#تنهـا_مـیان_داعش 🦋
#قسمت_چهارم
ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد.
اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
یک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🌸
🌴🕯📚💎📚
#تنهـا_مـیان_داعش 🦋
#قسمت_پنجم
انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🌸
🌴🕯📚🌼📚
✍#تنهـا_مـیان_داعش 🦋
#قسمت_ششم
حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
او همچنان عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، 13رجب عقد کردیم و قرار شد نیمه شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو گرفت!»
من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🌸
🌴📚🕯📚🕯📚🌴
✍#تنهـا_مـیان_داعش 🦋
#قسمت_ششم
حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
او همچنان عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، 13رجب عقد کردیم و قرار شد نیمه شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو گرفت!»
من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🌸
🌴📚🕯📚🕯📚🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداحافظ
حسرت سلام های بدون جواب است ،
حسرت اشتیاق های بی پاسخ ،
برگشتن ازمسیری که یک طرفه است...
خداحافظ
یعنی می خواستم بمانی...
🌴💎🌹💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴💎🌴میگفت؛
آدمها باید نقش خودشان را بازی کنند. کسانی که نقش دیگران را بازی میکنند؛
زندگی نکرده میمیرند!
39.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔗 مناظره جنجالی کارشناس یمنی و آمریکایی؛ چند ماه است با من مناظره میکنی و از ناوهایتان میگویی ما همه را بی اثر کرده ایم!
🔴 مناظره جنجالی کارشناس یمن و آمریکایی / چند ماه است همینجا با من مناظره میکنی و مدام از ناو هایتان می گویی / دریای سرخ را ببین ، ما سربازهایتان را روی آب دیوانه کرده ایم و ناو هایتان را از اعتبار انداخته ایم....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک لحظه خودتون رو بگذارید جای رئیسی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید و لذت ببرید؛
این است ترجمه ی دقیق و درست شکست ناپذیری
میگوید : تایید میکنم نه آب هست و نه غذا و همه چیز نابود شده
اما ما به زودی چادرها را اینجا برپا میکنیم
خانه ها و مدارس قابل سکونت را برای حضور زنان و کودکان آماده میکنیم و تا آخر می مانیم
ما سرزمین
خود را ترک نمی کنیم....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و چقدر سوزناک گفت: دلم برای رئیسی سوخت
ما هم همین طور 💔💔💔
🔻 این عکس را شما برایم فرستاده اید
شما برای این عکس نوشته اید: با عرض سلام و خسته نباشید.
الان یک گروه شده ایم. گروه "سلام دوستان" ☺️
زیر سایه امام زمان (عج) باشید. 🤲
سلام و عرض ادب
خیلی تشکر میکنم از شما
این تصویر بسیار ما را خوشحال کرد
سلام ما را به رفقای عزیز برسانید
از شما بی حد ممنونیم و به شما افتخار میکنیم
ممنون که هستید و به ما انگیزه میدهید
شبنامه 1593 - @mrtahlilgar.mp3
11.65M
🚨 تحلیل / روز وحشتناک اسرائیل / لبنان مزه انتقام را به صهیون چشاند / فرمانده ایران صریح وعده انتقام داد!
#شبنامه / تحولات فلسطین / روز تاریک و ترسناک رژیم صهیونیستی / لبنان مزه انتقام را به رژیم صهیونیستی چشاند / دهها نظامی صهیون حذف و زخمی شدند / فرمانده ایران صریح و قاطع وعده ی انتقام داد / قسمت ۱۵۹۳
38.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 تحلیل / روز وحشتناک اسرائیل / لبنان مزه انتقام را به صهیون چشاند / فرمانده ایران صریح وعده انتقام داد!
#شبنامه / تحولات فلسطین / روز تاریک و ترسناک رژیم صهیونیستی / لبنان مزه انتقام را به رژیم صهیونیستی چشاند / دهها نظامی صهیون حذف و زخمی شدند / فرمانده ایران صریح و قاطع وعده ی انتقام داد / قسمت ۱۵۹۳
✅
♦️ سفر مخفیانه نتانیاهو به شهرکهای شمالی
سرکردهی گروهک تروریستی اسرائیل: ما برای عملیات گسترده آمادهایم
🔸 یهودیهای ساکن فلسطین برای خرد شدن استخوانهایشان زیر ضربهی سهمگین حزبالله آماده میشوند؟
#شبنامه
۱۴۰۳/۳/۱۶
🔻 در طول روزهای اخیر حملات مقاومت لبنان علیه مواضعی که در ۷۰ سال گذشته توسط گروهک تروریستی اسرائیل اشغال شده، شدت یافته است. این حملات به لحاظ تنوع و تعداد و شدت با همهی حملات ۸ ماه گذشته ی حزب الله کاملا متفاوت بوده است.
هرچند همین اقدامات ۸ ماه گذشته هم در طول تاریخ از سوی لبنان کاملا بیسابقه بوده و رژیم تصورش را هم نمیکرده است.
مسئلهی مهم درباره این حملات، آتش سوزی مهیبی است که صدها هکتار زمین را در آتش سوزانده و شهرک نشینها را دچار وحشت کرده و همزمان شده با حملات عادی شده ی لبنانی ها که هر روز یک بار چندین پایگاه رژیم را هدف قرار داده و عناصر رژیم را به کام مرگ می کشاند.
🔻 پس از رخدادهای اخیر نتانیاهو سفری مخفیانه به مرز لبنان داشته و پس از آن در مصاحبه ای تلویزیونی گفته: هرکس گمان میکند که ما را عذاب خواهد داد و ما دست بسته مینشینیم، اشتباه بزرگی می کند. ما برای انجام عملیات بسیار قوی در شمال (فلسطین اشغالی با لبنان) آماده ایم و به هر طریقی امنیت را به شمال (سرزمینهای اشغالی) باز خواهیم گرداند!!
کمی بعد از این جمله ی نتانیاهو یکی از ژنرالهای سابق ارتش اسرائیل گفته اسرائیل قدرتی را که با آن بتواند به تهدید حزبالله پایان دهد، در اختیار ندارد.
🔻 این اظهارات در حالی از سوی صهیونیستها در تاکید بر عدم توان صهیونیستها برای جنگ در لبنان مطرح میشود که یک سوال مهمتر در حال فراموشیست و سوال این است که: "آیا مسئلهی امنیت، با جنگ در مرزهای شمالی حل میشود؟!"
تا همینجای کار صدها هزار نفر به دلیل جنگ در غزه از اطراف غزه فاصله گرفته و صدها هزار تن به دلیل جنگ در شمال از همان مرزها گریخته اند.
سوال اصلی حالا این است که چه چیزی میتواند آنها را به خانه برگرداند؟ آتش بس یا جنگ؟
همه میدانند که جنگ این افراد را که نیم سال است رنگ آرامش ندیدهاند نه تنها از خانه دورتر کرده که افراد دیگری را هم به همین نتیجه میرساند.
🔻 نکته ی دیگر اینکه نبردی جدید کار را برای گروهک تروریستی اسرائیل سخت تر خواهد کرد. آن هم با توجه به اینکه در حالی میخواهد به استقبال نبرد با حزب الله لبنان برود که همه میدانند لبنانی ها علاوه بر اینکه تمام قابلیتهای یمنیها را دارند (البته تاکنون استفاده نکرده اند) از امتیاز هم مرز بودن با صهیونیست ها هم بهره میبرند.
علاوه بر اینها، لبنانیها اکنون در برابر سلاخی ایستاده اند که طوری خود را در لجن و کثافت منفوریت فرو کرده که حالا هر ضربه ای به آن وارد شود، نه تنها جهانیان ناراحت نشده که خوشحال گردیده و برای ضربه زننده هورا هم خواهند کشید.
در چنین شرایطی سران گروهک اسرائیل به جای پذیرش آتش بس ترجیح داده اند به لات بازی و رجز خوانی برای مقاومت لبنان بپردازند.
🔻 در همین حال "یوآو زیتون" خبرنگار نظامی یدیعوت آحارونوت نوشت: اگر (دامنه تنش) در جبهه شمالی گسترش یابد حملاتی از آنجا صورت میگیرد که اسرائیل مشابه آن را هرگز ندیده است! یعنی باید شاهد سیل عظیم حملات موشکی به سایتهایی استراتژیک مانند اردوگاههای ارتش در شمال و مرکز (فلسطین اشغالی) و نیز شلیک موشکهای سنگین به شهرکها و نقاط نظامی در سرتاسر شمال باشیم به نحوی که بیشتر اسرائیلیها روزانه هشدار دریافت خواهند کرد و شاهد تخریبی در مقیاسی بزرگتر از آنچه اسرائیل در اکتبر گذشته دیده، خواهند بود.
🔻 اگر حیوانات مستقر در تلاویو نفهمند برای اولین بار در طول تاریخشان باید فرمانبردار شوند و اگر آنها بخواهند به گزینه ی جنگ در غزه ادامه دهند، ضربات از سوی لبنان برای آنها پیچیده تر و دردناک تر خواهد شد.
خداوند بارها به این قوم بد ذاتِ پیامبرکُش فرصت داد. آنها ناسپاسی کردند. حالا و پس از فرصت های پیاپی وقتش رسیده توسط مقاومت دست آموز و فرمانبردار حضرت الله شوند.
چنین خواهد شد.
آینده ی تحولات این ادعا را به قضاوت خواهد گذاشت.....
#آقای_تحلیلگر
#شبنامه
تعقیب نمازصبح
بعد از نماز صبح براى وسعت رزق
ده مرتبه بگو:
سُبْحانَ اللّه ِ الْعَظيمِ وَ بِحَمْدِه، اَسْتَغْفِرُ اللّه وَ اَسْئَلُهُ مِنْ فَضْلِه
رسول خدا صل الله علیه وآله
به شخصی فرمودند:
بعدازنماز صبح ده مرتبه این ذکر را بگو تاخداوند تو را از نابینایی ودیوانگی وجذام وفقر ،،حفظ کند.👇
سُبْحانَ اللّه ِ الْعَظيمِ وَ بِحَمْدِه، لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّبِاللّه،الْعَلىِ،الْعَظيمِ.
حضرت رضا(علیه السلام)
می فرمایند: هر کس این دعا را پس ازنماز صبح بخواند،،حاجتی نخواهد مگر اینکه برایش میسرگردد وخداوند حاجات اورا کفایت کند.
بِسْمِ اللّه ِ وَ صَلَّى اللّه ُ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِه، وَ اُفَوِّضُ اَمْرى اِلَى اللّه ِ اِنَّ اللّه َ بَصيرٌ بِالْعِبادِ، فَوَقاهُ اللّه ُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا. لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَكَ اِنّى كُنْتُ مِنَ الظّالِمينَ، فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِى الْمُؤْمِنينَ. حَسْبُنَا اللّه ُ وَ نِعْمَ الْوَكيلُ، فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللّه ِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ. ما شاءَ اللّه ُ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّه ِ، ما شاءَ اللّه ُ لا ما شاءَ النّاسُ، ما شاءَ اللّه ُ وَ اِنْ كَرِهَ النّاسُ، حَسْبِىَ الرَّبُّ مِنَ الْمَرْبُوبينَ، حَسْبِىَ الْخالِقُ مِنَ الْمَخْلُوقينَ، حَسْبِىَ الرّازِقُ مِنَ الْمَرْزُوقينَ، حَسْبِىَ اللّه ُ رَبُّ الْعالَمينَ. حَسْبى مَنْ هُوَ حَسْبى، حَسْبى مَنْ لَمْ يَزَلْ حَسْبى، حَسْبى مَنْ كانَ مُذْ كُنْتُ (لَمْ يَزَلْ) حَسْبى، حَسْبِىَ اللّه ُ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ، عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظيمِ.
🌅 ذکر طلوع و غروب آفتاب🌄
💠امام صادق علیه السلام فرموده،اند
این ذکر قبل از طلوع آفتاب ،،،وقبل از غروب آفتاب،،ده مرتبه خوانده شود..
لا اِلهَ اِلاَّ اللّهُ وَحْدَهُ لا شَريکَ لَهُ، لَهُ الْمُلْکُ وَ لَهُ الْحَمْدُ، يُحْيى وَ يُميتُ وَ يُميتُ وَ يُحْيى، وَ هُوَ حَىٌّ لا يَمُوتُ، بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَ هُوَ عَلى کُلِّ شئئ قدیر
دعای پيش از
طلوع آفتاب
بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ وَ لا يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ غَيْرُهُ الْحَمْدُ لِلَّهِ كَمَا يُحِبُّ اللَّهُ أَنْ يُحْمَدَ الْحَمْدُ لِلَّهِ كَمَا هُوَ أَهْلُهُ اللَّهُمَّ أَدْخِلْنِي فِي كُلِّ خَيْرٍ أَدْخَلْتَ فِيهِ مُحَمَّدا وَ آلَ مُحَمَّدٍ وَ أَخْرِجْنِي مِنْ كُلِّ شَرٍّ أَخْرَجْتَ مِنْهُ مُحَمَّدا وَ آلَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّد
وَ آل محمد
دعای چهارحمد
بسم الله الرحمن الرحیم
اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی عَرَّفَنی نَفسَهُ وَ لَم یَترُکنی عُمیانَ القَلب
اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَنی مِن اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّی الله ُ عَلَیهِ وَ آلِه
اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَ رِزقی فی یَدِهِ وَ لَم یَجعَلهُ فی اَیدِی النّاس
اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی سَتَرَ عُیُوبی عَورَتی وَ لَم یَفضَحنی بَینَ الناس
🔸1-الحمدلله عَلی کُلِّ نِعمَه
🔹2- و اَسئَلُ لله مِن کُلِّ خَیر
🔸3-و اَستَغفِرُ الله مِن کُلِّ ذَنب
🔹4- وَاَعوذُ بِاللهِ مِن کُلِّ شَرّ
📚بحارالانوار:ج۹۱ ص۲۴۲
#اللهمعجللولیڪالفرج
.
♥️خدایا عاشقتم🌹
جایِ یک چیز را در
زندگی ات عوض کن
تا زندگی ات زیبا شود :
به جایِ ترس از خدا ،
عشق خدارا جایگزین کن ...💐
_
🌹♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز مغرب شد...
تو نماز قضا نیت کن
چون هنوز داخل وقت اذان مغرب (احکام شیعه) نشدیم
#روز_نهم سفر الی الله
#سیدکاظم_روحبخش #سفرمجازی #حج
❓سوال:
اگر طواف مستحبی رو شروع کردیم و نتونستیم ۷ دور رو کامل کنیم و نماز عشا شد و صف ها رو تشکیل دادن چیکار کنیم
طواف مون چی میشه؟
✅ جواب:
اشکالی نداره که! هر جایی از طواف نماز شد ، صبر می کنی ، نماز می خونی ، بعد از نماز ادامه طواف رو میری.
مثلاً اگر دور چهارم بودی نماز شد ، نماز می خونی ، بعد از نماز میری برای دور پنجم و ششم و هفتم 😎
#روز_نهم سفر الی الله
#سیدکاظم_روحبخش #سفرمجازی #حج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 حکمت طواف چیه؟ چرا باید بچرخیم دور این خونه؟
این سوال رو از امام رضا علیه السلام پرسیدن و آقا گفتند👆
#روز_نهم سفر الی الله
#سیدکاظم_روحبخش #سفرمجازی #حج