[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:35 حاضر روی پله های داخل حیاط نشسته بودم که با صدای گوشیم که کیمیا بود از ج
رمان:جانانم تویی❤️
پارت؛36
-میگفتم میخواستی چیکار کنی؟هوم؟
-تو الان داری چیکار میکنی با زندگیت ساحل هان؟
یکبار برای همیشه باید بهش میگفتم که به خودش بیاد و انقدر راحت نتونه قضاوتم کنه
-اینا همش به خاطر تو هستش میفهمی؟ نمیفهمی سهیل به خدا که نمیفهمی اگه تو الان رفته بودی سره کار من مجبور نبودم اینکارو کنم و خودمو جلوی همه کوچیک کنم، تو ادعای مرد بودن داری ولی هیچی از مرد بودن نداری...
دیگه اشکم تبدیل به گریه شده بود و همه ی اینارو با گریه میگفتم، سهیل سرش و انداخته بود پایین و نگاهم نمیکرد نمیدونم داشت به چی فکر میکرد اما بعد از چند دقیقه ای کفش هاشو پوشید و از خونه زد بیرون، نمیدونم اشتباه کردم بهش گفتم یا نه ولی ته گلوم مونده بود و اگه نمیگفتم باید هی از طرف خودش تحقیر میشدم.
روی تشک دراز کشیدم و داشتم به عاقبت فردا فکر میکردم که قراره چی بشه و بعدش قراره چه اتفاقی رخ بده با صدای تقه ی در به خودم اومدم و از جام پاشدم و گفتم
-بله؟
-منم مادر
در و باز کردم و گفتم
-الهی قربونتون بشم چرا تا اینجا اومدین؟
-میخواستم باهات صحبت کنم
دستشو گرفتم و بردم و باهم روی زمین نشستیم که گفتم
-جانم عزیزم؟
-تو خودت میدونی که چقدر عاشقتم و چقدر دوست دارم و همیشه هم میدونم که بهترین انتخاب و میکنی و راه درست و میری
-آره فداتشم
-خدانکنه، الانم میدونم که تصمیمی داری میگیری که بهش ایمان داری و خطا نمیری
دستشو بوسیدم و گفتم
-ممنون که بهم اعتماد داری
از توی کیفش یک بسته ای در آورد و جلوم گرفت و گفت
-اینارو فردا بنداز که فکر نکنن ما هیچی نداریم
-نیازی نیست، از اونا که هیچکس نیست از ماهم فقط شما و رفیقامن
-بازم بنداز خود پسره فکر نکنه بی کس وکاری مادر
-باشه چشم کاره دیگه ای دارین؟
-نه مادر فقط نمیدونی سهیل کجاست؟
با یادآوری اتفاق چند ساعت پیش اعصابم دوباره بهم ریخت و گفتم
-نه مامان مثل همیشه
خواست از جاش پاشه که گفتم
-راستی؟
-جان؟
-قراره شنبه خونه رو خالی کنیم
مامان با تعجب گفت
-یعنی چی؟
-مامان صاحب خونه گفته
-چجوری آخه؟
-نگران نباشین خودم میام کمکتون
حرفی نزد که از جام پاشدم و رفتم آشپز خونه و شروع کردم به غذا درست کردن با مامان غذا روخوردیم و مامانم هر لحظه نگرانیش برای سهیل بیشتر میشد
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت؛36 -میگفتم میخواستی چیکار کنی؟هوم؟ -تو الان داری چیکار میکنی با زندگیت ساحل
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:37
مامان و آروم کردم که بعد از نیم ساعتی بلاخره خوابید و حالا خودم خوابم نمیبرد از شدت استرس و فکر های بدی به سرم میومد و هر لحظه بیشتر پشیمون میشدم بابت حرف هایی که زدم.
صبح با صدای زنگ در خونه از خواب پریدم و به امید اینکه سهیل باشه سریع رفتم دم درو باز کردم، با قیافه ای که از سهیل دیدم ترسیده گفتم
-چیشده؟ چیکار کردی؟
بدون حرف اومد داخل و رفت کنار حوض نشست و شیر آب و باز کرد و سرش و برد زیرش، در و بستم و رفتم نزدیکش و گفتم
-با توام چرا اینطوریه؟
بازم حرفی نزد که گفتم
-دعوا کردی چرا لبت پارس؟ چرا رنگ و روت اینطوریه؟ دیشب چرا نیومدی مامان خیلی نگرانت شده بود
بازم حرفی نزد و فقط رفت داخل خونه، عصبی رفتم داخل اتاقم و دوشی گرفتم و اومدم بیرون که همزمان گوشیم زنگ خورد کیمیا بود
-جانم؟
-سلام ساحل خوبی؟
-اهوم آره خوبم
-موهاتو درست کردی؟ آرایش کردی؟
-نه بابا اینکارا واسه چی؟ مگه واقعا دارم ازدواج میکنم؟
-آره عزیزم واقعا داری ازدواج میکنی ولی بزور
-حالا هرچی ولی آرایش و اینکارا نمیخواد
-ده دقیقه دیگه جای خونتونیم با شبنم
-آخه
تا خواستم حرفی بزنم گوشی و قطع کرد و منم سریع لباسام و عوض کردم.
نگاهی توی آینه کردم و خودمو بر انداز کردم
شبنم:خوشگل تر شدی عزیزم
-ممنون ولی واقعا نیاز نبود
کیمیا: این حرفا رو ول کن سریع لباس بپوش تا راه بیفتیم
-آخه چرا من آرایش کردم پسره با خودش چی فکر میکنه؟
کیمیا: اصلا مهم نیست اون چی فرض میکنه، تو برای خودت اینکارو کردی
شبنم: ما رفتیم بیرون
لباسام و عوض کردم و رفتم بیرون که دیدم مامان هم حاضر نشسته و شبنم و کیمیا هم کنارش، متعجب گفتم
-سهیل کجاست؟
مامان: چقدر خوشگل شدی مادر
-ممنون ولی نگفتین سهیل کجاست
هیچکدوم حرفی نزدن که خواستم برم سمت اتاقش که مامان گفت
-میگه نمیاد
-یعنی چی؟
-ولش کن مادر بیاد اونجا هم میخواد اعصاب هممونو خورد کنه
حرفی نزدم که باهم با ماشین مرتضی به سمت محضر حرکت کردیم.
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:37 مامان و آروم کردم که بعد از نیم ساعتی بلاخره خوابید و حالا خودم خوابم نم
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:38
دست و پام میلرزید بابت این تصمیمی که گرفته بودم و تا خود محضر دلهره داشتم، با صدای شبنم به خودم اومدم و از ماشین اومدم پایین و رفتیم سمت محضر، با دیدن کامران که عصبی کنار عاقد ایستاده بود سعی کردم مامان و از اون منطقه دور کنم و بردم روی صندلی نشوندمش و بعد هم رفتم نمادین جلوی مامان با فاصله کنار کامران ایستادم
کامران: من مسخره ی تو نیستم هی هر وقت دوست داری دیر کنی من کلی کار دارم
-ترافیک بود
با صدای عاقد نگاهم و از کامران گرفتم و به اون دادم
-بفرمایید اینجا رو امضا کنید
نگاهی به برگه ها و شرایط ضمن عقد کردم، چه ازدواجی بود، خودکار و برداشتم و امضایی پایین اون برگه ها زدم و کامران هم سریع امضایی زد که عاقد گفت
-بفرمائید روی صندلی بشینید
همراه با کامران روی صندلی نشستیم که عاقد شروع کرد به گفتن و بعد از گفتن بله خودمو برای یک زندگی جهنم و بدون عشق آماده کردم، مامان اومد سمتم و انگشتری بهم داد و رو کرد به کامران و گفت
-آقا کامران هوای دخترم و داشته باشی ها
کامران پوزخندی زد که از چشم من دور نموند و بعد رو به مامان گفت
-بله
خیلی زود کامران بساط و جمع کرد و میخواست زود تموم کنه و بعد هم مرتضی رو کشید سمتی و باهاش داشت صحبت میکرد؛ با صدای کیمیا و شبنم نگاهی بهشون کردم که کیمیا گفت
-این چرا اینجوریه؟ مثل رباطه
با حرفش خندم گرفت که شبنم گفت
-کجاشو دیدی عزیز من؟ ولی جدی ساحل خدا بهت صبر بده
لبخند مصنوعی زدم و رو کردم به شبنم و کیمیا و گفتم
-مامان و بی زحمت بزارین خونه خیلی زحمت دادم
شبنم: این چه حرفیه میزنی، فقط حواست به خودت باشه
-باشه
با صدای کامران از همه خداحافظی کردم و رفتم و سوار ماشین شدم، بینمون سکوت بود و فقط گاهی اوقات صدای غر زدن ها و توهین کردنای کامران میومد و منم مجبور بودم فقط در جوابش سکوت کنم.
با رسیدن به جلوی همون خونه ی بزرگی که قبلا خودم تنها اومده بودم نگاهی بهش دادم که کامران گفت
-اگه میخوای پیاده شو
از ماشین پیاده شدم و دنبالش راه افتادم و رفتیم داخل خونه، با صدای بلندی داد زد و گفت
-امیررر...امیر کجایی؟
مردی سریع اومد سمتش و گفت
-بله؟
-اتاق و بهش نشون بده منم کلی کار دارم
-چشم
با رفتنش نفس راحتی کشیدم که همون آقایی که اسمش امیر بود گفت
-دنبال من بیاید
دنبالش راه افتادم و از پله های پیچ در پیچ بلندی گذر کردیم و به یک طبقه ی دیگه رسیدیم که اون خیلی شیک تر بود، رفت سمت اتاقی و درش و باز کرد و گفت
-بفرمایید داخل
آروم قدم برداشتم سمت اتاق و با دیدنش زبونم بند اومده بود.
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه😉❤️
نویسنده:m.s
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
زندرسلامزندھسازندھ
ورزمندھاستبہشرطۍکھلازم
رزماوعفتشباشد!(:😎✌️🏿
#دخترانه