eitaa logo
کانال رسمی سازمان دارالقرآن الکریم
17.9هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
45 فایل
کانال رسمی و اطلاع رسانی سازمان دارالقرآن الکریم پایگاه اطلاع رسانی: www.telavat.ir شماره تماس سازمان: ۰۲۱۶۶۹۵۶۱۱۰ آدرس: تهران.خیابان حافظ.پایین تر از طالقانی.خیابان رشت.شماره ۳۹
مشاهده در ایتا
دانلود
پیام تسلیت رئیس سازمان دارالقرآن در پی درگذشت «محمدصادق جعفری یگانه» 👇👇👇👇 http://telavat.com/fa/node/63921
۱۲ آذر ۱۳۹۸
همراه با مرحله چهارم دوره‌های دوازدهم و سیزدهم؛ مرحله سوم چهاردهمین آزمون اعطای مدرک به حفاظ برگزار می‌شود 👇👇👇👇 http://telavat.com/fa/node/63916
۱۲ آذر ۱۳۹۸
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 579 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یکی داد میزد کیسه خوابش خیس شده... یکی با دوستش پچ پچ میکرد، یکی از عملیات میگفت و یکی تنها در عالم خودش بود. اما یک چیز قطعی بود و آن اینکه هر کس صبح بیدار میشد واقعاً خیس آب بود! با اینکه کف چادرها تخته گذاشته، رویش نایلون کشیده و بعد پتو انداخته بودیم اما همه جا نم بود و هر روز باید یک بار نایلونها را بلند کرده و آبی را که زیر تخته ها جمع شده و بالا آمده بود خالی میکردیم، آبی که از هر چهار طرف چادر می آمد و وسط جمع میشد. در آن شرایط اغلب قیساوا می پختیم و زحمت پخت آن معمولاً با برادر قاسمپور بود. او شاعر بود و به نوحه خوانی هم علاقه داشت. شعر بلند «غواصلار» را که برای غواصان والفجر 8 سروده بود، ورد زبان بچه ها بود. آقا صمد برای ما عزیز بود. معمولاً بچه ها نماز را به جماعت میخواندند. در چادر ما هم گاهی آقا جلال زاهدی و گاه صمد آقا پیش نماز می شدند. البته تعداد روحانیان در گردان کم نبود اما امکان برگزاری نماز جماعت به آن شکل فراهم نبود. بچه ها نماز شبشان را در همان چادرها میخواندند. جمع طوری نبود که یکی از نماز شب خواندن خجالت بکشد. منتها به دلیل کمبودها و سرمای شدید واقعاً نماز شب خواندن هم سخت بود. صبحها یک نفر دور و بر چادرها را از برف پاک میکرد. یکی آب ته چادر را تخلیه میکرد. یکی ظرفها را میشست و... مشکل مهم دیگرمان دستشویی بود. چون یک دستشویی در نزدیکی ما بود که همیشه صف بلندی برایش تشکیل میشد. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 580 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ طوری که هر کس از دستشویی برمیگشت بس که در سرما مانده بود از سرما میلرزید. چادرها با چراغ نفتی گرم میشدند، مصرف نفت هم زیاد نبود تقریباً برای یک گروهان چهار پنج گالن در آن مدت استفاده کردیم. گاهی که نفت با آب قاطی میشد به پت پت میافتاد... در آن کوهستان اصلاً نتوانستیم گرما را کامل حس کنیم. هر کس را میدیدی از سوز سرما و رطوبت دایمی دست و پا و لبهایش ترک خورده بود. با آن وضع فکر میکردیم عملیات دیگر انجام نمیشود. دیگر نیروی زیادی برای کسی نمانده بود. یک روز برای اینکه بچه ها کمی پیاده روی کنند و از رخوت دربیایند، بنا شد از محل چادرها به موقعیت قبلی مان برویم و برگردیم. وقتی راه افتادیم خبری از بارش برف نبود. حدود دو کیلومتر راه رفته بودیم که برف شروع شد. بیشتر بچه ها پوشش کافی نداشتند. اکثراً جوراب معمولی داشتیم در حالی که فقط جوراب پشمی میتوانست پا را داخل چکمه کمی گرم نگه دارد. به بچه ها بادگیرهای آبیرنگ داده بودند اما آنها در آن سوز و سرما فایده نداشتند. وضع بدن من هم که از مدتها پیش تماشایی بود. صمد آقا یک جلیقه پشمی بلند داشت که از وقتی مرا دیده بود آن جلیقه را هم به من داده بود و تا حدی با آن گرم میشدم. وقتی بارش برف شروع شد اوضاع به هم ریخت. برف چنان به سر و صورتمان میزد گویی بخار دهانمان هم میخواست یخ ببندد. طولی نکشید که ریش و ابروی بچه ها سفید شد! در حال بازگشت به سمت چادرها بودیم که من دیگر از پا افتادم. قادر به حرکت دادن انگشتهایم نبودم. صورت برفک بسته ام تماشایی تر شده بود. چند نفر دیگر هم قادر به حرکت نبودند ✅ @telaavat
۱۲ آذر ۱۳۹۸
زمین چشم تماشا شد امام عسکری آمد بهشت آرزوها شد امام عسکری آمد هوای سامره گلپوش از عطر نفسهایش گل ایمان شکوفا شد امام عسکری آمد سروش هاتف غیبی بشارت داد «هادی» را گره از کار دل وا شد امام عسکری آمد 🌸 میلاد یازدهمین حجت خداوند، پیام آور آیینه و روشنی،امام حسن عسکری علیه السلام بر شما مبارک باد 🌸 🆔 @telaavat
۱۳ آذر ۱۳۹۸
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 581 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بچه ها مجبور شدند به کمک چوب و اورکتها برانکاردهایی درست کنند تا بچه های بدحال را به چادر برسانند. مرا هم محرم کول گرفت. البته هم مرا بر پشتش میبرد و هم بد و بیراه بود که نثارم میکرد. ـ سید! الهی که به بدحالی بیفتی! مدتی میگذشت و دوباره میگفت: «سید! هر چی خوردن باشه مال توئه و هر چی کار باشه مال من...» میگفت و من هم می شنیدم اما قادر به جواب دادن نبودم. دندانهایم از مدتی قبل قفل شده بود، چانه ام ورم کرده بود و چنان عذابی داشت که فکر میکردم روی همه زجرهای پیشینم را سفید کرده است. فقط گاهی محض روحیه دادن دم گوش محرم زمزمه میکردم:محرم! دورت بگردم! بنده خدا محرم، در آن شرایط که هر کس به سختی خودش را حرکت میداد واقعاً غیرت به خرج داده و کولم کرده بود. با اینکه غر میزد اما گاهی سربه سرم میگذاشت و میگفت: «سید! چطوره که حالا بندازمت ته دره!... آخه چه کار کنم؟! از یک طرف فرماندهمی! از یک طرف بچه مسجدمان! چه جوری بذارمت و برم...» در آن برف و بوران بعد از حدود شش کیلومتر پیادهر وی در آن وضع که حدود چهار ساعت طول کشیده بود، رسیدیم به چادرها و بچه ها رفتند سراغ دوا و دکتر. دکتر آمد و وضعم را دید، اما کار زیادی نمیشد کرد. اغلب بچه ها مریض شده بودند تفاوت فقط در شدت بیماری بود. نه منطقه لو رفته بود و نه عراق خبر داشت، فقط در آن فصل سال و با نیروهایی که در محاصره برف و سرما توانشان را از دست داده بودند، عملیات منتفی بود. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 582 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ راه باز شد و به ما دستور ترک منطقه داده شد. همان روزها بود که قرارگاه رمضان عملیات دیگری از پشت منطقه استقرار ما آغاز کرد که ما در آن شرکت نداشتیم. همه وسایل و چادرها در اردوگاه شهید داوودآبادی ماندند و ما پیاده به محلی آمدیم که کمپرسیها منتظرمان بودند. البته من که از شدت بیماری نای راه رفتن نداشتم دوباره پشت یکی دیگر از بچه ها سوار شده بودم. حدود سه ساعت این پیاده روی طول کشید. باد عجیبی میوزید و صورتها از سوز سرما سرخ شده بود. بدنۀ آهنی ماشینها در میان آن باد و بوران یخ زده بود ولی نیروها چاره ای جز سوار شدن به این یخچال متحرک نداشتند. مرا جلوی ماشین کنار راننده سوار کردند، طبق معمول! البته تنها نبودم. حسن حسین زاده هم مریض بود، یک چشم او هم مثل چشم من بود. آقا جلال هم که از قبل زخمی بود همراه ما بود. خلاصه ما سه نفر کیپ هم کنار راننده نشسته بودیم؛ بیخبر از حال بچه ها در پشت کمپرسی، هرچند فکرمان پیش آنها بود. حداکثر سرعت ماشین شصت کیلومتر در ساعت بود اما در آن حال با وزش باد و بارش شدید برف که به ماشین میخورد خدا میداند چه بر سر بچه ها می آمد، ماشین نه چادر داشت نه چیزی. در راه معطل شدیم. کوه ریزش کرده و راه بسته بود. ماشینها سه چهار ساعت باید منتظر می ایستادند تا راه باز شود. بالاخره مسیر یک و نیم ساعته تا بانه را شش ساعته پیمودیم. در مسیر برای نماز نگه داشتیم اما جای خوبی نبود و بیشتر بچه ها ترجیح دادند همانجا پشت کمپرسی با تیمم نماز بخوانند. عملیاتی نکرده بودیم اما واقعاً در آن شرایط به اندازه چند عملیات سختی کشیدیم. ✅ @telaavat
۱۳ آذر ۱۳۹۸
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 583 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ساعت یک شب، به نزدیکی بوکان رسیدیم. اتوبوسها منتظرمان بودند. هر کس از کمپرسی پیاده و سوار اتوبوس میشد مثل این بود از جهنم درآمده و وارد بهشت شده. درست با همین قیاس! در طول راه، سه چهار نفر از بچه ها پشت کمپرسی از هوش رفته بودند. بچه ها به آنها سیلی میزدند تا به هوش بیایند، هرچند ما سه نفر، چند بار جایمان را با بچه های بدحال عوض کرده بودیم تا آنها هم کمی گرم شوند اما سوز و سرما همه را از نا انداخته بود. صورت بعضیها از سرما کبود شده بود. بچه ها قدرت نداشتند حتی دستهایشان را به هم بمالند... کنار اتوبوسها عده ای از نیروها بودند که با دیدن حال و روز ما، یکی یکی بچه ها را پیاده میکردند. درد و بلا در اتوبوس شکل دیگری یافت؛ زق زق دست و پاها که از سرما وارد گرما شده بودند، شروع شده بود. اتوبوسها راه افتادند و کمی جلوتر در بوکان جلوی یک غذاخوری نگه داشتند. گرسنه بودیم. آن روز نه ناهار خورده بودیم نه شام. غذا هم کباب بود که البته مقدارش کم بود و به هر کس یکی دو لقمه رسید. با این وضع آمدیم و اذان صبح به پادگان شهید قاضی رسیدیم. آنقدر خسته و بیحال بودم که فکر میکردم این چند روز بیشتر از سه عملیات سختی کشیده ام. عملیات شوق و هیجانی دارد، درگیری با دشمن هست، آدم میدود، عرق میکند و... اما اینجا بدون امکانات کافی در دل یخ و سرما بودیم. از سیصد نفر نیروی گردان بدون اغراق دویست نفرشان مریض شده بودند. خانواده ها خبردار شده بودند که صبح در پادگان خواهیم بود. حدود دو هزار نفر جلوی پادگان منتظر بچه هایشان بودند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 584 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ این هم یکی از مشکلات نزدیکی به شهر بود. عده ای از خانواده ها از شب آمده و توی ماشین شان خوابیده و منتظر بچه ها بودند. خانواده ما هم از این دسته بودند. ما را دیده بودند که با اتوبوس وارد پادگان شده ایم. منتها دستور بود حتی یک نفر هم حق بیرون رفتن از پادگان را ندارد، بنابراین، خانواده ها دست خالی برگشتند. بعد از آن همه سختگیری دو روز طول نکشید که به بچه ها مرخصی دادند. در این میان قصه من جور دیگری بود. نمیتوانستم چیزی بخورم و در اورژانس پادگان بستری بودم. از آنجا مرا به بیمارستانی در تبریز منتقل کردند، آمپولهایی زدند و دستور بستری دادند که باز ترجیح دادم به خانه بروم. رسیدن من هم به خانه دو روز طول کشید، منتها من در اورژانس و بیمارستان بودم بقیه در پادگان! مرخصی بچه ها سه یا پنج روز بود اما من بدجوری افتاده بودم. بدنم داغان شده بود و ته مانده نیرویم را در آن سرمای کوهستان از دست داده بودم. به خانه که آمدم اول مرا نشناختند! هر کس میدید میگفت: «آخه چطور شد به این حال افتادی؟» در تب می سوختم. واقعاً داشتم میرفتم. یک ماه تمام توی رختخواب ماندم. سرما چنان بلایی سرم آورده بود که سابقه نداشت؛ صورتم از یک طرف ورم کرده بود، فکم قفل شده بود و از بابت هر نوع درد کلکسیون کامل بودم! برخلاف دفعه های قبل این بار هیچ دارو و درمان و تغذیهای افاقه نمیکرد. فقط میتوانستم مایعات بخورم. همه جای بدنم، هر زخمی که از قبل داشتم، جای بخیه ها و عملها سیاه شده بود. پاهایم چنان درد و سوزشی داشت که پدرم درمی آمد. ✅ @telaavat 👆👆👆
۱۴ آذر ۱۳۹۸
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃 به رسم عاشقی میخوانیم: دعای فرج حضرت حجة ابن الحسن( عج ) بسم الله الرّحمن الرّحیم إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃 ✅ @telaavat👈
۱۵ آذر ۱۳۹۸
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 ◾️سالروز وفات حضرت فاطمه معصومه(سلام ‌الله علیها) تسلیت باد. 💠 @telaavat
۱۵ آذر ۱۳۹۸
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 585 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ تحمل میکردم که آه و ناله نکنم اما دیگر نیرویی برای ادامه این مبارزه هفت ساله با درد و زخم برایم نمانده بود. مادرم هر شب پاهایم را با روغن زیتون و داروی گیاهی ماساژ میداد، با روسری پشمی میبست و گرم میکرد. سعی میکرد زخم هایم را ماساژ دهد و گرم نگه دارد تا جریان خون بهتر شود. هر روز دکتری از طرف بنیاد شهید می آمد و به تزریقات و حال و روزم میرسید. زحمتی که آن روزها مادر و همسرم برایم کشیدند، بی اندازه بود. در این مدت بچه ها از مرخصی برگشته و به عملیات بیتالمقدس 2 در کوهستان ماووت رفته بودند. وقتی برگشتند هنوز از رختخواب بلند نشده بودم! ناراحت بودم که در این عملیات غایب بودم، به سعید پیمانفر، رحیم باغبان، حسن حسین زاده و عده ای دیگر که به دیدنم می آمدند میگفتم: «خوش به حالتان! مصیبتش را ما کشیدیم عملیاتش را شما دیدید!» بچه ها میگفتند برف کمتر شده بود. در آن عملیات دوستان عزیزی هم به شهادت رسیده بودند اما شهادت آقا جلال زاهدی بیش از همه دلم را سوزاند؛ دوست و همرزم قدیمی ام که یادش همیشه بر خاطراتم از جنگ سایه میاندازد. بچه ها از زخمی شدن «میرحاجی همایون» هم میگفتند و میخندیدیم. میگفتند سید همایون با تیر و ترکش از ناحیه چشم و سر مجروح شده بود او را سوار قاطر کرده بودند که عقب بیاورند. خمپاره ای نزدیک قاطر افتاده و ترکش به قاطر بینوا خورده و قاطر هم روی سید همایون افتاده بود! بچه ها میبینند قاطری دارد جان میدهد، می آیند با تیر خلاصش کنند میبینند یک نفر زیر قاطر مانده که همین همایون خودمان بوده که او هم چشمش را از دست داد. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 586 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ جا داشت به آنچه بچه ها میگفتند گریه کنیم اما می خندیدیم و با همین حالات بود که خودمان را برای آینده جنگ آماده نگه میداشتیم. هنوز سخت جانتر از آن بودم که خودم را برای جنگ تمام شده بدانم. با آن حال و روز فکر و ذکرم آن کوه ها بود و آدمهایی که یک یک شان را دوست داشتم و خبر شهادتشان بیش از همۀ زخمهای تنم، مرا می شکست. فصل هفدهم وقتی اشک کم آوردم آن روزها به من خیلی سخت میگذشت. از یکطرف بدنم دیگر یاری نمیکرد، از طرف دیگر میدیدم در لشکر چه کمبود نیرویی داریم. وقتی سر پا شدم، به وادی رحمت سر میزدم که بهترین جای شهر بود برای من. یاد شهدا و دوستان عزیزم تحمل سختیها و مقاومت را بیشتر میکرد. اوایل سال 1367 لشکر در پادگان شهید قاضی مستقر بود و من هم آنجا میرفتم اما چون راه نزدیک بود زیاد به خانه سر میزدم. آن روزها فرج قلیزاده مسئول گروهان ما شده بود. او از نیروهای قدیمی و ارزشمند جنگ بود که با سن وسال کمش چند عملیات بزرگ را دیده بود اما اغلب از من میخواست برای نیروهای گروهان صحبت کنم. به آن گروهان تعداد زیادی نیروی مشمول داده بودند. من هم برایشان از خاطرات عملیاتها میگفتم. تا دو سه کلمه میگفتم نیروها می خندیدند! حکایتی بود این حرف زدن من...! برای آنها بیشتر از نحوه حرکت و حضور نیروها در عملیاتها میگفتم. تا آن لحظه به تجربه به من ثابت شده بود نقش نیروها در حین عملیات کم از فرماندهی نیست. امکان شهادت یا مجروحیت فرمانده در همان لحظه اولیه وجود داشت. @telaavat 👆👆👆
۱۵ آذر ۱۳۹۸
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 587 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بنابراین، نیرو نباید همه امیدش را به فرمانده ش می بست، بلکه باید خودش هم در توجیه طرح عملیات دقت میکرد. به نیروها تأکید میکردم شب حمله هر کس باید حواسش را جمع کند، گوش به امر فرماندهش باشد اما اگر فرمانده آسیبی دید باید بتواند تصمیم بگیرد و کار را جلو ببرد. بارها پیش آمده بود در مراحل حساس عملیات، ما با پنج شش نفر نیرو همزمان گره کار را باز کرده بودیم. یادم هست مسئول آموزش نظامی ما، هادی نقدی، میگفت موقع حرکت به سمت دشمن اگر آب قمقمه ات نیمه پر باشد، وقت دویدن این آب قمقمه چنان صدایی خواهد کرد که انگار به عراقیها میگوید: «عراقیها آماده باشید ما داریم می آییم!» اوایل ما به حرف او می خندیدیم ولی بعد فهمیدیم واقعیت است. معمولاً در عملیاتها ما سه بار خداحافظی میکردیم. بار اول وقتی از منطقه بیرون می آمدیم تا به منطقه اصلی برویم. بار دوم وقتی به سمت دشمن حرکت میکردیم و بار سوم وقتی نیروهای دسته از گروهان جدا میشدند تا به خط بزنند. در مرحله سوم به بچه ها یادآوری میشد اگر آب قمقمه تان نصفه است آن را خالی کنید. برای اینکه نیرو همه تجهیزاتش را بسته و کوله را محکم کرده ولی آب نیمه را که نمیشد محکم کرد! وقت دویدن همین صدای آب درون قمقمه، نیروهای کمین دشمن را که جلوتر از خط اصلی اش بودند متوجه میکرد. بنابراین، همین مسئله کوچک میتوانست باعث شود کاری که با یک گردان انجام شدنی بود با پنج گردان هم به ثمر نرسد. این ظرایف را به نیروها انتقال میدادیم که نکات کاربردی و مؤثری بود. گاهی خود هادی به من میگفت: «سید من تا به حال اینقدر آموزش داده ام اما در هفت هشت عملیاتی که شرکت کرده ام خودم نتوانسته ام به یکی از چیزهایی که میگویم عمل کنم!» ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 588 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ چون شرایط عملیات با آنچه پیش بینی شده بود متفاوت بود و نیروها باید آنقدر مهارت و تجربه پیدا میکردند که برای وضع موجود برنامه می چیدند. دومین مسئله ای که به آن حساس بودم و به نیروها تذکر میدادم مشکل مخابرات بود. معمولاً نیروهای کارآزموده مخابرات را در قرارگاه ها به کار میگرفتند و گاهی به دلیل ناشی بودن بیسیمچی لطماتی متحمل شده بودیم. در عملیات مسلم بن عقیل روی ارتفاعات سلمان کشته، ما زیر آتش توپخانه خودی بودیم. به بیسیمچی گفتم تماس بگیرد و بگوید نزنند. اما او میگفت: «نمیدونم چطور تماس بگیرم!» نمیدانم روحیه اش را باخته بود یا... در هر حال بیسیم ما بلااستفاده بود! یا گاهی نیروهای مخابرات در نزدیکی دشمن بیسیمشان را باز کرده بودند و صدای بیسیم منطقه را لو داده بود که تجربه اش را در کردستان داشتیم. با ذکر این خاطرهها میخواستیم بچه ها اهمیت کارشان را بدانند و جدی باشند، آنها هم خوب گوش میدادند. بعد از این حرفها که سعی میکردم هر روز بیشتر از یک ربع طول نکشد با بچه ها شلوغی میکردیم مخصوصاً با دوستانی که قبلاً با هم بودیم. وقتی کمی با بچه ها انس میگرفتیم راحت تر با آنها حرف میزدم. از بدر میگفتم و اینکه اگر ما توانستیم با تعداد کمی نیرو، قرارگاه را تصرف کنیم علتش این بود که ما وقتی به طرف دشمن حمله کردیم کسی زمینگیر نشد. زمینگیر شدن دو معنا دارد یکی اینکه من میخواهم جانم را حفظ کنم و ترسیده ام و دیگر اینکه من قبلاً مزه آتش و تیر و ترکش را چشیده ام حالا ده دقیقه میمانم تا دیگران بروند جلو. آتش که فرو نشست آنوقت من هم جلو میروم... @telaavat👈👈
۱۶ آذر ۱۳۹۸
عیادت رئیس سازمان دارالقرآن الکریم و هئیت همراه از استاد سید قاسم موسوی قهار 👇👇👇👇 http://telavat.com/fa/node/63929
۱۷ آذر ۱۳۹۸