13.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰چرا کربلا…!؟
☑️ بخشی از بیانات مرجع عالی قدر،
پیرامون دفن پیکر آیت الله العظمی صافی گلپایگانی قدس سره در کربلا
@tollabolkarimeh
به گوشهی مبل تکیه داده و پاهایش را توی شکمش جمع کرده است. دستانش را جلوی دهان گرفته و مدام چیزی را زیرلب تکرار میکند.
بیتفاوت به حدقهی چشمانش که داشت از استرس بیرون میپرید، نانخردههای توی سفرهی را جمع کردم و به آشپزخانه برگشتم. سفره را توی کشو گذاشتم و مشغول کارهایم شدم که اینبار با صدای "خدایاخدایا" سرم را به سمتش برگرداندم.
وسط هال ایستاد و همانطور که دستهایش را روی زانویش گذاشت، به صفحهی تلویزیون خیره شد. با لنزِ چشمانش روی توپ وسط زمین زوم کرد و دوباره آن چیزی را که دفعهی پیش نشنیده بودم، با صدای رسا و چشمانی تنگ رو به آسمان گفت:" خدایا گُل بشه گُل بشه"
بلافاصله به صفحهی تلویزیون نگاه کردم و با دیدن زیرنویس شبکه ورزش شروع کردم به خندیدن.
او هم با صدای گزارشگر به خود آمد و از گلی که تیم مورد علاقهاش نزد، دمق شد.
کف دستانم را روی اُپن آشپزخانه گذاشتم و سرم را به سمت راست کج کردم. به رفتار پسرم نگاه کردم و غرق افکارم شدم.
او میدانست که دارد تکرار بازی فوتبال جامجهانی را نگاه میکند، اما با این حال از خدا میخواست تا تیمش گل بزند. این دعا کردن او مرا یاد گلصنم خانم انداخت.
پیرزن طرد شدهای که بعد از ۵۰سال بچههایش او را از خانه و زندگیاش بیرون کردند. بندهخدا همیشه چشمانش گریان بود و زبانش به توکل و امید به خدا میچرخید.
آن زمان که او به خانهی مادربزرگم میآمد من دختربچهای بازیگوش بودم. او از خاطرات و سرنوشتش میگفت و من اهمیتی نمیدادم. دستی به سرم میکشید و میگفت:" خودت بعدا مادر میشی میفهمی"
گلصنم خانم راست میگفت. من هم بزرگ شدم و مادری کردم. روزهای سختی را پشت سر گذاشتم. روزهایی که راهی پیش پایم نبود. از هر فرصتی استفاده میکردم و با خدا درددل میکردم و مثل گلصنم خانم میگفتم:" خدایا مکن امید کسی را تو ناامید"
همه میگفتن بیخیال شوم و دیگر به چیزی فکر نکنم، اما مگر میشد به خدا امید نداشت؟
برای کسی که دیگر جز خدا پناهی ندارد؛ امید یعنی روزنهی نور در تاریکی. یعنی اینکه آخر شب با باور و یقین به خدا سر به بالین بگذاری.
ما هرلحظه با آیهی وَاللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ زندگی میکنیم اما کمتر به نشانههایی که خدا در زندگیمان آورده است دقت میکنیم.
دوباره با صدای "خدایا گل بشه" از افکارم بیرون آمدم و لبخندی زدم و گفتم:" آفرین پسرم همیشه امیدت به خدا باشه"
✍سیده مهتا میراحمدی
#تولیدی
#طلبه_نوشت
@tollabolkarimeh
هنگام شمارش...
🔰 لبخند رضایت مولا!
🔺عدهای آرامش را در آسایش و رفاه میجویند؛
بسیاری هم در ریاست و مقام؛
و بعضیها در قدرت به دنبال آن هستند؛
و عده ای در لهو و لعب؛ و برخی هم در...؛
🔹و من آرامشم را در لبخند رضایت کسی میبینم که به مشکلاتم میاندیشد و اگر هنگام شمردن یارانش مرا نبیند، سراغم را میگیرد و هنگام گرفتاریهایم دعایم میکند و به خاطر گناهانم اشک میریزد و از خدا برایم طلب آمرزش میکند.
«مایه آرامشم! مولایم! تنهایم مگذار.»
📚 بر بال فرشتگان، ص۴۰
@tollabolkarimeh
اعتکاف در مدل تربیتی اسلام و اصول راهبردی آن.pdf
85.5K
📝الگوی اعتکاف، الگوی تربیت الهی جامعه
🔷خوانشی دیگر از اعتکاف و ضرورت توسعه آن در جامعه
👌قابل استفاده برای برنامه ریزان و برگزار کنندگان اعتکاف،این همایش معنوی_عرفانی
#اعتکاف
@tollabolkarimeh
کتاب فروشی حاجی
بعد از تمام شدن درس و خداحافظی از بچههای دانشکده، مغموم و سر به زیر از گوشه پیادهرو شروع به قدم زدن کردم. از سردی هوا و برفی که دیشب باریده بود، تعداد عابرهای پیاده انگشت شمار بود.
ذهنم شدیداً مشغول کارهای انجام نداده و مقالات آخر ترمی بود که باید هرچه زودتر تحویل دانشگاه میدادم. نفهمیدم چطور خودم را به سر خیابان رساندم. آن شب نوبت شیفتکاری امید بود و نمیتوانست به دنبالم بیاید.
از چند مغازهای که باز بودند، پرسوجو کردم اما حتی خیلیهاشان اسم کتاب را نشنیده بودند.
راهم را بطرف ایستگاه اتوبوس کج کردم. ناامید از این که باید قید نمره ارائه این ترم را بزنم روی صندلی آهنی زنگ زده ایستگاه نشستم.
اما خیلی زود بلند شدم. نه به خاطر سرما بلکه با دیدن یک مغازه کتابفروشی، آن طرف خیابان ایستادم.
از خیابان رد شدم و خودم را به مغازه رساندم. روزنه کوچکی ته دلم روشن شده بود و به من میگفت گم شده را میشود آنجا پیدا کرد. باید آخرین برگه شانسم را هم انتخاب میکردم. هرچند که ظاهر قدیمی و چهارچوبهای درب و داغان مغازه توی ذوق میزد. تا نیمههای ویترین مغازه از کتابهای روی هم چیده شده، پر بود و باقی شیشه را هم بخار هوای گرم داخل، گرفته بود و نمیشد داخلش را دید.
یک نیرویی مرا به داخل آن مغازه میخواند .
نور زردی که از داخل به بیرون میزد، نشان میداد که باز است.
دستگیره در را پایین کشیدم و در با کمی فشار دست من باز شد. صدای جیغ مانندش نشان میداد نیاز به روغنکاری اساسی دارد و توجهی به آن نشده.
از تک پله مغازه پایین رفتم و محو فضای داخلی آنجا شدم. اما طولی نکشید که از بوی سوختن نفت در علاءالدین وسط مغازه، چینی به دماغم دادم و به خود آمدم .
همیشه از این بو بدم میآمد و باعث سردردم میشد. ترجیح دادم در مغازه باز بماند تا هوای تازه وارد شود.
چند لحظهای همانجا در ورودیِ در ایستادم و اطرافم را برانداز کردم . از زمین تا سقف را کتاب گرفته بود و فقط یک گلیم مندرس پاخورده که آن قدر خاک گرفته بود که رنگ اصلیاش مشخص نبود ، راهی برای عبور به داخل نشان میداد . وقتی خبری از صاحب مغازه نشد ، صدا زدم:
_سلام . کسی نیست؟
چند بار صدا زدم اما جوابی نیامد . با خودم گفتم حتما پشت کتابها کسی هست که صدایم را نشنیده. راهی که گلیم نشانم میداد ، را رفتم تا به یک اتاقک کوچک دو در دو رسیدم . سقف کوتاهی داشت ، طوری که سرم را کمی خم کردم تا وارد شوم . یک میز کوچک چوبی و یک چهارپایه با کلی کتاب قطور که کنج اتاقک چیده شده بود . روی میز هم پر از پاکت نامه و یک قاب قدیمی از پسری جوان. برعکس همه چیز آنجا، روی آن میز، خبری از گرد و خاک نبود.
یک علاءالدین هم آنجا گذاشته شده بود . عجیب بود که صاحب کتابفروشی ، بدون قفل کردن مغازه ، آنجا را گذاشته و رفته. چای تازه دم روی علاءالدین میگفت که تازه مغازه را ترک کرده.
یکی از کتابهای روی زمین افتاده را برداشتم. قطور بود و جلد چرمی داشت. با دستم خاک رویش را گرفتم. باورم نمیشد، همانی بود که میخواستم. با صدای باز شدن در مغازه و به صدا درآمدن زنگولهی بالای آن ، از جا پریدم. ترسیدم و خواستم خیلی سریع بیرون بروم که سرم به طاق خورد و با آخ بلندی همانجا نشستم.
مردی گفت: کسی اونجاست ؟
سرم با دست میمالیدم که پیرمردی جلویم نمایان شد. عینک ته استکانی به چشم داشت و با لبخند مهربانی نگاهم میکرد ، مشخص بود تمام موهای سر و صورتش را در همین مغازه سفید کرده. پرسید: خوبی دخترم ؟
ایستادم و این بار حواسم بود که سرم را نکوبانم . تند و تند گفتم :ببخشید آقا من .. من ... یعنی اومده بودم ...
خندهی آرامی کرد و گفت:
_ چرا هولی عزیزم. رنگ به رو نداری. ببخش که ترسوندمت .
از اتاقک بیرون آمدم . این مرد چقدر عجیب بود. حتی نپرسید چرا در مغازه آن هم در اتاقک هستم !
شروع کردم به توضیح دادن :
_ من اومدم داخل مغازه اما نبودین ...
حرفم را قطع کرد و گفت: رفته بودم نماز .
_ مغازه قدیمی و خوبی دارین .
باز هم لبخند زد. قد خمیده و اندام لاغر و نحیفی داشت. طوری که بدون خم کردن سر، وارد اتاقک شد. بطرف قوری چای رفت، یک استکان چای ریخت و چند قند داخلش انداخت .
گفتم: کتابهای خوبی میشه اینجا پیدا کرد .
دستم را بالا بردم و ادامه دادم :همین کتابو که میبینید، خیلی ارزشمنده. هیچ جا نمیشه پیدا کرد .
با دستانی که لرزش خفیفی داشتند، استکان را طرف من گرفت و گفت : بخور حالتو خوب میکنه .
اصلا انگار حرفهایم را نشنیده بود.
استکان را گرفتم و تشکر کردم. با همان قد خمیده و گامهایی آهسته به طرف قفسهای رفت. از یکی از طبقات قفسه، کتابی بیرون کشید. چند بار به سینهاش مالید تا خاکش را با پولیور سبز رنگش بگیرد. از آن حرکت پیرمرد مشخص بود که زیاد به ظاهر اهمیت نمیدهد.
✍فاطمه غفاری
#تولیدی
#طلبه_نوشت
@tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
کتاب فروشی حاجی بعد از تمام شدن درس و خداحافظی از بچههای دانشکده، مغموم و سر به زیر از گوشه پیاده
یک قُلپ از چای را نوشیدم . مزهاش با تمام چای های هلدار که خورده بودم فرق میکرد . درد سرم فراموشم شد. پیرمرد طرفم آمد و گفت: اینم جلد دوم همون کتابه . شاید لازمت بشه .
دهانم باز ماند . استادمان گفته بود اگر جلد اولش پیدا شود، جلد دومش، حتماً پیدا شدنی نیست. به او گفتم:
_ شما این کتابا رو از کجا دارید ؟!
میدونید چه گنج هایی در اختیار دارین؟
_ خیلی وقته کسی سراغ این جور کتابا نمیاد.
مشغول ورق زدن کتاب شدم و همان طور گفتم :
_ قدر مغازه تونو بدونید. من کل تهران گشتم اما پیدا نکردم. اما اینجا تو این مغازه....
دیدم که رفت و روی چهارپایه نشست و مشغول خواندن نامهها شد.
کولهام را روی دوشم جابجا کردم. و سوالی که ذهنم را قلقلک میداد، پرسیدم:
_ من اومدم اینجا در مغازه باز بود. همیشه بدون قفل زدن به در، میرید مسجد ؟
لیلای درونم گفت ؛ آخر به تو چه ؟
صاحب مغازه است و هرکار دلش بخواهد میکند.
پیرمرد چیزی نگفت که پرسیدم:
_ چرا چیزی نمیگید ؟
این بار مرا نگاه کرد و گفت: این روزا دیگه کسی کتاب نمیخونه تا نگران مغازه و دزدیده شدن کتابا باشم.
و بعد انگار که از من و سوالاتم خسته شده باشد ، سمعکهایش را در آورد و یک کاغذ را نزدیک چشمانش گرفت و مشغول خواندن شد.
تمام کارهایش برایم عجیب بود. نگاهی به کتابهای دستم انداختم. حتی قیمتشان را نمیدانستم. از کیفم 50 هزار تومان روی میز گذاشتم و روی یادداشت کوچکی نوشتم که :دوباره برمیگردم.
✍فاطمه غفاری
#تولیدی
#طلبه_نوشت
@tollabolkarimeh
مقام معظم رهبری :
تسلط بر مغز ها برای دشمن خیلی با ارزش تر از تسلط سرزمین هاست.
#عکسنوشته
#تولیدی
#رهبر_انقلاب
@tollabolkarimeh
اعمال خود را کد گذاری کنید
تا اجازه عبور پیدا کنند
کد : فقط برای رضای خدا
✍ننه اقدس
#تولیدی
#طلبه_نوشت
@tollabolkarimeh
25.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚫️ تصایر و صحنه هایی ناب و کمتردیده شده از
👈ابعاد جشن ۲۵۰۰ سالگی پر تجمل پهلوی و بیگانه پرستی عجیب وی
در این مهمانی همه چیز و همه کس پیدا میشد جز خود ایرانی ها
شاه، برای حفظ انحصار مهمانی، حتی وزرای خود را دعوت نکرده بود
🔹رسانه باشیم
@tollabolkarimeh
ننه، عزیزم
دیدی سربازها را دو ماه به آموزشی میبرند؟ خوب تعلیمشان می دهند، تا برای پاسداری و جنگیدن آماده شوند. ماه رجب و ماه شعبان ،همان دوره آموزشی ماه رمضان است.
ننه، از همین ماه رجب ، خودت را برای ماه رمضان آماده کن
✍ننه اقدس
#تولیدی
#طلبه_نوشت
@tollabolkarimeh