🔻حاجآقا #حقشناس:
در خاطرم هست وقتی در قم #زیارتعاشورا میخواندم، که البته چهل روز طول کشید، همانطور که در حجره بودم، گفتم : بیبیجان اگر من چهل روز درِ خانهی کسی را زده بودم بالاخره یک فحشی به من میداد!
حالا یا حاجت من را بدهید یا من را از این حالت انتظار خارج کنید!
همین که داشتم از پلّه پایین میآمدم، بین پلّه اول و آخر #حاجتم داده شد.
هر کسی که دری را بکوبد و دست برندارد، مداومت و لجاجت کند، بالاخره کسی در را باز خواهد کرد.
#چله_ترک_گناه
مرکز نزدیکی به خـدا
بچه ها
بی تعارف با خودتون رو راست باشین تا کی میخواین ناامید باشین
یه راز کوچولو میگم
قدرت ما به اندازه ارادمون نیست
به اندازه جسممون هم نیست
به اندازه شجاعت هم نیست
قدرت ما به اندازه روحیه جنگاوری ماست
روحیه جنگاوری یعنی حتی اگه میترسی انجامش بدی حتی اگه درد داره انجامش بدی
حتی اگه داری گریه میکنی
پاش وایستی و بجنگی!
واسه زندگیتون بجنگین شماها فقط یکبار زندگی میکنین
😍 دارم به آخرین شبه چله فکر میکنم
😔 وقتی پخش مستقیم تعوض پرچم حرم امام حسینو میبینم :)
اونجا که اشکت در میاد ، میگی دیدی آقا پاک به محرمت رسیدم
روی قولاتون بمونيد،بهترين لوكيشن همونجاست😍
☘اینکه به عهدی که میبندی پای بند بمونی و آخرش یه لبخند تمیز و مرتب از ته دل روی لبات نقش ببنده خیلی حس خوبیه، خیلی خوبه🥳
🌸اصلا بعضی وقتا به خاطر حال خوب آخرش همه چیو از سر میگذرونی...
✨اگه دیدی یهو سخت شد به روزی فکر کن که قراره برای خودت تولد پاک بودن بگیری و کلی خوشحالی کنی
سختیا میگذره
حال خوبش میمونه😉
#حواست_باشه
@tobe94
سلام من چندتا چیز به ذهنم رسید، همه ما آدم ها فراموشکاریم، مخصوصا وقتی وسوسه شدیم اسم خودمونم یادمون میره، به نظرم باید یه چیزی باشه که همش چله و شیرینی تهش که شما کاملا توضیح دادای تو کانال یاد آوری بشه.
مثلا همه تصویر زمینه موبایل خودمون عکس حرم امام حسین علیه السلام بذاریم، دستبند هایی هستن که پلاستیکی مثل کشه روش نوشته السلام علیک یا اباعبدالله دست کنیم، یا یه پارچه سبز ببندیم به دستمون، به نیت اینکه ان شاء الله ارباب می طلبه میریم میبندیم به ضریحش.
وجدانن دیگه دلمون نمیاد با آن دست گناه کنیم یا با آن گوشی نگاه کنیم.
یه چیز دیگه مثلا روی یه تیکه کاغذ خوشگل بنویسیم حر بعدیت منم یا حسین علیه السلام بعد بچسبونیم به گوشیامون.
من خودم این کاغذ چسباندن به گوشی خیلی نتیجه گرفتم چون هی یادم میرفت قول و قرارم رو.
شرمنده من اگه دوباره چیزی به ذهنم بیاد که به درد بخوره میگم چون بچه پرووام
مرکز نزدیکی به خـدا
سلام من چندتا چیز به ذهنم رسید، همه ما
سلام عالی بود راهکار ها بچه هاااا حتما انجام بدید
😁 از این پررویی ها رو خریداریم👌💚
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_سه
خواب از چشمانم رفت. اين چه رؤيايي بود؟ واقعاً من حضرت عزرائيل را ديدم!؟ ايشان چقدر زيبا بود!؟ روز بعد از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوس ها بودند كه متوجه شدم رفقاي من، حكم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته اند. سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه رفتم. در مسير برگشت، سر يك چهارراه، راننده پيكان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد. آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روي كاپوت و سقف ماشين و پشت پيكان روي زمين افتادم. نيمه چپ بدنم به شدت درد ميكرد. راننده پيكان پياده شد و
بدنش مثل بيد ميلرزيد. فكر كرد من حتماً مرده ام. يك لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد! آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم روح از بدنم خارج
ميشود. به ساعت مچي روي دستم نگاه كردم.
ساعت دقيقاً12 ظهر بود. نيمه چپ بدنم خيلي درد ميكرد! يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم: »اين تعبير خواب ديشب من است. من سالم ميمانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت رفتنم نرسيده. زائران امام رضا منتظرند. بايد سريع بروم.« از جا بلند شدم. راننده پيكان گفت: شما سالمي! گفتم: بله. موتور را از جلوي پيكان بلند كردم و روشنش كردم. با اينكه خيلي درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم. راننده پيكان داد زد: آهاي، مطمئني سالمي؟
بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر ميكرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم. كاروان زائران مشهد حركت كردند. درد آن تصادف و كوفتگي عضلات من تا دو هفته ادامه داشت.
بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد براي رضاي خدا كار انجام دهم و ديگر حرفي از مرگ نزنم. هر زمان صالح باشد
خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما هميشه دعا ميكردم كه مرگ ما با شهادت باشد. در آن ايام، تلاش بسياري كردم تا مانند برخي رفقايم، وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه، همان لباس ياران آخر الزماني امام غائب از نظر است.
تلاش هاي من بعد از مدتي محقق شد و پس از گذراندن دوره هاي آموزشي، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم.
اين را هم بايد اضافه كنم كه؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يك شخصيت شوخ، ولي پركار دارم. يعني سعي ميكنم، كاري كه به من
واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا ميدانند كه حسابي اهل شوخي و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم. رفقا ميگفتند كه هيچكس از همنشيني با من خسته نميشود.
در مانورهاي عملياتي و در اردوهاي آموزشي، هميشه صداي خنده از چادر ما به گوش ميرسيد. مدتي بعد، ازدواج كردم و مشغول
فعاليت روزمره شدم. خالصه اينكه روزگار ما، مثل خيلي از مردم، به روزمرگي دچار شد و طي ميشد. روزها محل كار بودم و معمولاً
با خانواده. برخي شبها نيز در مسجد و يا هيئت محل حضور داشتيم.
سالها از حضور من در ميان اعضاي سپاه گذشت. يك روز اعلام شد كه براي يك مأموريت جنگي آماده شويد.
سال 1390 بود و مزدوران و تروريست هاي وابسته به آمريكا، در شمال غرب كشور و در حوالي پيرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاك و خون كشيده بودند. آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهاي عبوري و نيروهاي نظامي حمله ميكردند، هر
بار كه سپاه و نيروهاي نظامي براي مقابله آماده ميشدند، نيروهاي اين گروهك تروريستي به شمال عراق فرار ميكردند. شهريور همان سال و به دنبال شهادت سردار جان نثاري و جمعي از پرسنل توپخانه سپاه، نيروهاي ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگي را براي پاكسازي كل منطقه تدارك ديدند.
@tobe94 🌺🍃