم شهیدمان نرسیده وما مجبوریم یکی را به جای او انتخاب کنیم.زمینی که به جز محل مدارا با ناهنجاری هاو سیل تهمت های تلخ، زمینِ مقدسی بود.عزیز دل مردم... هنوز التهاب دلمان آرام نشده و خاطره آن شب بلاتکلیف برزخی یادمان نرفته باید باچشم‌های خیس یکی را پیدا کنیم که یا مثل او یا بهتر از او باشد.کار نیمه تمام یک شهید را فقط یک شهید به سامان می رساند!وگرنه تبدیل ملک به غیر ملک خسارت است.تبدیل ملک‌خوب به ملک بد از آن هم خسارت بارتر.خدا خودش رئیس عقلاست حتما یا مثلش را یا بهترش را گذاشته*.فقط اختیار انتخابش را داده دست خودمان!بین گزینه هایی که برخی‌شان ملک خوبی هستند اما نه در آن حد که عزیز جمهور باشند.بعضی هایشان شبیه ملکند اما چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند.بعضی هایشان شبیه ملکند حتی توی جَلوَت آن‌کار دیگر می کنند!قطعا صالح بعد از صالح و صادق بعد از صادقِ ما بین همین هاست. قطعا باید یکی باشد که یواشکی با ده نفر دیگر قولنامه نشده باشد،ملک وقفی نباشد!قناسی و پِرتی نداشته باشد.نورگیر باشد.... سند تک برگ داشته باشد با کد رهگیری! اثر این جور املاک خوب یا بد ،یک عمربیخ ریش صاحبش می ماند! * کافی ،ج۵،ص ۹۱ *مصباح الشریعه ،ص۱۵۵ *بقره،۱۰۶ به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ https://eitaa.com/tayebefarid
دوچرخه بازها به قلم طیبه فرید
دوچرخه بازها اولین بار که بابا برای تنها برادرم دوچرخه خرید او خیلی کوچک بود.مادرم که تا آن روز در کوچه را سه قفله می کرد که مبادا پسر آفتاب مهتاب ندیده اش توی کوچه از بچه ها فحش یاد بگیرد یا با بقیه برود توی جوی آب حالا باید زمین خوردن ولیعهد را تماشا می کرد.بابا برای چرخ دوتا کمکی گذاشت تا برادرم کم کم رکاب زدن را یاد بگیرد.او کم کم یاد گرفت ایستادنی هم رکاب بزند.اما همه اینها با اطمینان به وجود کمکی بود.چند ماه بعد وقتش رسیده بود که بابا چرخ های کوچک کمکی را باز کند.برادرم کم و بیش زمین می خورد.اکثر اوقات یا سر زانوی شلوارش پاره بود یا ساق پایش زخم و زیل و کبود....کمی طول کشید که بدون نگرانی رکاب بزند و تعادلش را حفظ کند اما وقتی از این مرحله گذشت شده بود یک بایسیکل ران حرفه ای. او آن قدر خوب رکاب می زد که می توانست یک بچه دیگر را ترک دوچرخه اش سوار کند. مخلص کلام اینکه قصه دوچرخه بازْ شدنِ برادرم قصه این روزهای ماست.توی بازار داغ انتخابات دارند کمکی های چرخ تشخیصمان را باز می کنند.فلان‌عالم گفته به فلانی رأی بدهید ،فلان چهره گفته به فلانی رأی ندهید..... وما سفت چسبیده ایم به کمکی هایمان و دل کندن از آن ها برایمان عذاب آور است.تیزی تردید می نشیند توی زانوی تشخیصمان وزخم و زیلی اش می کند.زخم ها می سوزند....وما کم کم باورمان می شود که این مسیری ناگزیر است.برای آدم بالغی که بلد است ایستاده رکاب بزند کمکی معنایی ندارد. باید یکی دو بار زمین بخوریم و قالب های ذهنی مان بیفتد وبشکند تا حرفه ای بشویم.یکروز بچه هایمان ترک دوچرخه ما می نشینند و ما برایشان می گوییم که آدم ها از یک جایی باید کمکی هایش را باز کند تا حرفه ای شود..... به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
چقدر زود گذشت ..... انگار همین دیروز بود که روی برگه رأی نوشتیم سید ابراهیم رئیس الساداتی.... شناسه ۴۴...... https://eitaa.com/tayebefarid
«حشمت فردوس» به قلم طیبه فرید
«حشمت فردوس» اینجا جنوب شهر است.البته نه همه ی جنوب شهر،یک کوچه بن بست از محله ای کوچک.کوچه ای که ماهیت کوچه بودن خودش را حفظ کرده واثری از برج در آن نیست.مردهایمان دارند درِ دکان های ابزار فروشی سر کوچه تراکت و پوستر پخش می کنند و سعی دارند مغازه دارها و عابرهای پیاده را قانع کنند که حداقل در انتخابات مشارکت کنند.ماهم زنگ در خانه ها را می زنیم شاید یک نفر بی خبر باشد که جمعه انتخابات است.زنگ در اولین خانه هیچ صدایی ندارد.به ساعتم‌نگاه می کنم.چیزی به ساعت شش عصر نمانده.احتمالا زنگ خرابست و شاید هم از دست پسر بچه هایی که سر ظهر زنگ را می زنند و فرار می کنند سیم هایش را قطع کرده اند.زنگ خانه دوم هم همینطور است ،زنگ همسایه روبرویی و زنگ خانه سوم هم. احتمال دوم یعنی مردم آزاری قوت می گیرد.دارم با خودم کلنجار می روم که کاش از در یکی از این خانه ها یک زن بیرون بیاید.زن ها زبان هم را بهتر می فهمند. طولی نمی کشد که از در خانه سوم مردی سن و سال دارِ یغوری بیرون می آید.با ابروهای در هم تابیده و کهنه اخمی که وسط پیشانی خط خطی اش جا خوش کرده! آن قدر ،قَدَر قدرت و قوی شوکت است که دوست دارم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد.شیطان درونم می گوید: «یا اکثر پیغمبراااااا.حشمت فردوس اینجا چکار می کنه!الان میگیرتمون.» یکی از بچه ها جعبه شیرینی را تعارف می کند.حشمت با سگرمه های درهم می گوید« تا ندونم مال چیه برنمی دارم....» دوستم می گوید:«شیرینی عید غدیره.» حشمت سگرمه هایش را باز می کند و می گوید :«هااااااا،حالا شد» دوباره ما را برانداز می کند که همانجا عین میخ ایستاده ایم.معطل نمی کنم و آب دهانم را قورت می دهم و‌می گویم: ان شاالله که رأی می دید؟ حشمت دوباره اخم هایش می تابد توی هم و می گوید:«دِکی!» ببخشید اینجایش را الکی گفتم ،نمی خواهم صداقت روایت را دستخوش تخیل کنم. اخم هایش می تابد توی هم و می گوید:«چرا شرکت نکنم؟»تبلیغات را می گیرم طرفش و سفارش می کنم نامزد مورد نظر را به بقیه معرفی کند و او می گوید« برید تبلیغاتتونو بدید اونا که نمی‌شناسن.ما همه مون می‌شناسیمش!»و بعد یکجوری در مدحش حرف می زند که از خودمان وا می رویم. هنوز حرفش تمام نشده که پیرزنی با موهای فرسفید کوتاه می آید توی بهار خواب و داد می زند« ما هم می‌خوایم به ....رأی بدیم »بعدهم چادرش را می پوشد و می آید دم‌در... درِ خانه حشمت شلوغ شده .مردها از سر کوچه خودشان را می رسانند.فکر می کنند خبری شده. توی ذهنم حساب و کتاب می کنم که اگر با این سرعت پیش برویم عملا هیچ غلطی نمی شود کرد.توی اولین تبلیغ میدانی مان چیزی کاسب نشدیم.ملت خودشان مناظره ها را دیدند.حداقل تا اینجای دعوتمان زیره به کرمانِ حشمت و زنش بردیم. پیرزن دارد قصه پسر معلولش را می گوید و هزینه های بهزیستی که کفاف زندگی اش را نمی دهد.ادامه گفت و گوی حشمت و زنش را می سپاریم به مردها و می رویم سراغ خانه بعدی. زنگش را فشار می دهیم.هیچ صدایی ندارد. باید در بزنیم. به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid