🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_پنجاه
سردار امام قلی فرمانده شهید :
بهدنبال چند نیروی زبده، کاردان و نترس بودم تا بتوانند، مدافعان ما را در ایران، سوریه و عراق آموزش دهند. چند نفر برای ما فرستادند که یکی از آنها آقای حسن غفاری از نیروهای سردار چیزری بود. با علاقهمندی و شوق عجیبی شروع بهکار کرد.❄️
هربار نیروها را به سوریه برای آموزش مدافعان میفرستادم، از ریاست مستقر در آنجا میخواستم که با تیکزدن روی فرمها، خصوصیات افراد را بهلحاظ کارآیی، قوت و ضعف، برای من مشخص کنند. خصوصیات حسن آقا در گزارشها ردههای بالایی داشت و بارضایتمندی کامل.❄️
ازش راضی بودم و خاطرم با بودن حسن آسوده بود؛ اما آموزش نیروها او را راضی نمیکرد. مدام میآمد و میرفت و خواهش میکرد که مسئولیت اعزام مدافعان به سوریه را بهش بدم هرچه گفتم:
ـ حسن جان اینجا برات خوبه ما بهت نیاز داریم.❄️
گوشش بدهکار نبود که نبود. با اصرار و خواهشهای شبانهروزیاش مرا تسلیم خودش کرد. بالاخره حسن آقا شد، مسئول اعزام مدافعان به سوریه کارش خیلی سنگین شد. بررسی پاسپورتها، استعلامات، آزمایش «دیانای»، دریافت رضایتنامه از خانوادهها، دریافت وصیتنامه، تفهیم نیروها نسبت به وظایفشان، بردن به فرودگاه، گرفتن دستور خروج از ما و سوارکردن مدافعان به هواپیما. مجدد، موقع بازگشت مدافعان، دریافت پاسپورت، تهیه و ثبت گزارش از مدافعان، دریافت حقوق و مزایا برای نیروها، حتی تحویل مجروحان و شهدا هم با حسن آقا بود.❄️
اصلاً فکر نمیکردم که زیر بار این همه فعالیت دوام بیاورد؛ اما حسن آقا کارهایش را با نظم خاصی انجام میداد. به مدیریت زمان، خیلی حساس بود و اتلاف وقت را خیانت به بیتالمال میدانست. ریزهکاریها را یادداشت میکرد تا مبادا چیزی از قلم بیفتد. هر کاری بهش محول میشد، سریع و درست و کامل انجام میداد. هرازگاهی میآمد، بهم سر میزد و میپرسید:
ـ حاج امام کاری ندارید؟
فقط میخواست، ازش راضی باشم؛ اما خبر از غوغای دلش نداشتم. ❄️
کمکم زمزمه میکرد که میخوام، مدافع حرم بیبی باشم. گفتم:
ـ حسن اینجا بهت خیلی نیاز داریم؛ اگر شهید هم نشی، مقامت کمتر از شهدا نیست. همینجا بمان و خدمت کن.
دید من رضایت نمیدهم، دوستانش را واسطه قرار داد. محمود افشانی آمد پیشم، گفت:
ـ حاج امام اجازه بدید، حسن بره
این بچه دل تو دلش نیست.
حسن را صدا زدم. گفتم:
ـ اجازه میدم؛ اما باید قول مردانه بدی که مراقب خودت باشی و سالم برگردی.❄️
دو سه روز، به ماه مبارک رمضان مانده بود. با دو نفر دیگر از بچهها اعزام شدند؛ اما دلم شور میزد. یک روز زنگ زدم، دمشق که سفارش کنم از حسن برای آموزش نیرو استفاده کنند؛ اما دیر شده بود. حسن غفاری و محمد حمیدی و علی امرایی همان روز شهید شده بودند.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen