#خانطومان
چهارمین سال فراقـ💕
⇜از: خان طومانیهای #جامانده
⇜به:13کبوتر خونین بالِ گردان🕊️
🔸رفته بودیم سفری سمت دیار #زینب
🔸تا طوافی بکنیم💫 گِرد مزار زینب
🔹به امیدی که نگاهی بکند بر دلِـ❤️ما
🔹اذنِ پرواز بگیریمـ🕊 ز بی بی #زینب
#لبیک_یازینب_سلام_الله_عليها✊
💢بعد از شما،همچون زخم ترک خورده ایم💔 و #خاطرهایتان مرحمی ست بر دل بی تابمان
🌾کجا رفتید بی ما؟؟؟😔
حواستان به ما هست⁉️
🌾چهار سال #بدون_شما گذشت
نه!❌
نه! چهار سال بدون ما گذشت.
وخاکریز های جبهه ی #مقاومت، یک به یک فتح شد و شما ماندید در تاریخ🗓 حماسه ها.
🌾اینجا خاطره های #خانطومان را، با یادتان مرور میکنیم و با یاد رشادت هایتان، مشق #عشق میکنیم📝
🌾و به یاد ستون گردان در سحر گاه🌔 سرد #زمستانی؛ به خواندن دو رکعت نماز عشقتان📿 در نقطه ی رهایی، رشک میبریم
💢آری!
#مجنون که باشی، فرق ندارد
⇜عملیات #خیبر باشد
⇜یا #خانطومان
💢 #عاشق میشوی و دل عاشقـ❣
مکان نمیشناسد🚫
#سر میدهد...
💢خواه #ابراهیم_همت🌷 باشد
یا #مرتضی_کریمی🌷
💢و چه نیک گفت سید شهیدان اهل قلم: هر #شهید کربلایی دارد که #خاک آن تشنه ی #خون❣ اوست...
🌺شادی روح #شهدای_خانطومان 94 صلوات
#شهید_مرتضی_کریمی
#شهید_محمد_آژند
#شهید_امیر_علی_محمدیان
#شهید_میثم_نظری
#شهید_مصطفی_چگینی
#شهید_مجید_قربانخانی
#شهید_عباس_آبیاری
#شهید_محمد_اینانلو
#شهید_عباس_آسمیه
#شهید_علیرضا_مرادی
#شهید_مهدی_حیدری
#شهید_حسین_امیدواری
#شهید_رضا_عباسی
🌹🍃🌹🍃
@Vajebefaramushshode
🖤💔🖤💔🖤💔🖤💔
◈آقا سلام، #روضه_مادر شروع شد
▣باران اشك هاي مكرر😭 شروع شد
◈آقا اجازه هست☝️ بخوانم برايتان
▣اين اتفاق از دم يك #در شروع شد
◈تا ريشه هاي #چادر خاكي مادرت
▣آتش گرفت🔥روضه معجرشروع شد
◈فريادهاي مادر #پهلو شكسته ات
▣تا شد فشار در💥 دو برابر شروع شد
◈اين ماجرا رسيد به آنجا كه نيمه شب
▣بي اختيار گريه #حيدر شروع شد😭
◈وقتي رسيد قصه به اينجاي شعر من
▣ايام خانه داري #دختر شروع شد
◈دختر رسيد تاخود آن لحظه كه ظهر
▣يك ماجرا به قافيه #سر شروع شد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🖤
🌹🍃🌹🍃
@Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
#نبودنت رابلد نیستم دلتنگـ💔 که می شوم پنجرہ اتاقم روبه خیابان شلوغی🏘 باز می شود آنقدر #منتظر آمد
#وصیتنامه📜
✍با یاری خدا و #توسل به اهل بیت(ع) این وصیت نامه را می نویسم📝 ان شاالله که بعد از مرگم باز و #خوانده_شود.
🌸🍃سلام بر آنهایی که رفتند و مثل #ارباب بی کفن جان دادند. من خاک پای شهدا هستم، #شهدایی که برای دفاع از اسلام رفتند و جان عزیز خود را سر اخلاص نهادند🌷 خدا کند به مدد شهدا و دعای دوستانم مرگ من نیز شهادت قرار گیرد🤲 که #بهترین مرگهاست.
🌸🍃بعد از مرگم به #پدرم توصیه می کنم که مانند اربابم حسین(ع) صبر کند و بی تابی نکند❌ و خوشحال باشد که در #راه_خدا جان دادم. و همینطوری مادرم به مدد اسوه صبر و استقامت در کربلا "حضرت زینب(س)" صبور باشد چون با گریه هایش مرا شرمنده می کند😔
🌸🍃اگر به فیض #شهادت رسیدم، خدای ناکرده هیچ سازمان یا ارگانی را مقصر ندانید📛
🌸🍃هروقت به سر قبرم آمدید یک #روضه از حضرت علی اکبر(ع) و یا "حضرت زهرا(س)" بخوانید و مرا به فیض بالای گریه😭 برسانید.
🌸🍃هروقت قصد داشتید خیری به بنده برسانید آنرا به #هیئات مذهبی به عنوان کمک بدهید.
🌸🍃از #خواهران و خانواده آنها طلب حلالیت می کنم اگر نتوانستم نقش برادری خوب👌 را ایفا کنم.
🌸🍃در کفنم یک #سربند_یاحسین(ع) و تربت کربلا قرار بدهید.
🌸🍃تا می توانید برای #ظهور حضرت حجت(عج) دعا کنید که بهترین دعاهاست✅
🌸🍃هم به خانواده و هم به دوستانم بگویم که در بدترین شرایط اجتماعی، اقتصادی و… پیرو #ولایت فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم آسید علی آقا را #تنها نگذارید✘
🌸🍃امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید و نگذارید #خون_شهدا پایمال شود.
🌸🍃این شعر بر روی سنگ قبرم حکاکی شود ان شاالله:
🔸مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر
🔹چند سالیست که از #داغ_حسین لطمه زنم
🔸سر قبرم چو بخوانند دمی #روضه_شام
🔹 #سر خود با لبه سنگ لحد می شکنم😭
🌸اللهم الرزقنا شفاعت الحسین یوم الورود و یثب لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین🌸
نام: حسین
نام خانوادگی: معز غلامی
نام پدر: علی اکبر
#شهيد_حسين_معزغلامی
#شهید_مدافع_حرم
#ذاکرالحسين
🌹🍃🌹🍃
@Vajebefaramushshode
آنان که بُود
عشقِ خدا💖 بر سرشان
شیرند و دلِ بیشه
بُود #سنگرشان
خواهند جدا شود
#سر از پیکرشـان
یک مو نشود❌
کم ز سر #رهبرشان
#رهبری♥️
🌹🍃🌹🍃
@Vajebefaramushshode
آرے!
#لبخند خواهے زد!
آن دَم که چہرهے دلـبــ♥️ـر
ببینی و #سـر در دامانش بگذارے ...
#وصـــال شیرین است😍
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#شبتون_شهدایی🌙
🌹🍃🌹🍃
@Vajebefaramushshode
🔰چشم #پدر دلگرم به لبخند مادر و چشم مادر خیره به #اشک شوق پدر شد و بار دیگر #جوانمردی پا به عرصه هستی گذاشت.
🔰پسر شاگرد خوبی بود وپدر هم معلم خوبی که راه ورسم مردانگی
را به او آموخت.
محمدرضا شیفته ی مردانگی #سید_الشهدا و غیرت #ابوالفضل شد.
رد پای آموخته هایش، سبب شد تا سِیلی از جوانان را شیفته مرام و خوشرویی خود کند، ردپایی که عطر #ایمان در جای جای خاکش به مشام میرسد و مشام ها را نوازش میکند.
🔰در گفت و گوهایش با مادر گفته بود.
«قول میدهم مادر که #شهید شوم آخر»
#سر را فدای حرم عمه سادات کرد و قول او برای همیشه ماندگار و یادگار شد.
"غیرتش" باعث شد جانش را #فدا کند❣ تا مبادا نگاه چپ حرامی ها سوی حرم عقیله بنی هاشم باشد📛
🔰چه #عاشقانه پر کشید🕊 و جام شهادت را سر کشید.
رفت اما تجربه و مردانگی خود را به یادگار گذاشت تا سرمشق شیر مردانی باشد که #عشق به وصالِ معشوق دارند و آرزوی نوشیدن جام #شهادت در دل....🌷
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
🗺مـحل مـزار: گلزار شهدای علی اکبر چیذر
🌹🍃🌹🍃
@Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 0⃣3⃣#قسمت_سی_ام 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
1⃣3⃣#قسمت_سی_ویکم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
💢صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
💢 مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
💢 از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
💢پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
💢همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
💢همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
💢 احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
💢 عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
💢 چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
@Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 1⃣3⃣#قسمت_سی_ویکم 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آ
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
2⃣3⃣#قسمت_سی_ودوم
💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد :«برو اون پشت! زود باش!»
💢 دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار #نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم کنم!»
💠 قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم #داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای #شیعه را تنها برای خود میخواهد.
💢 نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه #تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکهها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
💢 ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای #وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن میرسن، باید عقب بکشیم!»
💢 انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی #خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند.
💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان #جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای #نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد.
💢در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد.
💠 عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، #ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود.
💢 موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و #داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.
💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکهها از تکانهای بدنم به لرزه افتادهاند.
💢 رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به #دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکهها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام سقف این سیاهچال را شکافت.
💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز #فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر #زندگی برایم ارزش نداشت.
💢 موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر #شیطانی داعشی شوم.
💠 پشت بشکهها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش #عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنهتر میشدم.
💢 شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم...
#ادامه_دارد
@Vajebefaramushshode
❣ #سلام_امام_زمانم❣
💐اگرسلام به #شما نبود
آفتاب هر روزصبح🌤
🥀به چه #امیدی
#سر در آسمان می کشید
💐باسلام به #امام زمانمان
روزمان را #پربرکت کنیم😍
🥀تعجیل درفرج #پنج صلوات✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 0⃣1⃣#قسمت_دهم 💢اما #فریاد نمى زنى ، #شکوه هم نمى کنى .
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
1⃣1⃣#قسمت_یازدهم
💢 وقتى از سرجناز#مسلم_بن_عوسجه آمد،... وقتى که که محاسنش به خون💔 حبیب ، خضاب شد، وقتى که رمق پاهایش را در پاى پیکرحربن_یزیدریاحى ریخت ، وقتى که از کنار #سجاده خونین #عمروبن_خالدصیداوى برخاست ، وقتى که جگرش با دیدن زخمهاى #سعیدبن_عبداالله شرحه شرحه شد، وقتى که عبداالله و#عبدالرحمن_غفارى با سلام وداع ، چشمان او را به اشک 😢نشاندند،
وقتى که #زهیر به آخرین نگاهش دل حسین را به آتش کشید،
وقتى که خون #وهب و #همسرش عاشقانه به هم آمیخت و پیش پاى حسین ریخت ،
🖤وقتى که #جون ، در واپسین لحظات عروج ، سراسر وجودش را به رایحه حضور حسین ، معطر کرد، وقتى که...
در تمام این اوقات و لحظات ، #نگاه_تو بود که به او #آرامش مى داد... و #دستهاى تو بود که #اشکهاى وجودش را مى سترد.هر بار که از میدان مى آمد، تو #بارغم از نگاهش بر مى داشتى و بر دلت مى گذاشتى.
💢 حسین با هر بار آمدن و رفتن ، تعزیتهایش را به #دامان_تو مى ریخت و التیام از نگاه تو مى گرفت . این بود که هر بار، سنگین مى آمد اما سبکبال باز مى گشت . خسته و #شکسته مى آمد، اما برقرار و استوار باز مى گشت....
اکنون نیز دلت💞 مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى .
🖤همچنانکه از ص🌤بح تاکنون که آفتاب از نیمه آسمان🌫 گذشته است چنین کرده اى . اما اکنون ماجرا #متفاوت است.اکنون این دل شرحه شرحه توست که بردوش#جوانان_بنى_هاشم به سوى خیمه⛺️ ها پیش مى آید.
اکنون این میوه جان توست که لگدمال شده در زیر سم #ستوران به تو باز پس داده مى شود.
💢 #على_اکبر براى تو تنها یک برادر زاده نیست... #تجلى امیدها و آرمانهاى توست . تجلى دوست داشتنهاى توست...
على اکبر پیامبر دوباره توست.
نشانى از پدر توست . نمادى از مادر توست . على اکبر براى تو التیام #شهادت محسن است . شهید نیامده. غنچه🌸 پیش از شکفتن پرپر شده.
#شهادت_محسن ، اولین #شهادت در دیدرس تو بود....
🖤تو #چهار ساله بودى که فریاد #مادر را از میان در و دیوار شنیدى که
محسنم را کشتند و به #سویش دویدى.... #شهادت محسن بر دلت ❤️زخمى #ماندگار شد. شهادت برادر در پیش چشمهاى چهار ساله خواهر.
و تا على اکبر نیامد، این #زخم التیام نپذیرفت.
💢 اکنون این مرهم #زخم توست که به خون آغشته شده است... اکنون این زخم کهنه توست که #سر باز کرده است.
دوست داشتى حسین را دمادم در آغوش بگیرى و بوى حسین را با شامه تمامى رگهایت استشمام کنى . اما تو بزرگ بودى و حسین بزرگتر و شرم همیشه مانع مى شد مگر که بهانه اى پیش مى آمد؛ سفرى، فراق چند #روزه اى، تسلاى مصیبتى و...
🖤تو همیشه به نگاه #اکتفا مى کردى و با چشمهایت بر سر و روى حسین بوسه مى زدى.وقتى على اکبر آمد، میوه بهانه چیده شد و همه موانع برچیده.#حسین کوچکت همیشه در آغوش تو بود و تو مى توانستى تمامى احساسات حسین طلبانه ات را نثار او مى کنى.
از آن پس ، هرگاه دلت براى #حسین تنگ مى شد، بوسه بر گونه هاى #على_اکبر مى زدى.از آن پس...
💢 على اکبر بود و در #دامان مهر تو.
على اکبر بود و دستهاى نوازش تو،
على اکبر بود و نگاهاى پرستش تو و...
#حسین بود و ادراك عاطفه تو.
و اکنون نیز حسین بهتر از هر کس این رابطه را مى فهمد و عمق تعزیت تو را درك مى کند.دلت 💓مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى.... اما چگونه ؟...
#ادامه_دارد......
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 1⃣4⃣#قسمت_چهل_ویکم 💢بلند شو #عزیزکم ! هوا دارد تاریک مى
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
2⃣4⃣#قسمت_چهل_دوم
🏴#پرتوسیزدهم🏴
💢غروب کن خورشید! ☀️
بگذار شب🌙، آفتابى شود و بر روى غمها و اشکها 😭و #خستگیها سایه بیندازد!زمین، دم کرده است....
بگذار #وقت_نماز فرا رسد و درهاى آسمان گشوده شود....خورشید، شرمزده خود را فرو مى کشد و تو شتابناك، #کودك_جانباخته را بغل مى زنى، ...
به #سکینه نگاه مى کنى و به سمت #خیمه راه مى افتى.
🖤#بى_اشارت این نگاه هم سکینه خوب مى فهمد... که #خبرمرگ این کودك باید از زنان و کودکان دیگر #پنهان بماند
و #جگرهاى_زخم_خورده را به این نمک نیازارد.وقتى به خیمه 🏕مى رسى،...
مى بینى که #دشمن، #آب را #آزاد کرده است.یعنى به #فرزندان_زهرا هم اجازه داده است که از #مهریه_مادرشان ، سهمى داشته باشند....
💢بچه ها را #مى بینى که با رنگ روى زرد، با لبهاى چاك چاك و گلوهاى عطشناك ، مقابل ظرفهاى آب💧 نشسته اند اما هیچ کدام لب به آب نمى زنند....
#فقط_گریه_مى_کنند... به آب نگاه مى کنند و گریه مى کنند.. یکى عطش #عباس را به یاد مى آورد،..
یکى تشنگى #على_اکبر را تداعى مى کند،...
🖤یکى به یاد #قاسم مى افتد،...
یکى از بى تابى #على_اصغر مى گوید و...در این میانه ، لحن #سکینه از همه #جانسوزتر است که با خود #مویه مى کند:_✨هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟(19)#تاب_دیدن این منظره #طاقت_سوز، بى مدد از #غیب ، ممکن نیست.پرده را کنار مى زنى و چشم به دور #دستهاى مى دوزى؛...
به ازل ، به پیش از خلقت ، به لوح ، به قلم ، به نقش آفرینى خامه تکوین ،
به معمارى آفرینش و...
💢مى بینى که #آب به اشارت #زهراست که راه به #جهان پیدا مى کند و در رگهاى #خلقت جارى مى شود....
#همان_آبى که #دشمن🐲 تا دمى پیش به روى #فرزندان_زهرا بسته بود...
و هم اکنون #بامنت به رویشان گشوده است.... باز مى گردى.دانستن این #رازهاى_سربه_مهرخلقت و مرورشان ، بار مصیبت را #سنگین_تر مى کند....
باید به هر زبان که هست آب را به بچه ها بنوشانى تا #حسرت و #عطش ، از سپاه تو #قربانى دیگرى نگیرد....
🖤چه شبى🌟 تا بدین پایه فرود آمده است یا زمین زیر پاى تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است؟#حسین ، این خطه را با خود تا عرش بالا برده است... یا عرش به زیر پیکر حسین بال گسترده است ؟
🌸الرحمن على العرش استوى🌸
#اینجاکربلاست_یاعرش_خداست؟!
اگر چه خسته و #شکسته اى زینب !
اما نمازت را ایستاده بخوان ! پیش روى خدا منشین!
💢آدمى به #سر، شناخته مى شود یا #لباس؟ 👕کشته اى را اگر بخواهند شناسایى کنند، به #چهره_اش مى نگرند یا به #لباسى که پیش از رزم بر تن کرده است؟ اما اگر دشمن 👹آنقدر #پلید باشد که #سرها را از بدن جدا کرده و برده باشد، چه باید کرد؟... اگر دشمن ، #کهنه_ترین پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید کرد؟...
لابد به دنبال علامتى
،
🖤نشانه اى ، #انگشترى ، چیزى باید گشت.اما اگر #پست_ترین سپاهى دشمن در سیاهى شب ، به #بهانه بردن انگشتر، #انگشت را هم بریده باشد و هر دو را با هم برده باشد، #به_چه_علامت نشانه اى کشته خویش را باز مى توانشناخت ؟... البته نیاز به این علائم و نشانه ها مخصوص #غریبه_هاست....
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
2⃣4⃣#قسمت_چهل_دوم
🏴#پرتوسیزدهم🏴
💢غروب کن خورشید! ☀️
بگذار شب🌙، آفتابى شود و بر روى غمها و اشکها 😭و #خستگیها سایه بیندازد!زمین، دم کرده است....
بگذار #وقت_نماز فرا رسد و درهاى آسمان گشوده شود....خورشید، شرمزده خود را فرو مى کشد و تو شتابناك، #کودك_جانباخته را بغل مى زنى، ...
به #سکینه نگاه مى کنى و به سمت #خیمه راه مى افتى.
🖤#بى_اشارت این نگاه هم سکینه خوب مى فهمد... که #خبرمرگ این کودك باید از زنان و کودکان دیگر #پنهان بماند
و #جگرهاى_زخم_خورده را به این نمک نیازارد.وقتى به خیمه 🏕مى رسى،...
مى بینى که #دشمن، #آب را #آزاد کرده است.یعنى به #فرزندان_زهرا هم اجازه داده است که از #مهریه_مادرشان ، سهمى داشته باشند....
💢بچه ها را #مى بینى که با رنگ روى زرد، با لبهاى چاك چاك و گلوهاى عطشناك ، مقابل ظرفهاى آب💧 نشسته اند اما هیچ کدام لب به آب نمى زنند....
#فقط_گریه_مى_کنند... به آب نگاه مى کنند و گریه مى کنند.. یکى عطش #عباس را به یاد مى آورد،..
یکى تشنگى #على_اکبر را تداعى مى کند،...
🖤یکى به یاد #قاسم مى افتد،...
یکى از بى تابى #على_اصغر مى گوید و...در این میانه ، لحن #سکینه از همه #جانسوزتر است که با خود #مویه مى کند:_✨هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟(19)#تاب_دیدن این منظره #طاقت_سوز، بى مدد از #غیب ، ممکن نیست.پرده را کنار مى زنى و چشم به دور #دستهاى مى دوزى؛...
به ازل ، به پیش از خلقت ، به لوح ، به قلم ، به نقش آفرینى خامه تکوین ،
به معمارى آفرینش و...
💢مى بینى که #آب به اشارت #زهراست که راه به #جهان پیدا مى کند و در رگهاى #خلقت جارى مى شود....
#همان_آبى که #دشمن🐲 تا دمى پیش به روى #فرزندان_زهرا بسته بود...
و هم اکنون #بامنت به رویشان گشوده است.... باز مى گردى.دانستن این #رازهاى_سربه_مهرخلقت و مرورشان ، بار مصیبت را #سنگین_تر مى کند....
باید به هر زبان که هست آب را به بچه ها بنوشانى تا #حسرت و #عطش ، از سپاه تو #قربانى دیگرى نگیرد....
🖤چه شبى🌟 تا بدین پایه فرود آمده است یا زمین زیر پاى تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است؟#حسین ، این خطه را با خود تا عرش بالا برده است... یا عرش به زیر پیکر حسین بال گسترده است ؟
🌸الرحمن على العرش استوى🌸
#اینجاکربلاست_یاعرش_خداست؟!
اگر چه خسته و #شکسته اى زینب !
اما نمازت را ایستاده بخوان ! پیش روى خدا منشین!
💢آدمى به #سر، شناخته مى شود یا #لباس؟ 👕کشته اى را اگر بخواهند شناسایى کنند، به #چهره_اش مى نگرند یا به #لباسى که پیش از رزم بر تن کرده است؟ اما اگر دشمن 👹آنقدر #پلید باشد که #سرها را از بدن جدا کرده و برده باشد، چه باید کرد؟... اگر دشمن ، #کهنه_ترین پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید کرد؟...
لابد به دنبال علامتى
،
🖤نشانه اى ، #انگشترى ، چیزى باید گشت.اما اگر #پست_ترین سپاهى دشمن در سیاهى شب ، به #بهانه بردن انگشتر، #انگشت را هم بریده باشد و هر دو را با هم برده باشد، #به_چه_علامت نشانه اى کشته خویش را باز مى توانشناخت ؟... البته نیاز به این علائم و نشانه ها مخصوص #غریبه_هاست....
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode