eitaa logo
طلاب الکریمه
12.3هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
1.6هزار فایل
«هر آنچه که یک بانوی طلبه لازم است بداند را در طلاب الکریمه بخوانید»🧕 📌 منبع: جزوات و نمونه سوالات طلبگی و اخبار روز ارتباط با ادمین: @talabetooba
مشاهده در ایتا
دانلود
《طنزنویسی در شبکه‌های اجتماعی》 چرا بخندانم؟ چطور بخندانم؟ ✅ مدرس: منصوره رضایی -دکتری زبان و ادبیات فارسی -عضو تحریریه نشریه پیام زن (ناداستان و طنز) -نویسنده در نشریه خیمه -سناریو نویس برنامه‌ی حالاچی‌ها شبکه افق -تدریس واحدهای گوناگون ادبیات فارسی در دانشگاه قم، معارف، امام صادق، جامعه المصطفی و... ✅ 8 جلسه آفلاین ✅ سرفصل‌های دوره: _ چیستی طنز، انواع و کاربردهای طنز _ طنز کلامی و طنز موقعیت _ شخصیت‌سازی در طنز _تشبیه و استعاره در طنز _ اغراق و کم‌گرفت _ کنایه، تعریض، تجاهل‌العارف _ انواع غافلگیری‌های فرمی و محتوایی _ آغاز جذاب و پایان تأثیرگذار ✅ هزینه‌ی شرکت در دوره: 100هزار تومان. برای فعالان کوثرنت (رتبه زیر100 شبکه در سه ماه گذشته)، اساتید، مربیان طرح امین و برگزیدگان چالش نمکستان 50 هزار تومان. ✅ نحوه ثبت‌نام: پس از واریز مبلغ به حساب مرکز مدیریت حوزه علمیه خواهران 6104338935742904 تصویر فیش واریزی خود را به صندوق خصوصی خانم @سیده مهتا میراحمدی به همراه نام دوره آموزشی بفرستید تا در کلاس ثبت‌نام شوید‌. ✅ شیوه‌ی برگزاری: بعد از پایان ثبت‌نام شما عضو گروه "کارگاه طنزنویسی در شبکه‌های اجتماعی" می‌شوید و به کل جلسات آموزشی دسترسی خواهید داشت. https://kowsarnet.whc.ir/thewire/view/44048123 @tollabolkarimeh
دیروز هم مثل روز های قبل با صدای خنده و گریه های دخترم گذشت، کلمه ای جدید و بهانه های جدیدتر را یاد گرفت تا دوماه بعد از به دنیا آمدن دخترم هنوز خودم را پیدانکرده بودم، گاهی از وجودش خوشحال بودم و گاهی گریان، که قرار است زیر بار این مسئولیت چکارکنم. مادرم که از پیشمان رفت، انگاری تازه به خودم آمدم و دیدم من هستم و نوزادِ دوماهه و همسری که از صبح تا شب به دنبال رزق روزی حلال است از همان روز ها بود که یاد گرفتم چگونه بی سر صدا کارهای خانه را انجام بدهم، در وقت های اضافه کتاب بخوانم و صبور باشم حتی وقتی که ظرف غذایش را روی فرش خالی میکند، برایش اخم کنم و در دلم بخندم من هر روز بیش تر از پیش با فرزندم رشد میکنم و خدارا شاکرم که مرا لایق مادری دانست. ✍رقیه آرامی نسب @tollabolkarimeh
از عراق گرفته تا فارس و یمن لبنان سوریه ، قدس و خاک وطن ایستاده به مقاومت پا می کوبیم درمنطقه از حزب خدا می گوئیم قدرتی که ما داریم کس ندارد مرد خدایی داریم که حرف ندارد حال بِکشید هزاران بار کاریکاتور ما را بخوانید مدام دیکتاتور ما که از عشق خود آگاهیم در مسیر سبز قدم بر می داریم هرچند جاده نا هموار است و شیب دار خاروخاشاک دارد و کفتار مقصر آن یاغی شیک پوش است نه من و تو خانه به دوش است ای مثلا هنرمندان اهل پاریس راستی می دانید آب دوغ خیار چیست؟ قبلا نشانه رفته بودید مقدسات ما را به خیال خودتان خار کرده بودید ما را ما پوستمان کلفت است و آب دیده محکوم می کنیم هر خیر ندیده ✍معصومه رسولی @tollabolkarimeh
بنای کار ازدواج بر سازش دختر و پسر است. @tollabolkarimeh
ساکی دستی اش را گوشه ی اتاق گذاشته ام تا چشم هایم کم تر به آن بیفتد وسایل سفرش را باحوصله درون ساک می گذارم،حوله پیراهن عبا... با صدای خنده و بازی دخترک و همسرم از اتاق بیرون می آیم لبخند کم رمقی تحویلشان می دهم وبه سمت آشپز خانه می روم و خودم را سرگرم کابینت ها می کنم. این جور مواقع کم حرف تر می شوم، نمی خواهم چیزی بگویم که قبل از رفتن دل سرد بشود، همان یکی دوباری که گفتم حالا که نمی شود ما را هم با خودت ببری صبر کن دهه دوم محرم برویم، غم نگاه و بغضش را که دیدم برایم کافی است. سبزی ها را از آب بیرون میکشم و غرق در افکارم می شوم، ده روز تنهایی که چیزی نیست زود میگذرد،اما با بهانه های قبل از خواب دخترک برای بابا چکار کنم؟ حرم رفتن های تنهایی، یادم نمی رود سری قبل که بدون همسرم به حرم رفتیم و از مقابل کفشداری همیشگی عبور می کردیم دخترم بابایش را صدا می زد که کفش ها را تحویل بدهد و آخرش ختم به گریه شد، دختر است و بابایی بودنش. پرت می شوم به روزهایی که زنان میان حق و باطل مردد بودند، اگر آن روزها درکوفه بودم چه می کردم؟ همچون همسر زهیر، مَرد زندگی ام را، راهی میدان میکردم یا همچون زنان خیره سر کوفی بهانه جویی می کردم وهمسرم را درخانه نگه می داشتم. با سینی چای به سالن می روم و می پُرسم به سلامتی کی راهی می شوی، همسرم بالبخند و ذوقی که در چشمانش حلقه زده می گوید فردا بعد از نمازصبح ان شاالله ✍رقیه آرامی نسب @tollabolkarimeh
18.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 | راهکارهای دروغ نگفتن فرزندان 📗 بر اساس متن کتاب «راهکارهای رهایی از دروغگویی، دورویی و پیمان‌شکنی در خانواده» تهیه شده در پژوهشکده الهیات و خانواده وابسته به دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان 🌀 کاری از گروه تبلیغی فصوص 🔹 تولید شده در اداره فضای مجازی، هنر و رسانه دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان @tollabolkarimeh
《تولید محتوای گرافیکی با موبایل» ساخت عکس نوشته و کلیپ با موبایل ✅ مدرس: فهیمه پودات ✅ 8جلسه آفلاین ✅ زمان انتشار ویدئوی جلسه آموزشی: چهارشنبه‌ها ✅ سرفصل‌های دوره: اسنپ سید فوتو استودیو متن نگار اریزر اینشات ویوا ویدئو موشن لیپ ✅ هزینه‌ی شرکت در دوره: 100 هزار تومان. برای فعالان کوثرنت (رتبه زیر100 شبکه در سه ماه گذشته)، اساتید، مربیان طرح امین 50 هزار تومان. ✅ نحوه ثبت‌نام: پس از واریز مبلغ به حساب مرکز مدیریت حوزه علمیه خواهران 6104338935742904 تصویر فیش واریزی خود را به صندوق خصوصی خانم @سیده مهتا میراحمدی به همراه نام دوره آموزشی بفرستید تا در کلاس ثبت‌نام شوید‌. ✅ مهلت ثبت‌نام: پایان دی ✅ شیوه‌ی برگزاری: در پایان ثبت‌نام، شما عضو گروه"کلاس محتوای گرافیکی با موبایل" کوثرنت خواهید شد. چهارشنبه‌ها ویدئوی آموزشی منتشر می‌شود. https://kowsarnet.whc.ir/thewire/view/44064593 @tollabolkarimeh
هرروز بعد از نماز صبح عادت دارم بنشینم و رحل قدیمی را باز کنم و قرآن بخوانم. حاج‌آقا هم کنارم می‌نشیند و تسبیح شاه مقصودش را به دست می‌گیرد وذکر می‌گوید. راس ساعت هفت بیرون می‌رود و با یک نان سنگک و یک کیلو سبزی به خانه بر‌می‌گردد. دستانش از سوز سرما یخ کرده‌اند. چند روزی است که دارم برایش یک دستکش می‌بافم، اما چشمانم دیگر سویی ندارد و ترجیح دادم این‌بار را برایم یک دستکش هدیه بگیرم. صبحانه‌ی حاجی را می‌دهم و اورا تا دم در بدرقه می‌کنم. هنوز هم مثل همان روزهای اول، وقتی که می‌خواهد به حجره‌اش برود می‌گوید:" سیدخانم ما هرچه داریم از برکت وجود شما و جدت داریم" حاجی که به مغازه می‌رود. من هم شروع می‌کنم سبزی‌هارا پاک می‌کنم و ذکر می‌گویم. امروز به حاجی قول دادم برایش آبگوشت بپزم. حاجی وقتی اسم آبگوشت را می‌‌شنود، من را هم فراموش می‌کند، اما من بعد این همه سال هنوز این هیجان حاجی را به‌خاطر آبگوشت دوست دارم. اصلا من فقط برای علاقه‌ی حاجی به آبگوشت، سبزی‌هارا را با وسواس پاک می‌کنم. دوست دارم وقتی حاجی ترب‌هارا توی دستش می‌گیرد، چشمانش از لذت برق بزند. صدای زنگ تلفن توی خانه می‌پیچد. خودم را به اتاق می‌رسانم و تلفن را جواب می‌دهم. معصومه‌ست. دوباره پسرش تب کرده و می‌خواهد برایش دعا کنم. از پشت گوشی قربان‌صدقه‌ی نبیره‌ام می‌روم و می‌گویم:" مادر جان آب سیب بده بچه بخوره ان شاءالله تبش قطع میشه نگران نباش عزیزم" می‌خواهم از روی صندلی بلند شوم که رگ‌ پایم می‌گیرد. لنگان‌لنگان دست به دیوار می‌گیرم و خودم را به آشپزخانه می‌رسانم. از درد به هن‌هن افتادم. سراغ داروهایم می‌روم و با یک قلوپ آب همه‌شان را می‌خورم. بقچه‌ی سفیدی را که گل‌های قرمز دارد، از توی کشو بیرون می‌آورم. دوتا کاسه و قاشق هم تنگش می‌گذارم و سبزی‌هایی را که آماده کردم را کنارش می‌گذارم. آبگوشت را با حوصله بار می‌گذارم و به هال برمی‌گردم. با بسم‌الله به پشتی‌ قدیمی‌ام تکیه می‌دهم. دیروز ده‌تا تسبیحی از کنار امام‌زاده خریدم. می‌خواهم دوباره برای خودم تسبیح هزارتایی درست کنم. با دقت تسبیح‌هارا به هم وصل می‌کنم و یک تسبیح بلند هزارتایی لبخند را روی صورت پرخط و خالم می‌نشاند. نوه‌ها و نبیره‌ها که می‌آیند انقدر برایشان این تسبیح بزرگ جالب است که هردفعه یکی‌شان تسبیحم را برای یادگاری برمی‌دارد و می‌برد. فکر کنم این ششمین باری‌ست که تسبیح هزارتایی درست می‌کنم. می‌خواهم یک‌دور صلوات با این تسبیح هزارتایی به نیت مادر خدا بیامرزم بفرستم. علی نوه‌ی پسری‌ام برایم از این صلوات‌شمارهای رنگی گرفته است، اما من از این چیز‌ها خوشم‌نمی‌آید، با تسبیح راحت ترم. تا صلوات‌هایم تمام شود، آبگوشت هم جا افتاده است. با سلیقه‌ آبگوشت را توی ظرف دربسته‌ای می‌ریزم و چادرم را سر می‌کنم و راهی بازار می‌شوم. ۳۵ سال است که هرروز این مسیر را تا مغازه‌ی حاجی پیاده گز می‌کنم. حاجی دیگر تمام موهایش سفید شده، اما نمی‌تواند توی خانه بند شود و باید حتما سرش گرم کار باشد. اصرار دارد که من خانه بمانم و برایش ناهار نبرم، اما مگه من طاقت می‌آورم؟ قبلا ابراهیم برای پدرش ناهار می‌برد. از مدرسه که می‌آمد قبل از اینکه لباس‌هایش را عوض کند بقچه‌ی آقایش را به دستش می‌دادم و راهی بازار می‌شد. همیشه هم یک کاسه بشقاب اضافی برایشان می‌گذاشتم. ابراهیم کنار پدرش غذایش را می‌خورد و ظرف‌های شسته شده را برایم می‌آورد. اما از وقتی که به جبهه رفت و بعد از چند ماه شهید شد دیگر کسی دل‌‌ودماغ نداشت تا برای حاجی ناهار ببرد. یک روز راس ساعت دو حاجی به خانه برگشت. تعجب کردم. چشمانش کمی قرمز بود. نگاهش را از من دزدید. سفره‌را پهن کردم و گفتم: "حاجی اولین‌بار است که برای ناهار به منزل می‌آیی" نتوانست خودش را کنترل کند و بغضش ترکید. با صدای لرزان گفت:" سیدخانم یادت رفته؟ الان ۵۰ روز، از شهادت ابراهیم می‌گذرد و من ۳ روز است که به حجره می‌روم. این دوروز هروقت موقع خوردن ناهار می‌شد لحظه‌ای یاد ابراهیم از خاطرم بیرون نرفت. همیشه خودش سفره را کف حجره پهن می‌کرد. تا من دست‌هایم را بشویم، برایم غذا می‌کشید و می‌گفت:" آقاجان بسم‌الله" امروز انقدر دلم هوایش را کرد که شال و کلاه کردم و به خانه برگشتم. دست و دلم به کار نمی‌رفت" اشک‌هایم را با گوشه‌ی روسری‌ام که یادگار ابراهیم است، پاک کردم و گفتم:" حاجی ابراهیم شهید شده من که نمردم خودم از فردا برایت غذا می‌آورم و کنارت می‌نشینم تا غذایت تمام شود." از آن روز به بعد من به جای ابراهیم به بازار می‌روم و دلتنگی پدرش را کم می‌کنم. با همین رفت‌آمدها کنار هم خوش هستیم. اینکه مسیری را که هرروز ابراهیم رفته را من طی کنم برایم قشنگ است. جا پای پسر شهیدم می‌گذارم و همان‌جایی که او می‌نشست، می‌نشینم. ما سال‌هاست با یاد و خاطره‌ی او زندگی می‌کنیم. نگاهی به قاب عکسش که روی دیوار است
طلاب الکریمه
هرروز بعد از نماز صبح عادت دارم بنشینم و رحل قدیمی را باز کنم و قرآن بخوانم. حاج‌آقا هم کنارم می‌نشی
می‌اندازم می‌گویم:" ابراهیم جان دلم برایت تنگ شده است. تولدت مبارک عزیزم" ✍سیده مهتا میراحمدی @tollabolkarimeh
نُخْرِجُكُمْ طِفْلًا ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّكُمْ    @tollabolkarimeh