eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
404 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
به‌دست‌آور‌دلِ‌مهدی،چه‌کارت‌با‌دلِ‌مردم توواجب‌رابه‌جاآور،رهاکن‌مستحب‌هارا..
|✨🥀| -دلـبستہ‌ۍعـشق،دلـبستہ‌ۍدنیانیست -زندگےختم‌به‌شہادت‌نشود،زیبانیست
🥀بزرگ ترین داغ قرن💔
‌‌ "دل ما را دریاب به نگاهے به دعایـے🌱" (عج) ♥️
⊰• ✨•⊱ بعد از اینڪہ بهم گفتی: ☽︎ دوسِــــٺ‌دارم♥️ ☾︎ دیگه هیچ اعترافے باورم نشد....🗝🔒
-رفیق خوب غم رو از بين نمے بره، اما كمك مي‌كنه محكم سرپا باشيم! درست مثل چتر خوب كه بارون رو متوقف نمی‌کنه اما به ما كمڪ مے كنه راحت زير بارون قدم بزني
خانه دل را خیال یار می روبد ز غیر . . .🌿 - صائب تبریزی -
و سلام بر او که می گفت : مشکل ما این است که برای رضای همه کار می کنیم ، جز رضای خدا .....
🌿سلام بر مقلب‌القلوبی که تویی حَوِل حالَنایی که تویی و مُدَبّرَالیلِ وَالنَهاری که چشمهای توست ... سَلآمُُ عَلی اِبرآهیم...🌱❤ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
به وقت رمان👇🏻🌼 جانانم تویی💛👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:58 صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم و نگاهی به صفحه ی گوشیم کردم، با دید
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:۵۹ با دیدن من اخم هاشو کرد توهم و چیزی نگفت و راهش و کشید و از شرکت رفت بیرون، کیمیا هم که بعد از رفتنش همش بهش بد و بی راه میگفت و نق میزد -پسره انگار از دماغ فیل افتاده، انگار کی هست با اون قیافه ی... یهو دیدم ساکت شد که سرم و آوردم بالا کارن و دیدم آروم خندیدم که کارن هم لبخندی زد و اومد سمت منو گفت -خانوم صبوری اون پرونده علیپور و بدید -بله چشم الان -ممنون مشغول گشتن پرونده شدم که صدای کارن که داشت با کیمیا صحبت میکرد میومد -خب کیمیا خانوم چه رشته ای میخونین؟ -من هنرستانم الانم طراحی میکنم با پیدا کردن پرونده میرم سمت کارن و پرونده رو میگیرم سمتش و میگم -بفرمایید پرونده رو میگیره و تشکری میکنه و رو به من میگه -جاتون دیشب خالی بود خانوم صبوری -خیلی ممنون شما لطف دارید لبخندی زد و رفت سمت اتاقش کیمیا: این چرا اینجوری مثل جن ظاهر میشه خندیدم و گفتم -هعی هنوز اینو نشناختی -ولی خودمونیم ها ساحل خیلی پسر با کمالاتی -حالا ولش کن بزار من کارام و بکنم باهم بریم خونه -اوکی مشغول کارای کامپیوتر شدم که با صدای کامران و کارن با یک آقای دیگه نگاهم و دادم بهشون آقا: تولدتون مبارک آقای سرابی برای اولین بار لبخند کامران و دیدم -خیلی ممنون کمی صحبت کردن که به بقیش زیاد توجه نکردم چون برای کار بود و مشغول کار شدم، با صدای کامران نگاهم و بهش دادم که خیلی آروم طوری که فقط من بشنوم گفت -اگه خواستی بیای امشب بعد از ساعت پنج بیا بعدشم شب ها باید بری خونه ی خودتون بعد هم راهش و کشید رفت، اوه از آقای کامران سرابی همچین حرفی بعید بود چقدر مهربون شده بود امروز ولی مشکل من هم همون شب ها بود؛ با صدای کیمیا از فکر در اومدم و نگاهم و دادم بهش -چی گفت؟ -کی؟ کولشو روی دوشش جا به جا کرد و گفت -کامران دیگه؟ -گفت اگه میخوای بیای بیا ولی باید شب ها بری خونه ی خودت -اینم یک تخته اش کمه ها... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s