#معرفی_شهید
#شهیدجوادسنجه_ونلی
نام پدر:اسماعیل(صمد)سنجه ونلی
ولادت: ۱۵ خرداد ۱۳۶۴
شهادت ۱۳ بهمن ۱۳۹۵
سن:۲۹
محل شهادت: اطراف فرودگاه تیفور در استان حمص سوریه
محن دفن: گلزار شهرستان مینودشت
شهید جوادسنجه ونلی، خرداد سال ۱۳۶۴ در شهرستان مینودشت به دنیا آمد و از پاسداران گروه مهندسی رزمی و پدافند غیرعامل ۴۵ جوادالائمه (ع) استان گلستان بود که بهمن سال ۱۳۹۵ برای انجام ماموریت و مقابله با گروههای تکفیری در سوریه حضور داشت که براثر انفجار مین در اطراف فرودگاه تیفور در استان حمص سوریه به فیض شهادت نایل آمد.
4_5859604348421541168.mp3
8.33M
السلام علیڪ یا اباعبدالله الحسیـن🖤
تاآخرجانپایعهدمانباحسینهستیم...
-----------------------------
j๑ïท➺°.•|https://eitaa.com/joinchat/1132134534C69ff27cd7e
•|ازجانبِقَلبِمَـטּبہِاَربـابسَلامـ...!♥️
✦دَستمآبآزبُلَنداستبہِگِدایےسرصُبح
✦بَستہِامرشتہیدِلرآبِھنَخشآلحُسیـטּ
💜اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
💚وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
♥️وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
💛وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#روزتونبابرکت✨
#سلاماربابدلم🌱
#چله_غیبت
روز هشتم چله
توبه از غیبت
اگر خدای نکرده غیبت کردی، باید توبه کنی و احساس پشیمونی داشته باشی.
علاوه بر این اگر دسترسى به فرد غیبت شونده داری، در صورتی که مشکل تازه اى ایجاد نمى کنه، ازش عذر خواهى کن؛ هر چند به صورت سر بسته باشه، مثلاً بگو: «من گاهى بر اثر نادانى و بى خبرى از شما غیبت کرده ام، منو ببخش»، و لازم نیست شرح بیشترى بدی که باز موجب کدورت و ناراحتی بشه.(طبق نظر برخی مراجع این کار واجب نیست، بلکه احتیاط مستحبه. ولی طبق قوانین این چله واجبه😉)
و اگر دسترسى به طرف نداری یا از دنیا رفته، براش استغفار کن و از خدا براش طلب آمرزش کن، که به برکتش خداوند تو رو ببخشه و طرف مقابل رو راضى کنه.
تمامی آرزو، آرمان و وجودم یاد اوست
که مرا واداشت به این حرکت؛
و عشق اوست که مرا و نفس درون را که
بدترین دشمن هرکس در این عالم است
آشکار ساخت و بودنش مرا عاشقتر میسازد✨:)
#شهیدرضااسماعیلی
¦→🦋•••
میگن؛چادر سر کردن
بیکلاسیہ،عقب افتادگیہ!
کی میگه اقتداء بہ حضرت زهرا"س" بیکلاسیہ!😟
این همه شهید مقتداشون حضرت زهرا بود..
خانم اشتباه رفتی راهو اهدناصراط المستقیم اینجاست...💔
#سخن_بزرگان✋🏻
حرفہاۍ بیهوده و لغو تاثیرۍ در روح دارد و روح را مۍمیراند. من حرفهاۍ بیهودھ را ڪمتر از غذاۍ حرام نمیدانم.
#آیتاللہ_ڪوهستانے✨
روز پسر نداریم درست...
اما، امان از روزی که
دختران سرزمینم، احساس خطر کنند
آن روز، روز پسر است✌
•|وصـٰال|•
#پارت40 😍❤️😍❤️😍❤️😍 ❤️😍❤️😍❤️😍 😍❤️😍❤️😍 ❤️😍❤️😍 😍❤️😍 ❤️😍 😍 گفت: –خدارو شکر. مشکالت ما بعد از اون شروع ش
#پارت41
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
منم با اطمینان گفتم:
–اگر اجازه بدن شما شکایتتون رو پس می گیرید؟
با سرش جواب مثبت داد.
خیلی خوشحال شدم و بلند شدم رفتم و به خالم و مامانم
گفتم رضایت آقای معصومی رو گرفتم.
ولی نگفتم چطوری.
بعد از این که آقای معصومی شکایتشون رو پس گرفتن، منم
بهشون گفتم یه قرار داد بینمون بنویسیم واسه یک سال.
ولی اون گفت:نیازی نیست من بهتون اعتماد دارم.
وقتی خانوادم فهمیدن بگذریم که چه الم شنگه ایی به پا
شد.
دختر خالم می خواست خودش این کارو کنه، ولی هم هنوز
کامال خوب نشده بود، هم آقای معصومی می گفت نمی خواد کسی
رو که باعث این حادثه شده ببینه.
به هر حال بعد از کشمکش های فراوان من کارم رو شروع
کردم.
البته زهرا خانم وقتی متوجه موضوع شد گفت من تا ساعت دو
میام پیش بچه شما از ساعت دو به بعد بیایید تا شب.
چون شوهرش ساعت دو از سرکار میومد و دیگه نمیشد بیاد
پایین.
خیلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم، اینجوری به دانشگاهم
هم می رسیدم،
آرش با تعجب به حرفهایم گوش می کرد، به اینجا که رسیدم
پرسید:
–خوب پس چرا دوشنبه ها نمیایید دانشگاه؟
–چون روزهای دوشنبه شوهرزهراخانم کالسرکارنمیره ومنم
بایدازصبح برم اونجا...
البته روزهای دیگه بیشتر کارهای خونه روخود زهرا خانم
انجام میده، من کار زیادی انجام نمیدم.
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍
#پارت42
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
فقط مواظب اون بچه ی بی مادرم.
نفس عمیقی کشید.
–خب اگه خواهرشون صبح ها نمیومد که شما یک سال از زندگی
میوفتادید، اونوقت می خواستید چی کار کنید؟
سرم پایین بود و نگاهم به گوشه ی چادرم که دور انگشتم
می پیچیدم و بازش می کردم.
استرس داشتم دلم می خواست زودتر به خانه بروم.
نگاه سنگینش را احساس می کردم.
ــ خب فکرش رو کرده بودم دوترم مرخصی از دانشگاه می
گرفتم.
ــخب این خواهرش یعنی زهرا خانم، چرا قبل از خرید خونه
از بچه مراقبت نکرد؟
ــ چون خونشون خیلی دور از برادرش بود، تقریبا خارج از
شهر، رفت و آمد براش سخت بود.
نگاه دلخورم راازصورتش گذراندم و گفتم:
–اگه سواالتتون تموم شد من برم که حسابی دیرم شده.
ــ نظرتون رو نگفتید.
ــ راجع به؟
ــ راجع به من.
بی توجه به حرفش دستم را روی دستگیره درگذاشتم و
همانطور که بازش می کردم گفتم:
–واقعا دیرم شده، خداحافظ.
"چه توقعاتی دارد وسط خیابان راهم راگرفته، تخلیه
اطالعاتی کرده، حاالنظرم راهم می خواهد".
خیلی فوری گفت:
–می رسونمتون.
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍
#پارت43
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
ــ نه اصال.
مترو شلوغ بودو جابرای نشستن نبود، خیلی خسته بودم،ولی
افکارم اجازه نمی داد به این شلوغیها فکر کنم.
امروز روز عجیبی بود، با فکر کردن به آرش در دلم غوغا
به پا می شد، یک حس خوشایند و دل پذیر.
****
دو روز نتوانستم به دانشگاه بروم، حال ریحانه خیلی بد
بود و تبش قطع نمی شد، سرمای بدی خورده بود.
از صبح تاشب کنارش بودم.
زهرا خانم هم که بود بازم از پسش بر نمی آمدیم.
مدام بهانه می گرفت و فقط با بغل کردن آرام میشد.
ماشاال تپل هم بود، نمی توانستم زیاد در بغلم نگهش دارم.
ولی او مدام به من می چسبید.
نوبتی بغلش می کردیم.
گاهی هم پدرش می آمدو بغلش می کردوننو وار تکانش می
داد. آنقدرباعشق بغلش می کردونوازشش می کردکه به ریحانه
بابت داشتن همچین پدری حسادت می کردم. آقامعلم پراُبهت
من آنقدرهیکل ورزیده وشانه های پهنی داشت که ریحانه
دربغلش مثل یک عروسک کوچک بود. کاش پدرمن هم زنده
بودومن هم مثل ریحانه به آغوشش پناه می بردم.
روز دوم نزدیک غروب بود که باالخره تب ریحانه قطع شدو
حالش هم بهتر شد.
آقای معصومی رو کرد به من وگفت:
–شما خیلی خسته شدید یه کم استراحت کنید من مواظبش هستم.
–نه دیگه اگه اجازه بدید من برم خونه؟
ــ واقعا بابت این دو روز ممنونم.
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍
#پارت44
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
ــ خواهش می کنم، فقط داروهایی که دکتر دادند رو بایدسر
ساعت بدید، فراموش نکنید.
ــ بله می دونم، حواسم هست.
از خونه که بیرون امدم گوشی ام زنگ خورد.
شماره ناشناس بود.
–بله بفرمایید.
ــ سالم خانم رحمانی، آرشم.
ــ انگار با شنیدن صدایش تمام خستگیم از تنم رفت. »محکم
باش، دختره ی احساساتی«
با تردید جواب سالمش رو دادم و گفتم:
–شماره من رو از کجا آوردید؟
ــ از سارا گرفتم
ــچرا این کاررو کردید؟
ــخب نگران شدم، دو روز نیومدید دانشگاه.
اما من که امروز با او کالس نداشتم از کجا می دانست.
ــ مشکلی پیش امد نشد که بیام.
ــ چه مشکلی؟
ــ کمی سکوت کردم و گفتم :
–ببخشیدمن باید برم، خداحافظ.
زود گوشی را قطع کردم.
نمی دانم چرا بااوحرف زدن درگیر عذاب وجدانم می کرد.
وارد خانه که شدم سالم بلندی کردم.مامان سرش را از
آشپزخونه بیرون آوردو گفت:
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍
#پارت45
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
–سالم، صبح رفتنی خیلی دمق بودی، خدارو شکر که االن
خوشحالی.
رفتم سالن و کیف و چادرم راروی مبل انداختم و نشستم و
از همانجا گفتم:
–آخه ریحانه تبش قطع شده مامان، حالش بهتره.
سر چرخاندم ونگاه گذرایی به سالن انداختم. همه جا ریخت
و پاش بود،
مامان بیشتر سالن رو فرش فرش می انداخت. همیشه
میگویدفرش خانه را گرم و زنده نگه می دارد، ولی حاال
خبری ازهیچ کدامشان نبود.
به اتاق ها هم سرکی کشیدم انتهای سالن یک راه روئه کوچک
بود که هر طرفش یک اتاق بود و انتهایش هم سرویس و حمام
قرار داشت.
فرش های اتاق ها هم نبود پس مامان خونه تکونی راشروع
کرده بود.
برگشتم آشپزخانه و گفتم:
–مامان جان می خوای فردا نرم دانشگاه بمونم کمکت؟
ــ نه دخترم اوال که خواهرت هست، بعدم تو دوروزه نرفتی
برو به درست برس.
عجله ایی که ندارم زود خونه تکونی رو شروع کردم که سر
صبر کارهام رو انجام بدم.
حاال اینا رو ولش کن از ریحانه بگو، پس واسه همین امروز
زود امدی؟
خندیدم و گفتم:
–آقای معصومی تشویقی بهم داد.
ــ دو هفته دیگه راحت میشی مادر.
با این حرفش غم در دلم نشست، احساس خاصی داشتم به آنجا،
به ریحانه، به آقامعلم قهرمانم. نمی دانم شایدحس خانه ی
پدری یا یک حمایت گر که خیال آدم را همیشه راحت می کند
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️
#پارت46
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
با صدای چرخیدن کلید درقفل در ورودی ، سرم را به سمت
راچرخاندم. خواهرم اسرا بود.
اسرا سه سال از من کوچکتر بود و در مقطع پیش دانشگاهی
درس می خواند.
ـــ به به سالم بر خواهر بزرگوار.
ــ سالم اسرا جان خوبی؟
آهی کشیدو گفت:
–ای بابا مگه این درس و مشق میزارن آدم خوب باشه...
سفره را از دست مادر گرفتم وروی زمین پهن کردم.
با وجود میز ناهار خوری همیشه غذایمان را روی زمین
میخوردیم. مادرمعتقداست اینطوری زودتربه انسان احساس
سیری دست می دهد یا هضم غذابهترصورت می گیرد.
اسراهم کمک کردبشقاب هارا آوردوسفره را چیدیم.
مادر قیمه درست کرده بود.
قیمهی زرد خوش رنگ، غذاهایمان هیچ وقت رب گوجه نداشت به
خاطرضررهایی که دارد.
مادر گاهی رب آلو و رب های دیگر داخل غذاهایش می ریزد.
مادر میگوید، رفتارهای ما از تغذیهمان نشات میگیرد.
اسرا شروع به خوردن کرد و گفت:
–وای مامان، خداروشکر که غذای مفصل گذاشتی چون فردا
باید روزه بگیرم.
مادر در حال رفتن به آشپزخانه گفت:
–اتفاقا می خواستم حاضری آماده کنم ولی یادم افتاد
راحیل دیشب از خستگی درست غذا نخورده برای همین قیمه
گذاشتم.
با آرنج به پهلوی اسرا زدم و گفتم:
–چرا می خوای روزه بگیری؟
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍
#پارت47
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
سرش راپایین انداخت و گفت :
–همین جوری.
خواستم دوباره سوال پیچش کنم که مادر فلفل ساب به دست
امدونشست و گفت:
–دستاتونو باز کنید. مثل همیشه کف دستهایمان کمی نمک
ریخت تا بخوریم.
اسرادستش رابازکردو همانطور که نمکش رازبان می زدپرسید:
–راستی مامان از این فلفل سابها می تونی واسه دوست منم
بگیری؟ اون دفعه که بهش ازاین نمکها دادم میگه دونه هاش
درشته، واسه ریختن روی غذا به مشکل خوردن.
همانطورکه برای مادر غذامی کشیدم گفتم:
–وا! خب خودشون برن بخرن، مردم چه توقعاتی دارن.
–توقع چیه؟ منظورم رونمی گرفت. هرچی بهش می گفتم از این
نمکدونها که سرش می چرخه، نمیفهمید کدومارو میگم. گفتم
به مامان بگم براشون بخره.
بشقابم راگرفتم جلوی دیس وگفتم:
–حاالاگه یه مدل جدیدلباس بودا، همچین زودمنظورت رومی
فهمید...
مادر خندیدو رو به اسراگفت:
–عیبی نداره، می گیرم براش.
اسراتشکرکردوهمانطورکه دولپی غذامی خوردگفت:
–راحیل خداخیرت بده که دیشب خوب غذانخوردی، این قیمه
رواز تو داریم.
لبخندی زدم وزیرگوشش گفتم:
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍
#پارت48
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
اال یه روز میخوای روزه بگیریها، چه خبرته.. بعدباخودم
فکرکردم که من هنوز دلم راتنبیهش نکردم.
فردا من هم باید روزه می گرفتم.
اسرالقمه ی دهانش را قورت دادو گفت:
–مامان جان خیلی خوشمزه بود، دستتون دردنکنه.
مادر لبخندی زدو گفت:
–نوش جان دخترم.
بعدنگاهی به من انداخت وچشمکی زدوپرسید:
–چیه تو فکری؟
–یه کم نگران ریحانه ام.می ترسم دوباره تب کنه.
ــ اینکه نگرانی نداره غذات که تموم شد یه زنگ بزن خبر
بگیر.
مادر دیگر چیزی نپرسید ولی نگاهش گوشزد می کردکه نگرانی
تو فقط همین نیست. اهل سوال پیچ کردن نبود. همیشه از
این که سوال پیچم نمی کردخوشحال میشدم..
بعد از جمع کردن سفره گوشی را برداشتم و شماره ی خانه ی
آقای معصومی را گرفتم.
الو، بفرمایید.
ــ سالم، خوبید؟
ــسالم راحیل خانم، ممنون شما خوب هستید؟
از این که اسم کوچکم را به زبان آورده بود خجالت کشیدم.
ــ ممنون، نگران ریحانه جون بودم گفتم حالش رو بپرسم،
تب که نکرده؟
ــ نه خداروشکر،حالش خوبه نگران نباشید.
بعد هم با لحن قشنگی ادامه داد:
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍
#پارت49
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
–چقدر خوشحال شدم زنگ زدید، ممنون که تو فکر ما بودید،
بزرگواری کردید.
ــ خواهش می کنم،کاری نکردم.
ــ راستی یه ساعت دیگه وقت داروهاشه، توی یخچال نبود،
کجا گذاشتید؟
ــ توی کابینت کنار یخچال گذاشتم.
آخه تو یخچال سرد میشه خوردنش برای بچه سخته .
ــ چه فکر خوبی.بعد از سکوت کوتاهی آروم گفت:
–ممنون برای محبتهایی که درحق ریحانه می کنید.
نمی دانستم چه باید جواب بدهم، فقط آرام خواهش می کنمی
گفتم وخداحافظی کردم.
بعدازقطع کردن تلفن با خودم گفتم، کاش می گفتم فردا نمی
توانم بیایم، آخه با زبان روزه سروکله زدن با ریحانه
سخت است.
ولی باز به خودم نهیب زدم،
حاال برای یک روز روزه، یک روز سختی کشیدن، یک روز
تنبیهی که خودت باعثش شدی در این حد ناز کردن، لوس بازی
نیست...مگه اولین بارته.
مامان درحال شستن ظرف ها بود و من و اسرا هم نشسته
بودیم به حرف زدن.
مامان با یه پیش دستی که چند تا لیمو ترش قاچ شدهداخلش
بود وارد سالن شدو گفت:
–راحیل یکی دوتا از این برش ها رو بخور یه وقت از
ریحانه سرما خوردگی اش رو نگرفته باشی. حاال اسفندهم دود
می کنم.
ــ ممنون مامان جان.
ــ راحیل.
ــ هوم.
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍
#پارت50
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
ــ می گم مامان خیلی خوشگل و خوش هیکل و جوونه؟یا من
زیادی درشتم که سنم رو باال نشون میده.
ــ چطور؟
ــ آخه اون روز که با مامان رفته بودیم مسجد، یه خانمه
که ما رو نمی شناخت، پرسید خواهرتونه؟ وقتی گفتم
مامانمه، اونقدر تعجب کرد روش نشد شاخاش رو بهم نشون
بده.
لبخند موزیانه ایی زدم و گفتم:
–هم مامان ما خوشگل و خوش هیکله، هم تو استخون درشتی.
آهی کشید و گفت:
–مثل تو خوش شانس نبودم که به مامان برم.
ــ شوخی کردم بابا، خیلیم خوبی، بعدنفس عمیقی کشیدم.
–طفلی مامان، خیلی زود تنها شد. دلم براش میسوزه .
ــ اسرا
ــ بله
ــ می گم این که االن مامان تنها داره کار می کنه نشونه
ی چیه؟
با خونسردی گفت :
–دور از جون شما آبجی گلم، نشونه ی بی معرفتی دختراش.
ـــ خب؟
ــ هیچی دیگه دوباره دختر کوچیکه طبق معمول باید معرفت
به خرج بده. بعدهم بلندشدوسمت آشپزخانه رفت.
با رفتن اسرا مامان را صدا زدم که بیاد.
مامان بااسفنددودکن واردشدوکلی دود اسفند تو حلقم کردو
کنارم نشست.
ــ خب خبر جدید چی داری؟
من هم قضیه ی تلفن زدن آرش رابرایش تعریف کردم.
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍
استادپناهیانمیگہ:
همیشہبهخودتونبگید
حضرتعباس(؏)نگاممیڪنه...
امامحسین(؏)نگاممیڪنه...
بعدخدابهشونمیگہ..
نگاهڪنیدبندموچقددلشڪستس...
چقددوستونداره...
چقددلخوشبہیہنیمنگاه...
یہنگاهبهشبُڪنین...💔🖐🏻
بعدخودشوندستتومیگیرنوازاین
حجمگناهمیکشنتبیرون💔🚶♂
قشنگهمگنه؟!