eitaa logo
🌻🌻🌻🌻 طلوع 🌻🌻🌻🌻
2.1هزار دنبال‌کننده
79هزار عکس
83.6هزار ویدیو
3.2هزار فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. @tofirmo
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولتیماتوم شیوخ علوی حمص به تروریست‌های ترکی تکفیری / اگر آزار و اذیت علوی‌ها را تمام نکنید مسلح می‌شویم.... این روزها فیلم های مختلفی از آزار و اذیت علوی ها و شیعیان درحال انتشار است.
یک‌جایی هم می‌شکنی و فرصتی برای گریستن نمی‌یابی و اشک‌های گرم و رقیقت را در پسِ حفره‌ی چشمانت به تعویق می‌اندازی و تا یافتن خلوت مناسبی، با خود حمل می‌کنی. دائما و با هر تلنگری، ابری آبستن، با احتمال گریستنی اما به هر تقلایی جلوی خودت را می‌گیری و همچنان بغضت را با دو فنجان لبخند، قورت می‌دهی و مقتدرانه و با خونسردیِ تمام مقابل مردم می‌ایستی و نمی‌گذاری حتی تردید کنند در اینکه تو چقدر شکسته، آماده‌ی فروپاشی و غمگینی! کارها و معاشرت‌ها و مشغله‌های روزمره‌ات تمام می‌شود، به خانه برمی‌گردی و ناگهان می‌زنی زیر گریه. انگار دریچه‌ی سد عظیمی را از مقابلش برداشته‌باشند... به اندازه‌ی تمام سال‌هایی که ادای قوی بودن در آوردی، اشک می‌ریزی... اشک می‌ریزی و از خدا و جهان و آدم‌ها گلایه می‌کنی و از خودت... بیش از هرکسی، شرمنده‌ی غرورت هستی. خودت را مقصر می‌دانی که باعث شدی در نهایتِ شکوه، بشکند. خودت را مقصر می‌دانی که خودت را به این روز انداختی...
این عادت هارو از زندگیت حذف‌کن تا بعدا نگی ای‌ کاش: هیچوقت  بیش از اندازه با کسی رفاقت و درد و دل نکن؛ چون دوست امروزت میتونه دشمن فردات باشه. هیچوقت به کسی بیش از اندازه محبت و خوبی نکن؛ چون تبدیل به وظیفه میشه! هیچوقت قدم بعدیت رو به کسی نگو چون ممکنه سعی کنن مانعت بشن و اعتماد به نفست رو بیارن پایین و مهمتر از همه اینکه مزش میره ،سورپرایزشون کن. هیچوقت بیش از اندازه از کسی کمک نگیر و انتظار خوبی نداشته باش چون تبدیل به منت میشه!
وقتی به یه مگس بال‌های پروانه رو بدی، نه قشنگ میشه نه می‌تونه باهاش پرواز کنه میدونی دارم از چی حرف میزنم؟ «از ظرفیت» بال و پر بیخود دادن اشتباست؛ همه‌ی آدما ظرفیت بزرگ شدن رو ندارن اگه بزرگشون کنیم گم میشن و دیگه نه شمارو میبینن و نه خودشون رو بیاییم و به اندازه‌ی آدم‌ها دست نزنیم...!
مادر جان همیشه از من بیشتر می‌دانست. حتی وقتی مدرسه رفتم و سواد خواندن و نوشتن را یاد گرفتم و مادرجانم با همان سوادی که با تکه چوبی روی خاک های کف حیاط پدربزرگ ، از دایی جان خدابیامرز یاد گرفته بود، گلدوزی هایش را با نخ دمسه امضا و تاریخ می‌زد... مادر همیشه سوادش از من بیشتر بود حتی آن‌موقع که  دبیرستان رفتم و او حالا که ماها از آب و گل درآمده بودیم، بابا هم مدرکش را گرفته بود و ارتقاء شغلی اش را ، دو کلاس رفت اکابر و مدرک کلاس پنجم را گرفت. مادر تمام جمله سازی های کلاس سوم و انشاهای راهنمایی من را از من بهتر می نوشت. حتی وقتی دیپلم گرفتم و انشای کلاس دوازدهم را بیست شدم، مادرجان انشایش بهتر از من بود! مادر ریاضی را هم از من بیشتر می‌دانست! همانوقت که جبرومثلثات را بیست می‌شدم و مادر در ترازوی کفه ای توی ایوان، شیر و ماست وزن می‌کرد یا گل‌های زعفران را ... مادر شیمی و فیزیک را هم بهتر می فهمید. می‌دانست مواد بر هم چگونه و چه اثرهایی می‌گذارند.چون آشپزی اش حرف نداشت و هنوز هم حرف ندارد... نور را عمیق تر می فهمید در حالیکه من فقط قانون شکست نور را از بر می کردم و رابطه مولکولی مواد را ... مادرجان زعفران‌ها را دخترپیچ می‌کرد و برایمان ترانه های محلی می‌خواند. دانشگاه که قبول شدم ، مادر از من باسوادتر بود. من زبان خارجه می‌خواندم و او زبان دل را و زبان چشم را و زبان دست‌ها را ، بلد بود. وقتی توی خوابگاه چمدانم را باز کردم و جانماز مخملی یادگاری اش را روی لباس‌ها دیدم و عطر مادرانه اش توی اتاق خوابگاه پیچید ... او خیلی خیلی از من پیشتر ، مدرک گرفته بود. زبان دل می دانست، می فهمید. تار موی زردرنگش را که چسبیده بود به دامن چین واچینم هزاربار بوسیدم و به چشم کشیدم و زبان یاد گرفتم و برگشتم ... برگشتم و حالا دیگر یک خانم معلم بودم ! و مادرجان باز هم از من ، معلم تر بود ، خیلی معلم تر ... مادرجانم ، از عربی همان بیست کلامی که از کتاب "عربی در سفر" وقتی می‌خواست مکه برود خوانده بود، می دانست. دو کلمه از فرانسه؛ از سال‌های اولی که با بابا ازدواج کرده بود و بابا می‌خواست مدرک سیکلش را کامل کند و استخدام بشود ، و همان الفبای روی خاک با چوبی کوتاه از دایی جان را ... اما ، مادر از برادرم که پزشک است، طبیب تر است و از خواهرم که روانشناس است، روانشناس تر ، و از برادرم که کارشناس هنرهای دستی ست، هنرمندتر ... مادرجان از همه ما ، مادرتر است ... عاشق تر است. حتی حالا که هروقت هروقت از چشم‌مان می‌خواند که غمی داریم، می گوید : این روزها هم ، یک تکه از قصه ی زندگی ست. باید بگذره. بگذرونیم. ... می‌گذره می‌گذره !