#خاطره_شماره ۳۱۷
کلا یک ربع شد ... ۴ تا تذکر
سلام
سوار بی آر تی شدم
دیدم یک آقا روی صندلی خانم ها نشسته 🤨گفتم آقا ببخشید اگر ممکنه از صندلی قسمت آقایان استفاده کنید
گفت چشم و بلند شد
از اتوبوس پیاده شدم
دیدم یک نوجوان پسر داره در جمع دوستان خودش ، جرعه جرعه نوشیدنی می خوره... گفتم آقای محترم ... ماه مبارک رمضانه و حرمت داره
سریع جمع کرد
اومدم سوار پله برقی بشم
چشمم افتاد به دختری که کلاه نقاب دار داشت و موهای بافته از هر طرف 😞
گذاشتم جلوتر بره
گفتم ببخشید ی لحظه میشه وسایل من رو بگیرید
گفت بله 😊
دستام آزاد شد ... ی گیره و کارت درآوردم از کیفم
وسایلم رو گرفتم
گفتم بفرمائید این خدمت شما
حیف شما و خوشگلی هاتون که همه لذت ببرن 😜
گفت ممنونم
گفتم منم دعا کن
گفت منم التماس دعا دارم
به صورت خودجوش کلاه سوئی شرتش رو کشید روی کلاهش و رفت
اومدم اون طرف خیابون
از کنار مادی داشتم رد میشدم
دیدم دو تا دختر اون طرف مادی ، گرم صحبت هستن که یکی شون مقنعه ی مدرسه رو گذاشته بود روی شونه🤔
ایستادم گفتم
خوشگل خانوم 😘
هر دو نگاه کردن
گفتم عزیزم مقنعه ات رو سر کن
گفت چشم
اما سر نکرد
گفتم من موندم تا سر کنی
همین طور که داشت سر می کرد
گفتم چه صدای قشنگی هم داری
هول شد اصلا
کل موهاشو پوشوند 😂😁
خلاصه که
#بی_تفاوت_نباشیم #تذکر_مهربانانه_درد_نداده