eitaa logo
واجب فراموش شده 🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
5هزار ویدیو
148 فایل
💕 #خُداونـدا #بی_نگــاهِ لُطفــــِ #تــــُ هیچ ڪاری #بـــــِ سامان نمیرِسَــد 😍 نگــاهَـــت را از مــا نَــگـــیـر 🌸 ارتباط با مدیر کانال ↶ ↶ @man_yek_basiji_hastam 🌸 تبادلات ↶ ↶ @Sarbazeemam110 @mahaimohmmade.
مشاهده در ایتا
دانلود
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 6⃣ #قسمت_ششم 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی
❣﷽❣ 📚 💥 7⃣ 💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه‌اش به‌وضوح شنیده می‌شد. 💢 زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین‌زبان ترین‌شان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا می‌کرد که شکیبایی‌ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. 💠 حیدر حال همه را می‌دید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمی‌بینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی می‌کنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه می‌خوای بری، زودتر برو بابا!» 💢 انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زن‌عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را می‌بوسید و با مهربانی دلداری‌اش می‌داد :«مامان غصه نخور! ان‌شاءالله تا فردا با فاطمه و بچه‌هاش برمی‌گردم!» 💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. 💢عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.» 💠 نمی‌توانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدم‌هایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا می‌زدم که تا عروسی‌مان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به می‌رفت. 💢تا می‌توانستم سرم را در حلقه دستانم فرو می‌بردم تا کسی گریه‌ام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه‌هایم حس کردم. 💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی‌آمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه‌های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمی‌گردم! تا سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!» 💢 شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمی‌ام بریده بالا می‌آمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم می‌دیدم جانم می‌رود. 💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه می‌لرزید و می‌خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یه‌ذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمی‌کَند، از کنارم بلند شد. 💢 همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو می‌گیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس می‌کردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند. 💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت می‌درخشید و همین ماه درخشان صورتش، بی‌تاب‌ترم می‌کرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش می‌برد و نمی‌دانستم با این دل چگونه او را راهی تلعفر کنم که دوباره گریه‌ام گرفت. 💢نماز مغرب و عشاء را به‌سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشک‌هایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. 💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد. 💢ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است. 💠 شاید اگر می‌ماند برایش می‌گفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی‌ها بود. 💢 با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریه‌ای که دست از سر چشمانم برنمی‌داشت، به سختی خواندم. 💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویه‌های مظلومانه زن‌عمو و دخترعموها می‌لرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچه‌ات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!» 💢 کشتن مردان و به بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
📚#رمان_واقعی_مهفومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 6⃣#قسمت_ششم 🏴پرتوچهارم🏴 💢 تو نیز دل 💕نگران از جا بر مى
📚 ⛅️ 7⃣ 💢 به او شود و خونش را بر زمین بریزد:مردم ! خداوند تعالى که خود دنیاست ، آن را خانه🏡 نابودى و زوال قرار داده است . این خانه این است که حال دل بستگان به خویش را مى کند. 🖤 کسى است که فریب او را بخورد و بخت برگشته کسى است که در دام هاى او بیفتد.مردم ! دنیا شما را نفریبد، هر که به دنیا کند، دنیا زیر پایش امیدش را خالى مى کند و هر که طمع به دنیا ببندد، دنیا ناکامش مى سازد.من اکنون شما را در کارى هم پیمان مى بینم که باعث برانگیختن شده. 💢 خداى کریم از شما روى گردادنده و عذاب خویش را بر شما حلال کرده. مردم ! خداى ما خدایى است و شما بد هستید.به محمد پیامبر ایمان و طاعتش را گردن نهادید و سپس به فرزندان او آوردید و کمر به عترت او بستید.... 🖤اکنون این 👹است که بر شما مسلط شده و حضور خدا را در دلهایتان 💖به غیبت کشانده . پس بر شما و مقصد و مقصود شما..... ما از آن خداییم و به سوى او باز مى گردیم اما پیش روى ما قومى است که از پس ایمان ، به رسیده است. و قومى که غرقه ستم است هماره از ساحل لطف و رحمت خدا دور باد... 💢 امید نه،... که آرزو دارى این امت از امام ، این قبیله پشت کرده به رائد، این قوم روبرتافته از قائد با این کلام تکان دهنده و سخنان هشیارکننده ، ناگهان ، آب💧 رفته را به جوى بازگرداند و شکسته💔 را ترمیم کند. 🖤اما ، فقط صداى است که سم بر زمین🌍 مى کوبند و بى تابى سوارانشان را براى هجوم تشدید مى کنند.دوست دارى از بردارى و صداى ضجه سنگ و خاك و کلوخ را به آنها بشنوانى و بفهمانى که از سنگ و خاك و کلوخ کمترند آنها که چشم بر تابش آفتاب حقیقت مى بندند. دوست دارى پرده از بردارى و ملائک را نشانشان دهى که چگونه صف در صف ، گرداگرد امام حلقه زده اند 💢 و اشک😭 چشمهایشان شبنم آسا بر گلبرگ🌺 بالهایشان نشسته و گریه هایشان خاك پاى 👣امام را تر کرده است.🕊فرشتگانى که ضجه مى زنند: اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء(1)و امام با تکیه بر خدا، در گوششان زمزمه مى کند:.. ...... 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمــان •← #من_با_تو ... 6⃣ #قسمت_ششم ♦️امتحان هاے 📝 دے نزدیڪ بود. شالم رو سر ڪردم تا برم
❣﷽❣ 📚 •← ... 7⃣ با خستگے نگاهم رو از ڪتاب گرفتم. _عاطے جمع ڪن بریم دیگہ مخم نمیڪشہ😕 سرش رو تڪون داد،از ڪتابخونہ اومدیم بیرون و راهے خونہ شدیم. رسیدیم جلوے درشون، مادرم و خالہ فاطمہ رفتہ بودن ختم، قرار شد برم خونہ عاطفہ اینا، 😊 عاطفہ در رو باز ڪرد، وارد خونہ شدیم خواستم چادرم رو دربیارم ڪہ دیدم امین تو آشپزخونہ س، حواسش بہ ما نبود،سر گاز ایستادہ بود و آروم نوحہ میخوند! _ارباب خوبم ماہ عزاتو عشقہ،ارباب خوبم پرچم سیاتو عشقہ...😌✋ چرا با این لحن و صدا مداح نمیشه!؟ 😊🙈 خودآگاہ با فڪر یہ روضہ دونفرہ با چاے و صداے امین لخند نشست روے لبم!☺️ عاطفہ رفت سمتش. _قبول باشہ برادر!😄 امین برگشت سمت عاطفہ خواست چیزے بگہ ڪہ با دیدن من خشڪ شد سریع بہ خودش اومد از آشپزخونہ بیرون رفت! سرم رو انداختم پایین،بہ بازوهاش نگاہ نڪردم! عاطفہ بلند گفت: _خب حالا دختر چهاردہ سالہ!نخوردیمت ڪہ یہ تے شرت تنتہ! 😆 روے گاز رو نگاہ ڪردم،املت میپخت،گاز رو خاموش ڪردم عاطفہ نگاهے بہ گاز انداخت و گفت: _حواسم نبود روزہ س! 😐 +چیز دیگہ اے نیست بخورہ؟😟 _چہ نگران داداش منے! 😄 با حرص ڪوبیدم تو بازوش،از تو یخچال یہ قابلمہ آورد،گذاشت رو گاز. _اینم آش رشتہ،نگرانیت برطرف شد هین هین؟🍲 _بے مزہ! 😄 امین سر بہ زیر از اتاق بیرون اومد پیرهن آستین بلندے پوشیدہ بود،زیر لب سلام ڪرد و سریع رفت تو حیاط! عاطفہ مشغول چیدن سینے افطارش شد،چند دقیقہ بعد گفت: _بیین عاطے جونت چہ ڪردہ!😍 نگاهے👀 بہ سینے انداختم با تعجب😳🍲 بہ آش رشتہ اے ڪہ روش با ڪشڪ نوشتہ بود یا محمد امین نگاہ ڪردم! _این چیہ؟! 😳 _از تو ڪہ آب گرمے نمیشہ خودم دست بہ ڪار شدم! 😉 سینے رو برداشت و رفت حیاط امین روے تخت نشستہ بود و قرآن میخوند، سینے رو گذاشت جلوش. _امین ببین هانیہ چقدر زحمت ڪشیدہ! 😍 با تعجب نگاهش ڪردم بے توجہ بہ حالت صورتم بهم زبون درازے 👅 ڪرد دوبارہ گفت: _هانے باید یادم بدے چطور با ڪشڪ رو آش بنویسم! 😉😄 انگشت اشارہ م رو بہ نشونہ تهدید ڪشیدم زیر گلوم یعنے میڪشمت! 😬 با شیطنت نگاهم ڪرد و رفت داخل،خواستم دنبالش برم ڪہ امین صدام ڪرد: _هانیہ خانم! لبم رو بہ دندون گرفتم،برگشتم سمتش،سرش سمت من بود اما نگاهش بہ زمین،حتما با خودش میگفت چراغ سبز نشون میدہ!بمیرے عاطفہ!😬😬 _ممنون لطف ڪردید! مِن مِن كنان گفتم: +ڪارے نڪردم،قبول باشہ! دیگہ نایستادم و وارد خونہ شدم،از پشت پنجرہ نگاهش ڪردم،زل زدہ بود بہ ڪاسہ آش و لبخند عمیقے روے لبش بود!😊 لبخندے ڪہ براے اولین بار ازش میدیدم و دیدم همراہ لبخندش لب هاش حرڪت ڪرد به:یا محمد امین! .... 🌹🍃🌹🍃 @Vajebefaramushshode
44.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 با حضور باموضـوع : 🍃چه مــواردی در امـر به معـروف و نهـی از منڪــر، شــرط نیست🍃 🔺بعضی چون احکام امــر به معــروف رو از روۍ رسالہ نخوندن، فڪر میڪنند ڪه بلـدن❗️ به ما بپیوندید👇🏻 •❥🌺━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ 📚 #از_یاد_رفته_۱ 🔰 #قسمت_ششم بقیه چی❓ ✍ توی مینی‌بوس یه خانم بدحج
╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ 📚 🔰 طلای بی ارزش! ✍ مدتی پیش مشرف بودم مشهد مقدس🕌 ظهر کارهایم انجام شد و چون شب باید برمی‌گشتم تهران، یک راست رفتم حرم مطهر. جای همگی خالی، یک دل سیر زیارت کردم و بعد از نماز مغرب و عشا قصد خروج از حرم را داشتم که متوجه یک جوان حدودا ۲۶ ساله که با حال خاصی مشغول نماز بود شدم که متاسفانه یک گردنبند طلایی بزرگ به گردنش بود و یک انگشتر طلا هم به دستش 😞 چند ثانیه ای به او خیره شدم و از کنارش گذشتم، اما انگار یک لحظه حس کردم باید دوباره بروم زیارت و سرم را انداختم پایین و زیارت نامه نخوانده دوباره حرکت کردم سمت ضریح آقا. دلم بی‌قرار بود و راستش حالم هم گرفته که چرا جوان رعنایی مثل او نباید احکام صادره از ائمه معصومین را شنیده باشد یا رعایت نکند⁉️🙁 زیارتم که تمام شد تقریبا همه چیز یادم رفته بود که دوباره چشمم خورد به همان جوان که حالا نمازش تمام شده بود و داشت اطرافش را نگاه می کرد👀. اتفاقا یک سید روحانی پا به سن گذاشته هم کنارش نشسته بود و داشت برای جوانی استخاره می‌گرفت 📿 آمدم سلام بدهم و از درب حرم بروم بیرون اما نمی‌شد! وجدانم می‌گفت: برو با آن جوان از سر دلسوزی و خیرخواهی حرف بزن! اما خودم بعدش جواب خودم را دادم که به تو چه ربطی دارد؟! خوب آن روحانی به وضوح دارد آن گردنبند طلای بزرگ را می‌بیند، چرا او این کار را نکند؟! 🤷 اما این بار یاد آن حدیث افتادم که نماز ما قبول نمی‌شود مگر با امر به معروف و نهی از منکر و کلمات زیبای رهبر عزیزم در ذهنم پیچید که می‌فرمودند: اگر با زبان خوش تذکر بدهید قطعا اثر دارد!😒 و در نهایت با این تصور که امام معصوم سلام الله علیه دارد مرا در این امتحان تماشا می‌کند، به سمت آن جوان حرکت کردم‌ ...🚶 نشستم کنار جوان، دست دادم 🤝 و به او گفتم: سلام برادر، خوبی ان‌شاءالله؟😊 راستش چند دقیقه‌ای تماشایت می‌کردم و دیدم هم نماز می‌خوانی و هم نوری در چهره داری، خواستم حرفی را بگویم که شاید البته قبلا هم شنیده باشی ... جوان خیلی مودب گفت: بفرما داداش؟!👱 ادامه دادم: حتما می‌دانی پوشیدن طلا برای مرد اشکال دارد، اما حرف من این است که حداقل موقع نماز طلا را در بیاور، حیف است نمازت قبول نشود! جوان به حالت کاملا غیرمنتظره‌ای در حالیکه دستش را به نشانه‌ احترام به سینه گذاشت، یک "چشم" با محبت تحویل داد و من هم رویش را بوسیدم و از او خواهش کردم برای من هم دعا کند و به سرعت از درب حرم رفتم بیرون ... باورتان نمی‌شود انگار دنیا را به من داده بودند! انگار یک بار سنگین را از دوشم برداشته بودند‌😌 اصلا احساس می‌کردم انگار امام رضا علیه السلام با نگاه رضایت دارد بدرقه‌ام می‌کند ...😍 شما آن حس را نمی‌توانید درک کنید مگر اینکه خودتان یک بار امتحان کنید. 🗣 به نقل از وبلاگ من و زهرای خوبم به ما بپیوندید👇 •❥🌼━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
28.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🔵 تولید ویژه برنامه‌ی ریسمان ۲، در "۳۰قسمت" توسط واحد رسانه و فضای مجازی (حمراه)، قرارگاه فرهنگی اجتماعی ۱۹دی استان ❇️ با موضوع : پاسخ به مهم امر به معروف و نهی از منکر (شبهه تعریفِ معروف و منکر) 🔹این قسمت: شبهه‌ی محدود کردن امر به معروف و نهی از منکر به و ✴️ با تدریس : (پژوهشگر و مدیر اندیشکده تخصّصی امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر) به ما بپیوندید👇 •❥🌼━┅┄┄ @Vajebefaramushshode
1402612.mp3
زمان: حجم: 2.53M
🟢 برنامه 🔸 با حضور با محوریت 🎙پخش از شبکه رادیویی خراسان رضوی 🔺پاسخ به 👇🏻 خدا خودش گفته "لا اکراه فی الدین" پس شما چرا اجبار می‌کنید؟!🙍🏻‍♀💅🏻 اگر میخوای جواب شبهاتتو پیدا کنی؛ سریع بزن رو آیدی و بپر تو کانال🏃🏻‍♂ 🆔 @Vajebefaramushshode نیای ضرر کردیا...!؟🤕
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻🔻فـــوری و مهم🔻🔻 🟢همایش فریاد ایران به شیراز رسید 🎙جبهه مقاومت قطعا آمریکا را از منطقه اخراج خواهد کرد. مقام معظم رهبری (مدظله العالی) 📌محور همایش : حمایت از نیروهای مسلح جهت پاسخ دندان شکن به آمریکا و رژیم صهیونیستی ◀️ با سخنرانی: 🔺 استاد محمد جوانی 🔺استاد علی تقوی 🔺حاج خلیل موحد 🔺برادر سهیل کیارش 🔰لینک این پخش زنده🔰 https://eitaa.com/yavaransahebzaman