eitaa logo
واجب فراموش شده 🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
4هزار ویدیو
124 فایل
💕 #خُداونـدا #بی_نگــاهِ لُطفــــِ #تــــُ هیچ ڪاری #بـــــِ سامان نمیرِسَــد 😍 نگــاهَـــت را از مــا نَــگـــیـر 🌸 ارتباط با مدیر کانال ↶ ↶ @man_yek_basiji_hastam 🌸 تبادلات ↶ ↶ @Sarbazeemam110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واجب فراموش شده 🇵🇸
⚠قسمت چهاردهم⚠ <<عماد>> [روستای کفرکیلا - مرز فلسطین اشغالی] هوا فوق العاده سرد شده است. باد، برف‌
⚠قسمت پانزدهم⚠ کمیل روی خطم می‌آید و می‌گوید: -معلومه چی داری می‌گی عماد؟ شلیک کنه؟ می‌گم معلوم نیست چند نفر توی کمپ باشن. جوابی به کمیل نمی‌دهم و در حالی که منتظر شلیک مرصاد هستم، صدایش را می‌شنوم که با شک و تردید می‌پرسد: -دستور چیه آقا؟ بزنم؟ شاسی مخفی بیسیمم را فشار می‌دهم و همان‌طور که از حرص مچ دستم را به دهانم می‌چسبانم، می‌گویم: -دستور یه بار صادر شده، انتظار سرعت عمل بیشتری دارم آقا مرصاد! با اینکه وقتی مرصاد را خطاب قرار می‌دهم، کاملا محکم و استوار حرف می‌زنم؛ اما نمی‌توانم کتمان کنم که چقدر مضطرب هستم. این تصمیم می‌تواند تبعات بسیار بزرگی داشته باشد. آینده‌ی این عملیات نیز شبیه تمام پرونده‌هایی که یک سرش به موساد متصل می‌شود، تاریک و مبهم است و حالا تنها چیزی که من را در وسط این بیابان دلگرم می‌کند، این است که می‌دانم حاج قاسم دارد نگاهمان می‌کند. من با عمق وجودم ایمان دارم که وقتی خدا در قرآن می‌فرماید <وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ> با کسی تعارف ندارد. لحظه‌ی حساسی است، دوست دارم شبیه تمام ثانیه‌های پر از هیجانی که در پرونده‌های مختلف داشتم، پلک‌هایم را به روی هم فشار دهم و منتظر فهمیدن نتیجه باشم؛ اما نمی‌شود. نفس کوتاهی می‌کشم و با نگاه به سمت مرصاد متوجه می‌شوم که سرباز اسرائیلی را هدف گرفته است. سرم را می‌چرخانم و به طرف سرباز نگاه می‌کنم که با عادی بودن اوضاع تلفنش را در دست گرفته و تصمیم دارد تا با مقر فرماندهی تماس بگیرد و وضعیت را سفید اعلام کند. بلافاصله شاسی بیسیم مخفی‌ام را فشار می‌دهم و می‌گویم: -مرصاد معلومه داری چیکار می‌کنی؟ بزنش دیگه. مضطرب جواب می‌دهد: -برف خیلی شدید شده آقا،‌ احتمال خطا دارم! صفحه‌ی تلفنش روشن می‌شود. لرزش دست‌های مرصاد را از آن فاصله می‌بینم. با اینکه او مامور فوق العاده کار کشته‌ای است؛ اما هوا به قدری سرد است که لرزه به تن تمامی اعضای گروه می‌اندازد. سربازی که در آن طرف مرز است، دستش را روی دکمه‌ی تلفنش می‌زند. اگر خبر گزارش امشب را به مقر فرماندهی بدهد، آن‌ها با یک تحقیق ساده متوجه نقشه‌ی ما می‌شوند و بعدش هم همه چیز خراب می‌شود. شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم و تکرار می‌کنم: -زود باش دیگه، اگه الان نزنیش همه چی خراب می‌شه. مرصاد نفس عمیقی می‌کشد که شلیک کند؛ اما قبل از آن که بخواهد انگشتش را روی ماشه به حرکت درآورد سرباز تکان شدیدی می‌خورد و با صورت به زمین می‌افتد. مات و مبهوت به سرباز و گلوله‌ای که درست بین ابروهایش قرار گرفته نگاه می‌کنم و صدای کمیل در گوشم می‌شنوم. صدایی که لبخند را به صورت رنگ پریده‌ام هدیه می‌کند: -زدمش عماد. نفسم را از سینه خارج می‌کنم و با اعلام کد <یا صاحب الزمان(عج)> که همان کد شروع عملیات است، به سمت فنس حرکت می‌کنم. کمیل با ابروهایی بهم گره خورده نگاهم می‌کند و می‌گوید: -چون دستور فرمانده عملیات بود بهش شلیک کردم؛ ولی هنوز هم معتقدم که ریسک این عملیات خیلی بالاست! به جنازه‌ی سربازی که در آن طرف فنس‌ها افتاده و بخاری که از خون تازه ریخته شده‌اش بلند می‌شود، اشاره می‌کنم و می‌گویم: -دیگه واسه مخالفت کردن دیر شده بزرگوار. سپس ضربه‌ای به شانه‌ی کمیل می‌کوبم و می‌گویم: -شلیکت هم حرف نداشت، یکی طلبت. کمیل لبخند پیروزمندانه‌ای می‌زند و سرش را به مفهوم درک کردن شرایط تکان می‌دهد و از داخل کیف کمری‌اش یک سیم چین بیرون می‌آورد. من هم یک سیم چین دیگر از مرصاد می‌گیرم تا به همراه کمیل بتوانیم از بین فنس‌ها راهی برای رد شدن از مرز باز کنیم. مرصاد مسلح و آماده به شلیک پشت سر ما ایستاده و لحظه به لحظه‌ی اتفاقات دور و اطراف را گزارش می‌دهد. دست‌هایم از سرما بی‌حس شده و همین عامل هم کار کردن با سیم چین را برایم بسیار سخت می‌کند. همان‌طور که با انگشتانی بی حس شده از شدت سرما در بین فنس‌ها شکافی ایجاد می‌کنم، نگاهی به سمت راستم می‌اندازم و به کمیل می‌گویم: -می‌گم... چیزه... حلال کن اگه ناراحتت کردم. لبش را کمی کج می‌کند و شاکی جواب می‌دهد: -الان واسه این حرف‌ها خیلی زوده، بعدش هم مگه من نباشم که بزارم خواهرم رو بیوه کنی. لبخند می‌زنم. شوخی‌های با مزه‌ی کمیل در هر شرایطی می‌تواند خنده را به لب‌هایم برگرداند تا با انرژی بیشتری به قطع کردن فنس‌های مرزی ادامه دهیم. به محض اینکه آخرین حلقه‌ی فلزی را قطع می‌کنم، مرصاد از پشت سرم صدا می‌زند: -وضعیت قرمزه، همین حالا بخوابید رو زمین، یکی از داخل کمپ اومد بیرون! ▪️▪️ @Vajebefaramushshode
مداحی آنلاین - حرفی که از حقایقه - نریمانی.mp3
6.57M
🔳 (ع) 🌴حرفی که از حقایقِ 🌴قال امام صادقِ 🎤 👌بسیار دلنشین ‌ •┈┈••✾••┈┈• @Vajebefaramushshode
-بھ نامـِ ‌او ~. -ڪھ داننده‌ێِ رازهاستــ..! -السَّلامُ‌عَلیكَ‌یٰا‌بَقیَةَ‌الله🖐🏽'
بـٰازآ..، وَحلقه‌بَـردرِرنـدانِ‌شـُوق‌زَن..؛ ڪاصحاب‌را..، دودیـٖده‌چُومِسمـٰاربَـردَراَستـــ ! ✍🏽سعدۍ ⚜♥️⸣ ⚜⸣ •❥🌼━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
ـ دُنیاۍِ مَـن نَبـُودِ تُـورا جـٰار مـٖے‌زَنَـد..؛💔!' ـ 🕊
.•🕊 سلام‌بـرامامےکھ..، صـدق‌وراستـے‌اش‌بھ..؛ مُلقب‌اش‌ڪرد..! ↶🥀⸣ •❥🌼━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•🕊 بھ‌جعفـربن‌محمّد..، بگـوبســـوزوبســاز..؛ مبـاش‌فڪرِحَـــــرَمـ..، گـرنَواده‌ۍِحَسنـــے..؛💔! ✍🏽علۍاڪبرلطیفیان ⚜🏴⸣ •❥🌼━┅┄┄