eitaa logo
مرکز نزدیکی به خـدا
1.2هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2هزار ویدیو
242 فایل
👤 لیست پاکی @Listpaki_mosabeghat 👤پل ارتباطی @ysz869 👤 تبلیغ و تبادل @tabadol_tobe94 📻 رادیو توبه۹۴ @tobe94radio 🍃به سایتمون هم سر بزنین😌👇 tobe94.com 🌷آیدی ما در اینستاگرام👇 tobe94com 🌻سروش و تلگرام👇 tobe94 🌱 روبیکا👇 tobe94_tobe
مشاهده در ایتا
دانلود
💉پايان عمل جراحی💉 عمل جراحي طولاني شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشكل مواجه شد. پزشكان تلاش خود را مضاعف كردند. برداشتن غده همانطور كه پيشبيني ميشد با مشكل جدي همراه شد. آنها كار را ادامه دادند و در آخرين مراحل عمل بود كه يكباره همه چيز عوض شد... احساس كردم آنها كار را به خوبي انجام دادند. ديگر هيچ مشكلي نداشتم. آرام و سبك شدم. چقدر حس زيبايي بود! درد از تمام بدنم جدا شد. يكباره احساس راحتي كردم. سبك شدم. با خودم گفتم: خدا رو شكر. از اين همه درد چشم و سردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبي بود. با اينكه كلي دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روي تخت جراحي بلند شدم و نشستم. براي يك لحظه، زماني را ديدم كه نوزاد و در آغوش مادر بودم! از لحظه كودكي تا لحظهاي كه وارد بيمارستان شدم، براي لحظاتي با تمام جزئيات در مقابل من قرار گرفت! چقدر حس و حال شيريني داشتم. در يك لحظه تمام زندگي و اعمالم را ديدم! در همين حال و هوا بودم كه جواني بسيار زيبا، با لباسي سفيد و نوراني را در سمت راست خودم ديدم. او بسيار زيبا و دوست داشتني بود. نميدانم چرا اينقدر او را دوست داشتم. ميخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگيرم. او كنار من ايستاده بود و به صورت من لبخند ميزد. محو چهره او بودم. با خودم ميگفتم: چقدر چهرهاش زيباست! چقدر آشناست. من او را كجا ديده ام!؟ سمت چپم را نگاه كردم. ديدم عمو و پسر عمه ام و آقاجان سيد (پدربزرگم) و ... ايستاده اند. عمويم مدتي قبل از دنيا رفته بود. پسر عمه ام نيز از شهداي دوران دفاع مقدس بود. از اينكه بعد از سالها آنها را ميديدم خيلي خوشحال شدم. زير چشمي به جوان زيبا رويي كه در كنارم بود دوباره نگاه كردم. من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهره اش برايم آشناست. يكباره يادم آمد. حدود 25 سال پيش... شب قبل از سفر مشهد... عالم خواب... حضرت عزرائيل... با ادب سالم كردم. حضرت عزرائيل جواب دادند. محو جمال ايشان بودم كه با لبخندي بر لب به من گفتند: برويم؟ باتعجب گفتم: كجا؟ بعد دوباره نگاهي به اطراف انداختم. دكتر جراح، ماسك روي صورتش را درآورد و به اعضاي تيم جراحي گفت: ديگه فايده نداره. مريض از دست رفت... بعد گفت: خسته نباشيد. شما تلاش خودتون رو كردين، اما بيمار نتونست تحمل كنه. يكي از پزشكها گفت: دستگاه شوك رو بياريد ... نگاهي به دستگاه ها و مانيتور اتاق عمل كردم. همه از حركت ايستاده بودند! عجيب بود كه دكتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من ميتوانستم صورتش را ببينم! حتي ميفهميدم كه در فكرش چه ميگذرد! من افكار افرادي كه داخل اتاق بودند را هم ميفهميدم. همان لحظه نگاهم به بيرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را ميديدم! برادرم با يك تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر ميگفت. ✨❤️ @tobe94 ❤️✨
من پشت اتاق را ميديدم! برادرم با يك تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر ميگفت.خوب به ياد دارم كه چه ذكري ميگفت. اما از آن عجيبتر اينكه ذهن او را ميتوانستم بخوانم! او با خودش ميگفت: خدا كند كه برادرم برگردد. او دو فرزند كوچك دارد و سومي هم در راه است. اگر اتفاقي برايش بيفتد، ما با بچه هايش چه كنيم؟ يعني بيشتر ناراحت خودش بود كه با بچه هاي من چه كند!؟ كمي آنسوتر، داخل يكي از اتاقهاي بخش، يك نفر در مورد من با خدا حرف ميزد! من او را هم ميديدم. داخل بخش آقايان، يك جانباز بود كه روي تخت خوابيده و برايم دعا ميكرد. او را ميشناختم. قبل از اينكه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظي كردم و گفتم كه شايد برنگردم. اين جانباز خالصانه ميگفت: خدايا من را ببر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه. يكباره احساس كردم كه باطن تمام افراد را متوجه ميشوم. نيت ها و اعمال آنها را ميبينم و... بار ديگر جوان خوش سيما به من گفت: برويم؟ خيلي زود فهميدم منظور ايشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است. از وضعيت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماري خوشحال بودم. فهميدم كه شرايط خيلي بهتر شده، اما گفتم: نه! مكثي كردم و به پسر عمه ام اشاره كردم. بعد گفتم: من آرزوي شهادت دارم. من سال ها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اينجا و با اين وضع بروم؟! اما انگار اصرارهاي من بي فايده بود. بايد ميرفتم. همان لحظه دو جوان ديگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برويم؟ بي اختيار همراه با آنها حركت كردم. لحظه اي بعد، خود را همراه با اين دو نفر در يك بيابان ديدم! اين را هم بگويم كه زمان، اصلاً مانند اينجا نبود. من در يك لحظه صدها موضوع را ميفهميدم و صدها نفر را ميديدم! آن زمان كامال متوجه بودم كه مرگ به سراغم آمده. اما احساس خيلي خوبي داشتم. از آن درد شديد چشم راحت شده بودم. پسر عمه و عمويم در كنارم حضور داشتند و شرايط خيلي عالي بود. من شنيده بودم كه دو ملك از سوي خداوند هميشه با ما هستند، حالا داشتم اين دو ملك را ميديدم. چقدر چهره آنها زيبا و دوست داشتني بود. دوست داشتم هميشه با آنها باشم. ما با هم در وسط يك بيابان كويري و خشك و بيآب و علف حركت ميكرديم. كمي جلوتر چيزي را ديدم! روبروي ما يك ميز قرار داشت كه يك نفر پشت آن نشسته بود. آهسته آهسته به ميز نزديك شديم! به اطراف نگاه كردم. سمت چپ من در دور دستها، چيزي شبيه سراب ديده ميشد. اما آنچه ميديدم سراب نبود، شعله هاي آتش بود!! حرارتش را از راه دور حس ميكردم. به سمت راست خيره شدم. در دوردستها يك باغ بزرگ و زيبا، يا چيزي شبيه جنگل هاي شمال ايران پيدا بود. نسيم خنكي از آن سو احساس ميكردم. به شخص پشت ميز سلام كردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم. ميخواستم ببينم چه كار دارد. اين دو جوان كه در كنار من بودند، هيچ عكس العملي نشان ندادند. حالا من بودم و همان دو جوان كه در كنارم قرار داشتند. جوان پشت ميز يك كتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد! 🌸 @tobe94 🌸
🔸امام علی علیه السلام : لاتَـکُن مِمَّن یَرجُو الآخِرَةَ بِغَیرِ العَمَلِ یَنهى وَ لایَنتَهى وَ یَامُرُ بِما لایَاتى! از کسانى نباش که بدون عمل، به آخرت امید دارند! از گناه باز مى ‌دارند، اما خود باز نمى‌ایستند... و به کارهایى فرمان می‌دهند که خود انجام نمى‏‌دهند! #ترک_گناه @tobe94
منتظران موعود ،اهل مبارزه اند ..🦋⚘ اهل جنگیدن هستی..؟! اهل نباختن چی..؟!🌱 #تو_میتونی👌 @tobe94🌻
🌙لطفا تا انتهای مطلب را بخوانید👇🏻 سلام علیکم... شاید 20 سال پیش، کسی به مخیله‌اش هم نمی‌رسید روزی در خیابان‌های شهر، دخترانی را مشاهده کند که آن سال‌ها مردم شاید آن‌ها را در سالن‌های عروسی هم نمی‌دیدند... دخترانی بزک‌کرده با موهای پف کرده و بیرون ریخته و مانتوهایی کوتاه و تنگ و جلوباز و شلوارهایی تنگ‌تر! این روند 20 سال طول کشید تا به این‌جا رسید. استعمار و استکبار، صبر و حوصله‌ی زیادی دارد، برعکس بسیاری از ماها ... ⬅️اولین کار، گرفتن چادر بود از زنان ما... گفتند چادر، حجاب برتر است و می‌شود برتر نبود! بین خوب و خوب ‌تر، خوب را هم انتخاب کنی به‌جایی بر‌نمی‌خورد .می‌شود مانتوی گشاد و مقنعه‌ی بزرگ پوشید و باحجاب بود... حرف قابل‌قبولی بود؛ کسی نمی‌تواست به این حرف اعتراض کند، حتی اهالی مذهب ⬅️ گام دوم، گرفتن مقنعه بود... می‌شود روسری بزرگ سر کرد! هم تنوّع دارد هم حجاب است. یادم‌ می‌آید روسری‌هایی بود با ضلع، بیش‌تر از یک‌متر، که تا کمرِ خانم‌ها هم می‌رسید... خوب البته روسری مثل مقنعه نبود گاهی مو بیرون می‌زد ⬅️ در فیلم‌های سینمایی هی مدل گذاشتن، زن‌های هنرپیشه مدل شدن و به تبع آن، دختران‌ِجوان هم از آن‌ها یاد می‌گرفتند ⬅️چشم‌های ما متوجّه این آب‌رفتن نمی‌شد و آن‌قدر کم کم این کار را کردند که چشم ما عادت می‌کرد... ⬅️ مانند بچه‌ای که جلوی چشم پدر و مادرش بزرگ می‌شود و قد می‌کشد و والدینش حس نمی‌کنند اما دیگران که کمتر او را می‌بینند و چشمانشان عادت نکرده، متوجه رشد هفتگی او می‌شوند... ما عادت کردیم به روسری‌هایی که هر روز آب می‌رفت و تبدیل شد به نواری باریک و بعضا توری... مانتوهایی که شاید بهتر باشد بلوز و پیراهن راحت نامیدشان تا مانتو... ⬅️ به هر حال کم کم کار به این جا کشید و مدام گفتند بی‌حجابی معضل فرهنگی است، برای حلّ آن باید کارِفرهنگی کرد... سال‌ها گذشت و لباس‌ها آب رفت و کار فرهنگی در زمینه‌ی عفت و حجاب مشاهده نشد. برعکسش، فراوان کار‌های ضدِفرهنگ، در کوبیدن حجاب و عفت و حیاء و غیرت در فیلم‌های سینمایی و مجلّات و برنامه‌های عمومی یافت می‌شد... ⬅️ حالا هم که مد پوشش خانم‌ها تغییر کرده، پوشیدن ساق شلواری (ساپورت) به جای شلوار... یعنی دیگر شلوار جین تنگ هم نه! ساق شلواری! و بدون تردید در یکی دو سال آینده این کنار می رود و برخی را .......... ⬅️ یعنی پس از آن‌که چادر، مقنعه، مانتو و روسری از زنان گرفته شد، حالا رفته‌اند سراغ شلوار! چشم‌های ما هنوز عادت نکرده‌اند... اگر به این هم عادت کنیم سرنوشت چادر و مانتو و روسری در انتظار این ساپورت هم هست... خدایی نکرده این‌ها هم روز به روز نازک‌تر و کوتاه‌تر می‌شود و ما عادت می‌کنیم.... آن وقت... نمی‌دانم بعدش سراغ چه خواهند رفت... 🌺 حیرت‌آور است !! 👈همه‌ی جهان حجاب دارد: 1_کره زمین دارای پوشش است... 2_ میوه‌های تر وتازه دارای پوشش است... 3_ شمشیر نیز داخل غلافش حفظ می‌شود... 4_ قلم بدون پوشش جوهرش خشک می‌شود و فایده‌اش از بین می‌رود و زیر پا انداخته می‌شود برای این‌که پوشش آن از بین رفته 5_ سیب هم اگر پوسته‌اش گرفته شود و رها شود فاسد می‌شود... و...... در تعجبم از مردی که ماشینش را از ترسِ خط و خش افتادن *چادر* می‌پوشاند؛ اما *دختر* یا *همسر* و یا *خواهر* خود را بدون پوشش یا پوششِ ناقص رها می‌کند!!! 🔴بانو! این *چادر* تا برسد به‌دست تو هم از *کوچه‌های مدینه* گذشته هم از *کربلا* هم از بازار شام...! *چادرت* را در آغوش بگیر و بگو برایت *روضه* بخواند همه را از نزدیک دیده است... *السّلام علیکِ یا فاطمةالزهراء* تا می‌توانید نشر دهید... تاشاید *غیرتِ* ازدست رفته تکانی بخورد. @tobe94
#کنکوریا😁😑
. ما از آن یوسف به بویی قانعیم ای باد صبح .. 🌸! 🌿 اللهم عجل لولیک الفرج • @tobe94
سلام رفقا ایشالا که حال دلتون عالیییی باشه😉 هرکس زیارت عاشورا رو خوند روی قلب سبز بزنه👇