🕊
🌸 بخند و دلی شاد کن 😃
♦️ #اعتراف 😜
من ۱۷ سالمه، یه فکرا و علایق خاصی دارم مثلا وقتی به یکی فکر میکنم به مزه گوشتش یا خونش فکرمیکنم
دوس دارم گوشت تنه یه انسانو امتحان کنم یه جورایی عاشق بوی خونمو به طرفش جذب میشم
مثل ادمی ک بویه یه غذاییو دوس داره ولی ۱۷ ساله ک نمیتونم این موضوع رو به کسی بگم چون میترسم ازم دوری کنن و خودم عذاب ببینم واقعا نمیدونمچیکار کنم😪
ادمین : بسم الله، دور شو
♦️ #اعتراف 😜
جا داره یه سلامی بکنم به خودم
که تا با هر دختری آشنا میشم،
هفته ی بعد شوهر میکنه....
سلام عاقد نامحسوس
سلام بخت بازکن 😂😂
یاد بگیریم شاد زندگی کنیم
❤️❤️
🦄🌱
🕊
🌸 بخند و دلی شاد کن 😃
♦️ #اعتراف 😜
۲۸ سالمه اعتراف میکنم حدود ۹و۱۰ سالم که بود روی پسر همسایه کراش بودم،
یه بار داشتم از یه سوراخ توی دیوار حیاطه خونمون خونه ی همین همسایه رو دید میزدم(دیوار به دیوار بودیم) در حیاط هم باز بود
بعدِ کلی نگاه کردن خسته که شدم برگشتم برم توی خونه دیدم پسر همون(کراشم) همسایه وایساده جلو در حیاط و منو نگام میکنه 😬
گفتم عه اینجا بودی 🥴
گفت بله ماموریتت تموم شد؟
من هیچ من نگاه 😐😂
♦️ #اعتراف 😜
دیروز خواهر کوچیکم بهم گفت :
آبجی مامان بابات نمیان تورو ببرن ، تا کی میخوای پیش ما زندگی کنی 😐😂
یاد بگیریم شاد زندگی کنیم
❤️❤️
🦄🌱
🕊
🌸 بخند و دلی شاد کن 😃
♦️ #سوتی 🤣
بچه های خواهرم که بدنیا اومدن دوقلو دختر و پسر بودن. چون زردی داشتن تو خونه دستگاه اورده بودیم،
میدونین که تو دستگاه باید چشم و پوشک بچه بسته باشه. داماد مون حواسش نبود تو دستگاه پوشک پسرشو باز کرد
من یهو داد زدم واااای تخم*اش 😰
دامادمون یهو مجسمه شد و من با لکنت توضیح دادم که نباید پوشک باز کنی ممکنه اسیب ببینه.
بخیه های خواهرم از خنده تا نیمه باز شد 😁
من 😓😂
و دامادمون 😳😂
بعد داشت پوشک دخترشو عوض میکرد که بین پاش مایع اب تو شکم مادر جمع شده بود و ترسید رو به من کرد گفت این چیه؟
من خیلی متخصص وار گفتم چیزی نیست ترشح وا**ژنشه 🤓
اونجا بود که خواهرم از خنده دکتر لازم شد
و من 😓😂
و دامادمون🤯😂
هنوزم یادش میفتم دوست دارم خودمو بکشم، فکر کنم دامادمون خواهرمو پس بفرسته از دست سوتی های من 🤕
♦️ #اعتراف 😜
بعضی مواقع که به صدای ضبط شده ی خودم گوش میدم دلم میخواد از هرکسی که توی عمرم باهاش حرف زدم حلالیت بطلبم 😂
♻️ سفیر شادی باش و بفرست...
عاشقانه ای برای زندگی
از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او
یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ #جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!»
تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که #آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم #خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی #جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست #مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو #مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین #اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل #درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش #عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش #وهابیها خودشون رو از مرز #اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
سپس از روی تأسف سری تکان داد و از #حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو #سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو #دمشق و #حمص و #حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«میدونی کی به زنت #شلیک کرده؟»
سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی #ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی #امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از #خنجری که روی حنجرهام دیده بود، #غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون #شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم میبرم!»
برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون #غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق #وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff