eitaa logo
واجب فراموش شده 🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
4هزار ویدیو
124 فایل
💕 #خُداونـدا #بی_نگــاهِ لُطفــــِ #تــــُ هیچ ڪاری #بـــــِ سامان نمیرِسَــد 😍 نگــاهَـــت را از مــا نَــگـــیـر 🌸 ارتباط با مدیر کانال ↶ ↶ @man_yek_basiji_hastam 🌸 تبادلات ↶ ↶ @Sarbazeemam110
مشاهده در ایتا
دانلود
🛌بهش گفتم : فرض کن تنها داخل یه اتاق هستی ! 🛌 و تمام اتاق مال خودته !🚪 و توی این اتاق، آزادی مطلق داری🏳 رنگ دیوارش رو چه رنگی میکنی⁉️⁉️ ▪️گفت : همش رو صورتی میکنم!🎀 ▫️گفتم : حالا من هم میام و ساکن این اتاق میشم! و اتاق میشه واسه هر دوی ما 👭 من یه روز برمیدارم همه دیوار رو به سلیقه خودم سبزش میکنم! ✅ 🔹تو صدات در نمیاد؟ به من گیر نمیدی؟🔹 ▪️گفت : معلومه که گیر میدم! نمیذارم رنگ کنی! دیوار اتاق من باید صورتی باشه !😏 ▫️گفتم: خب اون اتاق مال منم هست! منم حق دارم هر رنگی دلم میخواد بزنم به در و دیوار 😔 ▪️گفت: خب تو نصفه خودت رو سبز کن منم نصفه خودم رو صورتی میکنم!🎨 ▫️گفتم: آهان! پس اینجا ما یه مرزی داریم بین صورتی و سبز که وسط اتاقه درسته؟📍 ▪️گفت: آره ▫️ گفتم خب حالا یکی از رفقامم میاد توی همین اتاق و میشیم سه نفر، 🚺🚺🚺 ایشون از رنگ آبی خوشش میاد! حالا تکلیف چیه؟🔵 ▪️گفت: خب اتاق رو تقسیم بر سه میکنیم! و سه تا رنگ مختلف میزنیم!🎨 ▫️گفتم: پس با این حساب تو رنگ زدن در و دیوار اتاق، دیگه نمیتونی فقط به سلیقه‌ی خودت عمل کنی، درسته⁉️ ▪️تایید کرد. ▫️گفتم: نمونه بزرگ این اتاق، این🌏 دنیاست! 🚫اگه قرار بود هر کسی توی این دنیا آزادی مطلق داشته باشه، مردم باید همه همدیگه رو میکشتن🔪 تا بالاخره فقط یک نفر بمونه و اینجوری آزادی مطلق معنی پیدا کنه! و الا اگه یه نفر تبدیل شد به دو نفر،🚹🚹 دیگه چیزی به اسم آزادی مطلق وجود نداره! ❌ 🌃 چه برسه به الان که چند میلیاردیم! 🔴یعنی تقابل آزادی‌های مردم با هم، مرز ایجاد میکنه🔺 و مرز، یعنی پایان آزادی مطلق! درست میگم؟⚪️ با سر تایید کرد ☑️ ▫️بهش گفتم : پس چرا با هر وضعی میای بیرون⁉️ فکر نمیکنی با این کارت داری آزادی خیلیا رو پامال میکنی؟🚫 چرا میگی میخوام آزاد باشم👠 💅 مگه نمیدونی با وجود این همه جمعیت آزادی مطلق نداری!❌ خوشگلیتو باید توی خونه برای یه آدم خاص (همسرت) خرج کنی تا معلوم بشه برای تو با بقیه فرق داره👫💕 نه توی جامعه و جلوی این همه جوون👨👨👦👦 باور کن اینا هم حق دارن پاک بمونن💖 پس چرا سنگ جلوی پاشون باشی💣 ▪️گفت : اونا نباید نگاه کنن😒 ▫️گفتم : نگاه کردن با نگاه افتادن فرق داره😊 خیلیاشون نمیخوان ببینن ولی چشمشون میفته👀 که متاسفانه همون یه نگاه برای خیلیاشون کافیه . . . 😔 اصلا خودت میتونی وقتی توی خیابون راه میری به هیچ کسی نگاه نکنی؟😑 یعنی مردا وقتی بیرون میان حق ندارن سرشون بالا باشه؟!🚶 حق نگاه کردن ساده‌ترین حق بشره...😶 به فکر فرو رفت . . .🙇 ▪️گفت : راستش رو بخوای تا حالا اینطوری به این موضوع نگاه نکرده بودم همیشه با خودم میگفتم منم میخوام آزاد باشم💄 اما توجه نداشتم که غیر از من خیلیای دیگه هم توی این دنیا هستن که اونها هم حقوق و آزادی‌هایی دارن👨👩👧👦 🌺حالا میفهمم چرا شهدا گفتن خواهرم حجابت، برادرم نگاهت🌺 🍃باشه... ممنون از تذکرت... از این به بعد دیگه اینطوری بیرون نمیام🍃 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؁؁ ؁؁ ؁؁ ❎ زمانی که یکی از زوجین، با «مقایسه کردن» همسرش با دیگران به سرزنش او اقدام می‌کند، در روح و سرشت همسرش دردی ناگوار رُخ می‌دهد. معمولاً مقایسه کردن به دو روش روی می‌دهد؛ 🔻 مقایسه بیرونی: که بیان کردن و عیان نمودن کاستی‌های همسر در مقایسه با هر شخص دیگری در حضور خود همسر است 🔻 و دیگری مقایسه درونی: یعنی دائماً همسر را در بوته ذهنی با مقایسه کردن و مورد هجمه ی انواع نواقص و کاستی‌ها قرار دادن. 👈 هر کدام از این شیوه‌های مقایسه در به هم ریختن اساس خانواده و شخصیت و روح همسران بسیار تأثیرگذار است. 〰〰〰🔸〰〰〰〰〰〰 نکات ویژه @Vajebefaramushshode
! 🌹گه گاهی زن قصه ات را " " صدا کن گاهی با عجله اسمت را که می‌گوید آرام بگو ؟ بعد میبینی چه با شرم میگوید جانت بی بلا باد. 🌹گاهی بی هیچ دلیلی برایش بخر کنارش بنشین و تماشا کن بانویی را که ذوق میکند از همان شکلات ... باور کن شیرینیش بیشتر به خاطر دستان توست ! 🌹بیا یک را برایت فاش کنم دخترها بیشتر از هر چیزی سادگی را دوست دارند یک سادگی پر از و رنگی، همین... @Vajebefaramushshode
❣گاهی به جای اینکه به شوهرتون بگید دوستت دارم، بگید بهت افتخار میکنم ❣چون برای مردها این جمله اثرش از جمله اولی بیشتره این جمله با ساختارِ شخصیتی یک مرد متناسبه و به نوعی حس اقتدار رو بهش میده. @Vajebefaramushshode
🎀سیاست های زنانه🎀👠 توی زندگی تون کلا یه تم بچه گونه و با ناز و ادا حرف زدن که همسرتون هم از اون تم خوشش بیاد داشته باشین. 👈این تم برای بعضی وقت ها خیلی خوب جواب میده موقعی که درخواستی دارین، موقعی که میخواین ناز کنین و... ❌ولی فراموش نکنین انقدر بچه گونه حرف نزنین که عادی بشه و همسرتون فک کنه با یه بچه طرفه و حالت پدر و دخترها رو پیدا کنین!! به عنوان یه زن به موقع طناز باشین و بچه گونه حرف بزنین و به موقع قاطعیت لطیف زنانه داشته باشین @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 2⃣#قسمت_دوم 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان،
❣﷽❣ 📚 💥 3⃣ 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. 💢با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! 💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» 💢از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» 💢حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! 💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» 💢ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» 💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» 💢از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» 💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. 💢مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 💠 احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. 💢حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. 💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. 💢انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. 💢شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣💕❣💕❣ 🦋پروانه اگر در... ره عشق💞 🕊 بال و پر افکند من بال که هیچ ... جان و دلی ❤️باختم آنجا 🌷 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
مداحی آنلاین - ریختن آبروی شیطان توسط حضرت علی - حجت الاسلام عالی.mp3
3.27M
♨️ریختن آبروی شیطان توسط حضرت علی(ع) بسیار شنیدنی👌 🎙حجت الاسلام 🌹🍃🌹🍃 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا