🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_سیام
🌻برادر شهید :
روز عروسی داداش حسن، رفتم آرایشگاه. کارم که تمام شد، میخواستم پولش را حساب کنم، آرایشگر گفت:
ـ نمیتونم بگیرم آقا داماد گفته هرکی بهخاطر عروسی من بیاد اینجا، خودم حساب میکنم. شما که دیگه برادرش هستی، اصلاً نمیگیرم.❄️
نشستم که خودش بیاد از در که آمد، دیدم مضطربه حواسش به خودش نیست. پرسیدم:
ـ داداش چی شده؟! چرا نگرانی؟!
ـ هیچی؛ نگران مراسم هستم که چیزی کم و کسر نباشه.
ـ نگران نباش؛ همه چیز بهخوبی پیش میره ، انشاءالله که خوشبخت بشید.❄️
آرایشگر مشغول مرتبکردن سروصورت حسن شد. به شوخی گفتم:
ـ با داداش حسن کار شما اصلاً سخت نیست، چون داداشم ماشاءالله خودش خوشگله.
خندید و گفت:
ـ آره والله.❄️
حسن آماده شد، رفت دنبال عروس. موقعی که داشتیم جدا میشدیم، گفت:
ـ داداش برای سر بریدن گوسفند حواست باشه، به حیوان آب بدن و شرایط ذبح اسلامی رعایت بشه، بعضیها حواسشون نیست.❄️
در هیاهوی داماد شدنش هم به نکات ریز احکام و حلال و حرام توجه داشت. شب عروسی حسن برایم شبی بهیاد ماندنی شد. همه اقوام را حسابی دیدم و گپ و گفتمان کردیم. در اصل هم عروسی برادرم بود و هم صله ارحام؛ اما پای فاطمه خانم که شکست، اوقاتمان تلخ شد نگران حالش شدیم. مادرم میگفت:
ـ حسین، خدا میدونه طفلک چه دردی میکشه!
اما ظاهراً تحملش بالا بود و نگرانی ما با صبوری عروس خانم، حل شد.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas