eitaa logo
🌻🌻🌻🌻 طلوع 🌻🌻🌻🌻
2هزار دنبال‌کننده
71.6هزار عکس
74.8هزار ویدیو
2.9هزار فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. @tofirmo
مشاهده در ایتا
دانلود
چرخه ها.pdf
1.28M
🌼عنوان:چرخه ها 🍃توضیحات:پی دی اف مصیب شیرانی کتاب چرخه‌ها (دایره ها) را به زبان کودکانه بازنویسی کرده و در آن چرخه حیات و مفهوم مرگ و زندگی را شرح می‌دهد. 🍃این اثر یک کتاب تصویری زیبا در مورد مرگ در طبیعت و مقدمه‌ای مفید در مورد موضوع مرگ برای کودکان خردسال ارائه می‌دهد.
امام كاظم علیه السلام فرمود: بازيگوشى (و شيطنت) بچه در دوران خردسالى پسنديده است، براى اينكه در بزرگ‌سالى بردبار شود. ایشان در ادامه فرمود: «شایسته نیست که کودک حالتی جز این داشته باشد». جملۀ پایانی این روایت☝️ یک هشدار جدی به والدینی است که از نداشتن کودکان خود ابراز رضایت می‌کنند. همچنین یک نسخۀ آرام‌بخش برای پدران و مادرانی است که شیطنت بچه‌های خود را بیماری به شمار آورده و به فکر درمانش هستند. ✍منبع: کتاب منِ دیگرِ ما
از این تافی ها یادتونه؟😍😋
Banooye-Baran128.mp3
4.4M
«بانوی باران» متن سرود: یاد تو نم بارونو، برام عطر بهشتی میکنه عشق ضامن آهو رو تو وجودم تداعی میکنه منم اون کبوتری که راهشو گم کرده چادرت رو بتکون، حاجت ما رنگ خداست حضرت فاطمه ای زیارتت پر از صفاست🌸 تو بزرگی میدونم، مثل برادر می مونی حاجت دلامونو از راه دورم میخونی گنبد طلاتو اون صحن و سرات دست خالی نمیره، حتی یکی از زائرات چادرت رو بتکون، حاجت ما رنگ خداست حضرت فاطمه ای زیارتت پر از صفاست🌸 هر کی بیاد زیارتت، عزیز میشه پیش خدا تو بانوی بارونی و، ما دشت تشنه بی شما منم اون کبوتری که راهشو گم کرده چادرت رو بتکون، حاجت ما رنگ خداست حضرت فاطمه ای زیارتت پر از صفاست🌸
✍ شعر بچه روستایی 🌸 ای بچه روستایی 🌸 چه شاد و با صفایی 🌸 هر جا میری آزادی 🌸 همسایه ی گلهایی🌻🌼🌸 🌸 با این هوای عالی 🌸 جای شهری ها خالی 🌸 قلبا از غم و غصه 🌸 از هر چه کینه خالی 🌸 خوش بحالت برادر 🌸 که بچه روستایی 🌸 مهربان و دلسوزی 🌸 پر از عشق و وفایی 🌸 روستا خوب و باصفاست🏡🏡 🌸 با مردمی بی نظیر 🌸 سرسبز ، پر گل و میوه🌳🌳🌸🌺🍎🍒🍉 🌸 با ماستِ تازه و شیر🥛 ✍ شاعر : حامد طرفی
✍ شعر بچه روستایی 🌸 ای بچه روستایی 🌸 چه شاد و با صفایی 🌸 هر جا میری آزادی 🌸 همسایه ی گلهایی🌻🌼🌸 🌸 با این هوای عالی 🌸 جای شهری ها خالی 🌸 قلبا از غم و غصه 🌸 از هر چه کینه خالی 🌸 خوش بحالت برادر 🌸 که بچه روستایی 🌸 مهربان و دلسوزی 🌸 پر از عشق و وفایی 🌸 روستا خوب و باصفاست🏡🏡 🌸 با مردمی بی نظیر 🌸 سرسبز ، پر گل و میوه🌳🌳🌸🌺🍎🍒🍉 🌸 با ماستِ تازه و شیر🥛 ✍ شاعر : حامد طرفی
ميگويند در روزگاران گذشته نوجواني قصد كرد تا از روستا به شهري برود كه در آنجا درس بخواند. مادرش چهل دينار داد تا خرج سفر كند. در ضمن به او گفت: فرزندم تو را نصيحتي ميكنم و آن اين كه به مادرت قول بده كه هيچگاه دروغ نگويي نوجوان به مادر قول داد و همراه كارواني كه سمت شهر ميرفت عازم سفر شد. در ميان راه و در بياباني دور، ناگهان گروهي از راهزنان به قافل هاي كه نوجوان نيز با آن بود، حمله ور شدند و هر چه اهل كاروان با خود داشتند را غارت كردند. يكي از راهزنان با ديدن نوجوان پرسيد: بگو بدانم آيا تو هم چيزي به همراه داري؟ نوجوان گفت: آري. من چهل دينار در ميان لباسم دارم. راهزن خيال كرد كه نوجوان قصد فريب او را دارد و يا اين كه ديوانه است! اين بود كه او را كشان كشان نزد رئيس دزدان برد و ماجرا را براي او شرح داد. سر كرده ي دزدها دستور داد نوجوان را بگردند. دزدان همين كار را كردند ومتوجه شدند كه او راست ميگويد. رئيس دزدان حيرت زده از نوجوان پرسيد اي پسر! ميتوانستي دروغ بگويي، هيچ كدام از ما نمي توانستيم گمان كنيم كه پسركي چون تو، چهل دينار همراه داشته باشد! چه چيزي باعث شد كه تو راست بگويي؟ نوجوان گفت : من به مادرم قول داده بودم كه هرگز دروغ نگويم. اگر دروغ مي گفتم در عهد خود خيانت كرده بودم . رئيس دزدان سخت در شگفتي شد. چشمانش به اشك نشست و گفت : اي پسر! تو تمام دارايي خودت را آشكار كردي.تا به عهدي كه با مادرت بسته بودي خيانت نكني، اما من با اين كارم به عهدم با خداوند خيانت مي كنم من با اين كار. سپس دستور داد هر چه از قافله دزديده بودند به صاحبان آن بازگردانند. بعد رو به نوجوان كرد و گفت: تو از كارهايم توبه كردم و دوباره به سمت خداوند بزرگ بر ميگردم و چنين شد كه راستگويي يك نوجوان، گروهي را از گمراهي نجات داد. افراد او نيز، با شنيدن اين حرف به رئيس خود گفتند: وقتي تو كه بزرگ، رئيس ما هستي چنين تصميمي ميگيري، ما نيز از تو پيروي ميكنيم و براي هميشه دست از راهزني بر ميداريم و توبه ميكنيم.
ميگويند در روزگاران گذشته نوجواني قصد كرد تا از روستا به شهري برود كه در آنجا درس بخواند. مادرش چهل دينار داد تا خرج سفر كند. در ضمن به او گفت: فرزندم تو را نصيحتي ميكنم و آن اين كه به مادرت قول بده كه هيچگاه دروغ نگويي نوجوان به مادر قول داد و همراه كارواني كه سمت شهر ميرفت عازم سفر شد. در ميان راه و در بياباني دور، ناگهان گروهي از راهزنان به قافل هاي كه نوجوان نيز با آن بود، حمله ور شدند و هر چه اهل كاروان با خود داشتند را غارت كردند. يكي از راهزنان با ديدن نوجوان پرسيد: بگو بدانم آيا تو هم چيزي به همراه داري؟ نوجوان گفت: آري. من چهل دينار در ميان لباسم دارم. راهزن خيال كرد كه نوجوان قصد فريب او را دارد و يا اين كه ديوانه است! اين بود كه او را كشان كشان نزد رئيس دزدان برد و ماجرا را براي او شرح داد. سر كرده ي دزدها دستور داد نوجوان را بگردند. دزدان همين كار را كردند ومتوجه شدند كه او راست ميگويد. رئيس دزدان حيرت زده از نوجوان پرسيد اي پسر! ميتوانستي دروغ بگويي، هيچ كدام از ما نمي توانستيم گمان كنيم كه پسركي چون تو، چهل دينار همراه داشته باشد! چه چيزي باعث شد كه تو راست بگويي؟ نوجوان گفت : من به مادرم قول داده بودم كه هرگز دروغ نگويم. اگر دروغ مي گفتم در عهد خود خيانت كرده بودم . رئيس دزدان سخت در شگفتي شد. چشمانش به اشك نشست و گفت : اي پسر! تو تمام دارايي خودت را آشكار كردي.تا به عهدي كه با مادرت بسته بودي خيانت نكني، اما من با اين كارم به عهدم با خداوند خيانت مي كنم من با اين كار. سپس دستور داد هر چه از قافله دزديده بودند به صاحبان آن بازگردانند. بعد رو به نوجوان كرد و گفت: تو از كارهايم توبه كردم و دوباره به سمت خداوند بزرگ بر ميگردم و چنين شد كه راستگويي يك نوجوان، گروهي را از گمراهي نجات داد. افراد او نيز، با شنيدن اين حرف به رئيس خود گفتند: وقتي تو كه بزرگ، رئيس ما هستي چنين تصميمي ميگيري، ما نيز از تو پيروي ميكنيم و براي هميشه دست از راهزني بر ميداريم و توبه ميكنيم.
🧩عزیزای دلم زود بگین چند اختلاف در دو تصویر وجود داره؟!
🧩عزیزای دلم زود بگین چند اختلاف در دو تصویر وجود داره؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب 💠 قلب‌های کوچک و شجاع (قسمت اول) 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 موضوع قصه: امید و شجاعت کودکان غزه