eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
412 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part37 عاشقی زودگذر وقتی سلام نماز رو دادم به سجده رفتم و دعا کردم نمازم که ت
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 عاشقی زودگذر رفتم تو گروه دیدم که ۱۸ تا پیام اومده بود زدم رو پیام سنجاق شده که مال امروز بود (متن پیام👇🏻) باسلام و وقت بخیر خدمت تمامی شما خادم های گرامی امروز بعد از نماز مغرب قراره که برای خادم های عزیز جلسه ای برگزار بشه که در مورد ماه رمضان است ممنون که وقت گذاشتید و پیام رو قرائت کردید یاعلی🌸 (وکیلی) زدم رو شماره ای که این پیام رو داده بود و پروفایلش رو دیدم که نیم رخ عکس خودش بود ، خیلی شباهت داشت با مبینا (درسته خواهر و برادر هستن ولی منو کیان اصلا شبیه هم نیستیم😂😂) مامان منو دید و گفت=کارات تموم شد اومدی سراغ گوشی من فضولی +اِ مامان فضولی چیه داشتم پیام های گروه خادم ها رو میخوندم -برو اون اتاقت رو تمریز کن بچه گوشی مامان رو خاموش کردم داشتم میرفتم تو اتاق که یه چی یادم اومد که راه رفته رو برگشتم و روبه مامان گفتم=مامان شماره خونه جدیده مبینا اینا رو داری؟! -اره دارم واسه چی میخوای؟ +میخوام بهش بگم امشب باهم بریم مسجد -مگه امروز کلاس زبان نداری؟! +چرا دارم کلاسم که تموم شد میرم مسجد بعدشم میام خونه -باشه فقط زود بیا چون ‌زشته شب مهمون داریم +به روی چشم حالا لطف کن شماره رو بده -تو دفترچه تلفن هست رفتم سمت تلفن و دفترچه رو آوردم رو شماره رو گرفتم دوتا بوق خورد که صدای مردی که میگفت الو اومد +سلام ببخشید مبینا جان هستن صدای پشت تلفن=سلام علیکم بله هستن یه لحظه بعد مبینا رو صدا کرد که مبینا گفت الان میام داداش فهمیدم که با کسی که داشتم حرف میزدم خودش بوده باز اون انرژی همیشگی اومد سراغم مبینا=بله بفرمایید +سلام خوبی شناختی مبینا=به کیانا جان حال و احوال چه طوره +مرسی راستی مبینا میایی امشب بریم مسجد مبینا=اره میخوام با داداشم بیام قراره که برا خادمی ثبت نام کنم با ذوق گفتم=واقعا جان من میخوایی بیایی مبینا=اره واقعا ، شما نمیایی +من که اونجا خادمم و جلسه داریم میخوام بیام گفتم اگه تو میایی بریم ثبت نام کنی مبینا=اره داداشم گفت امروز جلسه اس خب بیا باهم بریم +من امروز کلاس زبان دارم بعد کلاس خودم میام مسجد باشه مبینا=باشه عزیزم پس مبینمت فعلا +فدات شم سلام برسون.... ساعت ۴/۳۰بود مثل همیشه حاضر شدم و مانتو طوسی پوشیدم با روسری آبی نفتی و شلوار مشکی... 👑 💛👑 👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part38 عاشقی زودگذر رفتم تو گروه دیدم که ۱۸ تا پیام اومده بود زدم رو پیام سنج
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 عاشقی زودگذر کلاس زبان ساعت ۶ بود که تموم شد وسایل رو سریع جمع کردم و تا تیچر خدافظی کردم و سریع آژانس گرفتم و رفتم مسجد ... وارد مسجد شدم خیلی خلوت بود نمازم که تموم شده بود با چشام دنبال مبینا میگشتم که یکی از برادر های مسجد رو دیدم مجبور شدم برم از اون سوال کنم +سلام ببخشید امروز برای خادم ها جلسه گذاشته بودن میشه بگید کجا برگزار میشه؟! دیدم جواب نمیده سرم رو بلند کردم دیدم همین طوری وایساده +ببخشید چیزی شده؟! -سلام کیانا خانم خوبید انشالله نشناختین؟! همین طوری موندم این کیه که سریع خودمونی میشه با آدام +ببخشید برادر حتما باید به جا بیارم و خواهش رعایت کنید بعد زیر لب گفتم انگار دختر خالشم ایــــــــــــــــــــشششش -بله شما درست میگید شرمنده، جلسه رو تو سالن برگزار کردن چیزی نگفتم و راه هم رو کج کردم به سمت سالن وارد ‌سالن شدم که یه لحظه شکه شدم +ه..س..ت..یییی به حالت دو رفتم سمتش و سفت بغلش کردم +الهیییی دورت بگردم تو کجا بودی دلم برات تنگ شده بود چه وقت اومدی تهران که من متوجه نشدم اخه هستی=سلام اجی چه طوری منم دلم برات تنگ شده بود داشتیم حرف میزدیم که مبینا اومد و گفت=چه خبره از موقعه ای که همو دیدید دارید حرف میزنید ، کیانا معرفی نمیکنی؟ +ایشون دوستم هستی و خادم اینجا که الان رفتن اهواز مبینا دستش رو به سمت هستی دراز کردو گفت=خوشبختم هستی جان بنده مبینا هستیم دوست جدید کیانا هستی=بله آشنا هستم کیانا خیلی ازتون میگه +بسه دیگه انقدر تعارف تیکه پاره میکنید به هم😂 راستی مبینا ثبت نام کردی؟ مبینا=اره کردم بیایید بریم بشینیم الان شروع میشه وارد سالن شدیم که با تعجب گفتم=وا اینجا رو چرا فرش کردن پس صندلی ها‌؟! مبینا=نمیدونم از داداشم پرسیدم که گفت تو جلسه میگم بهتون هستی زیر گوشم گفت=چه داداشم داداشمی میگه ، نمیدونم اینجا یکی هست که.... نزاشتم ادامه حرفش رو بگم با آرنج زدم به پهلوش... 👑 💛👑 👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷