طبق فرمایشات حضرت آقا ، نام گذاری سال ۱۴۰۲ : مهار تورم ، رشد تولید .
🌚✨
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_98
✍🏻#فاطمه_شکیبا
خودش آخرین بار که زنگ زد گفت حالاحالاها اینجا کار دارد و به این زودی ها
برنمیگردد، مگر این که به زور برش گردانند!
حالا هم به زور برش گردانده اند و ما
دوباره پایمان به بیمارستان باز شده.
اینبار من هم ملتهبم، نه به اندازه عمه؛ میرسم
به اتاقش، در نمیزنم و جلوتر از عمه میروم داخل، بی اختیار میگویم: حامد...!
حامد که روی تخت نشسته، با چشمان گرد شده نگاهم میکند: هیس! سلام!
تازه متوجه میشوم بیمار دیگری روی تخت کناری خوابیده، میروم کنار تخت و آرام
میپرسم: دوباره چه بلائی سر خودت آوردی دیوونه؟ انقدر موندی که خدا با پس
گردنی برت گردوند؟
بازهم انگشتش را روی لبش میگذارد: هیس! بذار برسی، بعد ببندم به رگبار!
عمه با دلخوری حامد را نگاه میکند؛ حامد کمی تنه اش را بالا میکشد و دست بر
سینه میگذارد: بــــــه! سلام! حاج خانوم! احوال شما؟ با زحمتای ما؟
عمه بازهم نگاه میکند؛ این نگاه های عمه از هزارتا بد و بیراه هم بدتر است اما
محبت پنهانی درخودش دارد، صدایش بخاطر بغض گرفته: تو بازم زدی خودتو ناقص
کردی بچه؟
حامد سعی میکند خندهاش را بخورد و خودش را لوس کند: باشه، اصلا دفعه بعد
شهید میشم و میام، خودم که به دردتون نخوردم شاید تسهیلات بنیاد شهید به یه
دردی خورد!
عمه عصبانی میشود: خبه خبه!
چقدرم خودشو تحویل میگیره نیم الف بچه!
حامد ابروهایش را بهم گره میزند: مامان! خبرم بیست و پنج سالمه ها!
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_99
✍🏻#فاطمه_شکیبا
عمه بالاخره تسلیم دلبری حامد میشود و در آغوشش میگیرد؛ سر حامد را مانند پسربچه ای می چسباند به سینه اش و موهای بهم ریخته اش را میبوسد.
میروم که از
دکترش بپرسم درچه حال است؟
- خدا خیلی رحمش کرده... ممکن بود پاش رو بخوایم قطع کنیم؛ اما خدارو شکر که
تونستیم یکی از تیرهایی که به پاش خورده بود رو در بیاریم؛ اون یکی گلوله خیلی
توی عمق فرو رفته، باید دوباره عمل بشه و خطر عفونت هم هست، چون دیر برگشته
عقب و با پای مجروح کلی راه رفته و دویده!
باورم نمیشود! اینکه خاطره شهدای دفاع مقدس نیست؛ اما چقدر حامد به آنها
شبیه است! تازه میفهمم حامد بیش از آن چیزیست که میشناختم.
با عجله میروم به سمت در اتاق و میخواهم وارد شوم که خانمی مسن در آستانه در
می ایستد، حواسم نبود اول بزرگترها باید وارد شوند! در چهارچوب در متوقف
میشوم و شرمگین، به خانم مسن تعارف میزنم: ببخشید! شما بفرمایید.
سرم پایین است و فقط صدایش را میشنوم: برو دخترم.
- نه شما بزرگترید،بفرمایید!
- خدا خیرت بده!
و وارد میشود؛ پایین تخت حامد میایستم و با اخم نگاهش میکنم؛ حامد نگران از
عصبانیت من، انگشتش را روی دهانش میگذارد که ساکت بمانم، عمه با دست
اشاره میکند که جلو بروم و آرام میپرسد: دکتر چی گفت؟
به حامد چشم غره میروم و با صدایی خفه از حرص میگویم: آقا با پای تیر خورده
میگشته اونجا، دیر برگشته عقب! حامد دلم میخواد انقدر بزنمت که بمیری!
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_100
✍🏻#فاطمه_شکیبا
حامد خنده خنده میگوید: اسیر
داعشم میشدم این بلاها سرم نمیومد!
عمه لبش را به دندان میگیرد: زبونتو گاز بگیر بچه!
حامد با لبخندی که حرصم را درمی آورد نگاهم میکند: ای جونم با اون محبتای
خشنت! اینا یعنی خیلی نگرانمی؟
صدایم بالاتر میرود: یه کلمه دیگه حرف بزنی...
عمه لب میگزد: هیس! آروم باش دختر! نمیبینی تخت کناری رو؟
حامد آه میکشد؛ نیم نگاهی به تخت کنارم میاندازم، جوانی همسن و سال حامد،
روی تخت دراز کشیده و پدر و مادر مسنش بالای سرش، چشمان جوان نیمه باز
است و لبخندی کم جان روی لبش؛ با چشم هایشان باهم حرف میزنند و مادرش
اشک میریزد.
حامد طوری که فقط من صدایش را بشنوم میگوید: باهم مجروح شدیم، اون البته
خیلی وضعش بدتر از من بود.
عمه درگوشم زمزمه میکند: مادرش باهام دوسته، الهی بمیرم!معلوم نیس چی به سر
تک پسرش اومده.
دیگر نگاهشان نمیکنم و جوابی هم نمیدهم، برمیگردم سر بحث اصلی: دکتر گفت
حامد باید دوباره عمل بشه!
حامد با چشمان گرد شده میگوید: داری از خودت درمیاری؟
- نخیر! به دکترتم میگم بدون بیهوشی عملت کنه تا یاد بگیری وقتی مجروح شدی برگردی عقب!
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_101
✍🏻#فاطمه_شکیبا
میخندد و صورتش از درد درهم میرود: باشه بابا فهمیدیم چقدر نگرانی، آبجی
مغرور من!
دوباره نیم نگاهی به تخت کناری میاندازم، پدر و مادر جوان گریه میکنند، چشمان
خود جوان هم پر اشک شده اما میخواهد پدر و مادرش را آرام کند. لرزش شانه های مردانه پیرمرد، دل من را هم میلرزاند.
تازه از بیمارستان مرخص شده و پای چپش تا زانو داخل گچ است، اما حاضر نیست
یک گوشه بنشیند. بچه های نرگس و نجمه ریخته اند دورش و دارند از خجالتش در
می آیند.
گچ پایش را که پر از نقاشی کردند هیچ، الان از سر و کولش بالا میروند و
صدای آه و ناله و خنده اش خانه را برداشته؛ همیشه دنبال بچه ها میگذاشت و انقدر باهم بازی میکردند که بچه ها از خستگی میافتادند، اما حالا نمیتواند
دنبالشان بدود.
نیما هنوز غریبی میکند؛ جو خانواده ما زمین تا آسمان با خانواده مادر فرق دارد،
گوشهای نشسته و با چشمانی پر اشک، حامد را نگاه میکند؛ وقتی گفتم حامد
مجروح شده و برگشته، با مادر خودش را رساند برای عیادت.
نمیدانستم انقدر به
بهم نزدیکند؛ منتظر است بچه ها دور حامد را خلوت کنند تا برود دیدنش.
عمه بچه ها را صدا میزند که بستنی بخورند؛ من هم باشم بستنی را به عمو حامد پا
شکسته ترجیح میدهم!
دور حامد که خلوت میشود، نیما جلو میرود. حامد با شور
و حال همیشگیش میگوید: به! داداش نیما! احوال شما؟
نیما کنار حامد مینشیند: سلام.
میزند پشت نیما: خوبی؟ یکتاخانوم بهترن؟
پ.ن:آبجی و داداش مغرور😎
https://abzarek.ir/service-p/msg/976912
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_103
✍🏻#فاطمه_شکیبا
دوباره حامد را میبوسد؛ حسودی ام میشود، به ذهنم فشار می آورم تا آخرین باری
را که مادر مرا بوسید به یاد بیاورم؛
هرچه میگردم، چیزی دستگیرم نمیشود؛ حامد
میخواهد دست مادر را ببوسد که مادر عقب میکشد.
حامد از حرف مادر گرفته شده؛ مادر نمیداند چیزی که حامد بخاطرش میجنگد،
عقیده شخصی نیست، حقیقت است؛
حقیقتی که با خون پدر و امثال او امضا
شده و حامد بهتر از همه میداند در دنیا چیزی به شیرینی حقیقت وجود ندارد.
یک ساعتی مینشینند و میروند؛ بعد از رفتنشان، حامد صدایم میزند. حالش
خوش نیست، صدایش میلرزد: مامان چادر سرش نمیکنه؟
میفهمم دلیل ناراحتی اش را؛ بی آنکه نگاهش کنم، با صدایی آرام میگویم: نه!
خودم هم میدانم با این "نه" من، چقدر به غرورش برخورده. آه میکشد: کاش
مامانم چادر سرش میکرد.
اینجاست که میفهمم گاهی انرژی حامد هم تمام میشود.
نیما تصمیمش را گرفته؛ یکتا را دوست دارد؛ بدون مو، با صورتی تکیده و بیرنگ؛
یکتا اما دنبال چیز دیگری میگردد، دنبال خودش؛ دنبال هدفش؛ این را وقتی
فهمیدم که مادرش با عصبانیت به من زنگ زد و گفت زندگی دخترش را بهم
ریخته ام با کتاب های مسخره،ام، گفت دخترش در دوران جوانی و تفریحش، نماز
میخواند و صمیمیت قبل را با پسرخاله هایش ندارد؛
گفت دیگر نه لباس، نه تفریح
و نه چیز دیگری یکتا را شاد نمیکند، خیلی صریح و قشنگ هم گفت پایم را از
زندگی دخترش بیرون بکشم و بیشتر از این افسرده اش نکنم!
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_105
✍🏻#فاطمه_شکیبا
میبرمش داخل خانه؛ عمه با چشمانی پر
از سوال جلو می آید، اشاره میکنم که بعدا
توضیح میدهم. یکتا را مینشانم ر وی زمین، کنار شوفاژ؛ هنوز از سرما میلرزد،
میگویم: چی شد که اینجور شد؟
- یه بحث مثل همیشه! اگه ساکت بمونم و جواب ندم، میگن تو با جواب ندادنت
داری به ما میگی خفه شیم! اگرم جواب بدم، میگن چرا روی حرف ما حرف میزنی؟
امشب بابام زد توی گوشم و گفت حق ندارم به مسخره بازیام ادامه بدم! هیچکس
حرفمو نمیفهمه! اونا نمیدونن دارن وقتشونو با چیزای الکی تلف میکنن؛ من
نمیخوام مثل اونا باشم، از خوشیای الکی خسته شدم!
جای انگشتان پدرش را روی صورتش نوازش میکنم: اونا دوستت دارن، براشون
مهمی که نگرانت شدن، اگه کاری میکنن بر ای توئه، فقط توی تشخیص خوشبختی
تو اشتباه کردن!
- چرا نمیفهمن من با اون سبک زندگی خوشبخت نمیشم؟ پس اون آزادی که
میگن کجاست؟ مگه من آزاد نیستم خودم زندگیمو بسازم؟
- تو نمیتونی به زور چیزی بهشون بفهمونی، زندگی ادواردو آنیلی رو ببین! اون خیلی
شرایطش سختتر بود، اما خودش زندگیشو ساخت، موانعی که بقیه براش ساختن
هم نه تنها جلوشو نگرفت، باعث رشدش شد.
عمه سفره شام را پهن کرده، صدایمان میزند؛ اشک های یکتا را پاک میکنم و
میبرمش سر سفره، روسری اش را هم درمی آورم: نگران نباش داداشم خونه نیست،
مسافرته.
با چشمانم از عمه تشکر میکنم که سر شام نپرسید یکتا از کجا آمده و گرفتن
جوابش را موکول کرد به وقتی یکتا خوابید.
پ.ن:مادر مغرور😒
پ.ن:مثل ادواردو آنیلی😊
https://abzarek.ir/service-p/msg/976912
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_102
✍🏻#فاطمه_شکیبا
_ممنون، بهتره! شما... یعنی تو... چی شدین؟
- هیچی بابا یه تیر سرگردون بود، جایی بهتر از پای من پیدا نکرد؛ اینام شلوغش
کردن گفتن برو خونه! امدادگرم امدادگرای قدیم... یه قطره خون میبینن آدمو
میفرستن بیمارستان فوق پیشرفته!
انرژی حامد تمامی ندارد، خوش به حالش! میپرسد: بالاخره چه تصمیمی گرفتی؟
- میخوام کنکور بدم، یکتا هم از بیمارستان مرخص شده، حالش خیلی بهتره، اونم
درسشو ادامه بده تا بعد.
- هنوزم دوستش داری؟
نیما سر تکان میدهد: خیلی فکر کردم؛ آره!
حامد لبخند میزند: به خوبی و خوشی، فقط یادت باشه هنوز برای ازدواج خیلی زوده،
حداقل بذار بیست و دو سالت بشه!
نیما بازهم سرش را تکان میدهد؛ ناگاه مادر می آید توی اتاق، این اولین بار است که
حامد را بعد از مجروحیت میبیند، حامد میخواهد بلند شود اما نمیتواند. مادر
تحکم آمیز میگوید: بشین!
مینشیند روبروی حامد؛ حامد سر به زیر دارد، مادر در اقدامی بی سابقه! جلو میرود
و پیشانی حامد را میبوسد؛ مادر است دیگر! حتی اگر سالها از پسرش دور شده
باشد. صدایش بغض دارد:
- عین باباتی، معلومه دستپخت عباسی؛ ولی خواهشا مثل عباس، خانوادتو قربانی عقیده شخصیت نکن!
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_104
✍🏻#فاطمه_شکیبا
یکتا گاهی یواشکی و دور از چشم مادرش زنگ میزند؛ هربار هم میگویم که رضایت
پدر و مادرت مهم است اما او سریع جواب میدهد که خودت گفتی اگر دستورشان
خلاف امر خدا بود نباید اطاعت کنم! و من صدباره یادآوری میکنم با رعایت احترام!
عمه از پایین صدایم میزند: حوراء؟ یکی اومده دم در با تو کار داره! میگه دوستته!
کدام یکی از دوستان من اجازه دارند ساعت ده شب بیرون باشند و بیایند خانه ما؟!
از شدت کنجکاوی درحال انفجارم! میروم پایین، دم در؛ سوز سرما دستانم را دور
بدنم میپیچد؛ در را باز میکنم، پشت به در ایستاده و یک چمدان کنارش، کامم با
دیدن چمدان تلخ میشود؛ یاد آن شب میافتم که...
با شنیدن صدای بازشدن در، برمیگردد؛ یکتا!
چشمانش قرمز است و از سرما میلرزد؛ یک دستش را گذاشته روی سمت راست
صورتش؛ مرا که میبیند، بغض آلود میگوید: میشه بیام تو؟
راه را باز میکنم که داخل شود، درهمان حال میپرسم: چی شده؟
بغضش میشکند: بابام گفت برو پیش همون که اینجوری خامت کرده!
- یعنی چی؟
- انداختنم بیرون! گفتن تو از ما نیستی! حورا دیگه هیچکس منو نمیخواد.
درآغوشش میگیرم؛ در سرمای بهمن ماه، گرمم میشود، اشک هایش گرمم میکند.
میگوید: هیچکدوم از فامیلمان طرف من نیستن، فقط اینجا تونستم بیام.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
چـونحجاب داری...🙂
هـروقـتدلـتگرفـتباطعنـہهـا...
قـرآنروبـازڪن.. 🤲
وسـورهمطـففیـنرونـگاهڪن...🌱
آنـانڪهآنروزبـهتـومۍخندنـدفردا
گـریانـندوتـوخنـدان:))
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
‹🌸✨⸾⸾ #چادرانه ••›
وقتی حرفهای حضرت آقا رو رصد میکنیم، میبینیم داره بر اساس نیاز جامعه و وضعیت جامعه حرف میزنه ولی ما داریم با حالِ خودمون، نَفسِ خودمون، کِیفِ خودمون، کوکِ خودمون، سایت خودمون، دهنسرویسی همدیگه از همدیگهمون، حالگیری از همدیگهمون، برند و تابلو و نام و آرم خودمون حرف میزنیم؛ کاری به حرف آقا نداریم که! آقا یه طرف میره، ما هم یه طرف... .
-حاجحسینیکتا
منتظر نباش یه شیرینی خاصی
تو زندگیت پیدا بشه تا لذت ببری؛
کاری کن از همین زندگیِ عادیت
خیلی نشاط پیدا کنی!
راهش اینه
هر کار سادهای رو بهخاطر خدا
انجام بدی...
#دلتنگی
شنیدهامڪہملائڪبہوقٺحاجٺخویش،
قسمدهندخُـدارابہآبروےحسیـن:)!
- یااباعبداللّھ✋🏼!
کاش۱۴۰۲ همون سالی باشه
که توش می شنویم [ألایا اهل عالم،أنا مهدی...](((:💙
#امام_زمان
بهقولحـٰاجحُسینیِڪتا؛
شَباولقَبربہخاطرفِشارۍڪِه،ازگُناهانمونبِھمونمیاد!
بِہقَدرۍفِشارهَست،
شیرۍڪِهدربَچگۍخوردیمازگوشو
دَهنمونمیزَنہبیرون ..
اونجااگِهامامحُسینعَلیہالسلامنَیاد،
وامامزَمانعَلیہالسلامنَیاد،وَنَگنایناازماهَستن
اگرشُھدانیانوواسِطہنَشن
بیچـٰارهایم،بیچارِه.˼
🖇 #تلنگر 🌱
ابراهیـمهمیشھمےگفـت:
تاوقتےکھزمانازدواجتوننرسیـده
دنبالارتباطکلامےباجنسمخالـفنرید؛
چونآهستھآهستھخودتونروبھنابودے
مےڪشونید
#بدونتعارف ..
یہ روزۍمیرسہ باید جواب پس بدۍ؛
زمانۍ میتونستۍبرۍروۍخط،
جوونارو بیارۍ جذبِ سیره اهلبیت
کنی،اما نکردۍ...
فکرکردۍ با اخم کردن و بد رفتارۍ
میتونۍجلوه جذابی از مذهبیا
نشون بدۍ اما خودِ مذهبیهاهم
زده کردۍ...
حواست باشہ رو کدوم خط دارۍ
جولان میدۍ
38.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 رهبری در مقابل میگوید غلط میکنید 😉
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_105
✍🏻#فاطمه_شکیبا
میبرمش داخل خانه؛ عمه با چشمانی پر
از سوال جلو می آید، اشاره میکنم که بعدا
توضیح میدهم. یکتا را مینشانم ر وی زمین، کنار شوفاژ؛ هنوز از سرما میلرزد،
میگویم: چی شد که اینجور شد؟
- یه بحث مثل همیشه! اگه ساکت بمونم و جواب ندم، میگن تو با جواب ندادنت
داری به ما میگی خفه شیم! اگرم جواب بدم، میگن چرا روی حرف ما حرف میزنی؟
امشب بابام زد توی گوشم و گفت حق ندارم به مسخره بازیام ادامه بدم! هیچکس
حرفمو نمیفهمه! اونا نمیدونن دارن وقتشونو با چیزای الکی تلف میکنن؛ من
نمیخوام مثل اونا باشم، از خوشیای الکی خسته شدم!
جای انگشتان پدرش را روی صورتش نوازش میکنم: اونا دوستت دارن، براشون
مهمی که نگرانت شدن، اگه کاری میکنن بر ای توئه، فقط توی تشخیص خوشبختی
تو اشتباه کردن!
- چرا نمیفهمن من با اون سبک زندگی خوشبخت نمیشم؟ پس اون آزادی که
میگن کجاست؟ مگه من آزاد نیستم خودم زندگیمو بسازم؟
- تو نمیتونی به زور چیزی بهشون بفهمونی، زندگی ادواردو آنیلی رو ببین! اون خیلی
شرایطش سختتر بود، اما خودش زندگیشو ساخت، موانعی که بقیه براش ساختن
هم نه تنها جلوشو نگرفت، باعث رشدش شد.
عمه سفره شام را پهن کرده، صدایمان میزند؛ اشک های یکتا را پاک میکنم و
میبرمش سر سفره، روسری اش را هم درمی آورم: نگران نباش داداشم خونه نیست،
مسافرته.
با چشمانم از عمه تشکر میکنم که سر شام نپرسید یکتا از کجا آمده و گرفتن
جوابش را موکول کرد به وقتی یکتا خوابید.
پ.ن:مادر مغرور😒
پ.ن:مثل ادواردو آنیلی😊
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_106
✍🏻#فاطمه_شکیبا
سرزده آمده و از وقتی آمده، یکتا خودش را حبس کرده در اتاق من؛
خجالت
میکشد؛ ما هم به حامد نگفته ایم یکتا اینجاست، آخر وقتی با سر و روی بهم ریخته
و آشفته آمد، همانجا گوشه هال بیهوش شده و به جرأت میتوانم بگویم ده دوازده
ساعتی میشود که خواب است!
از وقتی آمده، یک لحظه هم چشم از او برنداشته ام؛ هربار که میرود و می آید، حس
میکنم بیشتر وابسته اش میشوم و حس اینکه یکبار برود و برنگردد، قلبم را درهم
میفشارد.
دست میکشم بین موهای آشفته و خاک گرفتهاش؛ چشمانش گود رفته و
تمام اجزای صورتش، خستگی را فریاد میزنند؛ وقتی میخوابد خواستنیتر میشود؛
مثل بچه های تخس و شیطان که وقتی میخوابند، سر و صداها هم میخوابد.
کاش
بیدار نشود تا بتوانم بیشتر نگاهش کنم، چرا زودتر پیدایش نکردم؟ شاید اگر از
بچگی باهم بزرگ میشدیم انقدر برایم دوست داشتنی نبود.
با انگشتانم موهایش را مرتب میکنم؛ یعنی پدر هم وقتی از جبهه می آمده مثل او
بوده؟ مادر چطور دلش آمده چنین فرشته ای را رها کند؟ دنیا را همین قهرمان های
مهربان و سربه زیر قشنگ میکنند.
لباسش مثل همیشه نیمه نظامی ست؛ کمتر دیده ام هم پیراهن نظامی بپوشد هم
شلوار، معموال شلوار نظامی میپوشد و یک پیراهن خاکی، چفیه را هم حالت
عرقچین میبندد دور سرش؛ این را در عکس هایش دیده ام، پدر هم در عکس هایش
همینطور بود، دلم برای هردو شان تنگ میشود.
دست میکشم روی خراش پیشانیاش؛ معلوم نیست دوباره چکار کرده با خودش
این دیوانۀ دوست داشتنی! خون روی پیشانیش خشکیده، دستم که به خونش
میخورد، تنم مورمور میشود.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_107
✍🏻#فاطمه_شکیبا
وسوسه میشوم که ببینم داخل ساکش چه خبر است؟ حتی زیپ ساک را کمی باز
میکنم ولی پشیمان میشوم؛ شاید برایم سوغاتی خریده باشد و نخواهد من ببینم تا
بعد غافلگیرم کند!
از فکرم خنده ام میگیرد! سوغاتی از شهرهای متروکه و جنگ زده
سوریه؟! تنها چیزی که آنجا پیدا میشود، پوکه فشنگ است احتمالا یا لاشه
ماشین های جنگی.
نگاهی به دور و برم میاندازم که عمه یا یکتا ندیده باشند نشسته ام بالای سرش؛
نمیدانم چرا خوشم نمی آید کسی احساسم را بداند. حامد تکانی میخورد؛ یعنی
میخواهد بیدار شود، سریع بلند میشوم و روی پله ها میایستم که مثلا تا الان اینجا ننشسته بودم! این غرور آخر مرا به کشتن میدهد!
حامد چشم باز میکند و خمیازه میکشد. میگویم: چه عجب بیدار شدین اعلی
حضرت!
با چشمان خواب آلوده نگاهم میکند. صدایش گرفته: عین تک تیراندازا کمین کرده
بودی که بیدار شم و ببندیم به رگبار؟ میگم میخوای بیای ور دست خودم استخدام
شی؟
بیتوجه به حرفش میگویم: عمه... بیاین گل پسرتون بیدار شدن بالاخره!
عمه که انگار منتظر این لحظه بوده، با یک لیوان شربت آلبالو خودش را میرساند به حامد و به من هم میگوید: ناهارشو گذاشتم روی سماور که گرم بمونه، برو بیار براش.
حامد برایم زبان درمی آورد؛ پشت چشم نازک میکنم: این عزیز دردونه بودنت
موقتیه، خودتم که بکشی، عزیز عمه منم!
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃