♦️تفقد از پامنبریها موثرتر از منبر
با قدمهای تند از مسجد بیرون آمدم. پشت سرم صدای کفشهای زنانهای را شنیدم. دختر جوان روبه رویم ظاهر شد و سوالاتش را راجع به اموات و خیرات با عجله جواب دادم.
آخرش گفت:《 مادرم خیلی شما رو دوست داشت. شاید "خانم فلانی" رو یادتون باشه 》
گفتم:《خدا رحمتشون کنه، احتمالا به چهره بشناسم ولی با اسم چیزی یادم نمیاد》
زیپ کیفش را کشید و گوشیاش را دراورد و بعد از چند کلیک ، صفحهی گوشی را رو به من گرفت.
در کمتر از ثانیهای ذهنم اسم و چهره را باهم تطبیق داد و بعد احساس کردم دیگ آب سرد روی سرم خالی شد!
شناختمش؛ زن میانسالی که در موبایل دختر خیره به دوربین نگاه میکند سالها پای منبرم به من چشم میدوخت و سوال میپرسید.
و حالا به زیر خاک رفته است.
زانوهایم سست شد و چشمانم گرم اشک.
از خودم به خاطر این بیخبری از مستمعینم بدم آمد.
#خاطرات_تبلیغ
#خاطرات_استاد
به قلم: فاطمه ترکاشوند
@tollabolkarimeh
♦️میزبان داشمشدی
یک مبل تک نفره را گذاشته بودند کنار در آشپزخانه. زن صاحبخانه همزمان که با دستهایش مرا به سمت آن مبل تک نفره راهنمایی میکرد آدامسش را چند دور در دهان چرخاند و صدای چرت چرتش را دراورد. توجهی نکردم و نشستم. بعد از بسم الله سه چهار جملهی مقدماتی را گفتم که "زینگ" صدای زنگ آمد. همهی صورتها برگشت سمت آیفون. زن دکمه را زد و بعد سرش را از پنجرهی کنار من بیرون گرفت و داد زد:《هی خانم با شمام سنگ بذار جلوی در》
-بله عرض میکردم خدمتتون انسان ناسپاس هیچ وقت...
"زینگ" دوباره جملهام بریده شد و زن زیر لب غر زد و گوشی آیفون را برداشت: 《بله؟》 بعد گوشی را محکم گذاشت سرجایش. انگار که چیزی یادش آمده باشد ننشسته پرید جلوی پنجره: 《سنگ رو بذار جلو در》
میخواستم با بلندتر کردن صدایم صورت مستمعینم را از پنجره به سمت خودم برگردانم:
《انسان ناسپاس هیچ وقت از زندگیش...》
در باز شد و مهمان بین چارچوب در ظاهر شد. زن آدامس را گوشهی لپش پنهان کرد و گفت: 《چرا زنگ زدی؟》مهمان گفت:《در بسته بود خب》
زن گردنش را کج کرد سمت مهمان قبلی: 《خانم مجیدی مگه سنگ نذاشتی جلوی در؟》 خانم مجیدی هم که روبری من تکیه داد بود به دیوار گفت《واللا من اون آجر رو گذاشتم جلو در شاید باد بسته》
صورتم سرخ شده بود، به زحمت خودم را کنترل کردم، گلویم را صاف کردم تا آمدم بگویم صلواتی ختم کنند و این پیام بازرگانیهای وسط سخنرانیام جمع شود صدای زنگ بعدی آیفون به قلبم اصابت کرد!
#خاطرات_استاد
#خاطرات_تبلیغ
به قلم: فاطمه ترکاشوند
@tollabolkarimeh
♦️زبان بدن
سر ظهر زنگ خانه را زدند. چادر سر کردم رفتم جلوی در. پشت چارچوب در زنی با چهرهای آشنا ایستاده بود. بعد از سلام و علیک یادم آمد که از مستمعین جلسهی دیروز است. با تعارف من آمد داخل. کمی این پا و آن پا کرد و گفت:《من به شما گفتم برادر مریم خانم معتاده؟》
چشمهایم گرد شد《نه شما چیزی به من نگفتید.》
سرخی خون در صورتش دوید و همزمان که داشت موبایلش را از کیف درمیآورد گفت:《شما دیروز وقتی گفتید ممکنه برادر یکی معتاد باشه، تو همون حال اشاره کردید به مریم خانم. حالا اون خانم گیر داده که من به شما گفتم که برادرش معتاده و شما با منظور بهش اشاره کردید! همین الان زنگ بزنید بهش بگید که من نگفتم》
دهانم نیمه باز شد و ماتم برد. در دلم دو سه تا دری وری به خودم و به این و به او و به اشارهی نابهجای دستهایم گفتم!
#خاطرات_تبلیغ
#خاطرات_استاد
✍فاطمه ترکاشوند
@tollabolkarimeh