[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:90 تا نزدیک های عصر اونجا بودم و دلم نمیخواست از اونجا پاشم و زل زده بودم
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:91
رفتم و سوار ماشین شدم و کامرانم اومد سوار شد و ماشین و روشن کرد و راه افتادیم،سرم و تکیه دادم به شیشه ی ماشین و خیابون و آدم هایی که هر کدوم مشغول کاری بودن و نگاه میکردم با صدای کامران نگاهم و بهش دادم
-چرا گوشیت و جواب نمیدی؟
-نفهمیدم،خواب بودم
متعجب نیم نگاهی بهم کرد و گفت
-خواب بودی؟
حرفی نزدم که کلافه پوفی کشید و به راهش ادامه داد،یکجا جلوی آبمیوه فروشی ایستاد و از ماشین پیاده شد و رفت داخل آبمیوه فروش و با دوتا شیرموز برگشت و نشست داخل ماشین و یکیشو سمت من گرفت که ازش گرفتم و بعدش گفت
-از فردا بیا دانشگاه ،بقیه کارهاتو هم خودم انجام دادم
حرفی نزدم که گفت
-دیگه شرکتم نمیخوای بیای حواست و کامل بده به درست
سرم و به علامت تایید نشون دادم که راه افتاد
-کجا داری میری؟
-خونه ی خودم
-نه منو برسون خونه ی آقا مرتضی
-اینجوری با کیمیایی خیالم راحت تره
واقعا دیگه حوصله ی بحث نداشتم برای همین ادامه ندادم که بعد از چند دقیقه ای رسیدیم و از ماشین پیاده شدم و همراه کامران رفتیم داخل خونه،کیمیا روی مبل نشسته بود تا منو دید اومد سمتمو گفت
-کجا بودی تو ده بار زنگ زدم؟
-ببخشید نفهمیدم
-آخه فداتشم دلم هزار راه رفت
لبخند کوتاهی زدم و روی مبل نشستم که کیمیا هم اومد کنارم نشست و گفت
-از فردا قراره بری دانشگاه دیگه
-آره
-خب قربونت برم پاشو برو یک دوش بگیر بعدم بیا یک غذای خوشمزه برات درست کنم بخوری
-حال ندارم کیمیا...
جانا♡نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:91 رفتم و سوار ماشین شدم و کامرانم اومد سوار شد و ماشین و روشن کرد و راه اف
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:92
-یعنی چی حال ندارم؟ قیافت و دیدی داری از دست میری خواهر من پاشو ببینم
با یک عالمه اصرارش منو کشوند تو حموم و درم بست.
مشغول خشک کردن موهام بودم و بعد از خشک شدن موهام شالی سرم کردم و رفتم پایین که دیدم کیمیا مشغول غذا درست کردنه، تا منو دید گفت
-به به ببین چقدر رنگ باز کردی الان غذاهم آماده میکنم
لبخند کوتاهی زدم و رفتم توی آشپز خونه و گفتم
-بده منم یک کاری بکنم
-نمیخواد تو کاری کنی همونجا بشین
روی صندلی نشستم و گفتم
-کامران کجاست؟
-توی اتاقشه حتما درس داره
حرفی نزدم که باهم میز و چیندیم و کیمیا کامران و صدا زد و مشغول خوردن شدیم، با صدای کیمیا نگاهم و بهش دادم
-چرا نمیخوری؟
لبخندی زدم و گفتم
-دارم میخورم عزیزم عالی شده
کامران:کیمیا فردا کلاس داری؟
کیمیا:اهوم از صبح دارم تا شب
کامران سره تاییدی نشون داد و بعد رو به من گفت
-فردا باهم میریم
سرم و به علامت تایید نشون دادم و بعد از غذاهم میز و جمع کردیم و رفتیم خوابیدیم.
صبح با تقه ی در از خواب پاشدم و گفتم
-بله
-منم فداتشم پاشو حاضر شو منم دارم میرم خداحافظ
-خداحافظت
ازجام پاشدم و صورتم و آبی زدم و حاضر شدم و یک پنکیکی به صورت بی روحم زدم و رفتم طبقه ی پایین که دیدم کامران مشغول صبحانه است،تا منو دید گفت
-بیا صبحانه بخور
-ممنون نمیخوام
مکثی کرد و بعدش از جاش پاشد و گفت
-بریم؟
-آره
رفتیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت دانشگاه،بعد از چند دقیقه ای رسیدیم و با فاصله از هم رفتیم داخل، کلاس اول و گذروندم و از کلاس اول تا دوم نیم ساعت فاصله بود، روی صندلی ها نشسته بودم که با صدا زدن اسمم توسط کسی برگشتم سمتش که دیدم مرتضی هستش،لبخندی زدم و از جام پاشدم و گفتم
-سلام
-سلام ساحل خانوم بلاخره اومدید؟
-بله دیگه از امروز شروع کردم
-چه خوب چند تا کلاس دارین؟
-یکی و گذروندم دوتا دیگه
-خوبه خوشحالم برای ترم جدید اومدین
جانا♡نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:92 -یعنی چی حال ندارم؟ قیافت و دیدی داری از دست میری خواهر من پاشو ببینم با
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:93
-ممنون شبنم خوبه؟
-اونم خوبه خداروشکر شما بهترین؟
-بله ممنون
-بیشتر از این مزاحمتون نمیشم برید به کلاستون برسید انشاالله موفق بشید
لبخندی زدم و گفتم
-ممنون
از کنارم رد شد و خداحافظی کرد و رفت، یک ربعی نشستم و پاشدم تا برم کلاس بعدی و منتظر استاد بعد بودم که دیدم کامران اومد داخل، زیاد تعجب نکردم چون مطمئن بودم بلاخره یک استادی هست دیگه، اومد و شروع کرد به توضیح دادن درباره ی نمرات و غائب بودن و اینا و بعد هم حضور و غیابی کرد و درسشو شروع کرد.
آنقدر خوب توضیح میداد که مطمئن بودم همه مثل من دوست ندارن کلاسش تموم بشه، تمام مطالب و یادداشت کردم و کلاس بعدی هم گذروندم و اتوبوسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم.
توی اتوبوس نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد شماره ی ناشناس بود اما جواب دادم
-بله بفرمایید؟
-خانوم ساحل صبوری؟
-بله خودمم
هر لحظه منتظر یک خبر بد بودم و استرس وجودمو گرفته بود
-برادرت پیش ماست اگه میخوای زنده بمونه یک میلیارد پول بردار بیار
قلبم داشت تند تند میزد و دلم میخواست خودمو بکشم، با صدای لرزونی گفتم
-دروغ میگی
-میخوای صداشو میزارم روی بلندگو
منتظر بودم صداشو بشنوم
-سلام ساحل خودمم نمیخواد پول بیاری بدی به این آشغالا
نفس نفس میزد، دوست داشتم دیگه توی این دنیا نباشم چون این دنیا فقط برای من سختی داشت و بس، نمیدونستم باید چیکار کنم
-کجا باید بیارم؟
-آهان خوب شد دختر عاقلی هستی آدرس میدم ولی اگر پلیس بخوای خبر کنی اون موقع خیلی بد میشه دختر خوب
-تا کی فرصت دارم؟
-چون دختر خوبیه تا دو روز دیگه عزیزم
-خیلی پستی
صدای خنده های کثیفش از پشت گوشی میومد...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:93 -ممنون شبنم خوبه؟ -اونم خوبه خداروشکر شما بهترین؟ -بله ممنون -بیشتر از ا
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:94
گوشی و قطع کردم و با رسیدن به جلوی در خونه ی مرتضی دوباره تاکسی گرفتم تا برم خونه ی کامران و از اون کمک بخوام، تنها راه حل همینه ولی نمیدونستم با چه رویی باید برم بهش بگم، با رسیدن به جلوی در خونه ی کامران از تاکسی پیاده شدم و پولشو حساب کردم و زنگ خونه رو زدم که با صدای تیکی باز شد، آروم رفتم داخل و با دلهره ی زیادی رفتم داخل، میدونستم آنقدر کامران پولداره که یک میلیارد براش چیزی نیست ولی دوست نداشتم بهش رو بندازم، رفتم و روی مبل نشستم که کامران اومد و تا منو دید گفت
-سلام
از جام پاشدم و گفتم
-سلام ببخشید مزاحمت شدم
-جانم کاری داشتی؟
این کامران بود؟کامران کی اینطوری صحبت میکرد، این همون کامرانی بود که همیشه با نیش و کنایه حرف میزد؟
با این نوع صحبت کردنش انگار منو راحت تر کرده بود که بتونم موضوع رو باهاش راحت تر در میون بگذارم
-اوممم راستش چطوری بگم...
منتظر نگاهم کرد، انگار دست خودم نبود که زدم زیر گریه و کامران متعجب نگاهم کرد و با نگرانی پرسید
-خوبی ساحل؟ چرا گریه میکنی؟چیشده؟
حرفی نزدم و فقط سعی کردم با نفسای پشت هم خودمو آروم کنم
-داری نگرانم میکنی ها
-داداشم
-چیشده؟
-گرفتنش، امروز یکی زنگ زد گفت داداشت پیش ماست باید پول جور کنی بیاری و الا میکشیمش
-اینکه چیزی نیست میریم پول میدیم بهشون
-یک میلیارده
قشنگ معلوم بود تعجب کرده اما به روی من نیاورد و گفت
-اصلا ده میلیارد باشه اینکه ناراحتی ندارد
دیگه مطمئن شدم اون کامران دیگه نیست و یک کامران دیگه اومده تو زندگیم
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:94 گوشی و قطع کردم و با رسیدن به جلوی در خونه ی مرتضی دوباره تاکسی گرفتم تا
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:65
-نمیدونم داره چه غلطی میکنه سهیل خیلی نگرانشم
-نگرانی نداره
حرفی نزدم که رفت تو فکر و بعد از چند دقیقه ای گفت
-صدای داداشت و شنیدی؟
-اهوم اتفاقا گفت پول نیار
-ولی یک چیزی اینجا درست نیست ساحل
-چی؟
-سهیل اگه نمیخواست تو براش پول ببری چرا شمارتو داد به اونا
با حرفی که زد منو نگران کرد
-خب شاید به زور ازش گرفتن
-به پلیس باید خبر بدم
خواست پاشو که گفتم
-نه کامران گفتن به پلیس نباید خبر بدم
-شمارشو بگیر
-آخه...
-آخه نداره شمارشو بگیر
چون یکبار زنگ زده بود شمارش افتاده بود روی گوشی، چند تا بوق خورد که بعد از چند ثانیه ای جواب داد
-به ساحل جان کاری داشتی؟
جانشو یک جوری گفت که حالم داشت بهم میخورد، قیافه ی کامرانم عصبی بود و سکوت کرده بود
-دهنت و ببند عوضی
-اون اوه چه خشن عزیزم این همه عصبانیت واسه پوستت بده
خواستم جوابش و بدم که با برداشتن گوشی از دستم توسط کامران خواستم ازش بگیرم که دیر شده بود
کامران: ببین آشغال من دمار از روزگارت در میارم
چون صداش روی بلندگو بود منم میشنیدم
-شما کی باشی؟
-آدرس و بده نکبت
-نچ نچ نچ نشد دیگه فقط ساحل جون باید پولو بیاره
-دهن کثیفت و ببند، خانوم صبوری فهمیدی؟
-از من گفتن بود اگه برادرت و سالم میخوای فقط خودت میای خانوم صبوری
با قطع شدن گوشی کامران نگاهی به من کرد و گفت...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part81 عاشقی زودگذر هستی قطع کرد و آتنا هم همون موقعه اومد و گفت=کی بود +هستی
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part82
عاشقی زودگذر
فردا صبح بلند شدم و سریع زنگ زدم بابا ازش معذرت خواهی کردم و بابا کلی نصبحتم کرد ولییی یه گوشم در بود یه گوشم دروازه.....هرکی نصیحتم میکرد نمیشندم ولییی اون حرف مامان که گفت خود حضرت زهرا جوابت رو بده هرموقعه این حرف میاد تو ذهنم چهار ستون بدنم به لرزه میوفته....
بعضی اوقات از وضیعتی که خودم الان دارم پشیمون میشم ها و سعی میکنم خودم رو درست کنم و برگردم به قبل...
ولییی حرف های آتنا رو که میشنوم کلا فراموش میکنم...
الان بهتره از قبلا ، الان آزادی هرکاری بخوای انجام میدی...
از این جور حرف ها دیگه.....
غروب بود و منم تو اتاقم بودم و طبق معمول داشتم مخ آتنا رو میزدم که واسه سال یازدهم جهشی بخونه ولی اونم مرغش یه پا داشت و میگفت نه
یه هویی از تو حال صدای کیان اومد که میگفت=وایی خدایا شکرت بابا جان من راست میگی یعنی میریم
کنجکاو شدم و با آتنا خدافظی کردم و رفتم تو حال و گفتم=چی شده؟؟ کجا میرید؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بابا=یک ماه پیش از طرف بانک ثبت نام سفر مشهد و الانم خداروشکر قراره پس فردا راه بیوفتیم......
+اها به سلامت
همه با تعجب نگاهم کردن که گفتم=تعجب داره؟؟
کارن=اره چون تو وقتی اسم مشهد میومد از ذوق و خوشحالی غش میکردی ولییی حالا میگی به سلامت، مگه تو نمیایی؟
+نه میام ، اونننن مال قبلا بود ، قبلا من حس و حال داشتم ولییی الان چی؟؟؟ من هیچ حسییی ندارم تو وجودم نه حس شادی نه حس ناراحتی هیچ حسی همه حس های من از بین رفتن از یک سال پیش پس خواهشا هییی نگید قبلا قبلا، اصلا برای من قبلی وجود نداره که هییی میگید ،قبلا اصلا من زندگی نمیکردم الان به این که من دارم زندگی میکنم بهش میگن زندگی شیر فهم شدین؟؟؟؟؟؟؟
بعد زدم زیر گریه که تعجب همه شون چند برابر شد....
مامان اومد جلو و گفت=دختر تو چتهه یه هوییی شور میگیری بعد میزنی زیر گریه چند چندی با خودت؟
+اصلاااااا منو ول کنید فکر کنید دخترییییی به اسم کیانا ندارید خودتون هم برید مشهد رو من حساب نکنید من درس و مشق دارم کارو زندگی دارم مثل شما ها نیستم...
کیان که از حرف من مثل گوجه فرنگی شده بود غرید و گفت=درست حرففففف بزنن کیانا به ولای علیییی قسم میزنم اون دندون هات رو خورد میکنم تو دهنت، هرچییی حد و حدودی داره به همه ما بی احترامی کردی هیچی بهت نگفتیم ولییی حق نداری اضافی حرف بزنی ، همین سفر مشهد هم خودش زندگییی ، مشهد رفتن توفیق میخواد بیچاره
+ولمون کن بابا واسه من میره رو منبر، خب تو برو سراغ کارو زندگیت
کیان با حالت دو اومد سمتم و یه دونه محکم خوابوند تو گوشم که گوشم صدا داد و مزه شوری خون رو حس کردم...
دست راستم رو گذاشتم رو صورتم و با چشم اشکی نگاهش کردم و تا تونستم به کیان حرف زدم که بابا اعصابش خورد شد و اومد جلو و اونم از این ور زد زیر گوشم....
بابا برا اولین بار منو زد.....با بهت نگاه بابا کردم که مچ دستم رو گرفت و فشار داد و با چشم های خونی نگاهم کرد و حرصی گفت=از مهربونی ما داری سوءاستفاده میکنی.... هییی هرچی داری به همه بی احترامی میکنی بهت هیچی نمیگم و هیی با خودم میگم درست میشه اشکال نداره خودش میاد رو عقل ولییی انگار نه کلااااا نمیفهمی و خودت رو میزنی به نفهمی.... این دوتا سیلی هم حقت بود که حساب کار بیاد دستت فکر نکنی اینجا چاله میدونه هرطوری دوست داری رفتار کنی....
بعد دستم و ول کرد که آخیی گفتم و دستم رو مالش دادو گفتم=هیچی با کتک زدن درست نمیشه اقای مشتاق من بدتر لج میکنم باهاتون حالا ببنید کی بهتون گفتمممممممممم....همه که من رو شکستن شماها هم روش مهم نیست اصلا برام حتی اندازه سَر سوزن
کیان=به خدا قسم میام لِهت میکنممم ها یه دقیقه دهنت رو ببند...
+نمیخوامممم
بابا اعصابش خورد شد و از خونه رفت بیرون در رو محکم بست که مامانم حرصی نگاهم کرد و چادرش رو از دسته مبل برداشت و بابا رو صدا زد و رفت=عباس یه دقیقه وایس، عباس جان وایس....
بعد رو بست و منو کیان و کارن تنها موندیم کارن بیچاره از ترسش نشسته بود رو مبل که وقتی نگاهم کرد با لکنت گفت=کیا...ناااا...باز...خون دماغ شدی....
اییی بابا باز شروع شد یک سال بود دیگه خون نمیومد ولییی باز شروع شد...
بدبختی از هیچی شانس نیاوردم...
رفتمWc بینی ام رو شستم و یک راست رفتم تو اتاق....
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part82 عاشقی زودگذر فردا صبح بلند شدم و سریع زنگ زدم بابا ازش معذرت خواهی کر
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part83
عاشقی زودگذر
رفتم تو اتاق و نشستم تو اتاق و یه آهنگ واسه خودم گذاشتم...
انگار نگار که الان دوبار سیلی خوردم مچ دستم از فشاری که بابا بهش داده بود کبود شده بود انگار نگار الان سر من دعوا شد و همه از دست من ناراحت هستن...
آهنگ رو پلیی کردم و از قصد بلند بلند خوندم...بله فکر کردید کیانا رو دست کم گرفتید....
شاید صدای بارون رو نشناسم اما صدا پات رو چرا...
شاید دیگه هیچی رو حس نکنم اما نفس هات رو چراا
اخه هرشب نفسات توی هواِ
هرجا میرم اسمت رو لبامِ
شاید که راه خودم رو گم بکنم اما راه قلبت رو نه
دوری هرکی رو تحمل میکنم اما دوری تو رو نه...
اخه دوریت واسه قلبم خود دردِ یادت منو باز دیوونه کردههه
شاید یه شب بارون شاید یه شب دریااا دست منو بزاره تو دستات
شاید همین فردا ببینمت آروم بگیرم باززز
شونه کردم مو هات با اخر گره که باز شد
پیش روی من یه راه تازه پیدا شد...
اگه این روزا رو بی تو میشه تکرار کرد
تویه خوابی که ازش نمیشه بیدار شد....
داشتم آهنگ رو میخوندم که کیان محکم زد به در اتاقم و گفت=ساکت شوووو بابا صدات رو انداختی تو سرت، اعصاب همه رو خورد کردی اون وقت اومدی اینجا خودت واسه خودت کنسرت راه انداخته....
بعد جلو تر اومد و چشماش رو ریز کرد و گفت=این چه آهنگ هایی گوش میدییی هان
+اولا خودت دعوا کردی دومم من با این آهنگ ها حال میکنم
کیان=لا اله الا الله ، لعنت به روی سیاه شیطون لعنتتتتتتتتتتتت
بعد دستاش رو به حالت دعا آورد بالا و گفت=یا امام زمان خودت به راهش بیار خودت از اون کسی که این کارو با این کرد نگذر
بعد رفت و در هم محکم بست....
ساعت نزدیک های 12 شب بود که بابا اینا اومدن.... از شانس همون موقعه باز از بینی ام خون اومد و مجبور شدم برم بیرون از اتاق.....
صورت و شستم اومد بیام بیرون که دیدم مامان جلو در وایساده
مامان=باز چی شده
+هیچی بعد یک سال باز خون ریزی شروع شد اخر منو نبردی یه دکتر
مامان=تو گفتی دیگه دختر ما نیستی
+اهان راست میگی یادم رفت، راستی کجا بودید تا الان؟
مامان=بابات اصلا حال خوبی نداشت همش داشت میلرزید اخر سر هم حالش بد شد رفتیم دکتر که گفت فشار عصبی بالایی رو تحمل کرده شانس آوردید سکته قلبی نزده
+اهان، خب من برم لا لا
اومدم برم که مامان از بازوم گرفت و گفت=همین.... اصلا حال پدر مادرت واست مهم نیست
+خب من چه کار کنم که حالتون بد میشه؟
مامان= حال ما از دست کار ها و حرف های تو بد میشه ، آرامش نداریم از دستت
+ایشالله از دستم راحت میشن😁
مامان=سنگ پا های قزوین جلو تو کم میارن یه کوچولو از اون رویی که داری کم کن
+میفروشم هر کی خواست بهش بگو میدم بهش😂
مامان= خونسرد تر از تو نیست
+میدونم👍😂
مامان=برو بخواب خون ازت رفته داری حرف زیادی میزنی
دستم رو گذاشتم رو پیشونیم و گفتم=اوففف راست میگی من برم😜
رفتم تو اتاق و در رو با پاهام بستم و پرش زدم رو تخت و رفتم تو عالم خواب....
💜🍇💜🍇💜🍇💜
از خواب بلند شدم و حاضری و زدم و بی حوصله ویس ها و ویدیو های معلم رو دیدم و خداروشکر امروز دو زنگ بیشتر نداریم و اون دو زنگ هم تموم شد و کلا از برنامه شاد اومدم بیرون رفتم تو وات و اینستا کمی چرخیدم و جواب پیام ها رو دادم و رفتم تو حال و صورتم و رو شستم و شروع کردم صبحانه خوردن که مامان اومد و گفت=کیانا خوردی وسایلت رو حاضر کنم فردا میخواییم بریم
+من که گفتم نمیام
مامان=تو بیخود میکنی
+مامان خوب نمیام
مامان= یه کوچولو به خودت بیا جان من به خودت بیا داری راه اشتباه میری
+اههه مامان دارم صبحانه میخورم
مامان=خوردی میری وسایلت رو حاضر میکنی حرف هم نباشع
مجبور شدم دیگه....
خوردم و کمی جلو آیینه برا خودم آهنگ خوندم و رفتم وسایل رو حاضر کردم همه چی که Ok شد رفتم تو اتاق مامان اینا و به مامان گفتم=مامان وسایل من حاضره
مامان=چادرت هم بیام
+نمیخوام
مامان=میخوای بری زیارت نمیشه که بدون چادر
+اونجا هست
مامان=صبحت با تو مثل آب تو هاونگ کوبیدنِ
+میدونم😄
مامان=زبون که زبون نیست جاده کرجِ
با خنده از اتاق رفتم بیرون نشستم تلویزیون دیدن....
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part83 عاشقی زودگذر رفتم تو اتاق و نشستم تو اتاق و یه آهنگ واسه خودم گذاشتم..
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part84
عاشقی زودگذر
شب که شد رفتم سر سفره و به اسرار مامان از بابا و کیان معذرت خواهی کردم و اونا هم بخشیدن من رو...
ساعت 9 شب بود که همه رفتیم خوابیدیم چون قرار بود ساعت 5 صبح راه بیوفتیم....
شب به آتنا زنگ زدم و ازش خدافظی کردم و گرفتم خوابیدم....
به زور مامان بلند شدم و رفتمWc صورتم و شستم و نشستم رو مبل و به نماز خوندن بابا و مامان و کیان و حتی کارن نگاه کردم و که مامان وقتی سلام نمازش روبه من گفت=پاشو برو نمازت رو بخون داریم میریم مسهد حداقل سر به راه شو
+اهان باشه
بلند شدم و رفت تو اتاق به جای اینکه نمازم رو بخونم لباس پوشیدم...
یه شلوار لی تنگ پوشیدم با یه مانتو چهار خونه طرح پسرونه پوشیدم که خونه هاش آبی نفتی و زرد بود و با یه شال آبی نفتی پوشیدم و آرایش مختصری کردم و وسایلم چون جدا از بقیه بود رو خودم برداشتم و رفتم تو حال و روبه بابا گفتم=بابا کلید ماشین و بده من وسایلم رو بزارم تو ماشین
بابا یه نگاه کلی بهم انداخت و آهیی زیر لب گفت و کلید رو بهم داد....
از آسانسور اومدم بیرون و کوله ام رو صندق عقب گذاشتم و از زیپ جلوش عینک دودی ام رو بیرون اوردم و در صندوق عقب رو بستم و رفتم نشستم تو ماشین.... یه چند دقیقه ای تو گوشی بودم و ساعت 5/30 بود و داشتم با آتنا چت میکردم ، بابا اینا اومدن و حرکت کردیم و حرکت کردیم به سوی مشهد الرضا....
کیان زیر لب آیت و الکرسی رو خوند و و به بابا گفت=بابا جان بی زحمت یه صندوق صدقه پیدا کردی نگه دار
بابا=چشم
از شانس سر راه یه صندوق صدقه بود که بابا نگه داشت و کیان صدقه داد و از دوباره حرکت کردیم...
خیلی خوابم میومد سرم رو گذاشتم رو شیشه سه سوت نشده خوابم رفت.....
یه دوساعتی فکر کنم میشد خواب بودم که گوشیم زنگ خورد و چشمام رو به زور باز کردم و با صدای خواب آلود گفتم=الو
آتنا=خوابی
+اوهوم ، کار داشتی
آتنا=هیچی میخواستم بدونم کجایید
+ساعت چند؟
آتنا=ساعت الان 8
+فکر کنم قم رو رد کردیم
آتنا=Ok رسیدی بزنگ بهم
+باشه فعلا
قطع کردم و یه نگاه به ماشین انداختم و دیدم که فقط مامان و بابا و کارن بیدار هستن...
منو کیان خواب بودیم....
از دوباره گرفتم خوابیدم....
با صدا مامان که داشت میگفت کیانا پاشو بیدار شدم
+چیه مامان بزارم بخوابم خیلییی خوابم میاد
مامان=ساعت 3 بعد ظهر باز خوابت میاد پاشو بریم ناهار بخوریم
چشمام رو باز کردم و یه نگاه به دور و برم انداختم.... نزدیک یک رستوران بابا پارک کرده بود، پیاده شدم و رفتم بیرون که کیان با حرص گفت=اوننن شالت رو درست کن ، پیر شدم از بس حرص تو یکی رو خوردن
بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم=خب نخور
مامان=بسه بیایید بریم بابا و کارن متنظر هستن....
من پیتزا مرغ سفارش دادم بقیه کوبیده...
+بابا ساعت چند میرسیم؟
بابا=به امید خدا شب، اگه هم نشد دامغان یه هتلی چیزی کرایه میکنیم شب میخوابیم فردا حرکت میکنیم که ساعت 12 ظهر مشهد باشیم
+اهان، هتل مون تو مشهد کجاس؟
بابا=هتل الماس که خداروشکر نزدیک حرمه فک کنم یه یک ربع راه باشه از هتل تا حرم
+Ok
🧡🥕🧡🥕🧡🥕🧡
بابا با سرعت بالایی که داشت حرکت کرد و که ساعت 8 شب مشهد بودیم...
خسته و کوفته وسایل رو از صندق عقب بیرون آوردیم و وارد هتل شدیم....
کلید اتاقمون رو بهمون دادن و رفتیم بالا تو اتاقمون....
بالا ترین طبقه رو بهمون داده بودن که وقتی از پنجره نگاه میکردم قشنگ گند طلایی اقا جان معلوم بود💔
(السلام علیک یا علی بن موسی الرضا)
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷