eitaa logo
داستانهای ناب
869 دنبال‌کننده
22 عکس
6 ویدیو
1 فایل
اين كانال نذر حضرت اباعبدالله الحسين(ع) می‌باشد و استفاده از داستانهای قرار گرفته در كانال بجز با ذكر لينك دارای ضمان است. تماس با مدير: @mojtaba_sh @Misam_sh برای ارتباط لطفا به آيدی مدير پيغام بفرستيد.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🍃🌺🍃 طنين پرشكوه نقاره ها، فضاى ملكوتى حرم را پر كرده بود، گلدسته هاى زيبا و گنبد طلا در دل شب مى درخشيدند. صحن انقلاب مملو از جمعيت بود و زائران موج موج در جذبه اى عارفانه فرو رفته بودند. هر از گاهى ، صداى شيونى كه از ته دل بر مى خاست، فضاى صحن را مى شكست. نشسته بود كنار پنجره فولاد و سرش را تكيه داده بود به پنجره، زن و مرد مسنى كنارش نشسته بودند و با چشمانى غمگين نگاهش مى كردند. رشته سبزى دور گردنش بسته بود كه يك سرش به يكى از شبكه هاى پنجره وصل بود، خيلى ها مثل او دخيل حضرت شده بودند. چشمهايش را بسته بود. روسرى آبى رنگى سرش بود. صداى ناله هاى سوزناك دخيل شدگان و حاجتمندان زمزمه وار به گوش مى رسيد. دستش را برد طرف طناب و لمس كرد، چشمهايش را باز نمود. نگاه دردمند و اشك آلودش را به مادرش دوخت و پدرش كه خسته تر از هميشه به نظر مى رسيد و چشمهاى كم نورش را چسبانده بود به گنبد طلا و زير لب آياتى از قرآن را واگويه مى كرد. چشمهايش را آرام بست، دلشوره عجيبى داشت. فكر كرد چهارمين روزى است كه دخيل حضرت شده، ياد موقعى افتاد كه دكتر متخصص قلب در تربت گفته بود بايد به مشهد برود. زمان ضربه خوردنش را پى درپى به خاطر آورد. تمنا و التماس عجيبى توى صداها بود، يه قطره اشك گرم و زلال از زير پلكهاى بسته اش روى گونه اش غلتيد. مطب دكتر «ب» در مشهد به خاطرش آمد كه دقيق و با وسواس معاينه اش كرده بود و چقدر برايش سخت بود كه به آنها جواب منفى بدهد و فرستاده بودشان پيش دكتر ديگرى كه او هم بعد از معاينه زياد گفته بود هر لحظه امكان تشنج و شوك بيشترى وجود دارد و ممكن است خطرناكتر هم بشود. يادش آمد غروب بود كه از دور گنبد پرشكوه و زيبا را ديده بودند نورى خيره كننده از گنبد برمى خاست كه تمام نور چراغهاى تنهايى را پس مى زد، نورى كه رخنه بر سياه ترين قلبها مى كرد و رعشه بر دلها مى انداخت. خوابش برده بود، هيچ صدايى را نمى شنيد، انگار كه از خاكيان دور شده بود، توى خواب هم مى خواند و توى دلش اشك مى ريخت. ناگهان نورى خيره كننده اطرافش را گرفت. نورى از جنس آسمان ماورايى و ملكوتى ، بوى گلاب و عطر بهشتى مغز سرش را پر كرد و آن قدر لطيف و غيرزمينى بودند كه دلش مى خواست با تمام وجود آنها را حس كند. رنگى سبز و شفاف عمق نور سفيد را شكافت و سيدى با قامتى بلند در برابر ديدگان مبهوتش ظاهر شد، تبسمى زيبا و مليح بر لب داشت و عصايى سبز رنگ قامتش را پوشانده بود. عمامه اى سبز بر سر مباركش بود. تازه يادش آمد كنار پنجره فولاد است و دخيل حضرت شده، ندايى از ته دلش برخاست: ... بخواه تا شفايت دهد. دهان باز كرد، اشك پهناى صورتش را پر كرده بود، زبانش به لكنت افتاده بود، از ته دل و از عمق جان تمام ذره هاى وجودش زار زد: آقاجان، نجاتم بدهيد! صدايى مهربان و دلنشين شنيد. آن قدر صدا خوب و گوشنواز بود كه حس كرد از جايى دور و پاك مى آيد: دخترم! تو را كه يك بار شفايت دادم. اين بار هم شفايت مى دهم و كارى مى كنم كه ندانى كارت از كجا درست شده. با دستهايى كه از جنس نور بودند حبه اى خوراكى به او دادند و او با هر دو دست آن را گرفت و به دهان برد. دست به سينه گذاشت و خم شد، بعد دستها را به سوى آسمان بلند كرد و بلافاصله بيدار شد. طناب دور گردنش باز شده بود، بلند شد و ايستاد، صداى فرياد مادرش را شنيد و بعد هجوم مردم را به طرف خودش ديد. جمعيت اطرافش را گرفتند، پدر در آغوشش گرفت مادر او را بر سينه فشرد، و اشك شوق بود كه گلزار گونه ها را آبيارى مى كرد، خيل عظيم زائران مى گريستند. گويى شب شكسته بود، و ماه نقره فام در پهنه آسمان رها بود. شفايافته: خانم الوندى ساكن تربت حيدريه تاريخ شفا: 25 تيرماه 1372 بيمارى: تشنج •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🌼🍃🌼 🍃🌼 🌼 شیخ صنعان بزرگ ترین عالم دینی عصر خود در شهر صنعا پایتخت یمن بود. او بیش از 30 سال هر روز با حضور در مسجد جامع این شهر، ابتدای بالای مناره می رفت و بعد از اذان گفتن، نماز جماعت را در این مسجد برگزار می کرد. او به خاطر علم زیادش شهر فراوانی یافته بود، از همین رو هر روز هزاران نفر برای شرکت در نماز جماعت وی، به مسجد جامع صنعا می آمدند. گفته می شود یک روز که شیخ صنعان برای اذان گفتن بالای مناره رفته بود، ناگهان نگاه به حیاط یکی از خانه های نزدیک مسجد افتاد. در وسط حیاط آن خانه، دختری قد بلند و زیبا و با موهای مشکی رنگ بسیار بلند نشسته بود و در حال شستن لباس هایش در تشت بود. شیخ صنعان که ناگهان مجذوب دخترک شد، نتوانست نگاهش را از وی بردارد و لحظاتی به طور مداوم به او نگاه کرد. عشق دخترک در دل شیخ افتاد. فورا از مناره پایین آمد و بدون اینکه نماز جماعت را برگزار کند، مسجد را ترک کرد و به در خانه دخترک رفت. پس از در زدن، پدر دخترک در را باز کرد. شیخ خود را معرفی کرد و ماجرا را گفت و سپس از دخترک صاحب خانه خواستگاری کرد. صاحب خانه هم موافقت خود را اعلام کرد و گفت: با توجه به جایگاه و شهرت شما، بنده هم موافقم ازدواج شما هستم اما مشکلی وجود دارد و آن هم این است که ما مسیحی هستیم. شیخ صنعان که فریب شیطان را خورده و کاملا عاشق شده بود فورا گفت: مشکلی نیست. بنده هم مسیحی می شوم. بلافاصله هم خروج خود از اسلام را اعلام کرد و مسیحی شد. سپس پدر دخترک گفت: البته قبل از ازدواج باید با دخترم هم دیدار کنی تا شاید او هم شرطی برای ازدواج داشته باشد. شیخ موافقت کرد و پیش دخترک رفت. دخترک مسیحی از شیخ خواست که برای اثبات عشقش به او، جرعه ای شراب بنوشد. شیخ صنعان که فریب خورده بود فورا پذیرفت و جرعه ای که برایش آورده بودند را خورد. دخترک به خوردن شراب بسنده نکرد و گفت: آخرین شرط من این است که قرآن را جلوی من پاره کنی. شیخ که خود را در یک قدمی ازدواج با دخترک می دید، شرط آخر او را هم پذیرفت و بعد از اینکه یک جلد قرآن کریم برایش آوردند، قرآن را مقابل دخترک و پدرش پاره پاره کرد. ناگهان دخترک، عصبانی شد و با فریاد خطاب به شیخ گفت: از خانه ما برو بیرون. تو که بخاطر یک دختر به 30 سال نمازت پشت پا زدی، چه تضمینی وجود دارد که مدتی بعد بخاطر یک دختر دیگری به من که تازه وارد زندگی تو شده ام، پشت پا نزنی؟! •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🌼🍃🌼 🍃🌼 🌼 شريك بن عبدالله نخعى از دانشمندان معروف اسلامى در قرن دوم بود، مهدى عباسى (سومين خليفه عباسى ) به علم و هوش شريك ، اطلاع داشت ، او را به حضور طلبيد و اصرار كرد كه منصب قضاوت را قبول كند، او كه مى دانست قضاوت در دستگاه طاغوتى عباسيان ، گناه بزرگ است ، قبول نكرد. مهدى عباسى اصرار كرد كه او معلم فرزندانش گردد، او به شكلى از زير بار اين پيشنهاد نيز خارج شد و نپذيرفت . تا اينكه روزى خليفه عباسى به وى گفت : من از تو سه توقع دارم كه بايد يكى از آنها را بپذيرى : 1- قضاوت 2- آموزگارى 3- امروز مهمان من باشى و بر سر سفره ام بنشينى . شريك ، تاءملى كرد و سپس گفت : اكنون كه به انتخاب يكى از اين سه كار مجبور هستم ترجيح مى دهم كه مورد سوم (مهمانى ) را بپذيرم . خليفه قبول كرد و به آشپز خود، دستور داد: لذيذترين غذاها را آماده نمايد و از شريك ، به بهترين وضع ممكن پذيرائى نمايد. پس از آماده شدن غذا، شريك كه آن روز از آن غذاهاى لذيذ و گوناگون نخورده بود، با حرص و ولع از آنها خورد، در همين حال يكى از نزديكان خليفه به خليفه گفت : همين روزها، شريك ، هم منصب قضاوت را مى پذيرد و هم منصب آموزگارى فرزندان شما را، و اتفاقاً همين طور هم شد و او عهده دار هر دو مقام گرديد. از طرف دستگاه عباسى ، حقوق و ماهيانه مناسبى برايش معين كردند، روزى شريك با متصدى پرداخت حقوق ، حرفش شد. متصدى به او گفت : مگر گندم به ما فروخته اى كه اين همه توقع دارى ؟. شريك ، جواب داد: چيزى بهتر از گندم به شما فروخته ام ، من دينم را به شما فروخته ام . آرى غذاى حرام و لقمه ناپاك ، آنچنان قلب او را تيره و تار كرد، كه او به راحتى جزء درباريان دستگاه ظلمه گرديد، و به اين ترتيب انسان خوبى بر اثر غذاى آلوده ، منحرف و عاقبت به شر شد. •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 دو مرد در کنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند. يکي از آنها ماهيگير با تجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نميدانست. هر بار که مرد با تجربه يک ماهي بزرگ مي گرفت، آنرا در ظرف يخي که در کنار دستش بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند ، اما ديگري به محض گرفتن يک ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي کرد. ماهيگير با تجربه از اينکه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود. لذا پس از مدتي از او پرسيد : چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي کني ؟ مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است ! گاهي ما نيز همانند همان مرد، شانس هاي بزرگ، شغل هاي بزرگ، روياهاي بزرگ و فرصت هاي بزرگي را که خداوند به ما ارزاني مي دارد را قبول نمي کنيم. چون ايمانمان کم است . ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک تابه بزرگتر بود مي خنديم، اما نمي دانيم که تنها نياز ما نيز، آنست که ايمانمان را افزايش دهيم . خداوند هيچگاه چيزي را که شايسته آن نباشي به تو نمي دهد. اين بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار مي دهد استفاده کني. هيچ چيز براي خدا غير ممکن نيست . به ياد داشته باش : به خدايت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است، به مشکلاتت بگو که چقدر خدايت بزرگ است. •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮ 🌟 @top_stories 🌟 ╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
👌پیشنهاد ویژه 👌 📚 اولین کانال داستانی در ایتا 📚 تاریخ ایجاد کانال فروردین ۱۳۹۷ با مضامين و 💯 از داستانها لذت خواهید برد و به فکر فرو خواهید رفت🌹 •┈┈••✾•🇮🇷📚🇮🇷•✾••┈┈• براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید ╭┅─═ঊঈ📕📚📕ঊঈ═─┅╮ http://eitaa.com/joinchat/1473773568C9beb75b089 ╰┅─═ঊঈ📕📚📕ঊঈ═─┅╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺