فلسفه «بودن» و فلسفه «شدن» ۱
در فلسفه هگل و مارکسیسم
⚜استاد شهید مطهری
🔹يکي از مباحث اساسي که در اين کتاب* مطرح شده بود، بحثي بود تحت عنوان «دو نوع فلسفه». ميگويد: تنها دو نوع فلسفه و دو نوع جهانبيني در جهان وجود داشته است: فلسفه «بودن» و فلسفه «شدن»، و يا به تعبير ديگر فلسفه پندار (يعني فلسفه خردگرا) و فلسفه زندگي (يعني فلسفه طبيعتگرا).
اين يک برداشتي است که اينها کردهاند.
🔹اينها دو برداشت غلط در مورد تقسيم فلسفهها دارند:
✔️يک تقسيم غلط اينکه تمام فلسفهها را به دو نوع ايدهآليسم و ماترياليسم تقسيم ميکنند در صورتي که اين تقسيم از نظر ما درست نيست. چنين نيست که هر سيستم فلسفي يا قائل به اصالت ايده و ذهن باشد و يا قائل به اصالت ماده.
✔️ #تقسيم_غلط ديگرشان اين است که فلسفهها را به دو نوع فلسفه «بودن» و فلسفه «شدن» تقسيم ميکنند و در اين تقسيم «بودن» را در مقابل «شدن» قرار ميدهند. آيا نقطه مقابل «هستي»، «شدن» است يا «نيستي»؟ واضح است که در مقابل «هستي»، «نيستي» و در مقابل «شدن»، «نشدن» است. پس بايد بگويند فلسفه هستي و فلسفه نيستي يا فلسفه شدن و فلسفه نشدن. پس چرا «بودن» را در مقابل «شدن» قرار دادهاند؟ اين، يک ريشه لغوي دارد و يک ريشه فلسفي.
🔹ريشه لغوي مطلب اين است که در استعمالات لفظي براي «بودن» کلمه «کان» و براي «شدن» کلمه «صار» را به کار ميبرند؛ و ما «بودن» را به معناي مطلق هستي و وجود به کار ميبريم اما اينها تصور ميکنند که در ماده «بودن» مفهوم ثبات خوابيده است و در ماده «شدن» مفهوم حرکت و تدريج و زمان خوابيده است. از نظر اينها «بودن» به معناي يکنواخت بودن است. البته اين يک بحث لغوي است و ارزش چنداني ندارد که درباره آن بحث شود و ممکن است در هر زبان و در هر لغتي خصوصياتي مختص به خود داشته باشد، ولي بودن و شدن در فارسي و کون و صيرورت در عربي به اين معني که اينها به کار ميبرند نيست. در خود ماده بودن و کون، مفهوم ثبات مندرج نيست و بودن به معناي يکنواخت بودن نيست بلکه بودن صرفاً در برابر نبودن است. حتي در ماده شدن و صيرورت هم مفهوم زمان و تدريج نخوابيده است و لذا ما در مورد امور دفعي هم کلمه شدن و صيرورت را به کار ميبريم. بله، در اصطلاح فلسفي، کلمه «صيرورت» در مورد معناي خاصي از تغيير که همان تغيير تدريجي است به کار ميرود و الا از نظر لغوي مفهوم زمان و تدريج در کلمه «صيرورت» اخذ نشده است.
🔹و اما ريشه فلسفي اين مطلب چيست؟ چرا برخي از فلسفهها را فلسفه «بودن» و برخي از آنها را فلسفه «شدن» ميدانند؟ اصل مطلب اين است که ميخواهند بگويند بعضي از فلسفهها هستي را تفسير ميکنند نه بر مبناي حرکت و بعضي هستي را تفسير ميکنند بر مبناي حرکت. حال بايد ديد که چرا اين مطلب را با مقابل قرار دادن دو کلمه «بودن» و «شدن» بيان ميکنند؟ اساس اين تعبير از #هگل است. کلمات پراکندهاي از #هراکليت هم در اين زمينه هست که او هم چنين سخني گفته است ولي سخن او به شکل فرضيهاي بوده است بدون اينکه مطلب را تجزيه و تحليل کرده و يا براي آن برهاني آورده باشد؛ همينقدر گفته است که «هيچ چيزي در جهان ثابت نيست» و «هيچ کس در يک رودخانه دوبار آبتني نميکند» و «جهان يک جريان است» و امثال اين تعبيرات شاعرانه و اديبانه. در دوره جديد، هگل بود که آمد و فلسفههايي را که جهان را براساس تغيير و حرکت تفسير ميکنند «فلسفه شدن» ناميد و فلسفههايي را که جهان را بر غير مبناي تغيير و حرکت توجيه ميکنند «فلسفه بودن» ناميد.
* کتاب " مارکس و مارکسیسم " نوشته آندره پییتر ، ترجمه شجاع الدین ضیائیان - از انتشارات دانشگاه تهران
ادامه دارد ...
منبع: نقدی بر مارکسیسم . ص۱۸۳ _ ۱۸۵
@usul121
@hodanandboshra