عشقا توی زنگ تفریح،
عکسهای مهدخت و سعید رو گذاشتم.
دوست داشتین برین نگاه کنید.. 😉
https://eitaa.com/Zange_Tafrihh/8650
اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکسهای شخصیتها گذاشته میشه.... 🌺
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 #شـاهـدخـت #پارت_20 با دستش به طرف پلهها و هیکلم اشاره کرد و داد زد:
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_21
نفسی چاق کردم، نزدیکش شدم:
- دورو برت رو نگاه کن بابا... اینجا یه روزی صدای خنده و بازی نوههات قطع نمیشد... ما واقعا خوشبخت بودیم.
ترمه با قدمهای ریز و آروم از پلهها سرازیر شد کنارم و وِرد زبونش دعا بود.
مادر تو خودش مچاله شده و به مشاجرهی ما گوش داده و آروم اشک میریخت.
دلم به حالش سوخت، بعد از کشته شدن برادرام مجبور بود که هر شب مشاجرهی بیپایان من و پدر رو تحمل کنه.
مادر رو نشونش دادم:
- مامان رو نگاه کنید! این همون زنیِ که یه روزی ملکهی این سرزمین بود؟؟ حالا چی؟ تو خودش مچاله شده... تکیده شده، حال و حوصلهای برای حرف زدن و گردش تو باغ و شهر و برگزاری مهمونیهای گاه و بیگاه رو نداره.
چشمای مادر بارونی شد که ادامه دادم:
- این همون زنه!! زنی که به غرور و زیبایی و شیکپوشی معروف بود، تو به بودنش کنار خودت افتخار میکردی.
صدای هقهق بلند مادر تو سالن پیچید.
- چرا ؟؟ چون دوتا پسرش تو این جنگ لعنتی کشته شدن و حتی جنازههاشونم ندید... پسرایی که قرار بود امسال هر دوشون رو داماد کنه.
پدر نگاهی گذرا به مادر که تو بغل ترمه گریه میکرد انداخت و سری تکون داد.
- تو نذاشتی... تو با این کشورگشایی، بیشتر از همه، خانوادهی خودت رو بیچاره کردی.
به طرفم خیز برداشت، گرمی دستاش رو حس کردم... سریع و محکم و بعد سوزش صورتم.
نتونستم خودم رو کنترل کنم افتادم زمین... مادر اومد به سمتم ولی پدر بازوش رو گرفت و کشید طرف خودش.
خم شد و تو صورتم زل زد و غرید:
- حیف که پیش همهی اون ناکسها قول دادم و نمیتونم لغوش کنم... فقط امشب مهمون این خونهای... فردا با اون پاپتیها میری همونجا که لیاقتشو داری.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_22
تفی تو صورتم انداخت و رفت.
سگش پاپی به طرفش دوید که با لگد محکم و عصبانیِ پدر روبهرو شد و زوزهکشان پشت مبل قایم شد.
انگار خبری تو راه بود... سراسیمه به خدمتکار مخصوصش طغرل دستور جلسهی فوری رو داد. بعد سراغ کاشف و چند تا از وزرا رو گرفت.
مادرمخودش رو بالای سرم رسوند ولی پدر با شنیدن قربون صدقههای مادر برگشت و به ترمه تشر زد تا اونو ببره اتاقش.
صدای التماسها و گریهی مادر لحظهای قطع نمیشد.
همونجا رو زمین نشسته و نگاش کردم... مستخدمها هم از پشت در و پنجره، اون اوضاع رو میدیدن و پچپچ راه انداخته بودن.
ترمه که زورش به داد و بیدادهای پدر نرسیده بود، ناراحتیش رو سر زیر دستاش خالی کرد.
ناغافل گوش یکی از اونا رو از پشت پرده گرفت و چند ضربهای به کمرش زد و تا عذرخواهیش رو نشنید بیچاره رو ول نکرد.
همه جیم شدن...
زیر بازومو گرفت و بلندم کرد:
- خود کرده را تدبیر نیست، حالا این اول راهه.
رو تخت ولو شدم... ترمه اینور و اونور میرفت و دستپاچه بود. کمک کرد تا لباسهامو در بیارم و هی ازم میپرسید:
- یعنی چمدونا رو ببندم؟
- آره دو سه تا بیشتر نباشه، فقط وسایل لازم رو بردار.
بالاخره به آرزویم رسیده بودم، یک خان از هفتخان رستم رو رد کرده بودم.
- برای خودتم چمدان حاضر کن تو هم با من میای.
ایستاد و نگام کرد... چشماش خیس بود کنارم رو تخت نشست... اون قیافهی شر و شیطون و شلوغ همیشگی که کسی تو قصر نمیتونست از پس زبونش بر بیاد، حالا مثل سیب زمینی تو روغن جلزوولز میکرد.
- نگران نباش، شاه عاشقته و یه روز هم بدون تنها دخترش دووم نمیاره.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_23
خندهای عصبی کرد و ادامه داد:
- یادت میاد چند هفتهای با هم رفتیم سفر، پدرتون بعد سه روز زنگ زد و گفت: زود برگردی پیشش، بدون تو نمیتونه تمرکز داشته باشه.
با چشمای پر از اشکش منتظر تایید حرفش بود، ولی من آب پاکی رو ریختم رو سرش.
- این دفعه با دفعههای دیگه فرق داره ترمه، من قراره با دشمن خونی اون ازدواج کنم... اگه تا چند روز دیگه نریم، بعید نیست که کاری دستمون بده.
نگرانتر از قبل خودش رو انداخت رو تخت و جابهجا شد و دستم رو گرفت:
- دیگه چارهای نداریم باید بریم، ولی فکر اونجا رو هم کردی؟
به طرف پنجره نگاهی انداخت و با نگاهی خیره و آروم پرسید:
- یعنی اونا تو رو بهعنوان عروس و عضوی از خودشون میپذیرن؟؟
نگاهی به عکس دوتامون کنار شاهسون مادیون زیبام انداخت و باز ادامه داد:
- ما چهار ساله شب و روز رو سرشون بمب ریختیم... غذا برای خوردن ندارن و اینا همش تقصیر پدرتونه... فکر نکنم اونجا از شما استقبال گرمی بکُنن!!
با یاد آوری این مطلب بدنم داغ شد، تا حالا برام اهمیتی نداشت که چطور اون طرف باهام برخورد کنن، ولی حالا حرفهای به حق ترمه کمکم نگرانم میکرد.
از سرنوشت مبهمی که تو اون کشور غریب انتظارمو میکشید، بیخبر بودم. ترس مثل قالب یخ تو قلبم ریخت و تمام تنم لرزید.
حالا که ته دلمرو خالی کرده بود...
بیاراده بلند شد و سری تکون داد و رو لبهی پنجره تکیه زد:
- نمیدونم شاعر این شعر کیه ولی هر کی هست خیلی عاقلانه گفته (خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد، خواهان کسی باش که خواهان تو باشد)
تبسمی زورکی رو لباش نشوند... انگار سوار قطار خاطرات شد و رفت به چند سال قبل...
- وقتی پدرم برا باغبونی قصر انتخاب شد ما رو هم با خوش آورد اینجا... اون موقع من ۸ سالم بود و شما تازه به دنیا اومده بودین تو کل کشور جشن و پایکوبی به راه بود.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_24
دستی به طرهی موهاش کشید و پشت گوشش فرستاد. پرده رو کنار زد...
رو تخت نشسته بودم و بهش نگاه میکردم.
- برای اینکه بعد از چهار تا پسر شاه دختردار شده بود، مادر بزرگتون نوردخت خانم خدا رحمتش کنه، اسمت رو گذاشت مهدخت... دختر ماه.
مثل ماه زیبا و سفید بودی با چشمای عسلی درشت... تاوقتی ۵ سالتون شد و منم ۱۳ ساله ،هر روزمون با هم بود، بازی میکردیم و با هم خوش بودیم.
ملکه همیشه میگفت :
- تو یه فرشته از طرف خدایی ترمه، پس همیشه مواظب دخترم باش.
اشک چشماش رو پاک کرد و ادامه داد:
- ولی من کوتاهی کردم اگر مراقبت بودم نباید میذاشتم این بلا سرت بیاد.
سرشو تکون داد و اضافه کرد:
- همه منو مقصر میدونن، اگه اون روزی که اومدی و با اشتیاق از مردی حرف زدی که تو فرودگاه دیدی و گفتی که با دیدنش دلم لرزید، این نشونهی چیه؟ نباید میگفتم عشق.
آب دهنش رو با صدا قورت داد مثل همیشه:
- کاش اون روز لال میشدم.
با کف دست به سرش کوبید:
- ای بمیری ترمه... یعنی خاک هر دو عالم رو سرت که این دختره رو با یه کلمه از درس و زندگی انداختی.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_25
از تخت خزیدم پایین و رفتم کنارش، بغلش کردم.
اون جای خواهر نداشتهم بود واقعا بهش به چشم خدمتکار نگاه نمیکردم. با هم دوست بودیم یه دوست واقعی.
- نگران نباش، هر اتفاقی بیفته با هم هستیم... شاید سرنوشت برای من و تو یه بازی جدید داره، تا کی تو این قصرا بخوریم و بچرخیم و خوش باشیم؟؟ شاید خدا میخواد چیزای جدید رو ببینیم و با آدمای جدید آشنا بشیم؟
تو بغل همدیگه آروم شدیم.
یه دوش آب سرد حالمو جا میاورد. تو وان نشستم، خیلی بزرگ بود اندازهی پنج نفر جا داشت.
گیرهی موهامو باز کردم، آبشاری از موهای مشکی و لَخت روی شونه و کمرم ریخت.
دوش آب سرد رو باز کردم. بدنم از سردی آب لرزید و کرخت شد. ولی بعد چند ثانیه عادت کردم، کف دستامو به دیوار تکیه دادم و سرمو بالا گرفتم تا آب به صورتم بزنه... افکار منفی کمکم از مغزم شسته میشد و میرفت.
بعد از اینکه حالم خوب شد، شیر آب رو بستم و تنپوش رو برداشتم و دور خودم پیچیدم، موهامو جمع کردم و آبشونو گرفتم و تو یه حولهی دیگه جمعشون کردم.
صدای پچپچ ترمه با یکی میومد.
در رو باز کردم. مامان رو دیدم که با ترمه حرف میزنه... مادر انقدر ناراحت بود که حتی لباساش رو عوض نکرده و آشفته به نظر میرسید.
تا منو دید، اومدن جلو. چشماش به اشک نشست.
محکم بغلم کرد و به گریه افتاد.
شونههاش میلرزید، دلم پر بود از سیلی بابا... اشکامو رها کردم تا بباره به روی آتیش دلم، شاید کمی از حَلاوت بیفته.
میون هقهق گریهاش پرسید:
- این چه کاری بود که کردی؟؟
صورتم رو بین دستاش گرفت...
دقیق نگامکرد. تک به تک اجزای صورتم رو دید زد.
- تو کی آنقدر بزرگشدی که من نفهمیدم؟چه طور جرئت این کار رو پیدا کردی دختر؟
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
پارتهای جدید نوش نگاهتون🌺
از فردا عصر روزی دو پارت داریم..
لینک ناشناس
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس و جواب ناشناسها 👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
پارت اول شاهدخت
https://eitaa.com/toranj_novel/53618
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_وقت_کثافت_کاری😫🧉
باپستاشضعـفمیکنی😻👇
🇯🇴🇮🇳•°○● @voroojaak
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 #شـاهـدخـت #پارت_25 از تخت خزیدم پایین و رفتم کنارش، بغلش کردم. اون
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_26
اشکاش رو پاک کرد و با بی حالی رو تخت افتاد.
- از روز اول زندگیت لای پر قو بزرگ شدی و برای خودت خانومی کردی... قرار بود من تو رو بعد از خودم ملکهی این کشور کنم.
سری به تاسف تکون داد:
- وقتی بعد از برادرهای دوقلوت به دنیا اومدی، مادر بزرگت با خوشحالی کِل کشید و خبر دختردار شدن شاه رو به همه داد.
لبخند تلخی رو لباش نقش بست:
- با دیدن چشمای عسلیت بوسهای روی گونهات کاشت و بهم گفت: ماهرخ، این دختر باعث سربلندیتون میشه.
سرم رو گذاشتم رو زانوهاش، موهام رو که هنوز خیس بود نوازش کرد و ادامه داد:
- نمیدونم اون روز چی تو چشمات دید که این حرف رو زد ولی اگه الان زنده بود... امروز چی بهت میگفت؟؟
موهام رو بوسید و بو کرد و شونههام رو محکم بغل گرفت... منو از بغلش کشید بیرون و ادامه داد:
- وای!! حالا چطور میخوای با مردی سر کنی که سه تا بچه داره؟ ما به جهنم، فکر آبروی خودت رو نکردی؟
به ترمه که کنار در ایستاده و اشک چشم و آب دماغش قاطی شده بود نگاهی انداخت و ادامه داد:
- چرا باید تو فدای ندانم کاریهای پدرت بشی؟ پدری که قدر این از خودگذشتگی رو نمیدونه... نمیدونه به خاطر کشورت این کار رو کردی.
صداش گرفته بود، نگرانی رو میشد تو تکتک حرفاش لمس کرد:
- ولی دخترم تو سر زندگیت قمار کردی، قماری که نتیجش از الان معلومه... شکست.
مستأصل به ترمه که گوشهی اتاق کِز کرده بود نگاهی انداخت و ادامه داد:
- پدرت مثل اسپند رو آتیشه... تا حالا اینجوری ندیدمش، بالا و پایین اتاق راه میره و به تو و خودش و اونا بدوبیراه میگه.
صداش رو آورد پایین:
- اون کاشف حروم لقمه هم داره هیزم میزاره زیر آتیش اَلو گرفتهی پدرت.
به اطراف نگاهی انداخت و با حرکت سر به ترمه حالی کرد راهرو رو مراقب باشه تا کسی نباشه. بعد تُنِ صداش رو پایین آورد:
- میترسم امشب حکم قتل اونا رو صادر کنه.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_27
آرایش چشماش بهم ریخته بود، موهاش آشفته شده و دستاش یخ.
به ترمه زل زد:
- شاه داره تلفنی با این و اون حرف میزنه و تهدید میکنه و نقشه میکشه... بدجور چزوندیش مهدخت.
با شنیدن حرفهاش کنارش نشستم و سرشو بغل کردم:
- مامان نگران نباش بابا با رفتن من موافقت کرده.
حرفمو قطع کرد و با اضطراب و دستپاچگی جواب داد:
- تو اونو نمیشناسی! تو فقط مهربونیاش رو دیدی...
تو چشماش احساس ترس رو میشد دید:
- درسته از اول روی حرف تو حرفی نزده و هر طور خواستی زدی و رقصیدی ولی این قضیه فرق داره.
با چشمای گرد و ترسان ادامه داد:
- تو پیش همه کِنفش کردی و نقشههای چند ماهش رو نقش بر آب کردی.
همونطور که گردنبند طلای بلندی که از گردنش آویزون کرده بود رو دور انگشتش میپیچید و باز میکرد رو به ترمه پرسید؟
- اینا به کنار، تو اون کشور قحطی زده چطور میخواین بمونید؟ خودت از تلویزیون وضعیت رِقتبارشونو ندیدی!! تو اونجا دَووم نمیاری.
دستم رو گذاشتم رو لبای رنگ پریدهش و اشک چشمای گریونشرو گرفتم:
- مامان من یه دختر خودساخته هستم... میدونم اونجا با آغوش باز ازم استقبال نمیکنن، ولی من مجبور بودم.
ترمه برا جمع کردن وسایلش اجازه خواست و به اتاق بغلی رفت.
- مامان خودتو تو آینه دیدی! کو اون زن مغروری که زمین تحمل قدمهای مُحکمشو نداشت... کو اون زن زیبا که همیشه به خودش میرسید و اعتقاد داشت خوشبختتر از اون تو کل دنیا وجود نداره.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد