یکم که برمیگردم به عقب نگاه میکنم میبینم چه آدمایی اومدن و رفتن، اونایی که سره موندنشون تا به ابد قسم میخوردن، اونایی که اصلا شبیه آدمای رفتنی نبودن، همونایی که یه روزی بهترین آدم زندگیم بودن اما الان، درست همین لحظه، نمیدونم کجان، چیکار میکنن، حالشون خوبه یا نه، یکم بیشتر که برمیگردم به عقب نگاه میکنم میبینم خودم، خوده من چقد عوض شدم، اصلا شبیه منِ قبلی نیستم، چقد بزرگ، چقد قوی، چقد جسور، درست همونایی منِ الانمو ساختن که یه زمانی با تموم سنگدلی ترکم کردن و رفتن، همونایی که بهترینم بودن اما الان تو زندگیم هیچ جایی ندارن، اینو میخوام بهت بگم، تو با اشتباهاتت، با ادمای بد و اشتباه زندگیت درس میگیری، تجربه میشه برات و عوض میشی، پخته میشی، درست مثل من، درست مثل الانِ من .
گفتم : باورت میشہ دلم براش تنگ نشده وحتي بهش فکرم نميکنم .خندید ، نگام کرد ، گفت : همین که این حرفو زدی یعني بهش فکر کردی =) .
دیگهاز سردرد رد شده به مرحله اي رسیدم که انگار خود خود مغزم درد میکنه وکوچیک ترین صدایي داره لگد میزنه به مغزم ..
همیشہ فکر ميکردم کہ بدترین چیز توي زندگي اینہ که تنها باشي، ولي نہ، حالا فهمیدم که بدترین چیز توي زندگي بودن با آدمهائیہ که باعث میشن احساس تنهایي کني .