eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
409 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
6.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه مثل ما فارسی حرف می‌زنید پس معنی این فداکاری و جوانمردی رو می‌فهمید شادی روح حمیدرضا الداغی شهید_غیرت صلوات💔🚶‍♂
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
اگه مثل ما فارسی حرف می‌زنید پس معنی این فداکاری و جوانمردی رو می‌فهمید شادی روح حمیدرضا الداغی شه
👌دو کلام حرف حساب.... ‏عکس های شخصی ‎شهید الداغی رو پخش کردن که بگن بسیجی نبوده. 🔹 ممنون که زحمت ما رو کم کردید، حرف ما هم همینه. 🔹 بسیجی که معلومه میره وسط، اینکه یه آدم عادی رفته از جونش گذشته یعنی هنوز ارزش های اخلاقی زنده است و اونی که میگه ‎من بی ناموسم جایی در جامعه اسلامی نداره. این شهید عزیز با خونش ثابت کرد که شل حجاب و یا ریش تراشیده و غیرمذهبی هم مقابل افکارِ لجن شماهاست.
_ اگه دلتون هم شکست خداروشکر کنید، چون خدا گفته: «انا عند منکسرة قلوبهم » « من همدم قلب های شکسته ام..💔»
18.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
!! من هم توی قتل شهید شریکم! اما دستگیرم نمیکنن!!!😳😭 حتما ببینید سهم ما از این خون چیه!؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
UNKNOWN - SALAM SHAHID GHIRAT - 128 - musicsweb.ir.mp3
5.11M
سلام شهید غیرت💔🚶‍♂ جونشو داد برا ناموس مردم...
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 #دلارام_من💘 #قسمت_160 ✍🏻#فاطمه_شکیبا -چشم. - خوراکی خوردی یادم کن! - مگه دارم میرم ار
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 وقتی سرم را برمیدارم، لکه آبی روی پیراهنش مانده؛ میخندد، از همان خنده های شیرین. دست میگذارد سر شانه ام و دستمالی میدهد که اشکهایم را پاک کنم؛ بلندگوهای فرودگاه پروازش را اعلام میکنند، قرآن کوچکی از کیفم درمی آورم و بالا میگیرم که از زیرش رد شود؛ اصلا برایم مهم نیست دیگران چطور نگاهم میکنند، با اینکه دستم را بالا نگه داشته ام، گردنش را برای رد شدن از زیر قرآن کمی خم میکند؛ آنقدر نگاهش میکنم تا در سالن پرواز گم شود؛ هوا ابریست و الان است که ببارد. آری؛ گریه مردان، نماز باران است. ... پیشانی ام را به در میچسبانم و اشک میریزم، انگار به "در" پناه آورده باشم؛ اینبار هوای حرم غریب است با من! تصور اینکه نه روز به همین زودی تمام شد برایم سخت است، باورم نمیشود به همین زودی باید بروم، چرا قدر لحظات را ندانستم؟ نگاهی به ساعت میاندازم، پنج دقیقه وقت دارم؛ برای سومین بار برمیگردم حرم، وداع چقدر سخت است... آیینه ها، چلچراغ ها، معرق ها و سنگ های قشنگ مرمر، همه میخواهند بدرقه ام کنند اما من خداحافظی را دوست ندارم. حیران و آواره، خودم را روبه روی ضریح میرسانم و کنار دیوار میایستم؛ گله مندانه نگاهش میکنم و شعر میخوانم: آینه کاری اندر حرمت چشم ترم خواهد بود عشق مدیون تو ای شاه کرم خواهد بود... ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 فقط من هستم و او، روبرویم ایستاده و با لبخند نگاهم میکند، میخواهد یاری ام کند؛ به هق هق میافتم: من تازه آروم گرفتم آقا، کجا میخواین آوارم کنین؟ کجا برم آواره بشم؟ خونه ام اینجاست... دلم را دخیل میبندم به ضریح، این دخیل امیدوارم هیچوقت باز نشود؛ تمام حاجات و دغدغه ها و غصه هایم را همراه اشک هایم در حرم میاندازم. سبک میشوم و بوی گلاب را تا میتوانم در ریه هایم میکشم؛ برای پدر و مادر بیشتر از همه دعا میکنم، مخصوصا مادر که مدتی ست جواب تلفنم را نمیدهد و دلم برایش تنگ شده است؛ به جای حامد هم زیارت کرده ام؛ احساس میکنم استوار شده ام برای آینده، برای سر زندگی ام. به سختی چشم از ضریح برمیدارم، ولی هرچندقدم برمیگردم که ببینمش؛ تاجایی که بین دست ها و آیینه ها گم شود. - بسته ام در خم گیسوی تو امید دراز، آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم. ... چشمانم با کبوترها تا گنبد میرود و اشکهایم می غلتند تا پنجره فولاد؛ رو به حرم میایستم و برای صدمین بار، دست بر سینه خم میشوم: زود برمیگردم آقا. پیشانیام را به در تکیه میدهم و روی در دست میکشم: خدا مرا از دراین خانه جدا نکند؛ جدایی در این خانه مرا خاتمه نیست. ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 تا برسم به صحن جامع و محل قرار، پنج دقیقه تاخیر داشته ام؛ حاج مرتضی دست تکان میدهد که پیدایشان کنم، دور هم روی فرش نشسته اند و قصد رفتن ندارند؛ کفش هایم را داخل پلاستیک میگذارم و آرام و سنگین کنار عمه مینشینم و سلام میکنم. - زیارت قبول! - سلامت باشید. سکوت برقرار میشود؛ چرا نمیرویم؟ با نگاه هایشان باهم حرف میزنند و فقط من سردرگم مانده ام؛ سر میچرخانم به طرف گنبد که کبوترها دورش طواف میکنند. بالاخره راضیه خانم صدایش را صاف میکند: حوراء! شما واسه آیندهات چه برنامه ای داری؟ چقدر آینده من برای بقیه مهم شده! گیج نگاهش میکنم: چی؟ آیندم؟ شاید حوزه رو ادامه بدم... شایدم دانشگاه... لبخند گوشه لبهای حاج مرتضی سبز میشود؛ شاید به گیجی من میخندد! - نه منظورم ازدواجه! بهش فکر کردی؟ چه جای مطرح کردن این بحثهاست؟! آنهم جلوی علی و حاج مرتضی! سرم را پایین میاندازم: نه... اصلا... کمی تجزیه تحلیل میکنم و دوز اریم میافتد چه خبر است! راضیه خانم با عمه درباره خواستگاری و اینها حرف میزند ولی من درست نمیفهمم. شوکه شده ام؛ انگار در مرکز خورشیدم، داغ داغ داغ! فشار خون را در شقیقه هایم حس میکنم، حتما سرخ شده ام! سرم را بیشتر خم میکنم، ابروهایم را بهم گره میزنم و چیزی نمیگویم. باید برخودم مسلط شوم؛ "یا امام غریب! این چه بساطیه برامون تو حرم جور کردی؟" ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 متوجه میشوم همه به من نگاه میکنند، بجز علی که حالش دست کمی از من ندارد؛ گویا منتظرند جواب بدهم. اصلا نمیدانم چه عکس‌العملی باید نشان دهم و چه بگویم. از دست این مادرها که اینطور آدم را گیر میاندازند! خدای موقعیت شناسی اند اینها! حاج مرتضی ذهنم را میخواند: دوست داشتیم تو حرم آقا مطرح بشه. آب گلویم را به سختی فرومیدهم و با صدایی که فقط عمه میشنود میگویم: اخه الان اصلا به این چیزا فکر نمیکنم! - ببین دخترم، علی من شرایط خاصی داره، باید با یه دست زندگی کنه؛ برای همین خواستیم اینجا درحضور امام رضا(ع)مطرح کنیم که آقا خودشون کمک کنن. این نه روز حتی سلام و علیک اصلا درست و حسابی باهم نداشتیم، چه رسد به حرف زدن! اما حالا همه چیز عوض شده. آرام میگویم: هرچی داداشم بگه، صبرکنین بیاد پ.ن:میدونم شما هم مثل حورا دوست دارید برین گوشه حرم توی حال خودتون:) ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃