فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونجا که نیما یوشیج میگه.
گرم یادآوری یا نه ،
من از یادت نمیکاهم ...
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چو خوردي روزي امروز ما را ، شكر نعمت كن
غم فردا مخور ، تأمين فردا كردنش با من
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونجا که سهراب سپهری میگه:
ﮔﺎهگاهی ﮐﻪ ﺩﻟﻢ میگیرد
به خودم میگویم،
در دیاری که پر از دیوار است
ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ
ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﯿﻮﺳﺖ
ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﺑﺴﺖ؟
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونجا که شمس تبریزی میگه:
«به هر سویی که میخواهی
شرق، غرب، شمال یا جنوب برو؛
اما هر سفری را که آغاز میکنی،
سیاحتی به درون خود بدان.
آن کس که به درون خود سفر کند
تمام ارض را طی میکند.»
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونجا که معینی کرمانشاهی میگه:
بر لبم مهر سکوت است چه پرسی از عشق.
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-امیرالمومنینعلیهالسلام:
در ماه رمضان زیاد استغفار و دعا کنید.
دعا که به سبب آن،
بلا از شما دور میشود و استغفار که
گناهانتان را محو میکند..🌱
@vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم
از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از #ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
"چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من"
@vlog_ir
یادتونه روزای اول #نامزدیتونو؟
که شوهرتون میخواست بیاد خونتون..
اون روزای اول که تازه باهم آشنا شده بودید،
انقدر باهم #رودرداسی داشتید که شاید انگشتتون به هم نمیخورد ها؛
🌸ولی قبل از هر دیدار سه ساعت میرفتید حمام!
قرار نبود باهم رابطه ای داشته باشید ها، ولی کل بدنتون رو میکردید مثل #آینه ...
🍃خلاصه کلی به خودتون میرسیدید
و کلی وسواس به خرج میدادید تو انتخاب لباس و...
🌸ولی چرا الان که چند سال از #ازدواجتون گذشته، همه ی این کارهارو گذاشتید کنار؟
چرا اینقد همه چیز براتون عادی شده؟!
چرا دیگه براتون مهم نیست که #مرتب و تمیز بیاید به #استقبال شوهرتون؟
🍃یادتونه اونموقع ها چقد برای اومدنش لحظه شماری میکردید؟
میرفتید درو روش باز میکردید و یه استقبال گرررررم...
ولی حالا همسرتون خودش کلیدو میندازه و میاد و شما اصلا انگار نه انگار! یه سلام معمولی...😞
@vlog_ir
-وَ مَن لا ذَبِکَ غَیرُ مَخذُولٍ وَ مَن اَقبَلتَ
عَلَیهِ غَیرُ مَملُوکٍ
+و هر که به تو پناه آورد خوار نگردد
و هر که تو به او توجه کنی
بنده دیگری نشود!🤍
@vlog_ir
🚫 زندگي با مادرشوهر 🚫
💢 اگرجزو اون عروس هایی هستین که با خانواده همسرتون توی یه ساختمون زندگي مي کنين يه چيزي رو بايد براشون جا بندازين و اونم اينه که قرار نيست هر وقت خواستن بلند شن بيان خونه شما و يا هر مهموني که اومد خونشون، شما هم پاشين برين اونجا...
💢 مثلا زنگ مي زنن ميگن فلاني اومده اينجا، شما هم بيا، اگر اين مسئله اذيتتون مي کنه يه بهونه اي بيارين مثلا الان خسته اين، شوهرتون خوابه، بچه درس داره و... و ١٠ دقيقه برين با لباس مهموني بشينين و بعدش برگردين.
💢 کم کم متوجه مي شن و بي خيال شما ميشن. اگه هر مهموني خونشون مياد بعدش مستقيم و بدون دعوت مياد خونه شما سعي کنين اون ساعت حموم برين، خونه نباشين و... بلاخره بايد متوجه بشن که خونه شما هم براي خودش حريمي داره و از خونه مثلا مادرشوهرتون جداست.
⚠️البته حواستون باشه
❌به هیچ وجه بی احترامی صورت نگیره !!
@vlog_ir
بعضی آدما هم فقط به کاری که انجام دادی نگاه میکنن، به رفتار خودشون که منجر به این رفتار تو شده هیچ توجهی ندارن.
@vlog_ir
#شوهرانه
🎗شوهرهااااا بخواند🎗
✨از جاتون بلند شوید. فکر نکن وقتی از روی لیست خانم خرید می کنی، خریدهای مغازه رو جابجا می کنی، آشغالها رو دم در می گذاری ...، لطف می کنی. اینا اسمشون زندگیه. تو هم یه بازیگری نه یه تماشاگر. این طور نباشه که فقط کف بزنی.
✨حتی یک شوخی بیجا با زنان دیگر نکنید. اگر نمی تونید بفهمید از این حالت چقدر خانمتون می رنجه می تونید یکبار نقشتون رو در این مورد عوض کنید. تا ببینید چقدر این عادت ناپسند و مخرب است.😡👊
✨دلیل عاشق شدنتان را به خاطر بسپارید. هر از چند گاهی، وقتی از دست او ناراحت و عصبانی هستی، یه قدم به عقب بردار. زنی که عاشقش شدی رو بخاطر بیار. همون زن، تو اتاق بغلی نشسته، اون که باهاش ازدواج کردی. او منتظرته.
✨سعی نکنید زنتان را تغییر دهید. او یه شخصه نه یه شیء. سعی نکن یک کمی بهش اضافه، یا کم کنی. تو با تغییر خودت می تونی به کمال او کمک کنی.
✨فی البداهه باشید. اون رو با چیزهای کوچک غافلگیر کن: شام، هدیه، یه کارت ناقابل. اون فقط می خواد بدونه که به او فکر می کنی و احساسش می کنی.
✨از الفاظ خودمانی استفاده کنید. اون رو با اسامی عاشقانه مثل عزیزم، خانومم صدا کن.
@vlog_ir
خلف الإهتمام تختبئ کل معانی الحب.
عشق وابسته به یکچیزه، «توجه»...
_نزار قبانی
@vlog_ir
#به_وقت_عاشقی
-يَا مَنْ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ
ای کسی که دوست میداری
توبه کنندگان را..🤍
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
من ندانم تا به کی عمرم بود باقی
ولی بارالها تو بِبَخشایَم بحقِ عالیالاَعلی ،
علی علیهالسلام..🖤
@vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او
یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ #جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!»
تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که #آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم #خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی #جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست #مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو #مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین #اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل #درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش #عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش #وهابیها خودشون رو از مرز #اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
سپس از روی تأسف سری تکان داد و از #حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو #سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو #دمشق و #حمص و #حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«میدونی کی به زنت #شلیک کرده؟»
سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی #ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی #امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از #خنجری که روی حنجرهام دیده بود، #غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون #شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم میبرم!»
برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون #غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق #وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
ندارد کوتهی در هیچحال افسانهٔ عاشق
فغان گر لب فروبندد، تمنا گفتگو دارد...
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من با تو نگویم كه تو پروانهی من باش
چون شمع بیا روشنی خانهی من باش
در كلبهی من رونق اگر نیست صفا هست
تو رونق این كلبه و كاشانهی من باش
من یاد تو را سجده كنم ای صنم اكنون
برخیز و بیا ، خود بت بتخانهی من باش
دانی كه شدم خانه خراب تو حبیبا
اكنون دگر آبادی ویرانهی من باش
لطفی كن و در خلوت محزون من ای دوست
آرام و قرار دل دیوانهی من باش
چون باده خورم با كف چو برگ گل خویش
ای غنچه دهان ساغر و پیمانهی من باش
چون مست شوم بلبل من سازهم آهنگ
با زیر و بم ناله مستانهی من باش
من شانه زنم زلف تو را و تو بدان زلف
آرایش آغوش من و شانهی من باش
ای دوست چه خوب است كه روزی تو بگویی
امید بیا با من و پروانهی من باش
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خداجونم
این یه نشونه است . . . ✨
که بفهمی خدا همیشه به موقع میرسه🌱
خدا خیلی قشنگه 🫀
بعضی وقتا دلم میخواد از خوشحالی بغلش کنم
و بگم دمت گرم 🥹
یا هم از ناراحتی سرمو بزارم رو پاهاشو دل سیر گریه کنم و بگم : خودت برام درستش کن🤍
فکر میکنی همه چی خراب شده اما یهو ورق زندگی به نفع تو برمیگرده🍃
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
زارم بکش، مگوی کز این آستان برو
مردن برِ تو بِه که ز تو زیستن جدا
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا