eitaa logo
طلاب الکریمه
12.3هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
1.6هزار فایل
«هر آنچه که یک بانوی طلبه لازم است بداند را در طلاب الکریمه بخوانید»🧕 📌 منبع: جزوات و نمونه سوالات طلبگی و اخبار روز ارتباط با ادمین: @talabetooba
مشاهده در ایتا
دانلود
طلاب الکریمه
4️⃣ قسمت چهارم کیفم از روی دوشم سُر خورد و افتاد کنار پام. سیدرضا که از قیافه‌ی وا رفته‌ی من به حال و روزم پی برده بود. پنکه رو مستقیم گرفت طرفم. دستی توی ریش‌های قهوه‌ای‌اش کشید و گفت:" چیشد خانومم؟ مگه دوست نداشتی زودتر بریم؟" تا قبل از اینکه باد سرد، عرق روی پیشانی‌ام را خشک کند از اتاق زدم بیرون. یک لیوان از توی آب‌چکان برداشتم و گرفتم زیر شیر. حالا من یک شبه با این همه کار چیکار کنم؟ هنوز ترکی یاد نگرفتم. از همه‌ی این‌ها مهم‌تر قیافه استاد نحو که با جدیت بهم می‌گفت:" غیبتات پر شده" مدام جلوی صورتم بود. توی افکارم دست و پا می‌زدم که سید رضا اومد توی آشپزخانه و گفت:" "حواست کجاست؟ شیر آب رو چرا باز گذاشتی" یک نگاه به لیوان توی دستم انداختم و دیدم، لیوان پر از آب شده. انگار زبانم را با یک میخ آهنی به سقف دهانم چسبانده بودند. آب را یک‌نفس سر کشیدم. سید رضا به گوشه‌ی اُپن تکیه داده بود و حدقه‌ی چشمانش از شدت دستپاچگی می‌لرزید. نزدیکم شد و گفت:" همین چند ساعت پیش اکبرآقا از روستا زنگ زد، گفت اتاقی که قرار بود ما توش بمونیم دیوارش ریخته. مجبوریم زودتر بریم تا خودمون تعمیرش کنیم، من دوست ندارم کسی توی زحمت بیوفته، گناه داره خونه‌ی خدا ۳۰ روز به‌خاطر ما ریخت و پاش باشه" کمی مکث کردم و دودوتا چهارتا کردم. دیدم سید رضا حق دارد. سری به‌نشانه‌ی تاکید تکان دادم دادم و خیره‌خیره نگاهش کردم. سید شماسنامه‌هارا دوباره دستم داد و گفت:"  نمی‌خواد امشب شام بپزی، لوازم ضروری رو جمع کن. کتاب‌هام رو که گذاشتم توی کتابخونه ردیف اول اون‌ها  رو هم بی‌زحمت بردار" بعدش رفت طرف جاکفشی و همان‌طور که خم شده بود تا کفش‌هایش را بپوشد گفت:" خیالت راحت دارم میرم برا بچه‌ها یه خورده خرط‌وپرت بگیرم تو غصه جایزه بچه‌های روستا رو نخور خدا خودش کریمه حتما حکمتی داره که باید زودتر بریم" سید را تا دم در بدرقه کردم. خیالم کمی راحت شد و برای همین فوری شروع کردم به گشتن کابینت خوراکی‌ها و بستن چمدان‌ها. داشتم لباس‌هارا تا می‌گردم که تازه یاد مادرم افتادم. انقدر گوشه‌ی لب‌هایم را گزیدم که به گوشت رسیدم. اگر مادرم می‌فهمید دختر نازک‌نارنجی‌اش که هنوز مُهر ازدواجش خشک نشده، می‌خواهد راهی غربت شود، پوست از کَلّم می‌کند. آخر هنوز فرصت نکرده بودم که به مادرم جریان سفر تبلیغی را بگویم. با ترس و لرز پاشدم رفتم کنار تلفن و تا خواستم شماره را بگیرم زنگ در به صدا در آمد... ادامه دارد... @tollabolkarimeh
1_1153199482.mp3
2.37M
🎙 استاد عالی سخنرانی بسیار شنیدنی
سلام خدمت همگی امروز اومدیم با چندتا پست مخصوص کسایی که تو آزمون استخدامی شرکت کردن و دارن خودشونو برای آزمون اماده می‌کنند.
1_3619746249.pdf
409K
📚 وصیت نامه امام خمینی ره بصورت نموداری @tollabolkarimeh
خلاصه_و_نکات_کلیدی_فرهنگ_و_تمدن.pdf
3.31M
نکات مهم کتاب خدمات متقابل ایران و اسلام🍯 کتاب خدمات متقابل ایران و اسلام حجمش زیاده این نکات می‌تونه خیلی کمکتون کنه . ۹۱صفحه📒 ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
5️⃣ قسمت پنجم خانه‌ی نقلی ما یک حیاط کوچک داشت، چادرم را از روی میخی که به دیوار حیاط آویزان کرده بودم برداشتم. قبل از اینکه در را باز کنم با صدای ملایم گفتم:" کیه؟" صدای آرام مادرم از پشت در به گوشم رسید. چادرم را توی صورتم کیپ کردم و در را باز کردم. مادرم تا مرا دید کیسه‌ی توی دستش را نشانم داد و گفت:" بدون اینکه به من بگی داری میری؟ حالا باید از آقا رضا بشنوم که داری میری شهر دور" از خجالت سرم را زیر انداختم و کیسه را از دستش گرفتم و به داخل تعارفش کردم. مادرم روی زمین کنار چمدان‌ها نشست. رفتم سمت یخچال تا شربت بیاورم که مادرم گفت:" بیا بشین دخترم چیزی نمی‌خواد بیاری" کنارش نشستم و مشغول جمع کردن وسایل شدم. مادرم دست کرد توی کیفش و دفتری را جلوی صورتم گرفت. -این دفتر رو هم همراه خودت ببر لازمت میشه. دفتر را از دستش گرفتم و از روی کنجکاوی صفحه‌ی اول را باز کردم. بالای صفحه با خط خوش نوشته بود:" اردیبهشت سال ۶۵" سرم را بالا آوردم و تا خواستم قضیه دفتر را بپرسم مادرم خندید و گفت:" تو هم مثل خودمی، منم وقتی بابات سرباز بود و رفت جبهه، فقط یک ماه بود که ازدواج کرده بودیم. اما منم مثل تو کله‌شق بودم و باهاش رفتم جنوب." تازه دوهزاریم افتاد که این دفتر، دفترخاطرات آن روزهای مادرم است. اما تا به‌حال هیچ چیزی از آن روزها نگفته بود. دوباره خواستم دفتر را ورق بزنم که مادرم گفت:" حالا بعدا سرت خلوت شد دفتر رو بخون. الان پاشو وسایلات رو جمع کن" آن شب حضور مادرم بهترین و بزرگ‌ترین دلگرمی‌ برایم بود. صبح باصدای الله‌اکبر مسجد سرکوچه بیدار شدم. تا نمازم را خواندم سید هم ساک‌وچمدان‌هارا توی صندوق عقب ماشین گذاشت. فلاسک آب‌جوش و خرد و خوراک را باخودم به صندلی جلو آوردم و با بسم‌الله راه افتادیم. زیرلب چهارقل می‌خواندم که سیدرضا پیچید توی پمپ بزنین و سفر ما شروع شد. نا نداشتم چشمانم را باز نگه دارم. وقتی هم نور خورشید مستقیم به صورتم می‌خورد بیشتر خوابم می‌گرفت. چادر را کشیدم روی صورتم و چشمانم‌کم‌کم گرم شد. پدرم همیشه می‌گفت: هرکس کنار راننده، صندلی شاگرد می‌شیند باید بیدار بماند تا راننده خسته نشود. مرد بیابان بود و حرفش برای من قانع کننده بود. می‌گفت وقتی توی ماشین سکوت حاکم باشد آدم از این‌همه دنده و کلاچ عوض کردن خسته می‌شود. اما آن روز هرکاری کردم نتوانستم حریف چشمانم شوم. با صدای کوبیده شدن در صندوق عقب چادر را با ترس از روی صورتم کنار زدم. تا چادر کنار رفت نور آفتاب مستقیم خورد توی چشمانم. مثل آدم‌های فضای یک‌چشم، سرم را از روی صندلی بلند کردم و دنبال سید چشم چرخاندم. دیدم همان‌طور که خم شده، دارد چای کیسه‌ای را توی لیوان می‌رقصاند. تا سرش را برگرداند و من را دید، با اشاره دست بهم فهماند که؛ نگاه کن چه شوهر کدبانویی داری. یک‌لحظه از خنده روده بُر شدم. یاد تعریف روز اول خواستگاری‌ام افتادم. مادر همسرم از این‌که تا به‌حال پسر ته‌تغاری‌اش دست به سیاه و سفید نزده و فقط سرش توی کتاب و جزوه‌ها بوده می‌گفت. کاش آن‌روزها مثل حالا گوشی‌های لمسی فراوان بود تا از سفره‌ی صبحانه‌‌ی پسرش که توی بیابان انداخته بود و خیارهارا مثل یک ارتش نظامی به‌خط کرده بود، عکس می‌گرفتم و تلگرام می‌کردم. از توی ماشین پیاده شدم و یک دل سیر صبحانه خوردم. تا چشم کار می‌کرد همه‌جا بیابان بود. با این تفاوت که توی اتوبان بودیم و صدای ویژویژ ماشین‌ها می‌آمد. از سید پرسیدم:" چند ساعت دیگه می‌رسیم؟؟" فلاسک چای را توی سبد گذاشت و گفت:" تازه اول راهیم حداقل ۵ساعت مونده تازه اگه جایی نایستیم." بعد سه‌ربع عزم رفتن‌کردیم. یک طرف زیرانداز را گرفتم و طرف دیگرش را دادم دست سید و با شمارش یک دو سه خاکش را تکاندیم و حرکت کردیم. گوشی‌ام را از توی کیف برداشتم. چند تا پیام از دست رفته از مادرم داشتم. می‌دانستم که نگران است. خب حق هم داشت این اولین‌باری بود که با سید با ماشین امانتی به دل جاده می‌زدیم و راه دور‌ی در پیش داشتیم. تا خواستم گوشی را توی کیفم بگذارم دوباره صدای دینگ‌دینگ پیام آمد:" هروقت رسیدی زنگ بزن" از این همه توجه مادرم ریز خندیدم. کم‌کم خورشید به وسط آسمان نزدیک شد. توی یک مسجد بین‌راهی برای نماز توقف کردیم. برای بیست‌دقیقه دیگر با سید دم در مسجد قرار گذاشتیم. داخل مسجد که شدم. نسیم ملایم پنکه سقفی حالم را جا آورد. یک مهر از جامهری زهوار دررفته برداشتم و تا خواستم قامت ببندم یکی محکم به‌شانه‌ام زد و گفت:" وَخی وَخی اونورتر" برگشتم و اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، خال گوشتی روی نوک بینی پیرزن بود. ادامه دارد.... @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طلاب الکریمه
5️⃣ قسمت پنجم خانه‌ی نقلی ما یک حیاط کوچک داشت، چادرم را از روی میخی که به دیوار حیاط آویزان کرده ب
6️⃣ قسمت ششم اصلا حواسم به حرف‌هایش نبود و فقط به مزرعه خالی که روی صورت پیرزن نقش بسته بود خیره‌خیره نگاه می‌کردم که یکهو با عصایش به ساق پایم زد و گفت:" مِگه بِشِت نگفتم وَخی اونورتر" با درد خفیفی که توی ساق پایم احساس کردم ناخودآگاه کمی آن‌طرف‌تر رفتم و شروع کردم به نماز خواندن. هنوز ۵دقیقه فرصت داشتم، به دیوار کنار دستم تکیه دادم و به پیرزن عصا‌به‌دست که شبیه مادرفولاد زره بود چشم دوختم. بلند شدم تا از مسجد بیرون بروم که دوباره مادر فولادزره با عصایش به طرفم اشاره کرد. با بسم‌الله به‌طرفش رفتم و گفتم:" ببخشید من اصلا صندلی شما رو ندیده بودم و الا قصد جسارت نداشتم" نوک بینی‌ گوشتی‌اش را با دستان حنایی‌اش خاراند و گفت:" حالِد خوبِس؟" لبخند مصنوعی‌ای تحویل پیرزن دادم و گفتم:" ممنون" بعدش دستش را گذاشت روی کتفم و با خنده گفت:" ببخشین با عصا زِدَم به پادون فکر کردم که نَوَمِس" لبم کش آمد و گفتم:" خواهش می‌کنم‌." دست کرد توی جیب لباسش و یک مشت کشمش ریخت توی مشتم. خداحافظی کردم و رفتم بیرون. سید رضا با کلافگی داشت خودش را باد می‌زد. نزدیکش شدم و گفتم:" بریم" نگاه معناداری کرد و گفت:" حالا خوب شد گفتم ۲۰ دقیقه. اگه دیر برسیم و به تاریکی بخوریم تقصیره خودته‌ها بعدش نگی نگفتم" شانه‌به‌شانه‌اش راه رفتم و جریان را برایش توضیح دادم تا شاید دست از توبیخ‌کردنم بردارد. آخر سر مجبور شدم با همان کشمش‌ها رضایتش را جلب کنم. دیگر خبری از ماشین و اتوبان نبود. هرجا را نگاه می‌کردی خاک و خُل بود. گاهی چرخ ماشین هم توی چاله‌چوله‌های جاده میفتاد و مارا از سکون در می‌آورد. دم‌دمای غروب بود که به یک روستا رسیدیم. خواستیم پیاده بشویم و کنار ماشین نماز بخوانیم که یک‌دفعه... ادامه دارد...😊 @tollabolkarimeh
عدد 1 بفرستید به 3000014. براتون یک صفحه قرآن میاد که ختم کنید .
📣 طلاب الکریمه برگزار می‌کند: سری مسابقات به همراه جایزه 🎁 برای دو نفر 🏆 برای شرکت در کافیه روی زیر کلیک کنید 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1530134534C7bb56a0513 🔹 شرایط مسابقه: سوالات در موضوعات ، و . بصورت پاسخ کوتاه و چهار گزینه‌ای ⏳ مدت زمان مسابقه از ششم ماه مبارک رمضان تا شب تولد امام حسن مجتبی (ع) . 🥇 از بین کسایی که تعداد سوالات بیشتری جواب دادند 🥈 کسی که بتونه به سوال ویژه ما پاسخ بده. و این سوال ویژه مربوط به سفرنامه هستش . پس بجنب تا جا نموندی 😉 http://eitaa.com/joinchat/1530134534C7bb56a0513
1️⃣ پرسش روز اول 📌طبق روایات چرا به ماه رمضان ، ماه مهمانی خدا می‌گویند؟ ❌مهلت پاسخ گویی به اتمام رسیده. ✍️ پاسخ: باسمه تعالی؛ به‌خاطر خطبه‌ای که پیامبر اکرم(ص) در ابتدای این ماه برای مردم خواندند و در آن نام این ماه را بیان کردند و فرمودند که ماه «ضیافت الله» است، یعنی میهمانی خدا. ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh