eitaa logo
واجب فراموش شده 🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
4هزار ویدیو
124 فایل
💕 #خُداونـدا #بی_نگــاهِ لُطفــــِ #تــــُ هیچ ڪاری #بـــــِ سامان نمیرِسَــد 😍 نگــاهَـــت را از مــا نَــگـــیـر 🌸 ارتباط با مدیر کانال ↶ ↶ @man_yek_basiji_hastam 🌸 تبادلات ↶ ↶ @Sarbazeemam110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 9⃣ #قسمت_نهم 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام
❣﷽❣ 📚 💥 0⃣1⃣ 💠 عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار می‌کردم. 💢عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را می‌پوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. 💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت می‌کرد، از دیشب قطره‌ای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. 💢 درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت. 💠 بین هوش و بی‌هوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم می‌شنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید به پلک‌هایم تابید و بیدارم کرد. 💢 میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری‌اش بادم می‌زد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی‌آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای نیمه‌شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. 💠 سراسیمه روی تشک نیم‌خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق می‌چرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. 💢 چشمان مهربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سکوت آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بی‌رحمانه به زخم‌هایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم می‌خواستم. 💠 قلبم به‌قدری با بی‌قراری می‌تپید که دیگر وحشت و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به‌جای اشک خون می‌بارید! 💢 از حیاط همهمه‌ای به گوشم می‌رسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به‌سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم‌هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. 💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! 💢 کنار حیاط کیسه‌های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه‌ها بودند، همچنان جعبه‌های دیگری می‌آوردند و مشخص بود برای شرایط آذوقه انبار می‌کنند. 💠 سردسته‌شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف می‌رفت، دستور می‌داد و اثری از غم در چهره‌اش نبود. 💢 دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه‌ای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن‌عمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟» 💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زن‌عمو هم آرام‌تر از دیشب به رویم لبخند می‌زند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته‌ام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته‌ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به‌خدا هنوز اشک از چشمانم می‌بارید؛ فقط این‌بار اشک شوق! 💢دیگر کلمات زن‌عمو را یکی درمیان می‌شنیدم و فقط می‌خواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. 💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمی‌توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده‌اش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس‌فردا شب عروسی‌مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو می‌رسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟» 💢 صدایش قطع و وصل می‌شد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشین‌شون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبال‌شون.» 💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده باشی تا برگردم!» 💢 انگار اخبار به گوشش رسیده بود و دیگر نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!» 💠 با هر کلمه‌ای که می‌گفت، تپش قلبم شدیدتر می‌شد و او عاشقانه به فدایم رفت :«به‌خدا دیشب وقتی گفتی خودتو می‌کُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!» 💢گوشم به حیدر بود و چشمم بی‌صدا می‌بارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمی‌تونه از سمت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
4_1203373604964663313.mp3
3.52M
🌹🕊 اگہ یه روز فرشتہ ها بگن چے میخواے از خدا چشمام رو باز میڪنم و میگم بہ خواهش و دعــــا •°(شهـ💔ـادت همۂ آرزومہ)°• 🎤 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
💥🕊💥🕊💥🕊💥 دنبال ِ   میگــــــــردد ... به دنبال ِ  ... ❗️ برای این روزهای   ِ مآ !!! لیکن خودش هم جا ماند‼️ آآآه‌ه‌ه‌ه.... 🌙 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای بودم مرا نوکر نوشتی نوکر شدن، شد ای نگارم! تـــ🌹ــــو که باشم قدر یک دنیا می‌ارزم منهای تـــ✨ــو بی اعتبارم ای نگارم❗️ آبرو، این اشکها، این مِهر زهرا من هرچه دارم از تــ🦋ـــو دارم ای نگارم! اگر ما را خدا، لطف خودت بود ای رحمت ، ای نگارم❗️ 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @Vajebefaramushshode
🌳🌴🌳🌴🌳🌴🌳 🌤صبح آمد و من یارم از شب💫 به ســــحـــر یکسرہ بیدارم 🌤گر بگذری از کوی دلــــ💞م ای یار یک بار بدہ فرصت دیدارم 🌷 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
🍃🌸 هنوز هم مےدهند اما به "اهل درد" نه به بے خیال ها... فقط دم زدن از شهــــدا افتخار نیست... باید زندگےمان حرف مان نگاهمان لقمه هایمان رفاقتمان و... هم بوی شهدا را بدهد... روزتون شهدایی🌷 🍃🌸 @Vajebefaramushshode
🍃🌸 🔰ضرورت رشد 🔶🔸 چرا رشد كنيم؟ چون استعدادش را داريم. و چون نيازش را داريم و گرنه گرفتار بحران احتكار و تراكم استعدادها خواهيم شد و بيچاره نيازهاى عظيم. 🔸 كسانى كه گندم‏ ها را به خاك مى‏ سپارند، آنهايى هستند كه وسعت خسيس زمستان را فهميده‏ اند و نيازهاى عظيم را شناخته‏ اند و مى ‏خواهند گندم ‏ها را زياد كنند. 🔸 آنها كه راه دراز و وقت كم را فهميده ‏اند، مجبورند كه خود را زياد كنند و رشد بدهند. 🔸 اينها زندگى و مرگ را با همين معيار مى‏ سنجند. اگر زنده ‏اند و اگر مى‏ ميرند، به خاطر همين زياد شدن است. زندگى‏ شان تلاوت تكرار نيست و مرگشان، گم شدن و از دست رفتن و خودكشى نيست. 🔸 انسان بايد انتخاب كند؛ چه زيستن را و چه مردن را. 🔸 و در انتخاب دنبال رجحان‏ ها و اهميت ‏ها و ضرورت ‏هاست. 🔸 هنگامى كه زندگى سازنده ‏تر است، زندگى و آن لحظه كه مرگ بارورتر است، مرگ انتخاب می‌شود 🔸 و اين است كه مرگ اينها، خود زندگى است و ادامه عالى‏ ترى از حيات‏ 📝 استاد علی صفایی حائری 📚کتاب رشد، ص ۲۶ 🍃🌸 @Vajebefaramushshode
مهدی یاوران عزیز دعوتید به 👇 https://digipostal.ir/cjcomrt بسم الله الرحمن الرحیم سلام دوستان✋☺️ تا به حال به این سوالات فکر کرده اید:👇👇👇👇👇 🔸امر به معروف و نهی از منکر یعنی چی؟ معروف چیه و منکر چیه؟ مهمترین معروف چیه؟ مهمترین منکر چیه؟ 🔸اصلا اگه امر به معروف نکنیم و به همه ی سلیقه ها احترام بذاریم مگه بده؟ 🔸امر به معروف فقط حجاب است؟ 🔸چه کسانی باید امر به معروف و نهی از منکر کنند؟ 🔸در کشورهای دیگه هم امر به معروف می کنند؟ 🔸چجوری تذکر بدیم؟ برای رسیدن به پاسخ این سوالات و سوالات دیگری که دارید، جلسه ای آنلاین( برخط) با استاد حوزه و دانشگاه آقای علی تقوی ترتیب داده شده... از تمام دغدغه مندان و آرزومندان هر چه زودتر ظهور مولا، دعوت میکنیم که به موقع در جلسه حاضر شوند. 🔴این جلسه کاملا رایگان می باشد. ✅ آقایان و خانم ها در هر سنی میتوانند شرکت کنند. برای شرکت در جلسه کافیست مشخصاتتان را به ادمین مربوطه ارسال نمائید. 👇👇👇 eitaa.com/beigzadeh1363 sapp.ir/beigzadeh1363 ble.ir/beigzadeh1363
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 سلام مجدد خدمت آمرین عزیز و بزرگوار؛✋ دوستانی که دغدغه ی امر به معروف و نهی از منکر دارند تا میتونند این اطلاعیه رو توی گروه ها و کانال هاشون به اشتراک بزارند و همچنین به دوستانشون که به این گونه مباحث علاقه مند هستند معرفی کنند، تا ان شاءالله شاهد یه جلسه ی پربار باشیم 👆👆👆 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
واجب فراموش شده 🇵🇸
💟 ظرافت های #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر در خانواده و نزدیکان #ظرافت 7⃣ ✅ استفاده از سالارها 💥 بب
💟 ظرافت های در خانواده و نزدیکان 8⃣ ✅ ما مسئول دلخور شدن دیگران در امر به معروف و نهی از منکر نيستيم 💥 اگر ما امر به معروف و نهی از منکر را با حفظ مراتب و احراز شرايطش، با روش های درستش انجام بدهیم، معمولا کسی ناراحت نمی شود. ♨️ اما ممکن هم هست طرف خیلی زودرنج باشد! ما درست تذکر دادیم، با ادب و زبان خوش و با منطق گفتیم، باز ناراحت شد؛ دیگر مشکل خودش هست! ⏪ نمی شود امر به معروف و نهی از منکر را ترک کنیم به بهانه این که کسی دلخور نشود! ✍ برگرفته از سلسله مباحث استاد علی تقوی با موضوع "کانون مهرورزی" @Vajebefaramushshode