eitaa logo
طب الرضا
833 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻مادر خانم شهید : افطاری‌دادن را دوست داشت. می‌گفت: ـ خیر و برکت می‌آره. در ماه مبارک رمضان دوبار مهمانی می‌داد. یک‌بار خانواده خودش، یک‌بار هم خانواده ما را. یک سال ماه رمضان فاطمه باردار بود، گفتم: ـ مادر جان وضعیت فاطمه امسال فرق می‌کنه، نمی‌خواد افطاری بدید. ـ من به فاطمه کاری ندارم. ایشان، مثل خانم می‌نشینند و نگاه می‌کنند و فرمان می‌دهند و من همه کارها را انجام می‌دهم. می‌خواستم زودتر برم کمکشان کنم. گفت: ـ لطفاً موقع افطار تشریف بیارید.❄️ رفتم دیدم، سفره انداخته. سبزی تازه، نان تازه، خرما، زولبیا و بامیه، پنیر و تمام وسایل افطار را در سفره گذاشته. به تعداد مهمان‌ها توی کاسه ماست ریخته و با نعنا و گل محمدی زیبا تزیین کرده بود. به‌قدری سلیقه به خرج داده بود که انگار ما آدم‌های خاصی هستیم. قبل از اینکه حسن آقا داماد ما بشه، اصلاً فکر نمی‌کردم، یک مرد هم بتونه این همه خوش‌سلیقه و مرتب باشه.❄️❄️ 🌻همکار شهید : یک روز از سرِ کار داشتم، می‌رفتم منزل، سر راه، حسن را دیدم، سوارم کرد. فردای همان روز عازم کربلا بودم. به‌رسم رفاقت از کربلا برایش مهر و تسبیح آوردم. کمی باهام صحبت کرد. گفت: ـ محمود خواب بابام را دیدم، دستم را گرفته بود و می‌گفت، تو عصای دستِ منی.❄️ خبر داشتم که عشق رفتن دارد و حاج امام اجازه نمی‌دهد. گفتم: ـ حسن می‌خواهی صحبت کنم و رضایت بگیرم؟ ـ باشه، اگر بتونی رضایت بگیری، یک عمر دعات می‌کنم. ـ پس ماشین را روشن کن، بریم.❄️ درب ورودی ستاد، حاج امام را دیدیم که داشت، می‌رفت. من و حسن و حاج امام یک گوشه ایستادیم و از پیداشدن پیکرِ شهید کجباف صحبت کردیم. خلاصه با هزار اما و اگر و تعهد، رضایت حاج امام را گرفتیم. روز یک‌شنبه بود با دوستان خداحافظی کرد و گفت: ـ شاید نبینمتون. دو قطعه عکس به من داد. پرسیدم: ـ حسن جان این چیه؟! زد روی شانه‌هام و گفت: ـ باشه پیشت لازمت می‌شه، فقط دعا کن، شهید بشم. ـ چرت و پرت نگو پسر، حالا‌حالاها لازمت داریم. سه شنبه رفت و شنبه هفته بعد شهید شد همان عکسی که به من داده بود، روی بنرها زدیم.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 سردار امام قلی فرمانده شهید : به‌دنبال چند نیروی زبده، کاردان و نترس بودم تا بتوانند، مدافعان ما را در ایران، سوریه و عراق آموزش دهند. چند نفر برای ما فرستادند که یکی از آن‌ها آقای حسن غفاری از نیروهای سردار چیزری بود. با علاقه‌مندی و شوق عجیبی شروع به‌کار کرد.❄️ هربار نیروها را به سوریه برای آموزش مدافعان می‌فرستادم، از ریاست مستقر در آنجا می‌خواستم که با تیک‌زدن روی فرم‌ها، خصوصیات افراد را به‌لحاظ کارآیی، قوت و ضعف، برای من مشخص کنند. خصوصیات حسن آقا در گزارش‌ها رده‌های بالایی داشت و بارضایت‌مندی کامل.❄️ ازش راضی بودم و خاطرم با بودن حسن آسوده بود؛ اما آموزش نیروها او را راضی نمی‌کرد. مدام می‌آمد و می‌رفت و خواهش می‌کرد که مسئولیت اعزام مدافعان به سوریه را بهش بدم هرچه گفتم: ـ حسن جان اینجا برات خوبه ما بهت نیاز داریم.❄️ گوشش بدهکار نبود که نبود. با اصرار و خواهش‌های شبانه‌روزی‌اش مرا تسلیم خودش کرد. بالاخره حسن آقا شد، مسئول اعزام مدافعان به سوریه کارش خیلی سنگین شد. بررسی پاسپورت‌ها، استعلامات، آزمایش «دی‌ان‌ای»، دریافت رضایت‌نامه از خانواده‌ها، دریافت وصیت‌نامه، تفهیم نیروها نسبت به وظایفشان، بردن به فرودگاه، گرفتن دستور خروج از ما و سوارکردن مدافعان به هواپیما. مجدد، موقع بازگشت مدافعان، دریافت پاسپورت، تهیه و ثبت گزارش از مدافعان، دریافت حقوق و مزایا برای نیروها، حتی تحویل مجروحان و شهدا هم با حسن آقا بود.❄️ اصلاً فکر نمی‌کردم که زیر بار این همه فعالیت دوام بیاورد؛ اما حسن آقا کارهایش را با نظم خاصی انجام می‌داد. به مدیریت زمان، خیلی حساس بود و اتلاف وقت را خیانت به بیت‌المال می‌دانست. ریزه‌کاری‌ها را یادداشت می‌کرد تا مبادا چیزی از قلم بیفتد. هر کاری بهش محول می‌شد، سریع و درست و کامل انجام می‌داد. هرازگاهی می‌آمد، بهم سر می‌زد و می‌پرسید: ـ حاج امام کاری ندارید؟ فقط می‌خواست، ازش راضی باشم؛ اما خبر از غوغای دلش نداشتم. ❄️ کم‌کم زمزمه می‌کرد که می‌خوام، مدافع حرم بی‌بی باشم. گفتم: ـ حسن اینجا بهت خیلی نیاز داریم؛ اگر شهید هم نشی، مقامت کمتر از شهدا نیست. همین‌جا بمان و خدمت کن. دید من رضایت نمی‌دهم، دوستانش را واسطه قرار داد. محمود افشانی آمد پیشم، گفت: ـ حاج امام اجازه بدید، حسن بره این بچه دل تو دلش نیست. حسن را صدا زدم. گفتم: ـ اجازه می‌دم؛ اما باید قول مردانه بدی که مراقب خودت باشی و سالم برگردی.❄️ دو سه روز، به ماه مبارک رمضان مانده بود. با دو نفر دیگر از بچه‌ها اعزام شدند؛ اما دلم شور می‌زد. یک روز زنگ زدم، دمشق که سفارش کنم از حسن برای آموزش نیرو استفاده کنند؛ اما دیر شده بود. حسن غفاری و محمد حمیدی و علی امرایی همان روز شهید شده بودند. 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 سردار امام قلی فرمانده شهید : به‌دنبال چند نیروی زبده، کاردان و نترس بودم تا بتوانند، مدافعان ما را در ایران، سوریه و عراق آموزش دهند. چند نفر برای ما فرستادند که یکی از آن‌ها آقای حسن غفاری از نیروهای سردار چیزری بود. با علاقه‌مندی و شوق عجیبی شروع به‌کار کرد.❄️ هربار نیروها را به سوریه برای آموزش مدافعان می‌فرستادم، از ریاست مستقر در آنجا می‌خواستم که با تیک‌زدن روی فرم‌ها، خصوصیات افراد را به‌لحاظ کارآیی، قوت و ضعف، برای من مشخص کنند. خصوصیات حسن آقا در گزارش‌ها رده‌های بالایی داشت و بارضایت‌مندی کامل.❄️ ازش راضی بودم و خاطرم با بودن حسن آسوده بود؛ اما آموزش نیروها او را راضی نمی‌کرد. مدام می‌آمد و می‌رفت و خواهش می‌کرد که مسئولیت اعزام مدافعان به سوریه را بهش بدم هرچه گفتم: ـ حسن جان اینجا برات خوبه ما بهت نیاز داریم.❄️ گوشش بدهکار نبود که نبود. با اصرار و خواهش‌های شبانه‌روزی‌اش مرا تسلیم خودش کرد. بالاخره حسن آقا شد، مسئول اعزام مدافعان به سوریه کارش خیلی سنگین شد. بررسی پاسپورت‌ها، استعلامات، آزمایش «دی‌ان‌ای»، دریافت رضایت‌نامه از خانواده‌ها، دریافت وصیت‌نامه، تفهیم نیروها نسبت به وظایفشان، بردن به فرودگاه، گرفتن دستور خروج از ما و سوارکردن مدافعان به هواپیما. مجدد، موقع بازگشت مدافعان، دریافت پاسپورت، تهیه و ثبت گزارش از مدافعان، دریافت حقوق و مزایا برای نیروها، حتی تحویل مجروحان و شهدا هم با حسن آقا بود.❄️ اصلاً فکر نمی‌کردم که زیر بار این همه فعالیت دوام بیاورد؛ اما حسن آقا کارهایش را با نظم خاصی انجام می‌داد. به مدیریت زمان، خیلی حساس بود و اتلاف وقت را خیانت به بیت‌المال می‌دانست. ریزه‌کاری‌ها را یادداشت می‌کرد تا مبادا چیزی از قلم بیفتد. هر کاری بهش محول می‌شد، سریع و درست و کامل انجام می‌داد. هرازگاهی می‌آمد، بهم سر می‌زد و می‌پرسید: ـ حاج امام کاری ندارید؟ فقط می‌خواست، ازش راضی باشم؛ اما خبر از غوغای دلش نداشتم. ❄️ کم‌کم زمزمه می‌کرد که می‌خوام، مدافع حرم بی‌بی باشم. گفتم: ـ حسن اینجا بهت خیلی نیاز داریم؛ اگر شهید هم نشی، مقامت کمتر از شهدا نیست. همین‌جا بمان و خدمت کن. دید من رضایت نمی‌دهم، دوستانش را واسطه قرار داد. محمود افشانی آمد پیشم، گفت: ـ حاج امام اجازه بدید، حسن بره این بچه دل تو دلش نیست. حسن را صدا زدم. گفتم: ـ اجازه می‌دم؛ اما باید قول مردانه بدی که مراقب خودت باشی و سالم برگردی.❄️ دو سه روز، به ماه مبارک رمضان مانده بود. با دو نفر دیگر از بچه‌ها اعزام شدند؛ اما دلم شور می‌زد. یک روز زنگ زدم، دمشق که سفارش کنم از حسن برای آموزش نیرو استفاده کنند؛ اما دیر شده بود. حسن غفاری و محمد حمیدی و علی امرایی همان روز شهید شده بودند.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 همکار شهید : یک روز کارمان خیلی طول کشید و شب شد. حسن گفت: ـ رحیم دیر وقتِ امشب، همین‌جا بخوابیم. شب ماندیم محل کار، گفتم: ـ حالا که مهمان دعوت کردی، شام می‌خواهی به هم چی بدی؟ کنسرو بادمجان آورد و گفت: ـ امشب این را می‌خوریم، خیلی خوشمزه است. ـ این چیه بابا! من نمی‌خورم. همش روغنه. منم که چربی دارم. سر همین، کلی سربه‌سر هم گذاشتیم گفتیم و خندیدیم. ❄️ توفیقی شد، با حسن تا صبح در یک اتاق بودم. خیلی حرف زدیم از گذشته‌ها و آینده‌ها، گفت: ـ رحیم دوست دارم، بچه‌هام خیلی خوب بزرگ بشن، می‌خوام بفرستمشون بسیج بچه‌هایی که رفتند بسیج، مقاوم هستند، می‌تونن از خودشون دفاع کنند. تو سری‌خور نیستند چون فقط از خدا می‌ترسند و از عشق به خدا مؤمن بار میان.❄️ قبل از رفتن یه گوشی بهش داده بودم که باهاش تماس بگیره یک آهنگ داشت‌، آقای سلحشور می‌خواند. درباره شهدا بود که می‌گفت: شهدا شناخته‌شده نیستند. یک وقت هستند و یک وقت پر می‌کشن و می‌رن گفت: ـ رحیم، بچه‌هام خیلی آماده شدند. این آهنگ رو اول دوست نداشتند؛ اما حالا می‌گن بابا بذار گوش کنیم و بخوابیم. ـ حسن نکنه راستی‌راستی بری و دیگه برنگردی؟ ـ نه بابا من کجا و شهادت کجا روز یک‌شنبه پشت فرمان بود که دیدمش، ماشین را نگه داشت، سرش را از ماشین بیرون کرد و باهام روبوسی کرد و حلالیت طلبید. گفتم: ـ پسر کو تا سه‌شنبه باز می‌بینیم همدیگر رو. نه رحیم، کارهات حساب و کتاب نداره شاید ندیدمت.❄️ واقعاً همان شد، دیگه ندیدیمش، خبر شهادتش که آمد، باورم نمی‌شد. رفتم معراج شهدا بچه‌ها گریه می‌کردند. آنجا دوتا تابوت بود. گفتم: ـ دیدید، حسن شهید نشده، گریه بچه‌ها بلندتر شد. از پیکرها چیزی نمانده بود، دوتا جنازه را در یک تابوت گذاشته بودند.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 همسر شهید : عادت داشت، هرشب حتی به‌اندازه چند دقیقه می‌نشستیم، از کارهای روزانه‌مون حرف می‌زدیم. از دلتنگی‌هامون می‌گفتیم. کمی‌ها و کاستی‌ها, خوبی‌ها و زیبایی‌ها. یکی‌یکی کارهایش را می‌گفت و از من می‌خواست که ایرادهایش را بگم. می‌گفت: ـ وقتی می‌خوام برم، هیچ ایرادی نداشته باشم.❄️ آخرین‌بار عصر جمعه‌ بود. نشستیم روی پله، دونه‌دونه گفت و من تأیید کردم همش نگران بود که مبادا بنده خوبی نباشد بهش گفتم: تو بنده خوب خدا هستی خدا قبولت کرده که داری مدافع حرم می‌شی خدا به داد من برسد. ـ نگو فاطمه! تو اجرت از من بیشترِ، تویی که باید مهلا را زینب‌وار تربیت کنی. تویی که باید علی را مثل علی‌اکبر بزرگ کنی. بنده خدا، تو باید عمرت را بگذاری تا این‌ها سر و سامان بگیرند. تو باید کوچیک بشی تا این‌ها بزرگ بشن پس تو از من مقرب‌تری باید برای من هم دعا کنی.❄️ اون شب یک‌سری از وصیت‌هایش را که به من مربوط می‌شد، گفت. خیلی گریه کردم؛ اما حسن تصمیمش را گرفته بود من هم دلم راضی نمی‌شد، منصرفش کنم.❄️ به تک‌تک خواهر و برادرهایش زنگ زد حلالیت طلبید و خداحافظی کرد. رفتیم، با مادربزرگم و خاله‌ام خداحافظی کردیم در مسیر یک رفتگر بود، کوچه‌های محله را تمیز می‌کرد. ایشون را هم دید، پیشانیش را بوسید و رفت، یک کیک و آب‌میوه خرید داد بهش، گفت: ـ مرا حلال کن. اون بنده خدا هم رفت، روی لبه جدول نشست و خورد. حسن خوشحال شد و گفت: ـ فاطمه می‌بینی، خدا چطوری کارها را درست می‌کنه؟ این بنده خدا را هم دیدم خیالم راحت شد.❄️ رفتیم منزل مادرش, رفته بودند مسجد. ما هم رفتیم مسجد. حسن پشت در ایستاد و من و مهلا و علی رفتیم داخل نماز خواندیم و همراه مادرش برگشتیم. با مادرش صحبت کرد. نمی‌دانم چی گفت و بینشان چی گذشت که مادرش گریه کرد. خلاصه راضی شد ما هم آمدیم منزل.❄️ عصر شد، با هم رفتیم و لباسش را خرید. می‌خواست همه چی نو و طاهر باشد. ما را گذاشت منزل، سوار دوچرخه شد و رفت حرم عبدالعظیم(ع) می‌خواست با خادمان حرم خداحافظی کند.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 مسئول خادمان افتخاری : روز سه‌شنبه بود، آمد پیشم. خیلی خوشحال شدم. شش هفت‌ماهی می‌شد که ندیده بودمش چند دقیقه همدیگر را بغل کردیم. کنارم نشست، دیدم می‌خواد یک چیزی بگه، انگار حرفش توی گلو گیر کرده بود. پرسیدم: ـ چته؟! حسن همیشگی نیستی؟! ـ امروز عازم سوریه هستم محمد دعا کن، شهید بشم. ـ جانِ من! راست می‌گی؟! ـ بله! ـ حسن تو خیلی جوونی، زن داری، بچه داری، پسرت تازه یک سالش ‌شده، مهلا به تو احتیاج داره حداقل کمی بگذره، بعداً برو. ـ محمد نماز بدون وضو قبول می‌شه؟ ـ نه! چطور؟! ـ من به ولی‌فقیه خودم که نایب برحق امام زمان من است، لبیک گفتم. بعد گفت: ـ مگر دختر من از حضرت رقیه(س) عزیزترِ؟ مگر پسر من از علی‌اصغر مهم‌تره؟ جانم، مالم، همسرم، مهلا، علی، همه و همه فدای بی‌بی زینب(س).❄️ وقتی می‌گوییم، فلانی ذوب‌شده در اهل‌بیت، یعنی همین. این ذوب‌شدن در اهل‌بیت را در وجود حسن غفاری دیدم. حسن در عشق ولایت ذوب شده بود، هم ولایت چهارده معصوم و هم مقام معظم رهبری. وقتی می‌گفت، خودم، زنم، بچه‌هام فدای آقا، با تمام وجود می‌گفت❄️ سال 1378، خادم حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع) شد. جوان‌ترین و بشاش‌ترین و انصافاً مهربان‌ترین خادم ما بود از همه حلالیت طلبید و خداحافظی کرد. ❄️ روز یک‌شنبه سعید نورالهی، مسئول سپاه قدس و از خادمان افتخاری ما، تماس گرفت و گفت: ـ محمد، حسن غفاری را که می‌شناختی؟ ـ نگو که شهید شده. ـ حسن شهید شده. یک یا حسین گفتم و همان‌جا افتادم زمین.❄️ 🌻همسر شهید : از حرم آمد؛ اما رنگ و رخش سرخ شده بود؛ مانند آدم‌هایی که می‌خوان گریه کنند؛ اما خودش را کنترل می‌کرد. حسن آماده رفتن شد. فقط مانده بود، از پدر و مادرم خداحافظی کند. گفت: ـ حالا وقتشِ که یک ‌سر بریم پیش بابا و مامانت.❄️ رفتیم با پدرم یک‌ساعت ی نشست خیلی آرام صحبت می‌کردند. کنجکاو شدم؛ چون می‌دانستم، داره می‌ره، اطمینان داشتم که داره وصیت‌هاش را می‌گه. علی بازی می‌کرد؛ اما اصلاً بهش توجه نداشت حتی بهش نگاه هم نمی‌کرد مادرم خیلی قربون صدقه علی می‌رفت. حسن از این بابت خوشحال بود به مادرم گفت: ـ از اینکه حواس شما به بچه‌ها هست، خیالم راحتِ و خوشحالم فقط حلالم کنید. در این چند روزی که نیستم، زحمت بچه‌ها گردن شماست.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshes
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 مسئول خادمان افتخاری : روز سه‌شنبه بود، آمد پیشم. خیلی خوشحال شدم. شش هفت‌ماهی می‌شد که ندیده بودمش چند دقیقه همدیگر را بغل کردیم. کنارم نشست، دیدم می‌خواد یک چیزی بگه، انگار حرفش توی گلو گیر کرده بود. پرسیدم: ـ چته؟! حسن همیشگی نیستی؟! ـ امروز عازم سوریه هستم محمد دعا کن، شهید بشم. ـ جانِ من! راست می‌گی؟! ـ بله! ـ حسن تو خیلی جوونی، زن داری، بچه داری، پسرت تازه یک سالش ‌شده، مهلا به تو احتیاج داره حداقل کمی بگذره، بعداً برو. ـ محمد نماز بدون وضو قبول می‌شه؟ ـ نه! چطور؟! ـ من به ولی‌فقیه خودم که نایب برحق امام زمان من است، لبیک گفتم. بعد گفت: ـ مگر دختر من از حضرت رقیه(س) عزیزترِ؟ مگر پسر من از علی‌اصغر مهم‌تره؟ جانم، مالم، همسرم، مهلا، علی، همه و همه فدای بی‌بی زینب(س).❄️ وقتی می‌گوییم، فلانی ذوب‌شده در اهل‌بیت، یعنی همین. این ذوب‌شدن در اهل‌بیت را در وجود حسن غفاری دیدم. حسن در عشق ولایت ذوب شده بود، هم ولایت چهارده معصوم و هم مقام معظم رهبری. وقتی می‌گفت، خودم، زنم، بچه‌هام فدای آقا، با تمام وجود می‌گفت❄️ سال 1378، خادم حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع) شد. جوان‌ترین و بشاش‌ترین و انصافاً مهربان‌ترین خادم ما بود از همه حلالیت طلبید و خداحافظی کرد. ❄️ روز یک‌شنبه سعید نورالهی، مسئول سپاه قدس و از خادمان افتخاری ما، تماس گرفت و گفت: ـ محمد، حسن غفاری را که می‌شناختی؟ ـ نگو که شهید شده. ـ حسن شهید شده. یک یا حسین گفتم و همان‌جا افتادم زمین.❄️❄️ 🌻 همسر شهید : از حرم آمد؛ اما رنگ و رخش سرخ شده بود؛ مانند آدم‌هایی که می‌خوان گریه کنند؛ اما خودش را کنترل می‌کرد. حسن آماده رفتن شد. فقط مانده بود، از پدر و مادرم خداحافظی کند. گفت: ـ حالا وقتشِ که یک ‌سر بریم پیش بابا و مامانت.❄️ رفتیم با پدرم یک‌ساعت ی نشست خیلی آرام صحبت می‌کردند. کنجکاو شدم؛ چون می‌دانستم، داره می‌ره، اطمینان داشتم که داره وصیت‌هاش را می‌گه. علی بازی می‌کرد؛ اما اصلاً بهش توجه نداشت حتی بهش نگاه هم نمی‌کرد مادرم خیلی قربون صدقه علی می‌رفت. حسن از این بابت خوشحال بود به مادرم گفت: ـ از اینکه حواس شما به بچه‌ها هست، خیالم راحتِ و خوشحالم فقط حلالم کنید. در این چند روزی که نیستم، زحمت بچه‌ها گردن شماست.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshes
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 استاد معارف شهید : آشنایی من با حسن آقا از برادرش حسین آقا شروع شد بعد آقا داوود خادم حرم شدند. سال 1378، برادر ته‌تقاریشان حسن، خادم حرم شد. پدر بزرگوارشان هم خادم افتخاری حرم عبدالعظیم(ع) بودند. همان شب اول که آمد، صدایش کردم و گفتم: ـ حالا که خادم این حضرت شدی، گمان نکن که همین‌طوری بدون واسطه بوده حضرت عبدالعظیم(ع) از امام زمان(عج) خواستند و آن بزرگوار نیز از خداوند خواستند و توفیق نوکری به شما عنایت شده است. حضرت آقا می‌فرمایند: «حضرت عبدالعظیم(ع) قبله تهران است.» حضرت آیت‌الله بهجت فرمودند: «حرم حضرت عبدالعظیم(ع) محل رفت‌وآمد امام زمان(عج) است و حتی اولیا هم به این مکان سرکشی می‌کنند. وقتی این صحبت‌ها را از من شنید، به من علاقه‌مند شد. در کلاس‌های معارف من شرکت می‌کرد. ❄️ اوایل همدیگر را خیلی می‌دیدیم؛ اما از زمانی که مأموریت‌های عراق و لبنان و سوریه برایش پیش آمد، کمتر می‌دیدمش.❄️ آخرین‌بار چند روز مانده بود، به ماه مبارک رمضان گمانم روز سه‌شنبه بود. آمد پیشم کمی کنارم نشست بعد جریان اعزام به سوریه را گفت. حلالیت طلبید و التماس دعای شهادت کرد. گفت: ـ استاد، دعا کنید؛ مثل امام حسین(ع) سر نداشته باشم؛ مثل عباس علمدار(ع) دست نداشته باشم. ـ حسن جان! هنوز جوان هستی، خانواده‌ات بهت احتیاج دارند ان‌شاءالله سالم برمی‌گردی.❄️ هیچ‌وقت بدرقه‌اش نمی‌کردم؛ اما آن روز تا ایوان اصلی حرم باهاش رفتم. خودش هم چندبار بغلم کرد و آخرین لحظه، موقع خداحافظی هم، مرا به آغوش گرفت، دقایقی طول کشید تا از هم جدا شدیم. طوری که هر دو بغض کردیم سیمای شهدایی پیدا کرده بود بهش گفتم: ـ حسن جان! احتمالاً شب قدر سوریه هستی کنار قبر بی‌بی زینب(س) مرا دعا کن. ـ استاد، اگر باشم چشم؛ اما فکر نمی‌کنم، باشم. تا شب قدر من شهید می‌شم.❄️ خبر شهادتش را که شنیدم، خیلی ناراحت شدم. شب‌های قدر که خواسته بودم، مرا حرم بی‌بی یاد کند، برعکس شد. آن شب‌های عزیز خیلی به یادش بودم و به حالش غبطه می‌خوردم. 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshes
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻دوست خانوادگی شهید : چند روزی به ماه مبارک رمضان مانده بود. سرِ کلاس قرآن بودم که گوشیم زنگ خورد. حسن آقا بود. گفتم: ـ حسن جان چند دقیقه دیگه تماس می‌گیرم.❄️ حسن را از خیلی سال پیش می‌شناختم خانواده‌های پدریمان با هم دوست بودند. بهش زنگ زدم، گفت: ـ می‌خوام شما را ببینم کار واجبی دارم. آمد پیشم، گفتم: حسن جان! خیر باشد. ـ سید جان آمدم، در حقم برادری کنی و رومو زمین نیندازی. واقعیتش کمی نگران شدم. گفت: ـ عازم سوریه هستم. ـ خب، به‌سلامتی حسن جان، اینکه مطلب جدیدی نیست حالا چه کاری از دست من ساخته است. صحبت از شهادت کرد که می‌خوام نمازم را بخوانید، تلقینم را بدهید، جا خوردم انگار همین دیروز بود، آمدند پی‌ام که بروم و خطبه عقدشان را جاری کنم گفتم: حسن جان، این حرف‌ها چیه که می‌زنی؟ هنوز صدای بله همسرت سر سفره عقد، توی گوشمِ. هنوز جای اثر انگشت شما از دفتر عقدتان خشک نشده؛ پاشو، پاشو، خودت را لوس نکن. اما انگار قضیه جدی بود. گفت: ـ نه آقا سید! لوس‌بازی چیه؟ من این‌بار شهید می‌شم شما فقط برادری کنید و نماز و کفن و دفن مرا قبول کنید. اصلاً و ابداً باورم نمی‌شد؛ اما از حال و روزش معلوم بود که خودش هم منتظر شهادت است. گفتم: ـ باشه حسن جان، ان‌شاءالله می‌ری و صحیح و سالم برمی‌گردی.❄️ گمانم شش روز گذشت خبر شهادتش را شنیدم. خیلی دلم سوخت برایم مثل یک خواب بود. هم پای سفره عقدش بودم و هم برایش به نماز ایستادم و هم داخل قبر برای دفنش تلقین خواندم. خیلی منقلب شدم، مدت‌ها نمی‌تواستم، با این موضوع کنار بیایم؛ اما غبطه خوردم که عاشقانه و با ایمان قوی به استقبال شهادت رفت.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshes
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 پدر همسر شهید : روی تخت گوشه حیاط نشسته بودم که در زدند در را که باز کردم، مهلا پرید توی بغلم، علی هم بغل فاطمه بود با هم وارد حیاط شدند، مهلا را بوسیدم و گذاشتم روی تخت و علی را از فاطمه گرفتم، کمی باهاش بازی کردم. از نگاه‌هایشان متوجه شدم که این آمدن، یک آمدن معمولی نیست با بقیه آمدن‌ها فرق دارد. گفت: ـ بابا! اگر زحمت نیست، بریم بالا با شما کمی کار دارم.❄️ همگی رفتیم طبقه بالا چند لحظه گذشت از نگاه حسن بقیه متوجه شدند که باید بروند. همه رفتند طبقه پایین حرف زد و صحبت کرد. فاطمه و بچه‌ها را به من سپرد، دو نفر را برای نمازش انتخاب کرد. سه نفر را برای تلقین انتخاب کرد یکی خودم و دیگری آقای موسوی درچه‌ای را و یکی هم از دوستان حرم بودند. یک اسلحه داشت، گذاشت پیشم امانت که اگر برنگشت محل کارش تحویل بدهم. محل دفنش را هم مشخص کرد. گفت: ـ اگر مسئولان رضایت بدهند، در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) دفن شوم. داشتم، نگاهش می‌کردم و گاه سرم را تکان می‌دادم. نمی‌توانستم، تصور کنم که بچه‌های حسن یتیم می‌شوند. فاطمه بی‌همسر می‌شود. گفت: ـ بابا! من احساس تکلیف می‌کنم؛ اگر سوریه؛ نجنگیم، باید داخل کشور درگیر شویم. کار سخت‌تر می‌شود و تلفات بیشتری می‌دهیم، باید رفت. حالا شما چه دستور می‌دهید؟ احساس کردم، توی خواسته‌ و راهی که انتخاب کرده است، بهتره، نه نیاورم، خیالش راحت خواهد بود. گفتم: ـ باشه بابا، برو خدا پشت و پناهت هرچه خدا بخواهد همان می‌شود. اصل ماجرا که نگرانش بود، فاطمه بود و بچه‌ها، گفت: ـ اگر بدونم شما بالا سر بچه‌ها هستید، با خیال راحت می‌رم. ـ خیالت راحت حسن جان، ان‌شاءالله که صحیح و سالم برمی‌گردی و بالای سر بچه‌ها هستی؛ اما اگر شهید بشی، هرچند جای تو را نمی‌گیرم؛ تا حد توان خودم وصیت شما را عمل می‌کنم و مراقب بچه‌ها هستم.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshes
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻«راوی همسر شهید :» حسن آماده رفتن شد؛ اما یک آرزو ته دلش باقی مانده بود. دوست داشت، مهلا را توی چادر ببیند. بهش می‌گفتم: ـ مهلا هنوز بچه‌ست، اگر از الآن اجبار کنیم، ممکنه دل‌زده بشه. ـ نه فاطمه، من دوست دارم، چادر سر کنه❄️ آخرین روز، مادرم آمد، مهلا را برد بعد از یک ساعت زنگ زد که بیایید، بچه را ببرید حسن رفت، مهلا را آورد. خوشحالیش از نوع در زدنش معلوم بود در را که باز کردم، پرید توی حیاط مهلا هم کنارش بود، گفت: ـ فاطمه به آرزوم رسیدم دیگه آرزویی ندارم، مهلا را هم توی چادر دیدم.❄️ آماده شدیم و رفتیم سر مزار پدرش زیارت کردیم و برگشتیم. توی بهشت‌زهرا یک جایی را نشانم داد که اینجا محل دفن منِ. گمان کردم، این هم از مراحل آمادگی برای شهادتشِ، برگشتیم منزل. ما آمدیم، داخل و خودش برگشت. یک جعبه شیرینی خامه‌ای گرفته بود، گفت: ـ فاطمه، عزیز، شربت درست کن با هم بخوریم. شربت درست کردم، گذاشتم روی میز رفتم طبقه بالا شروع کردم به گریه‌کردن مدام صدا می‌کرد: ـ فاطمه کجایی؟ بیا منتظریم. اشک‌هایم را پاک کردم، آمدم پایین؛ اگر نمی‌آمدم، دست به شیرینی و شربت نمی‌زدند عادتش بود. به بچه‌ها می‌گفت: ـ تا مامان نیاد، دست نمی‌زنیم. حسن خوشحال بود و من دوباره گریه کردم. گفتم: ـ حالا این خنده و خوشحالیت برای چیه؟ ـ بعداً می‌فهمی. فکر می‌کردم به‌خاطر رفتنش خوشحاله و اینکه امیدواره شهید می‌شه. یک برگه درآورد و گفت: ـ فاطمه! برای این خوشحالم. فارغ‌التحصیلی علوم سیاسی دانشگاهش بود. شیرینی و شربت را خوردیم بعدش گفت: لباس بپوشید، چند تا عکس بگیریم. همان‌طور که مشغول عکس‌گرفتن بودیم، تلفنش هم طبق معمول زنگ می‌خورد. مهلا گفت: ـ بابا باد دوچرخه‌ام کم‌ شده، ببر درست کن. ـ بابا جون من الآن وقت ندارم؛ اما مهلا‌ اصرار کرد، دوچرخه‌اش را برد باد بزنه، در تمام این مدت مدام گریه می‌کردم. وقتی دید، خیلی بی‌تابی می‌کنم، گفت: ـ گریه نکن فاطمه، خیلی‌ها رفتند و برگشتند. معلوم نیست که چه اتفاقی بیفته وقتی گریه می‌کنی می‌ترسم از هق‌هق تو از این اشک‌هات پاهام سست می‌شن. تو باید راضی باشی اگر راضی نباشی یا اسیر می‌شم یا جانباز نمی‌خوام این‌طوری بشه. من هم اشک‌هام را پاک کردم و یک لبخند زدم که با خیال راحت بره.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshes
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 همسر شهید : به بچه‌ها گفت: ـ شما نیایید توی اتاق با مامان کار دارم. مرا صدا کرد, لباس نظامی ‌پوشید نمی‌خواست، مهلا توی این لباس باباش را ببینه، بهش گفته بود، می‌رم مشهد. لباس‌هاش را پوشید. چند تا عکس انداخت از من پرسید: ـ این لباس‌ها خوبه؟ قشنگه؟ داعشی‌ها منو توی این لباس ببینند، می‌ترسند؟ دلهره میفته توی دلشون؟❄️ من سرم را به علامت تأیید تکان می‌دادم لباس نظامی را درآورد. کت و شلوار پوشید، کفش‌هایش را پوشید، همه نو بودند با آن‌ها هم عکس گرفت، پرسید: ـ قشنگه فاطمه؟! ـ بله قشنگه، مثل تازه دامادها شدی از زیر قرآن ردش کردم، مهلا داشت، با عروسک بازی می‌کرد. صداش کردم، مهلا بیا بابا داره می‌ره. ـ کاریت نباشه، بذار بازی کنه؛ بهتره که حواسش به من نباشه.❄️ از زیر قرآن هم نمی‌گذاشت، ردش کنم؛ اما اصرار کردم و اجازه داد. نگذاشت پشت سرش آب بریزم گفت : این کارها، یعنی که به‌سلامت برگردم؛ یعنی شهید نمی‌شم. خداحافظی کرد و رفت، چند دقیقه گذشت، در زد صدا کرد: ـ فاطمه جان، بیا این هم خرمایی که نداشتی. حواسش به خونه و زندگی بود. روز قبلش در یخچال را باز کرد، پرسید: ـ خرما نداریم؟ ـ نه، اما من می‌خرم، شما نگران نباش خودش خرید و آورد، خرما را گذاشت و رفت از پشت پنجره نگاهش می‌کردم. هرچقدر دورتر می‌شد، انگار یه چیزی از وجودم کنده می‌شد.❄️ با بی‌حوصلگی و چشمان گریان، ناهار بچه‌ها را دادم. یک آن دلتنگ حسن شدم. می‌خواستم بهش زنگ بزنم، اما نزدم گفتم: ـ صدای ناراحت مرا می‌شنوه، پاهایش سست می‌شه. از یک موضوعی ناراحت بودم؛ اینکه چرا بهش نگفتم، از رفتنت راضی‌ام. گوشی را برداشتم برایش پیامک نوشتم. یک پیام بلند بالا و طول و دراز، هم‌زمان علی را هم شیر می‌دادم و گریه می‌کردم. نوشتم: ـ حسن جان من ازت راضی‌ام از اینکه رفتی راضی‌ام در این مدت هم به‌خاطر روحیه خودم و بچه‌ها بود که نگفتم نگران بچه‌ها نباش حواسم بهشون هست خیالت راحت باشه مثل همیشه قوی باش.❄️ جوابی بابت این پیام از حسن دریافت نکردم؛ اما توی یکی از تلفن‌هاش به هم گفت: ـ فاطمه پس خیالم راحت باشه؟ نگران نباشم؟! متوجه شدم که پیامم را خوانده حالا دیگر من هم خیالم راحت بود.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshes