4_5859604348421541168.mp3
8.33M
السلام علیڪ یا اباعبدالله الحسیـن🖤
تاآخرجانپایعهدمانباحسینهستیم...
-----------------------------
j๑ïท➺°.•|https://eitaa.com/joinchat/1132134534C69ff27cd7e
•|ازجانبِقَلبِمَـטּبہِاَربـابسَلامـ...!♥️
✦دَستمآبآزبُلَنداستبہِگِدایےسرصُبح
✦بَستہِامرشتہیدِلرآبِھنَخشآلحُسیـטּ
💜اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
💚وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
♥️وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
💛وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#روزتونبابرکت✨
#سلاماربابدلم🌱
فضای مجازی را دوست ندارم !
آمده بودیم بجنگیم
پاتک خوردیم!
آمده بودیم مفید باشیم
دچارِ سرگردانی شدیم
آمده بودیم خوبی ها را جار بزنیم
اسیرِ بدی هایش شدیم
آمده بودیم یار گیری برای مهدی(عج)
واردِ ارتش شیطان شدیم!
آمده بودیم ندانسته ها را یاد بگیریم !
داریم فراموش می کنیم همان دانسته ها را!
آمده بودیم ، که بگوییم : آری ،ما هم هستیم!
درگیرِ دیده شدن شدیم و نیت ها ،یادمان رفت.
آمده بودیم و آمده بودیم ....
خوب آمدیم ...
بد نرویم...
#هه
#هعی
•|وصـٰال|•
فضای مجازی را دوست ندارم ! آمده بودیم بجنگیم پاتک خوردیم! آمده بودیم مفید باشیم دچارِ سرگردانی شدیم
انا لله و انا الیه راجعون🖤
حلیمه سعیدی بازیگر طنز سینما و تلویزیون و مادر شهید درگذشت🚶🏿♂
روحششاد و یادش گرامی باد و ان شاءالله با فرزندشهیدش محشور بشه
#تلنگر 🌱
ازخداپرسیدم :
چرافاسدهاخوشگلترن؟
چراآدمایالکیوسیگاریباحالترن؟
چرآاونآییکهدیگرانرومسخرهمیکنن...
بیشترتودلمردممیرن؟
چرآاونآییکهخیانتمیکنن،
تهمتمیزنن،غیبتمیکنن،
دروغمیگنموفقترن؟
چرآهمیشهبدآبهترن😄؟
پرسید:
#پیشمنیامردم💔؟
دیگهچیزینگفتم🖐🏽
#حدیثگرافے✨
هشـدار! هشـدار!
بـہخـداسوگـند،چنـانپـردهپوشـۍ
ڪردهڪہپنـدارۍتـورابخشـیدهاست..!
-امـامعلۍ'؏'🌿
میلاد حضرت جواد ائمه(ع)مبارک🎊💛
-----------------------------
j๑ïท➺°.•|https://eitaa.com/joinchat/1132134534C69ff27cd7e
'' چقدر سعے ڪردیم خودمونو وصل ڪنیم به خدا ''
به قول استاد : چقدر ڪار داریم ولی چقدر بیڪاریم
--------🍂
؛
استقامت کنید !
راھ خدا امید بخش است ، اما
.
.
هموار نیست :)✨
- سیدعلےخامنهاۍ -
همیشه آیه ی وَجَعَلْنا...
را زمزمه می کرد...
.
گفتم: آقا ابراهیم !
این آیه برای محافظت در مقابل دشمنه؛
اینجا که دشمن نیست!!
.
نگاهی کرد و گفت:
مگه دشمنی بزرگتر از شیطان هم وجود دارد...
_شهید ابراهیم هادی
#حدیث🌿
کسۍ ڪه به یاد سفر طولانۍ آخرت باشد، خود را آماده مۍسازد؛حکمت۲۸۰📚-!
امیرالمومنین؏
•|وصـٰال|•
السلام علیڪ یا اباعبدالله الحسیـن🖤 تاآخرجانپایعهدمانباحسینهستیم... --------------------------
روز سی و یکم چله😉
#چله_غیبت
روز هفتم چله
مجالس مهمونی یکی از جاهائیه که بستر برای حرف زدن از دیگران آمادهی آمادهس. توی یکی از همین مهمونیها، منم مثل بقیه شروع کردم به حرف زدن در مورد یکی از آشناها.
وقتی از مجلس برمیگشتیم، محمد گفت: «میدونی غیبت کردی! حالا باید بریم درِ خونهشون تا بگی پشتِ سرش چی گفتی».
گفتم: « اینطوری که پاک آبروم میره».
با خنده گفت: «تو که از بندهی خدا اینقدر میترسی، چرا از خودِ خدا نمیترسی؟!» همین یه جمله برام کافی بود تا دیگه نه غیبت کننده باشم و نه شنوندهی غیبت.
شهید محمد گرامی
کتــاب دل دریایی، ص ۷۱-۷۰
👇🏻👇👇🏻👇👇🏻👇👇🏻📣📢📣📢📣📢📣📢
✨پیشاپیش دهم ماه رجب 💖میلاد دو باب الحوائج
امام جواد و آقا علی اصغر علیهماالسلام 💖
و🌹🌹روز پسر🌹🌹 مبارک
✅اگه پسر دارین حتما شاهد حسرت خوردن اونها توی روز دختر بودین 🙇
اینکه چرا پسرها👼 روز ندارن؟🙇🙇🤔🤔
سوالیه که پسرم همیشه از من میپرسه 🤦🤦🙆
این بی عدالتی نیست که روز پدر 🧔، روز مادر 👩🦰و روز دختر👧 داشته باشیم ولی روز پسر🙇♂ نداشته باشیم؟؟🙁
چون نتونستم براش جواب قانع کننده ای پیدا کنم 🤔فکری بنظرم رسید😃
🖌 بیاید منتظر نمونیم که کس دیگری بیاد و بگه روز پسر داشته باشیم یا نداشته باشیم😜
✍️بیاید خودمون آستین بالا بزنیم و یک روز رو توی تقویم بعنوان « روز پسر »انتخاب کنیم👩👦👩👦👩👦👩👦👩👦👩👦👩👦👩👦👩👦👩👦👩👦
☀️🌈چه روزی مناسبتر و بهتر از روز ولادت 🌹🌹حضرت علی اصغر و امام جواد (ع)❤️ گل پسر امام رضا علیه السلام 🌹🌹👌👌
🌹🌹و گل پسر اربابمون امام حسین علیه السلام، شش ماهه ای که هرگز روز تولدش رو ندید😢😢😢
و پسری که در کودکی طلایه دار ولایت شد 😢😢😢
✅روز دهم رجب میلاد امام جواد و آقا علی اصغر هست ولی تقریبا هیچکس نمیدونه چون توی اکثر تقویمها ثبت نشده 😔
✅اینطوری با یه تیر✌️ دونشون میزنیم :
هم ولادت ایشون رو از مهجوری در میاریم 👏👌هم پسرهامونو خوشحال میکنیم 😇😇😇
☀️🌈چی بهتر از اینکه سه روز قبل از روز مرد ،واسه مردای آینده جشن بگیریم یا لااقل بهشون تبریک بگیم .☀️☀️☀️
خواهش میکنم این پیامو نشر بدید.تا بدست همه خانواده ها برسه.🌹و به امیدروزی که این روز در تقویم ملی ما بعنوان روز پسر ثبت بشه انشالله
🌹🤲🤲
پسر دارها حواستون باشه
💚شنبه ۲۳ بهمن ماه ۱۴۰۰
دهم رجب هست .هوای گل پسراتونو داشته باشین 🙏❤️
🌼☘️🌼☘️🌼☘️🌼☘️🌼☘️🌼☘️🌼
دقتکردیوقتےشارژِگوشیت ؛
درحالتِاخطارِچقدرسریعمیزنیشبہشارژ؟!
الانهم؛زمانِغیبت؛توحالتِوضعیتقرمزه
بایدسریعتقواتوبزنیبہشارژ(:
•|وصـٰال|•
#پارت30 😍❤️😍❤️😍❤️😍 ❤️😍❤️😍❤️😍 😍❤️😍❤️😍 ❤️😍❤️😍 😍❤️😍 ❤️😍 😍 آسیب جدی ندیدم و با چند روز خوابیدن دربیمارست
#پارت31
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
کتاب هایش واقعا زیبا بودند، در مورد اسرار آفرینش،
کتاب تذکره االولیا از عطارکه واقعا وقتی خواندمش عاشقش
شدم، وقتی باعالقه می خواندم بالبخندگفت که اوم هم عاشق
این کتاب است ومن برای عالقه ی مشترکمان به یک کتاب ذوق
زده شدم.
با ویلچرش طرف آشپزخانه رفت از اپن گرفت و به سختی بلند
شد.
نگران شدم وگفتم :
–مواظب باشید.
شنیده بودم از خواهرش زهرا خانم که کمکم می تواندراه
برود. ولی جلو من تا حاال این کاررا نکرده بود.
کتابی روی اپن بود همان کتابی که هردویمان خیلی دوستش
داشتیم. آن رابرداشت و نگاهی از روی محبت به من انداخت
و گفت:
–این کتاب رو دلم می خواد بدمش به شما. دودستی کتاب رو
به طرفم گرفت.
بازاین معلم زندگی ام مراشرمنده کرد. کتاب راگرفتم و
گفتم:
–ولی شما خودتون...
حرفم راقطع کرد.
–پیش شما باشه بهتره.
نگاهم را از روی کتاب به چشمهایش سر دادم. اوهم نگاهم
می کرد، ولی سریع این گره نگاهمان را باز کرد.
بالبخندگفتم:
–البته به نظرمن شما نیازی به این کتاب ندارید، چون
خودتون شبیهه یکی از شخصیت های این کتاب هستید.
–اغراق اونم دراین حد؟ ممکنه فشارم روببره باالها.
–خب این نظرمنه، برای همین میگم نیازی بهش ندارید.
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍
#پارت32
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
آهی کشیدوگفت:
–اینجا نباشه بهتره...وقتی می بینمش دل تنگی خفهام می
کنه.
انگار غم عالم را در جملهاش ریخته بود.
خیلی دلم می خواست بپرسم دل تنگ کی؟
ولی ترسیدم بپرسم.
ازجوابش ترسیدم.
خیلی آرام به طرف اتاقش رفت. کتاب رادر بغلم فشردم و
آرزو کردم کاش آرش اعتقادات این مرد را داشت.
با صدای گریه ی ریحانه به طرف اتاقش رفتم. دستم را روی
سرش گذاشتم. تبش قطع شده بود.
بغلش کردم.
غذایی که عمه اش برایش درست کرده بودو همیشه درظرف
مخصوصش می گذاشت، از یخچال برداشتم.
گرمش کردم و به خوردش دادم.
ریحانه سرحال شده بود.
چند تا اسباب بازی مقابلش ریختم تا بازی کند.
کتابی را که آقای معصومی داده بود را باز کردم تا نگاهش
کنم.
متوجه یک برگه شدم که الی کتاب بود، با خط خوش خودش این
شعر را با قلم ریز، خطاطی کرده بود.
به جز غم تو که با جان من همآغوشست
مرا صدای تو هر صبح و شام در گوشست
چراغ خانه چشم منی نمیدانی
که بی تو چشم من و صحن خانه خاموش است
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍
#پارت33
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
چراغ خانه چشم منی نمیدانی
که بی تو چشم من و صحن خانه خاموشست
وقتی خواندمش تپش قلب گرفتم، همین جوربه نوشته خیره
مانده بودم شاید مدت طوالنی.
حاال فهمیدم منظورش از دل تنگی خفه ام می کند یعنی چی.
آنقدرحجب و حیا داشت که اصال فکر نکنم من رادرست دیده
باشد چطوری...
با این فکر لبخندی روی لبهایم امد و نمیدانم چرا تصویر
عصبانیه مادرم جلوی چشم هایم ظاهرشد.
بیچاره مدام می گفت تو نروآنجا، سعی کن بچه
رااینجابیاوری، من خودم نگهش میدارم. ولی آقای معصومی
اجازه نمیداد خوب حق هم داشت.
بیچاره مامانم از این که اینجا می آمدم همیشه ناراضی
بود و سفارش می کرد مواظب همه چیز باشم.
ولی من آنقدراز این معلم سربه زیرم تعریف می کردم که
کمکم مامان اعتمادکرد.
می گفتم مامان تا وقتی من آنجاهستم او زیاد بیرون نمی
آید، بیرون هم بیاید زیاد اهل حرف زدن نیست، به
جزدرمواقع ضروری.
آنجا مثل اداره است. اودراتاق خودش کارش را انجام می
دهد من هم این ور،
گاهی که شاگردهایش برای آموزش خطاطی می آیند، از من می
خواهدکه ازاتاق ریحانه بیرون نیایم. حتی برای بازکردن
درهم خودش می رود .
این حرفها خیال مامان را راحت می کرد. بااین حال سفارش
کرده بود به کسی نگویم اینجا کار می کنم .
به جز خانواده خودمان و خاله ام کسی خبرنداشت.
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍
#پارت34
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
مادرم وقتی خیلی جوان بود و من و خواهرم کوچک بودیم
بیوه می شود. پدرم بر اثرتصادف ضربه مغزی می شود ودر جا
فوت می کند.
مادرم تمام زندگیاش را پای ما ریخته است و همیشه میگوید
دلم می خواهد مثل پدرتان بنده ی خدا باشید.
تنها نصیحتی که از بچگی از اوشنیده ام همین است...
»بنده باش...«
اوایل نمی فهمیدم منظورش چیست؟
ولی هر چقدر بزرگ تر شدم فهمیدم چقدر سخت است بنده بودن
و چقدر حرف در این دو کلمه است.
چقدر می شود در موردش کتاب نوشت وحرف زد و باز به قول
عطار اندر خم یک کوچه ماند.
صدای گریهی ریحانه که آویزان پاهایم شده بود، من را از
اقیانوس فکرهایم بیرون آورد.
نگاهی به ساعت انداختم نزدیک اذان بود.
همیشه پیش ریحانه نماز را می خواندم بعد به خانه می
رفتم.
ریحانه را بغل کردم تا آرامش کنم.
نمی دانستم چه کنم. ریحانه بی قراری می کردو از من جدا
نمیشد. اذان گفته بود ومن هنوز بچه به بغل فکرمی کردم
چطورراضی اش کنم که روی زمین بنشیندوآرام باشد. آقای
معصومی ازاتاقش بیرون آمدتا وضو بگیرد. نمی خواستم
ببینمش خجالت می کشیدم. یادشعری که برایم نوشته
بودافتادم وسرم راپایین انداختم.
–خانم رحمانی بچه رو بدید من نگه دارم، اذانه شما
نمازتون رو بخونید، من بعدا می خونم. امروز حالش خوب
نیست اذیتتون می کنه.
اصال رویم نشد حرفی بزنم. بدون این که نگاهش کنم بچه
رادرآغوشش گذاشتم و برای وضوگرفتن به سرویس رفتم.
وقتی بیرون آمدم نبود. بچه راداخل اتاقش برده بود.
بعد از نماز لباس پوشیدم که بروم.
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍