eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
405 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت رمان❤️ جانانم تویی🌼👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:35 حاضر روی پله های داخل حیاط نشسته بودم که با صدای گوشیم که کیمیا بود از ج
رمان:جانانم تویی❤️ پارت؛36 -میگفتم میخواستی چیکار کنی؟هوم؟ -تو الان داری چیکار میکنی با زندگیت ساحل هان؟ یکبار برای همیشه باید بهش میگفتم که به خودش بیاد و انقدر راحت نتونه قضاوتم کنه -اینا همش به خاطر تو هستش میفهمی؟ نمیفهمی سهیل به خدا که نمیفهمی اگه تو الان رفته بودی سره کار من مجبور نبودم اینکارو کنم و خودمو جلوی همه کوچیک کنم، تو ادعای مرد بودن داری ولی هیچی از مرد بودن نداری... دیگه اشکم تبدیل به گریه شده بود و همه ی اینارو با گریه میگفتم، سهیل سرش و انداخته بود پایین و نگاهم نمیکرد نمیدونم داشت به چی فکر میکرد اما بعد از چند دقیقه ای کفش هاشو پوشید و از خونه زد بیرون، نمیدونم اشتباه کردم بهش گفتم یا نه ولی ته گلوم مونده بود و اگه نمیگفتم باید هی از طرف خودش تحقیر میشدم. روی تشک دراز کشیدم و داشتم به عاقبت فردا فکر میکردم که قراره چی بشه و بعدش قراره چه اتفاقی رخ بده با صدای تقه ی در به خودم اومدم و از جام پاشدم و گفتم -بله؟ -منم مادر در و باز کردم و گفتم -الهی قربونتون بشم چرا تا اینجا اومدین؟ -میخواستم باهات صحبت کنم دستشو گرفتم و بردم و باهم روی زمین نشستیم که گفتم -جانم عزیزم؟ -تو خودت میدونی که چقدر عاشقتم و چقدر دوست دارم و همیشه هم میدونم که بهترین انتخاب و میکنی و راه درست و میری -آره فداتشم -خدانکنه، الانم میدونم که تصمیمی داری میگیری که بهش ایمان داری و خطا نمیری دستشو بوسیدم و گفتم -ممنون که بهم اعتماد داری از توی کیفش یک بسته ای در آورد و جلوم گرفت و گفت -اینارو فردا بنداز که فکر نکنن ما هیچی نداریم -نیازی نیست، از اونا که هیچکس نیست از ماهم فقط شما و رفیقامن -بازم بنداز خود پسره فکر نکنه بی کس وکاری مادر -باشه چشم کاره دیگه ای دارین؟ -نه مادر فقط نمیدونی سهیل کجاست؟ با یادآوری اتفاق چند ساعت پیش اعصابم دوباره بهم ریخت و گفتم -نه مامان مثل همیشه خواست از جاش پاشه که گفتم -راستی؟ -جان؟ -قراره شنبه خونه رو خالی کنیم مامان با تعجب گفت -یعنی چی؟ -مامان صاحب خونه گفته -چجوری آخه؟ -نگران نباشین خودم میام کمکتون حرفی نزد که از جام پاشدم و رفتم آشپز خونه و شروع کردم به غذا درست کردن با مامان غذا روخوردیم و مامانم هر لحظه نگرانیش برای سهیل بیشتر میشد جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت؛36 -میگفتم میخواستی چیکار کنی؟هوم؟ -تو الان داری چیکار میکنی با زندگیت ساحل
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:37 مامان و آروم کردم که بعد از نیم ساعتی بلاخره خوابید و حالا خودم خوابم نمیبرد از شدت استرس و فکر های بدی به سرم میومد و هر لحظه بیشتر پشیمون میشدم بابت حرف هایی که زدم. صبح با صدای زنگ در خونه از خواب پریدم و به امید اینکه سهیل باشه سریع رفتم دم درو باز کردم، با قیافه ای که از سهیل دیدم ترسیده گفتم -چیشده؟ چیکار کردی؟ بدون حرف اومد داخل و رفت کنار حوض نشست و شیر آب و باز کرد و سرش و برد زیرش، در و بستم و رفتم نزدیکش و گفتم -با توام چرا اینطوریه؟ بازم حرفی نزد که گفتم -دعوا کردی چرا لبت پارس؟ چرا رنگ و روت اینطوریه؟ دیشب چرا نیومدی مامان خیلی نگرانت شده بود بازم حرفی نزد و فقط رفت داخل خونه، عصبی رفتم داخل اتاقم و دوشی گرفتم و اومدم بیرون که همزمان گوشیم زنگ خورد کیمیا بود -جانم؟ -سلام ساحل خوبی؟ -اهوم آره خوبم -موهاتو درست کردی؟ آرایش کردی؟ -نه بابا اینکارا واسه چی؟ مگه واقعا دارم ازدواج میکنم؟ -آره عزیزم واقعا داری ازدواج میکنی ولی بزور -حالا هرچی ولی آرایش و اینکارا نمیخواد -ده دقیقه دیگه جای خونتونیم با شبنم -آخه تا خواستم حرفی بزنم گوشی و قطع کرد و منم سریع لباسام و عوض کردم. نگاهی توی آینه کردم و خودمو بر انداز کردم شبنم:خوشگل تر شدی عزیزم -ممنون ولی واقعا نیاز نبود کیمیا: این حرفا رو ول کن سریع لباس بپوش تا راه بیفتیم -آخه چرا من آرایش کردم پسره با خودش چی فکر میکنه؟ کیمیا: اصلا مهم نیست اون چی فرض میکنه، تو برای خودت اینکارو کردی شبنم: ما رفتیم بیرون لباسام و عوض کردم و رفتم بیرون که دیدم مامان هم حاضر نشسته و شبنم و کیمیا هم کنارش، متعجب گفتم -سهیل کجاست؟ مامان: چقدر خوشگل شدی مادر -ممنون ولی نگفتین سهیل کجاست هیچکدوم حرفی نزدن که خواستم برم سمت اتاقش که مامان گفت -میگه نمیاد -یعنی چی؟ -ولش کن مادر بیاد اونجا هم میخواد اعصاب هممونو خورد کنه حرفی نزدم که باهم با ماشین مرتضی به سمت محضر حرکت کردیم. جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:37 مامان و آروم کردم که بعد از نیم ساعتی بلاخره خوابید و حالا خودم خوابم نم
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:38 دست و پام میلرزید بابت این تصمیمی که گرفته بودم و تا خود محضر دلهره داشتم، با صدای شبنم به خودم اومدم و از ماشین اومدم پایین و رفتیم سمت محضر، با دیدن کامران که عصبی کنار عاقد ایستاده بود سعی کردم مامان و از اون منطقه دور کنم و بردم روی صندلی نشوندمش و بعد هم رفتم نمادین جلوی مامان با فاصله کنار کامران ایستادم کامران: من مسخره ی تو نیستم هی هر وقت دوست داری دیر کنی من کلی کار دارم -ترافیک بود با صدای عاقد نگاهم و از کامران گرفتم و به اون دادم -بفرمایید اینجا رو امضا کنید نگاهی به برگه ها و شرایط ضمن عقد کردم، چه ازدواجی بود، خودکار و برداشتم و امضایی پایین اون برگه ها زدم و کامران هم سریع امضایی زد که عاقد گفت -بفرمائید روی صندلی بشینید همراه با کامران روی صندلی نشستیم که عاقد شروع کرد به گفتن و بعد از گفتن بله خودمو برای یک زندگی جهنم و بدون عشق آماده کردم، مامان اومد سمتم و انگشتری بهم داد و رو کرد به کامران و گفت -آقا کامران هوای دخترم و داشته باشی ها کامران پوزخندی زد که از چشم من دور نموند و بعد رو به مامان گفت -بله خیلی زود کامران بساط و جمع کرد و میخواست زود تموم کنه و بعد هم مرتضی رو کشید سمتی و باهاش داشت صحبت میکرد؛ با صدای کیمیا و شبنم نگاهی بهشون کردم که کیمیا گفت -این چرا اینجوریه؟ مثل رباطه با حرفش خندم گرفت که شبنم گفت -کجاشو دیدی عزیز من؟ ولی جدی ساحل خدا بهت صبر بده لبخند مصنوعی زدم و رو کردم به شبنم و کیمیا و گفتم -مامان و بی زحمت بزارین خونه خیلی زحمت دادم شبنم: این چه حرفیه میزنی، فقط حواست به خودت باشه -باشه با صدای کامران از همه خداحافظی کردم و رفتم و سوار ماشین شدم، بینمون سکوت بود و فقط گاهی اوقات صدای غر زدن ها و توهین کردنای کامران میومد و منم مجبور بودم فقط در جوابش سکوت کنم. با رسیدن به جلوی همون خونه ی بزرگی که قبلا خودم تنها اومده بودم نگاهی بهش دادم که کامران گفت -اگه میخوای پیاده شو از ماشین پیاده شدم و دنبالش راه افتادم و رفتیم داخل خونه، با صدای بلندی داد زد و گفت -امیررر...امیر کجایی؟ مردی سریع اومد سمتش و گفت -بله؟ -اتاق و بهش نشون بده منم کلی کار دارم -چشم با رفتنش نفس راحتی کشیدم که همون آقایی که اسمش امیر بود گفت -دنبال من بیاید دنبالش راه افتادم و از پله های پیچ در پیچ بلندی گذر کردیم و به یک طبقه ی دیگه رسیدیم که اون خیلی شیک تر بود، رفت سمت اتاقی و درش و باز کرد و گفت -بفرمایید داخل آروم قدم برداشتم سمت اتاق و با دیدنش زبونم بند اومده بود. جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه😉❤️ نویسنده:m.s
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤 🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
چشم خواهرم❤️ مرسییی گلم
سلام ممنون خسته نباشی بله واقعا من خودمم این طور بودم فقط چند بار نشستم خوندم و از اول اشک ریختم بله عزیزم واقعی هست سلامت باشید ان‌شاءالله محتاجیم به دعا😍
رفقا چهار شنبه سوری تون مبارک❤️❤️❤️
چرا انقدر لف دادید؟؟!
مافرزندان‌ڪسانی‌هستیم‌ ڪہ‌مرگ راه‌آنھـا‌رانمی‌شناسد چراڪہ‌آنھـابہ‌وسیله‌‌ۍمرگ -درمسیرخداصعودڪرده‌اند( :!' 